Thursday, April 29, 2010

178.آرزو بر جوانان عیب نیست، به من چه؟!







فردا جواب امتحان آیلتس میاد
نیت کردم که اگه به امید خدا نمره م خوب شد، برم یه آیفون برای خودم جایزه بگیرم!
اینم میشه حکایت لپ تاپ خریدنم لابد، برنامه پنج ساله n-1 ام...



آیفون بگیرم که دیگه کلا برم بشینم توی اینترنت و خلاص. زندگی بی زندگی. امن و امان







Wednesday, April 28, 2010

177. آب نطلبیده...




off نطلبیده عذابه



پ.ن. بی موقع محبتشون گل کرده سه روز off بی ربط بهم دادن نمی دونم چع غلطی بکنم باهاش!
5 روز مرخصی دارم، خواستم سه روز off بگبرم قبلش، ندادن. ای تو روح اون سیستمشون با این برنامه ریزیش


Monday, April 26, 2010

176. روانشناسی تجربی










هر وقت دیدین یکی هی می چسبه به اون یکی و دائم یا دستش رو می گیره یا خیلی نزدیک بهش می شینه یا وقتی کنارش دراز می کشه مثل اختاپوس بهش می چسبه، بدونید که حس می کنه که به احساس اون شخص دسترسی نداره

وقتی احساس یک نفر رو نمیتونی داشته باشی ناخودآگاه (شایدم گاهی خودآگاه) بیشتر و سخت تر به جسمش و حضور فیزیکیش چنگ می زنی
و صد البته اوضاع بدتر میشه که بهتر نمی شه





Saturday, April 24, 2010

175. رابطه







1.مهمترین کارکرد رابطه اینه که آدم خودش رو می شناسه و محک می زنه


2. هیچکس نمی دونه که در یک رابطه بین دو نفر واقعا چه مسایلی پیش اومده، مخصوصا خودشون


174. یه چیزی هم دستی میدن نباشی





عجب وضعیتیه واقعا
حاضرن یه چیزی هم دستی بدن به بانی این کار خیر(!) که قضیه رو درز بگیره و جمع و جورش کنه!
نمی دونم چه عکس العملی باید نشون بدم. بدجوری آماده انفجارم...




173. هر کسی را بهر کاری ساختند









هر از گاهی فکر می کردم کاش همون اوایل که حرفت مطرح شده بود و می خواستن با هم آشنا بشیم من اونقدر فرافکنی و بهانه گیری نکرده بودم و از زیرش در نرفته بودم تا اون 2 ماه هم به خاطرات مشترکمون اضافه می شد.
الان فکر میکنم که کاش بقیه ش رو هم همونجوری به فرافکنی ادامه داده بودم و اصلا همچین ماجرایی رو شروع نکرده بودم. فکر میکنم همون "نمی تونم و نمی شه" ها جزو معدود تصمیمات درستی بود که گرفتم و متاسفانه نتونستم بهش عمل کنم.
یکی نبود بگه تو که می دونی نمی تونی طبق قوانین بازی کنی غلط می کنی که وارد بازی می شی که بعدا بشی مضحکه خاص و عام.
دروغ چرا، یکی توی سرم این رو گفت، خودم حماقت کردم و گوش ندادم. حالا هم اینجوری اعصاب همه رو خورد کردم.

راست می گن، تجربه ست. تجربه شد که بفهمم من اینکاره نیستم و دیگه از این غلطا نکنم.

چقدر همه چی داره برعکس تکرار میشه و چقدر این تطابق آزاردهنده ست
خیلی ناراحتم. عصبانیم. همش هم تقصیر خودمه که به اینجا رسیده







Thursday, April 22, 2010

172. ما ملت غیور همیشه طلبکار








ژانر: اینایی که وقتی پاشون رو از ایران میزارن بیرون تا تقی به توقی می خوره فوری می گن:

I will complain to your company/ manager

که نشون بدن خیلی به حقوقشون آگاهی دارن





پ.ن. هی ما پز ایرانیها رو می دیم، هربار که باهاشون برخورد داریم آبرومون جلو کل شرکت می ره و همه چی ریست میشه کلا!

پ.ن.2. به جهنم اصلا. یارو امشب میره دوبی به عشق و حالش میرسه، من برای چی الکی حرص بخورم. تموم شد رفت.






171. کمی شعور داشته باشید گاهی لطفا









هموطن گرامی که ادعای تمدن 2500 ساله ت گوش فلک رو پر کرده ! چنانچه شعوراجتماعی ندارید لطفا از وسایل نقلیه عمومی (من جمله هواپیما) استفاده نکنید و اعصاب ملت رو هم ...لا الله الا الله...

حالا همه برای ما management شناس شدن! مردک شعور نداره که هواپیما خونه ش نیست، بقیه هم نوکر پدرش نیستن، بعد برای من دربارهpropper management سخنرانی می کنه!

اگه درباره چیزی اطلاعات ندارین، هیچ اشکالی نداره. دهن مبارکتون رو ببندین، یه کم استراحت کنید. 2 ساعت تموم میشه و میرید دنبال زندگیتون. راه حل هم که براتون پیدا می کنن به جای ادامه نق زدن، انجامش بدین

من جای تو بودم ولی تو جای من نبودی و نیستی. پس لطفا سکوت اختیار کن و سعی نکن کار من رو بهم یاد بدی





Wednesday, April 21, 2010

170. هرچی میخوای بردار ببر، اینا رو با خودت نبر









اونایی که رفتن که روحشون شاد
ولی اونایی که زنده ن با چه حالی می خوابن شبها
یعنی هرشب فکر نمی کنن "نکنه بعدی من باشم"؟

این مسخره بازی رو تمومش کن لطفا یا اقلا شیفت کن روی سیاستمدارها؛ اینهمه نمونه مضر به حال جامعه بشری ریخته توی دنیا










Tuesday, April 20, 2010

169. و شبی دیگر...










شب کاری دوست ندارم
باز جونم بالا میاد تا امشب صبح بشه
طپش قلبم هم که تمومی نداره لعنتی...
به خودم دلداری می دم که فردا که برگشتم از همون راه شرکت میرم استخر (دریا دوره، حوصله نخواهم داشت)

آخرین باری که شب کاری داشتم وقتی برگشتم و خزیدم توی تخت ، تو چشمات رو باز کردی و لبخند زدی و دنیا درخشید
من شب کاری دوست ندارم وقتی که صبح بر می گردم و تو نیستی و لبخندت نیست و بازوهای محکمت نیست که توشون گم بشم




و "عقاید یک دلقک" در این شب زنده داری مرا همراهی خواهد کرد





168.






دیشب خواب دیدم سرت رو گذاشتی روی سینه م و خوابیدی
از صبح که بیدار شدم قفسه سینه و شونه م درد می کنه
ولی به رویای شیرینش می ارزید


167. ول نمی کنه ها...










ظاهرا تنها کسی که سال تلاش و همت مضاعف رو جدی گرفته، عزرائیله
روح هم نداره که بگم ای تو روحت... کوتاه بیا دیگه بابا تو هم


حمیده خیرآبادی نیز هم
روحش شاد










Monday, April 19, 2010

166.









بالاخره رسیدم خونه، ساعت 1 نصف شب
فردا باید صبح زود پاشم برم دنبال کارهای معاینه فنی و تعویض کارت ماشین
داستانی داریم هرسال با این قوانین مسخره
ساعت 6 که عمرا نمی تونم بیدار شم بعد از همچین روزی، دیر هم برم که دیگه کلی معطلی داره
تازه بعدشم جریان تجدید بیمه شه.
گیری کردیم از دست این ماشین! البته ناشکری نمی کنم که اینجا بی ماشینی مصیبته

همچنان باد و خاک ادامه داره، در ماشین رو باز کردم آنچنان باد زد بهش که گفتم الان کنده میشه از جا
یکی دو شب دیگه ادامه پیدا کنه میشه توی خونه با این خاک و ماسه ها قلعه بسازم!








Sunday, April 18, 2010

165. من باد دوست نداررررم م م م م










باد دهشتناک چندش آوری همه چی رو اون بیرون زیر و رو کرد و اعصاب من رو هم این داخل
با وجود بسته بودن پنجره ها پرده ها تکون می خوردن و الان دیدم که یک لایه خاک روی همه چی نشسته. اه !
از بس که درزگیری این پنجره ها رو خوب و اساسی انجام دادن...
فردا 13 ساعت سر کار خواهم بود، طولانی و خسته کننده
آنچنان کتاب و مجله جدول و کمی هم خوردنی (چای و کورن فلکس) برداشتم که انگار می خوام برم پیک نیک مثلا



پ.ن. ظهر که این بچه خورده های همسایه نذاشتن بخوابم با سروصدای بازی بیجا و بی موقع شون، الان هم این باد فلان فلان شده







164.










پناه می برم به ملافه ها و بالشها
از شر آشفتگیهای یک روح رانده شده...


خودم رو رها می کنم توی تخت لبریز از عطر موهات و خالی از گرمای تنت
باشد که خواب برادر مرگ باشد








Saturday, April 17, 2010

163. جدی شده انگار









آقا این زلزله هم جریانش داره بالا می گیره ظاهرا
می بینم هی به من می گه برگرد برو تهران!









162. ژانر












ژانر: اینایی که به دختر خاله پسرعمه شون میگن "شما"، خوش اومدین، تشریف بیارین...
اعصاب آدم رو منور می کنن









161.




آخرش نفهمیدم بالاخره دوست دارم من رو بشناسی واقعا یا دوست دارم بتونم گاهی فیلم بازی کنم
کلا که خوب فیلم بازی نمی کنم از بس که تنبلم، با تو که دیگه غیرممکنه این کار ازبس که بی تکلف بودنت خلع سلاحم می کرد همیشه، که خودم باشم، همین تحفه ای که هستم، که معذب نباشم اگه حوصله نداشتم موهام رو مرتب کنم، که برای بوسیدنت دنبال بهانه و شرایط مناسب نگردم، که خجالت نکشم از پیش قدم شدنم.

دیشب که من رو صاف و پوست کنده گذاشتی جلوی خودم...خوب راستش تصویر قشنگی نبود متاسفانه و واقعی هم بود متاسفانه.
همیشه فکر می کردم که من آدم شناسیم خوبه (هرچند که به قول همه مردم گریزم). فکر می کردم که تو خیلی شفافی با وجودی که خودت اصرار داری که خوب فیلم بازی می کنی. البته گاهی فکر می کردم که خیلی توداری، سعی می کردم نشونه ها رو بخونم. بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید واقعا همش همینه، شاید سانسوری درکار نیست، شاید چیزی وجود نداره که بخوای مخفیش کنی. اون وقت بود که دیگه نمی تونستم خودم رو با تصور فیلم بازی کردنت دلداری بدم. تلخ بود.

بارها و بارها سر عکست داد زدم که "you don't care about anybody" انگار می خواستم خودم رو خالی کنم. خالی نمیشدم که میدونستم این جمله واقعیت نداره. اون شب که حرف زدیم و ناراحت بودم و سرخورده خودم رو گوشه تخت جمع کردم، وقتی بی حرف و حرکتی آروم و خونسرد دستم رو گرفتی مطمئن شدم که این جمله واقعیت نداره که چقدر انتظار این حرکت رو ازت نداشتم اصلا.
خودت فیلم بازی می کنی، آغوشت چی؟ بعد از نه ماه من که می خواستم فقط عقب بایستم و نگاهت کنم، جرات نمی کردم باهات دست بدم حتی. چرا آغوشت اینقدر امن بود چرا دستت ایتقدر گرم بود. چقدر با احتیاط بغلم کردی از بس که شکستنی شدم . چرا نگاهت انقدر شفاف بود و چشمات برق می زد...

یه حالتش هم اینه که چون کوتاه بود و می دونستی موقتیه می خواستی رعایت حالم رو بکنی و همه چی آروم و خوب پیش بره. این یکی واقعی تر از اونه که خودم رو بزنم به اون راه.

نمی دونم. هنوز نفهمیدم کدومش مهم تره. اینکه somebody cares about you یا اینکه somebody likes you
هرچند که دومی اولی رو هم دربر میگیره


راستش یه زمانی خیلی ادعای caring بودنم می شد ولی حالا با این جنگ اعصابی که برای تو درست کردم دیگه نمی تونم همچین ادعایی داشته باشم.

کجاست اون موجود محترمی که یک سال و خورده ای روانم رو تراشید هرباربه نوعی، حالا بیاد ببینه که من هم شدم مثل خودش و آرزویی که کرد برآورده شد، حالا گیرم که حرفش روهم پس گرفت بعدها، به زبان.
ولی من با کمال پررویی خودم رو مستحق همچین نفرینی نمی دونم همچنان.




You can ask people whether they love you or not
But you can't ask them to love you
And if they don't, it's nobody's fault




160. به روح اعتقاد داشته باشیم...













همیشه برام سوال بود چرا هر دفعه زلزله میاد یا نصفه شبه یا کله سحر که مردم خوابن و نمی تونن به موقع کاری کنن
که خدا رو شکر بالاخره جواب این سوال دیرینه رو دادن دانشمندان







159. بالاخره





اینم از امتحان آیلتس
اون موقع که کلاس می رفتم که درس نمی خوندم
بعدشم که کلاس یک ماه پیش تموم شد و من رفتم سفر
بعدم که دیگه دیر بود برای درس خوندن و کلا گذاشتم به هوای دفعه دیگه
راستش صبح وسوسه شده بودم که نرم و بگیرم بخوابم (چقدر هم که من این کاره هستم!)
ولی احساس می کنم به طرز عجیبی امتحان اصلا بد نبود! اصلا هم وقت کم نیاوردم
رایتینگ رو هم چندان زیادی ننوشتم
خلاصه که قضیه مشکوکه به نظرم
حالا دو هفته دیگه که جوابش اومد معلوم میشه که چه دسته گلی به آب دادم


مرد چهل و چند ساله اومده بود آکادمیک امتحان بده. ملت چه خوشحال و امیدوارن!
و البته سالن پر بود از این دختر بچه قرطیهای اماراتی شنگول. یکی نیست به اینا بگه آخه تو آیلتس می خوای بزنی توی سرت؟!!!
برو زندگیت رو بکن بچه جان...

فکرش رو بکن بعد از عمری زبان خوندن نمره م از تو کمتر بشه، چه آبروریزی ای... خوبه که یادت نیست امتحان دارم.


حالا چون امتحانم رو نسبتا بد ندادم(البته به خیال خودم، خدا می دونه چقدر غلط دیکته ای داشته باشم!) تصمیم گرفتم جشن بگیرم، این شد که غذا خوردم.




158.

Friday, April 16, 2010

157. جمعه شبی دیگر




خسته و کلافه و بی حوصله بودم
رفتم خراب شدم خونه مردم، بعد تازه حوصله مهمونشون روهم نداشتم و به بهانه ای برگشتم خونه
عجب رویی دارم من
خسته و بی حوصله و کلافه بودم
خوب شد حرف زدیم
سرت رو بردم
امروز کلا مزاحم همه شدم
دیگه کلافه نیستم
فقط دلتنگم
که هربار حرف می زنیم نا امیدترت می کنم



فردا امتحان دارم، بدون آمادگی، با کمال پر رویی


156. این باد بد صدا




باید برم جای این هتل رو که فردا محل امتحانه پیدا کنم که صبح مشکلی پیش نیاد
باد میاد بیرون، صداش عصبیم می کنه. دوست ندارم برم بیرون
نشستم به پرسه زدن در وبلاگستان



155. چهار دیواری

آدم میتونه توی وبلاگش هر شر و وری که دلش خواست بنویسه
(مثل من)
هرکی هم ناراحته میتونه نخونه اون شر و ورها رو
دلمشغولیهای زمانهای مختلف آدمهای مختلف باهم فرق دارن

وبلاگ دفترچه خاطرات نیست
کی گفته که نیست؟ کی میگه که چی باید باشه یا نباید باشه؟
به اندازه کافی باید و نباید داریم دور و برمون، این یکی رو بیخیال شین لطفا

کاش تمرین کنیم که دیگران رو قضاوت نکنیم
سخته، ولی گاهی برای تنوع میشه تمرین کرد اقلا

اشاره جالبی بود، البته با بخش آخرش خیلی موافق نیستم

154. روزگاریست نازنین







یکی وبلاگ می نویسه در نهایت بی قیدی وهرچی حسشه می ریزه توش (حسودیم میشه به این بی قیدی)
و کلا هرچی به فکرش میاد به دهنش میاد و بالا پایین خیلی چیزا رو هم یکی می کنه

بعد یکی میاد کامنت میذاره " خیلی شیرین می نویسی" !

دارم فکر می کنم به حس نویسنده وبلاگ وقتی این کامنت رو خونده
چی کشیده واقعا...







153. گفتم که بوی زلفت...






غلت زدم، دست بردم بالش رویی رو بغل کردم
سرم رو گذاشتم روی بالش کوچیک زیرش
بوی موهات پیچید توی مغزم و بیدارم کرد
از خواب پریدم
نبودی
نیستی
نخواهی بود






Thursday, April 15, 2010

152.زور







- تو هم دیگه دست بکش از این جریان. بعضی چیزا رو نمی شه به زور به دست آورد
+ آره. بعضی چیزا رو فقط میشه به زور از دست داد


I didn't lose you, since I never had you.
I lost the peace and courage I had when I was with you







151. شب جمعه




چند وقته نیت کردم برم حموم، احتمالا امشب عملیش بکنم
تا قسمت چی باشه
دارم به یه "حمام کف" با موسیقی ملایم و شمع و شراب و اینا فکر می کنم. فکرش که خوبه ولی آمادگی قبلش یعنی حمام شستن و این حرفاش ... راستش یه کم خسته ام برای این کارها. گاهی آدم دوست داره یه چیزایی آماده باشه و فقط حالش رو ببره.

بعد از شش روز بالاخره فردا و پس فردا تعطیلم. البته شنبه امتحان آیلتس دارم که آخرش هم هیچی درس نخوندم و الکی دارم میرم امتحان بدم برای دست گرمی، راستش انگیزه ای هم ندارم. هروقت قرار شد یه غلطی باهاش بکنم اونوقت مثل بچه آدم با آمادگی میرم امتحان میدم.

هنوزم وقتی جمعه و شنبه تعطیلم یه حس ذوق زدگی مسخره خوبی دارم، مثل اون موقع ها که اینجا بودی. و البته با یادآوری نبودنت و اینکه جمعه فرقی با هیچ روز دیگه نداره حالگیریش هم بیشتره طبعا. شانس آوردی اینجا نیستی وگرنه مجبور بودی همه جمعه رو بخوابی از دست من!


نه میشینم درس بخونم آخرش نه مثل آدم اقلا حال این شب تعطیلم رو می برم با فیلم دیدن و ریلکس کردن. این چند شب هم که هی 12-1 خوابیدم و 5 بیدار شدم! یه ربع بی حرکت بشینم خوابم میبره...

خوبیه هر روز سر کار رفتن اینه که کمیک استریپ های روزنامه رو دنبال می کنم و چیزیش جا نمی افته

پاشم برم حموم که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من



Tuesday, April 13, 2010

150. Boring shopping





بعد از مدتها رفتم خرید. بدترین قسمتش اینه که کلی کیسه خرید رو باید تنهایی بیارم بالا!
من نمی دونم آدمی که غذا نمی خوره برای چی باید 250 درهم مواد غذایی بخره که بعدا 200 درهمش خراب بشه و بریزه دور!
یخچالم سورپراز شده. فردا یه عکس میگیرم از محتویاتش می فرستم برای اونایی که عقیده دارن من غذا خوردن رو ترک کردم.
کسی از غذا نخوردن نمیمیره به این زودی، متاسفانه
ظرفهای نشسته دیگه کارشون از پوزخند گذشته، دارن چشم غره میرن
و فردا 5:30 صبح بیدار خواهم شد...



Sunday, April 11, 2010

149.







اشتباه چند سال پیشم به اندازه کافی خاطره بدی هست
کاش دربارش صحبت نمی کردی . اونم شب آخر
نمی دونم این مسئله قرار بود چی رو ثابت کنه ولی واقعا حس بدی بود

چقدر عصبانی شدنت ترسناکه...




Saturday, April 10, 2010

148. Training day









فردا یه ترینینگ یک روزه داریم که از هرکی می پرسم هیشکی خبر نداره درباره چیه
یه مسخره بازیه وقت تلف کن دیگه،طبق معمول
انقدر بدم میاد از ساعت 7 صبح بیدار شدن. آدم یا باید 5:30 بیدار بشه که همه خوابن، یا 9 که همه رفتن سر کار و زندگیشون.
ساعت 9 هم وقت کلاس گذاشتنه آخه...






147.








بازم یه روز دیگه و یه هفته دیگه شروع شد
دوست ندارم صبح ها بیدار شم از بس که دیدن نبودنت ترسناکه
چشمام رو باز کردم و توی دلم خالی شد





Friday, April 09, 2010

146.




حذف شد


145. بچه دوساله لجبازی که پا به زمین می کوبد







"ما با هم متفاوتیم. معنیش این نیست که یکیمون اشکال داره، صرفا متفاوتیم. بنابراین نمی تونیم باهم باشیم"
این ورژن منطقیشه.

"دوستت دارم بی آنکه بخواهمت"
این ورژن شاعرانه شه.

" یه کم من رو درک کن "
اینم یه ورژن دیگه ست که نمی دونم چیه


نهایتا همشون یه معنی دارن: مسالمت آمیزدست از سر من بردار لطفا


خیلی بده که یه نفر رو به جایی برسونی که همچین چیزایی بهت بگه.من این کار رو کردم.
همچین آدم مردم آزاری هستم من.



پ.ن. چقدر دردناکه که همه این جمله ها انقدر آشناست. چند سال پیش من نشسته بودم جای تو و نقش طرف منطقی رابطه رو بازی میکردم. اون موقع گفتن این حرفا سخت بود و الان شنیدنش. پس به من نگو که نمی خوام واقعیت رو بپذیرم، من هم نمی گم که نمی تونم بپذیرمش.


پ.ن.2. وقتی سر پیری به آدم میگن مثل بچه دوساله میمونی باید خجالت بکشم یا خوشحال بشم؟

پ.ن.3. وجدان درد گرفتم که انقدر اذیتت کردم... ببخشید





144. وقتی خونه آدم براش غریبه ست








دلم نمی خواست بیدار بشم
پنج روز همه دنیا توی خونه م بود، حالا که نیستی احساس می کنم دیوارهای خونه هر لحظه به هم نزدیکتر میشن


همه جا عطر تو جاری، خودت اما دیگه نیستی...





Thursday, April 08, 2010

143.







از سرکار که برگشتم رفتم کافه تریای شرکت. یه دفعه گرسنه ام شده بود.
غذا گرفتم و سالاد، نمی دونم چه فکری کردم که هردوش رو گرفتم!
اومدم خونه و گذاشتمش روی میز جلوم و یه جوری بهش نگاه می کردم انگار قراره اون من رو بخوره!
آخرش هم دوقاشق خوردم و بقیه اش رو ریختم دور. شرابی رو هم که ریختم دست نخورده هنوز توی لیوانه که این یکی دیگه خیلی عجیبه






Wednesday, April 07, 2010

142.سوء تفاهم






تو اذیتم نکردی. هیچی هم تقصیر تو نیست
نمی دونم چرا به همچین نتیجه ای رسیدی


پ.ن. کاش امشب صبح نمی شد یا من صبح بیدار نمی شدم دیگه





141.









من گفتم حرف بزنیم؟ غلط کردم
چه می دونستم حرفات رو آماده کردی مرتب چیدی...
طبق معمول لال شدم و نتونستم هیچ کدوم از چیزایی که می خواستم بگم.
دیگه مهم هم نیست، تو هرچی لازم بود گفتی

چشم کردم خودم رو، دیشب نتونستم بخوابم و سرم درد می کنه
یه پایان بد برای یه روز خوب!








Tuesday, April 06, 2010

140. count down








چند روزه که به جای از تو حرف زدن با تو حرف می زنم
حس خوبیه
بیا حرف بزنیم
می دونم برای هردومون سخته
وقت زیادی نمونده
بیا بلند فکر کنیم
باور کن اینجوری برای هردومون بهتره
یعنی امیدوارم که باشه...



پ.ن. مدتها بود اینقدر عمیق و راحت نخوابیده بودم







Sunday, April 04, 2010

139.




خانه سبز است از حضورت...
و من که لحظه ها را میبلعم، به این امید که پنجشنبه هرگز نیاید




Saturday, April 03, 2010

138.








از در درآمدی و من از خود به در شدم...






Friday, April 02, 2010

137.






wish me luck





136. این هم از سیزده به در بنده




خسته شدم
خونه تکونی تموم شد، فقط مونده عوض کردن ملافه ها، اتو کردن رومیزیها، کارواش و حموم
وقتی اومدی چمدونهامون رو باهم باز می کنیم. الان دیگه نه وقت میشه نه حالش رو دارم.

خوب شد دیشب نیومدی ها، این کارها رو که نمی رسیدم تموم کنم





135. آب زنید راه را،هین که نگار میرسد







هیچ وقت علت این اعتماد احمقانه ام به تو رو نخواهم فهمید


7 ساعت بیشتر نمونده و کلی کار نکرده...
باید خودم رو مشغول کنم شاید این استرس لعنتی کم بشه.




Thursday, April 01, 2010

134. رسیدن به خیر!





سال نو در امارات متحده عربی با خبرهای جدید بیصبرانه انتظارم رو می کشید
خوب شد که زود رسیدم !
امتحان کذایی لعنتی رو رد شدم مجددا.
رسیدم خونه و دیدم که آینه چهارتیکه اتاق خواب ، سه تیکه ش افتاده زمین و خورد شده!
خوب شد وقتی اینجا بودم اینجوری نشد، تصور کن که با صدای افتادن و شکستن آینه از خواب بپری...
میگن شکستن آینه هفت سال بدبختی میاره، البته بزنم به تخته من اصلا خرافاتی نیستم ولی حالا اقلا یه بهانه ای پیدا شد که بدبختیهام رو بندازم گردنش!
خدا فردا شب رو بخیر بگذرونه...