Tuesday, November 30, 2010

729. خطوط خاطرات




تازگی خیلی وسواسی شدم. دائم دارم با دست چین و چروکهای صورتم رو میکشم انگار جورابه که با کشیدن صاف بشه. کم مونده اتو بردارم بزارم روی صورتم.هی الکی کرم روی کرم میزنم که دلم خوش بشه. خودم هم میدونم که چروکی که به وجود اومد دیگه کرم دردی رو دوا نمیکنه. بعد یه دفعه میگم خوب که چی؟ هست دیگه. من که کلا روزی پنج دقیقه میرم جلوی آینه که آرایش کنم برم سرکار، اونم همه تمرکزم روی ساعته (ابروهام رو هم حسی بر میدارم از بس که بدم میاد خودم رو توی آینه ببینم). اصلا به قول مامان اینا نشونه احساساتیه که داشتی، نمیشه که آدم صورتش رو صاف بکنه و بشه مثل ماسک. راست میگه شاید. این چروکها جاشون همینجاست. باید باشن که یادم باشه که چه غلطی کردم. باید باشن که یادم باشه چقدر مچاله شدم توی خودم، که یادم بمونه تونستم سه ماه تمام هر شب و بعدش هم کم و بیش به فراخور نیاز و موقعیت وحماقت و دلتنگی گریه کنم. که یادم بیاد همیشه انقدرسنگ نبودم مثل الان که وقتی هم که میخوام گریه کنم نمیتونم. اشکی نمونده،خوشبختانه لابد ...
بالاخره باید یه اثری از احساسات توی صورت باشه. یه چیزی باشه که نشون بده عوض شده م.حالا که خط خنده م ناپدید شده چین و چروکهای پیشونی و دور چشم جورش رو میکشن. فقط باید یه فکری برای این تیکِ زننده بکنم. مسخره ست همش دستم توی صورتمه!
ماستمالی کردن موهای سفید راحت تره، گیرم که باید زود به زود رنگشون کنم، ولی اقلا تا یه مدتی پیدا نیستن.

من کی پیر شدم؟
پس چرا نمیمیرم!



728. ژوکر شکارچی






اینکه آدم دوست نداره بعد از دو روز تعطیل صبح زود بره سرکار کاملا طبیعیه، مگه نه؟
برای من که طبیعیه...

امروز با استفاده از دستورالعملی که یکی توی گودر نوشته بود برای یک پشه ریزمزاحم تله گذاشتم و شکارش کردم.
بعله. خواستم بگم انقدر نزنید تو سر گودر. کلی درس زندگی توش هست




727. تو فرض کن single, not available






یکی توی فیس بوک پیغام فرستاده که من از پروفایلت خوشم اومده و دبی هستم و اگه میشه باهم دوست بشیم. میگم چطور پروفایلم رو پیدا کردی؟ میگه از سرچ فیس بوک! حالا کل چیزی که ممکنه دیده باشه صرفا عکس پروفایله که خبر نداره اون هم مال جنگ جهانی دومه.
میگم نمیشه، من در یه رابطه هستم (چپ چپ نگاه نکنید، باخودم در رابطه هستم). میگه ولی فیس بوک زده single. یارو هنوز از راه نرسیده حرف فیس بوک رو بیشتر از حرف خودم قبول داره، تازه انتظار جواب مثبت هم داره! پروفایل خودش هم private کرده و هیچ اطلاعاتی هم نداده. لابد از نظرش دوبی بودن کافیه.
این فیس بوک ور پریده هم خوب واسه خودش هی سوسه میاد ها. من همه چی رو کاملا private کردم. حتی یه سری از گروه دوستانم هم نمیتونن همه قسمتهای پروفایلم رو ببینن، از اول هم قابل سرچ نبودم. ماهی یه بار هم چک میکنم که سرخود نزده باشه تنظیمات رو عوض کرده باشه که اصلا از فیس بوک بعید نیست. باز معلوم نیست اینا از کجا پیداشون میشه. بیشتر از دوساله که ریلیشن شیپ ستاتوس م اصلا خالیه و نشون داده نمیشه توی پروفایل. نمیدونم چطوری تصمیم گرفتن برای خودشون که بنویسن single! اصلا تو فرض کن من دروغ میگم و دارم میپیچونمت. خوب بپیچ دیگه.
با آدمهایی که جلوی چشمت هستن و می بینی و میشناسیشون و میشناسنشون یه دفعه سورپرایز میشی و همه چی در عرض سه سوت زیر و رو میشه، حالا این با یه دونه عکس خوشش اومده و یکی به دو هم میکنه تازه! خوبه نگفت " از نظر من اشکالی نداره"


پ.ن. اولین بار بود که همچین دلیلی آوردم. برای "نه" گفتن لازم نیست حتما یه جای دیگه گیر باشی. به نظرم خیلی دلیل چیپیه، انگار یکی دیگه داره برات تصمیم میگیره یا تو میخوای بندازیش گردن اون. یه جورایی هم انگار میخوای بگی اگه توی این رابطه نبودم جوابم مثبت بود مثلا. درستش اینه که: " نه" چون خودم نمیخوام. به همین شفافی




Monday, November 29, 2010

726. بوسش کن خوب شه






کمری که درد میکنه نه دندونه که بکنی بندازیش دور، نه سره که دستمال ببندی. باید تحملش کرد.


دارم به حرف هایده میرسم که میگفت : مستی هم درد من و...
دیگه از شراب خوردن لذت نمیبرم ظاهرا. خوب نیست.




725.






خونه تکونی کردم در حد بنز (حالا گیرم که بنز 280، بنز مُرده ش هم بنزه). کاش عید بود اقلا. بالکن رو همچین شستم انگار مثلا قراره میز شام دونفره بچینم توش!
هلا هوپ زدنم از صبح تا حالا کلی پیشرفت کرده، تا حالا در هیچ موردی همچین پیشرفتی نداشتم. کشف استعداد که میگن همینه فکر کنم. ولی کلا بیشتر fun به نظر میرسه تا وسیله کاهش وزن. امیدوارم اثر مثبتی هم بر سلامتی داشته باشه.
برم یه شام و شرابی بزنم برای حسن ختام یک روز مفید (که نصفش رو خواب بودم!)
از این به بعد هر پُستی که بزارم شامل قانون مستی و راستی خواهد بود و حکم اعتراف زیر شکنجه رو داره و قابل استناد نیست. جدی نگیرید.



724. مگه چیزی هم مونده؟!







ا.ن: مطالب مطرح شده در اسناد ویکی‌لیکس به روابط ایران با کشورهای منطقه لطمه‌ای نخواهد زد

آره خوب. دولت خدمتگزار قبلا خودش زحمت همه لطمه ها رو کشیده





723.





+نعوظ بالله سرطان کجا بود؟! کمی کسالت دارن. برای سلامتیشون دعا کنید
- ما عادت نداریم تو کار خدا دخالت کنیم. هرچی خودش صلاح بدونه (زودتر انشالله)



722. Somewhere is leaking





الان داشتم گودر رو چک میکردم، چه بکُش بکُشی بوده امروز! چه خبر شده؟!
این wiki-leaks هم بدجوری تق همه چی رو درآورده. از افاضات خلیفه ابوظبی تا نتیجه آرای انتصابات و خبر یا شایعه سرطان بعضیا!



721. توقعات اندک







غیر از عشق، پول و یک پاسپورت معتبر، کیک پنیر هم نقش به سزایی در احساس خوشبختی داره.
فعلا که من فقط همین آخری رو دارم.
اولی در احساس بدبختی هم بسیار موثره البته



پ.ن. برای خوشبختی باید دلیل پیدا کنی، بدبختیها خودشون تو رو پیدا میکنن




720.






میگم ما بچه بودیم هلاهوپ انقدر سخت نبودا ! شایدم چون بقیه میزدن آسون به نظر میرسید.
اون موقع میگفتن اشکال نداره بزرگ میشی یاد میگیری.
یاد نگرفتم که!



پ.ن. pmc دیگه واقعا گندش رو درآورده با این برنامه های مزخرفش که شده ملغمه ای از فارسی وان وبرنامه های لوس mbc4 با دوبله های افتضاح. پس من کجا موزیک گوش بدم؟؟!!!!



Sunday, November 28, 2010

719. نشد که بشه






آیفون نخریدم :(
کلی تشریفات مسخره داشت، فقط مونده بود سند خونه و رضایت نامه ولی درخواست بکنن!
حسابی از دستشون عصبانی شدم که برای یه تلفن 4000 درهمی همچین کاغذبازی بی معنی ای دارن. حالا مثلا من بذارم برم، مخابرات ورشکست میشه به خاطر ماهی 200-300 درهم؟! حالا باید کلی مدرک براشون ببرم که تازززه ببینن میشه کاریش کرد یا نه وگرنه که گفت باید شش ماه از این تغییر سیستم پرداخت موبایلت بگذره بعدا درخواست بدی برای این سرویس آیفون!
یارو هم که نشسته بود اونجا هی به عربی جواب من رو می داد. بعد از ده دقیقه که هی من انگلیسی باهاش حرف زده بودم اونم هی در نهایت خنگی عربی جواب داده بود و بعدش مجبور شده بود یه بار دیگه به انگلیسی تکرار کنه، وقتی ازش فرم رو خواستم فرم عربی بهم داد. من هم که دیگه کفرم دراومده بود فرم رو جلوش پاره کردم و با خونسردی گفتم فرم انگلیسی لطفا.
شاید واقعا مسئله مهمی نبود و عکس العمل من زیادی خشن بود برای همچین موقعیتی ودر شان من هم نبود ولی واقعا عصبانی میشم وقتی آدمها پیشاپیش قضاوت می کنن و بعدش هم هی روش پافشاری میکنن، انگار مثلا من دارم ناز میکنم! همچین وقتایی من هم بیشتر لج میکنم و همون چیزایی رو هم که میفهمم به روی خودم نمیارم. خیلی پیش میاد که فکر میکنن من عرب هستم، حتی پیش اومده که مسافرهای عرب با من پرخاش کردن که چرا عارم میاد عربی حرف بزنم و بعدش که میفهمن عرب نیستم دیگه کوتاه میان. (نمیدونین چه حالی داره وقتی میگم من عرب نیستم و ایرانی هستم، یه حس ناسیونالیستی شاید مسخره ولی شیرین) اینجا معمولا کمتر پیش میاد که توی ادارات (غیر از پلیس البته) چنین مشکلی پیش بیاد و همون اول که انگلیسی حرف بزنی دیگه گوشی دستشون میاد ولی امروز یارو بدجورب خنگ بازی درآورد (یارو اماراتی بود بنابراین زیاد هم پشیمون نیستم که باهاش عصبانی حرف زدم، همشون نشستن پشت میز و کار شیک و پیک و حقوق خوب، همین یه کار رو هم نمیتونن درست انجام بدن)

از بس که سر کار باید همه رو درک کنیم و خونسرد باشیم و صبور باشیم در یک موقعیت خارج از اون که قرار میگیرم آستانه تحریکم خیلی پایین میاد و زود شاکی میشم. مسخره اینجاست که تا چند ساعت هم هنوز عصبانی بودم، از اینکه کم خوابیده بودم که زود برم به این کار برسم قبل از اینکه تعطیل کنن و اینجوری همه برنامه هام بهم ریخت، از اینکه قوانینشون انقدر مسخره بود و از دست یارو وبیشتر از همه از دست خودم که الکی عصبانی شده بودم بیخودی...

درعوض رفتم یه هُلا هوپ خریدم که از دلم دربیاد، کلی یاد بچگیم افتادم.




718. My Phone






من دارم میرم آیفون بگیرم
بگردید یه دلیل موجه (غیر از اینترنت فریک بودن) برام پیدا کنید






717.




اینم از آخرین پرواز این ماه. انقدر درب و داغونم که فکر دو روز تعطیلی عکس العملی بیشتر از یه لبخند بیحال درپی نداره. والبته با توجه به اینکه برنامه های روز تعطیل از قبل چیده شده و همیشه هزارتا کار هست که باید انجام بشه، نتیجه میگیریم که واقعا بیشتر از این هم ارزش ابراز احساسات نداره! مهمون داشتم چند روزی و خونه حسابی کثیف ه و یک روزی اساسی به خونه تکونی خواهد گذشت.
یک هفته ست که فکر آیفون خریدن افتاده توی سرم. مخابرات اینجا یه آفر خوبی گذاشته که گوشی رو قسطی میخری و کلی سرویس هم مجانی روش داره. خلاصه که حسابی وسوسه شدم. ماکان میگفت انقدر حساب کتاب نکن، برو بگیرش دیگه، you deserve it
حالا چند روزه دارم فکر میکنم به چه مناسبت I deserve it؟ ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدم! هرچی فکر میکنم یادم نمیاد شق القمر خاصی کرده باشم که شایسته همچین ولخرجی ای باشه بخصوص که موبایلم هم حالش خوبه و دوسال و نیم بیشتر نیست که دارمش و کلا عادت ندارم چیزی رو تا کاملا نابود نشده عوض کنم یا کنار بذارم. یه جور عذاب وجدان تقریبا

فعلا برم یه چند ساعتی بمیرم شاید تو خواب یه جوابی بهم الهام شد. شایدم امروز برم بگیرمش و بعدا یه دلیلی برای این خاصه خرجیم پیدا کنم.



Friday, November 26, 2010

716. ه ی چ





من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه میبینم، میبینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی...

من چه دارم که تو را درخور؟
- هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟

-
هیچ

تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
ه
ی
چ




715.





وقتی با دیدن عکس جدیدی که گذاشته همزمان هم ذوق میکنی از دیدنش، هم یه چیزی توی دلت هُری فرو میریزه.
ذوق میکنی از خوشحالیش و اینکه بهش خوش میگذره. بغض میکنی ازاینکه تو هیچ سهمی در خوشحالیش نداری و اینکه وقتی اینجا بود انقدر شاد نبود و انقدر برنامه تفریحی نداشتین و بدتر ازهمه اینکه انقدرعکس نمیگرفتی ازش و باهاش...

طبیعیه . هرکی با من باشه افسردگی میگیره. خوب شد خودش رو نجات داد

تو عکس بذار، ما با احساسات متعارضمون کنار میایم




Thursday, November 25, 2010

714. پسرخاله/ دخترخاله نشوید لطفا






من آدم سختی هستم. اصلا هم انعطاف پذیر نیستم. پرایوسی م برام از نون شب واجب تره و درموردش اصلا کوتاه نمیام و تساهل و تسامح تو کارم نیست در این مورد. آدمهایی که باهاشون به اصطلاح "ندار" هستم به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسن، اصلا هم ربطی به این نداره که کسی رو چقدر دوست داشته باشم. به هم خوردن این پرایوسی به هر شکلی و به هر اندازه و دلیلی اعصابم رو تا حد جنون تحریک میکنه. مشکل اینجاست که متاسفانه بیشتر وقتها نمیتونم بابتش عکس العمل مناسب نشون بدم. در نتیجه از درون حرص میخورم و حرص میخورم و حرص میخورم. خودم هم سعی میکنم به پرایوسی دیگران احترام بذارم تا نهایتی که میتونم. (غیر ازهمون مورد معروف که زیاده روی کردم و سریع و بیش از حد صمیمی شدم و گند زدم و گذشت و رفت و دیگه همچین غلطی نمیکنم)
این خصوصیت چندان هم عجیب نیست. شاید طبیعی هم باشه ولی به هرحال در فرهنگ ما (ملی و قومی) نکوهیده ست. مخصوصا این قضیه هیچ وقت برای پدر بنده و خیلی از نزدیکان دیگر قابل هضم نبود و بسیار هم سرزنش شدم و میشم.
به هرحال من همینم که هستم. عوض هم نمیشم دیگه سر پیری. نمیگم به این اخلاقم افتخار میکنم ولی دوست هم ندارم خودم رو بابتش سرزنش کنم. اینم بخشی از وجودمه دیگه. آدمهایی که هیچ حد و مرزی ندارن و با همه " ندار" هستن من رو میترسونن.


همین دیگه، حوصله ندارم بیشتر از این توضیح بدم
میری بیرون چراغ رو خاموش کن،در رو هم پشت سرت ببند
اینجووووررییی نننننه ! یوااااااش ببنددددددد

پ.ن. شاید کار درستی نبود، ولی فکر کردم حق دارید یه واقعیتهایی رو بدونید




713. همکاران خوشحال و خجسته





Do you have a nice flight next week? Give it to me pleeaasse...

Joker: sure. Frankfort or Paris, which one you want

!



همچین میگه انگار چقدر پروازهای ما تنوع دارن مثلا
same shit, different name
والا به خدا...




Wednesday, November 24, 2010

712.






آدم از دیدن شادی دوستانش شاد میشه، حتی دوستانِ ندیده و مجازی.
خدایا ! ما که زورمون بهت نمیرسه. بیا و مسالمت آمیزیه چند وقتی یه استراحتی بکن و بذار این بندگانت هم چند صباحی خوش باشن.
به خودت قسم یادشون نمیره که هستی، نگران نباش



پ.ن. ای خدای گنده و قوی واینا! مچکرم برای این روز تعطیل (که نصفش رو خواب بودم وبقیه ش هم داره بدو بدو تموم میشه)
پ.ن.2. خیلی دردناکه که هرروز توقعات آدم بیشتر و بیشتر آب بره و کوچیک بشه. خوشحالی بابت فقط یک روز تعطیلی!




Tuesday, November 23, 2010

711. منهدم شده ام






کاش میشد آدمها رو هم مثل قالی بندازن روی یه میله و با چوب بزنن تا خستگیشون در بره
الان به شدت احتیاج دارم به این قضیه
بدجوری کوفته م. دلم میخواد بند بندم رو بگیرن بکشن، مخصوصا این انگشت اشاره دست راستم که دیگه ورم کرده. باید برم یه موس بخرم هرچه زودتر
مثلا قرار بود امشب با ماکان اینا شام بریم بیرون و کلی ذوق کرده بودم که اقلا یه تنوعی هست و یه کم آدم متفاوت تمیز و خوشحال بدون یونیفرم میبینم و هوا هم خوب شده، میشینیم در هوای آزاد. ولی هرچی سعی کردم واقعا انرژی نداشتم تکون بخورم...


دندون درد آدم رو نمیکُشه، گوش درد هم نمیکُشه، سردرد هم نمیکُشه، خستگی هم نمیکُشه
ولی وقتی همه اینا باهم باشه
.
.
.
بازم نمیکُشه. امیدی نیست و راهی نیز هم




710.






رکورد حاضر شدنم رو شکستم امروز.
از بیدارشدن تا بیرون رفتن: 10 دقیقه!

بله،درست حدس زدین، خواب موندم صبح
باید بگیم شرکت برای پروازهای صبح wake up call بزاره

فردا بالاخره یک روز تعطیلم. رمقی ندارم برای اندکی خوشحال حتی




Monday, November 22, 2010

709. من و یار باوفا





امشب هم به عشقبازی با وبلاگم* گذشت
ببینم کی میتونه صبح پاشه بره سرکار!
فردا روز آخر ماراتن ه. بعدش دیگه منهدم میشم یحتمل


پ.ن. *اصطلاح بجا و جالبی بود از آریا. خوشمان آمد




708. تمدید و تجدید





امروز شد یک سال که اینجا مینویسم.
به همین مناسبتِ بی ربط قالبش رو عوض کردم. به نظرم اون دیگه خیلی تیره بود و یه کم خوندنش سخت بود (اون هم به مناسبتی تیره شده بودالبته)
درباره این یکی نظر بدین که چطوره. شلوغه؟ رنگاش خوبه یا نه؟ خوندنش سخته؟ یا خوبه


شایدم بعدا یکی از عکسهای سفرم رو گذاشتم بک گراند
(پرپل: حالا یه سفر رفتی ها! کُشتیمون...)


مرسی بابت یک سال تحمل


Sunday, November 21, 2010

707. The special one who doesn't remember even





امشب لپ تاب رو بغل میکنم و میخوابم
یک دفعه هم دل تو بسوزه

مال من که جزغاله شد، رفت.



پ.ن. شانه بالا زدنت را، بی قید
و تکان دادن سر را
که : "مهم نیست زیاد" ...



706.





کاش اقلا یه خواب خوب ببینم خستگی این روزها سبک بشه یه کم
نمیای این ورا؟ تو خواب اقلا لامصب...
بغل لازم شده ام


پ.ن. دو روز دیگر از ماراتن این هفته باقیست...
هر روز احساس میکنم که انرژیم داره کمتر میشه




705. واسه شما جوکه، واسه ما همون حکایت تمدن 2500 ساله ست






اخطار: این پست صرفا جهت غر زدن و تخلیه انرژی منفی نوشته شده. اعصاب ندارید نخونید



مسافرین عزیز(آرایه تضاد!)

به خدا به پیر به پیغمبر، هواپیما هم مثل قطار و اتوبوس یه وسیله نقلیه ست. کارش جابه جا کردن شماست. با داروخانه و بیمارستان و رستوران و قهوه خونه و جاهای دیگه فرق داره یه کم. تازه این یکی روی هواست نه توی جاده که دم به دقیقه بزنه بغل برای خرده فرمایشات شما.


به امید ندیدن شما در پروازهای آینده



من نمیدونم ملت توی قطار و اتوبوس میشینن شونصد ساعت، هی راه به راه کی رو صدا میکنن و درخواستهای اجق وجق میدن! سر تا تهش یک ساعت پروازه، فوقش دوساعت. یه دقیقه چشم رو هم بزارین رسیدین دیگه. نیویورک که نمیخواید برید آخه. بعضی آدم بزرگها از بچه ها کم طاقت تر و بچه تر هستن واقعا.
یارو پاش رو گذاشته توی هواپیما، کارت پروازی رو که باید نشون بده گم کرده یا احساس میکنه من بچه تر از اونی هستم که لازم باشه کارتش رو نشون بده یا هر دلیل مسخره دیگه ای، ولی سلام نکرده میگه نهار چی دارین؟! آدم رستوران هم که میره اول میره میشینه بعدش میپرسه غذا چیه. میگه اون کارته که مهم نیست،دیگه اومدیم توو.میگم اسمش کارت سوار شدن به هواپیماست، دقیقا مال همین الانه. میگه اگه من بخوام اسمش کیت کت ه ! آخرش مجبورش کردم نشون بده کیت کتش رو البته. با بد کسی طرف شد.
خوب که مغزت رو جویدن بعد تازه موقع پیاده شدن طلبکار هم هستن که "واااای...چقدر تکون خورد". یارو برگشته عصبانی میگه به خلبانتون بگین این هواپیماها جدیدن، حیفن، اینجوری نکوبه زمین. میگم مربوط به هواست (منِ خر رو بگو که توضیح میدم بهشون آخه). میگه نخیر همیشه همین طوره! والله اتوبوس های بین شهری هم راننده ثابت ندارن، اگه همیشه همینه پس دیگه چه جوری تقصیر خلبانه آخه؟! چی بگه آدم... واضح و مبرهن است که فقط با مهماندار ایرانی اینجوری کل کل میکنن وگرنه جلوی بقیه که صداشون درنمیاد (بازم خدا رو شکر آبروریزی نمیکنن).

اون یکی که با پر رویی و ژست و افاده میگه emirates همراه landing card خودکار میده . آخه مرد حسابی! آدم سینما هم میره یه دونه خودکار میزاره تو جیبش. اون وقت تو پاشدی اومدی 4 ساعت پروازی که بار اولت هم نیست و میدونی باید فرم پر کنی، یه خودکار هم همراهت نیست (این هندی بود دیگه، توقعی هم نمیشه داشت) . حقشون همونه که 3 برابر پول بلیت emirates بِدن که هرباز زنگ رو میزنن مهماندار هی reset بکنه، حالا بشین تا برات خودکار بیاره. تقصیر ماست که هنوز زنگ نزده میرسیم بالای سرشون، زبونشون هم درازه تازه. کلا هرکی رو که تحویل بگیری و لی لی به لالاش بذاری آخرش طلبکار میشه.


خلاصه که مغزم درد میکنه اساسی. آدم از کار کردن خسته نمیشه، پر مدعایی و بی فکری و قدر نشناسیه که خستگی رو به تنت میزاره. یه دفعه هم که مهماندار ایرانی نیست توی پرواز همشون شاکی هستن و غر میزنن، وقتی هم که هست اینجوری سرویسش میکنن. هم وطنان عزیزی که ما هستیم.

خلاصه که مسافرین گرامی

نکنید این کارا رو . والله زشته. خوبه یکی بیاد اینجوری پشت سرتون حرف بزنه و تو وبلاگش بنویسه؟
sit back, relax and enjoy your flight



پ.ن. قرار نبود انقدر طولانی بشه.شرمنده. آدم وراجی مثل من وقتی کسی نباشه باهاش حرف بزنه، اینجوری میشه دیگه.
پ.ن.2. بعضی وقتها آدم دلش میسوزه. به بقیه هم نمیشه بگی، مردم خودت هستن و تف سربالاست. اینجور وقتا تنهایی حرص میخورم


Friday, November 19, 2010

704. رکورد میزنیم






صبح وقتی که دیگه کم کم داشت جونم درمیومد از پرواز طولانی بد موقع، تنها دلخوشیم این بود که دیگه امشب پرواز نیستم و با همین فکر لذت بخش برای رسیدن به تختم لحظه شماری میکردم.
درحال حاضر شدن برای رفتن به منزل اقوام، داشتم فکر میکردم همین جا چای بخورم و آن لاین بشم یه کم یا اینکه زودتر پاشم برم. در همین خیالات خام بودم که زنگ میزنن که تو رو خدا بیا امشب هم برو پرواز و هیشکی نیست و جمعه شبه و ...
میریم که داشته باشیم سومین شب کاری متوالی رو! همشون هم طولانی لامصب...
خلاصه که اگه برنگشتم بدونید که رکورد، من رو زده

خوب شد که درست خوابیدم ها.ولی نمیدونم چرا چشمام میسوزه انقدر


پ.ن. ای کسانی که فردا تعطیل هستید! حالش رو ببرید امشب با فیلم و اینترنت و شراب و خلاصه الواتی کنید. دوستان به جای ما



Thursday, November 18, 2010

703. پست شادمانانه






دیدن یه خواب خوب میتونه همه خستگی و اعصاب خوردی بابت بد خوابیدن و پرواز نکبت دیروقت شب جمعه رو جبران کنه.
اومده بود و خوشحال بود(!) و من همه چیز یادم رفت و دوباره شدم همون بچه دوسال و نیمه ذوق زده و شنگول ...
خدایا! ببین چه راحت با یه خواب میتونی خرم کنی. چه بنده قانعی داری ها، خاک بر سرش.

پ.ن. لاغر شده بود چرا؟!
پ.ن.2. به پرپل: ببین همیشه غر نمیزنم. اتفاق خوب بیفته خوشحال هم مینویسم. نمیفته لامصب خوب...




702. کارهای هرگز نکرده











دوستش میداشتم. میخواستم با خودم ببرمش و هدیه ای باشه برای مناسبتی خاص. که نشد و پُست شد.
در خوش بینانه ترین حالت الان تهِ کُمدشه.
من بافتنی دوست دارم، یه آرامش خوبی به آدم میده. این یکی که هم اولین تجربه بود و هم موردش خاص بود . خیلی حسش رو دوست داشتم. خودم بیشتر از همه سورپرایز شدم از این استعدادی که به خرج دادم!
چقدر توی اینترنت گشتم تا یاد گرفتم چه جوری شروع کنم و چه جوری تمومش کنم. جاش خالی بود که کلی بهم بخنده که برای بافتنی هم توی اینترنت سرچ کردم.
انقدربا لذت و ذوق و شوق بافتمش که مطمئن بودم فقط بهش دست بزنه حسش میکنه.

دوستش میدارم


701. خدا شانس بده






همکارم اومده خواهش و التماس که جمعه یکی پروازش رو بگیره که این off باشه. میگه دوست پسرش شاکی شده که چرا این 4 هفته ست که جمعه ها off نیست!
از دست ما شاکی بودن که چرا هرجمعه off هستیم، آخرش هم به دلیل off بودن زیاد بنده (اصلا هم ایهام نداره) گذاشت رفت. اون وقت اینا...
خوب سلیقه ها متفاوته، شانس ها نیز هم.

پ.ن. حق داشت لابد، اونی که معرفی کرده بود بهش گفته بود من همه آخر هفته ها سرکارم.اون هم کلی استقبال کرده بود از این قضیه. بعدش دید که سرش کلاه رفته، حق داشت ناراحت بشه. معرف بیچاره چه میدونست من اینجوری هستم...



Wednesday, November 17, 2010

700. به جون عزیزش که میخوام دنیاش نباشه*






اگه من حداکثر تا ده روز دیگه نرفتم باشگاه ثبت نام کنم و خبرش رو اینجا نذاشتم، هرچی دلتون خواست بهم بگید. فُش بدین اصن. خونواده هم از اینجا رد نمیشه، راحت باشین.
شاید رفتم هلاهوپ هم خریدم حتی (نیست که خونه م خیلی بزرگه!)


* هیچ وقت معنی این قسم رو نفهمیدم. یعنی چی واقعا؟!




Tuesday, November 16, 2010

699.






میگه فیلمش قشنگه و اله و بله...
میگم فیلم هندی دوست ندارم، با اون رقص و آوازهای مسخره شون (خودم رو کنترل کردم و در همین حد رضایت دادم)
میگه نه بابا، رقص و آواز نداره
میگم وااااا ! فیلم هندی بدون رقص و آواز هم شد فیلم آخه...




698. دلم تنیس میخواد ولی روم نمیشه!






من همیشه عقیده داشتم که ورزش کردن باید جزیی از برنامه ثابت زندگی آدم باشه، مثل غذا خوردن،اَه اینم شد مثال! مثل حمام کردن مثلا. همیشه کم و بیش سعی میکردم به این عقیده وفادار باشم. یه دوره ای توی دبیرستان صبحها 10 دقیقه زودتر بیدار میشدم و دراز نشستی، شنایی چیزی میرفتم یه کم (بعد که دوستام فهمیدن کلی ی ی دستم انداختن). سرصف هم که مجبور بودیم ورزش صبحگاهی داشته باشیم من معمولا ورزش میکردم و غر نمیزدم. دلیلم هم این بود که حالا که مجبوریم تحمل کنیم این ده دقیقه رو، بذار اقلا مفید باشه. چهارتا بالا پایین پریدن که آدم رو نمی کُشه. و البته کابوس ترین امتحان هم در تمام دوران مدرسه و دانشگاه همیشه امتحان ورزش بود بسکه از دو بدم میومد و بدنم هم افتضاح خشک بود و هنوزم هست. یعنی میخوام بگم اینهمه ارادت داشتم به نرمش و اینا ولی آخرش هیچ وقت نتونستم خم بشم و دستم به مُچ پام برسه، هیچ وقت. حتی با یوگا.
هنوزم عقیده دارم که ورزش مهمه و آدم باید این بدن وامونده رو فعال و رو فرم نگه داره. ولی الان حدود 9 ماهه که غیر از کمی شنا هیچ فعالیت مثبتی نداشتم و تمام زحمات پارسالم هم به هدر رفت در اثر تنبلی امسال. از کمر درد شروع شده فعلا... وجدان درد دارم فراوووون ولی دریغ از یک قدم مثبت. هوا خوب شده ولی عمرا من برم پیاده روی.
حساب کردم دیدم اگه ماهی سه تا پرواز نایروبی بگیرم (!) میتونم دوباره تنیس رو شروع کنم، اگه گرونتر نشده باشه. باید برم دوباره عضویت باشگاه رو تمدید کنم. حالا تنیس هم نشد اقلا یوگا. کلی پیشرفت کرده بودم، همش حیف شد رفت...




پ.ن. ظریییفه،خوشگله، شناگره، تنیسوره، هم زبونشه تا حدی،...
واقعا خَرم اگه فکر کنم یه بار دیگه ممکنه این ورا پیداش بشه




697. از فرودگاه






در راستای بررسی سرویس اینترنت در ایستگاهها وفرودگاهها، اینبار از فرودگاه امام در خدمتتنون هستم. سرعتش بد نیست. فقط مشکل اینه که طبعا همه چی فیلتره دیگه!
خیلی خوشحالم که فردا شب کارم ومجبور نیستم صبح زود بیدارشم. بهتر از اون اینه که شرکت این چند روز تعطیله و از memo های مسخره خبری نیست.




Friday, November 12, 2010

696. سیندرلا هم نشدیم، یا پینوکیو حتی!







یه فرشته مهربون میخوام که بیاد الان با عصای جادوییش بزنه تو سر من و من یه دفعه از اینجا غیب بشم و تهران ظاهر بشم، حالا دم در خونه نه، دم آسانسور هم قبوله...
مهربون هم نبود مهم نیست، فقط عصاش خوب کار کنه. انقدر که خوابم میاد و از فرودگاه و تشریفاتش متنفرم.






695. عید خودت مبارک







فردا صبح از سرکار برگردم باید زود سر و ته کنم برم تهران. همکارم گفت خوش به حالت عید میری خونه. یه چند دقیقه هاج و واج نگاش کردم. میگه عید قربان دیگه... با تلاش برای حفظ ظاهر گفتم آهااااا، آره...
برو بابا دلت خوشه. ما خودمون عید داریم. عیدهای شما هم نوش جون خودتون. والله
اینجا چند روزی تعطیله به مناسبت این عیدها. شیرین میگه نرو تهران، می خوایم بریم پیک نیک (باربکیو و این حرفا)... ظاهرا به موقع دارم جیم میشم، وگرنه بهانه ای برای نرفتن نبود و حوصله ای برای رفتن. هوا خوب شده نسبتا ولی من تو موود این برنامه ها نیستم.

اگه بودی الان یه دوسه روزی تعطیل بودی. شاید اونجا هم تعطیل باشه. نمیدونم...



Thursday, November 11, 2010

694.






فردا (درواقع امشب!) شب کارم و باید سعی کنم تا بعد از ظهر بخوابم. حالا همین فردا شانس من ساعت 11 بیدار میشم! آخ آخ، نماز جمعه و عربده کشیهاشون هم هست راستی. بهتره قرص بخورم بخوابم.
دیشب نصف شب بلند شده بودم دنبال یه چیزی میگشتم، نمیدونستم چی. یادمه که به خودم گفتم حالا بخواب فردا پیداش میکنی! همین مونده بود که تو خواب راه برم فقط. پاک خل و چُل شدم رفت.
این دوسه شب که لب تاپ رو نیاوردم توی تخت خیلی خوب بود. تا تونستم از این ور به اون ور غلت زدم و کش اومدم. خیلی وقته که یه طرف تخت میخوابم، باید دوباره عادت کنم وسط بخوابم.



693.






بشقابهای مربع سفید و سیاه .وکاسه های کوچولویی که بعدا برای سفره هفت سین به جمعشون اضافه شدن
اون رو تختی سفید با گلهای گنده مشکی که از سه سال پیش که من رفتم همون اولِ show room بود و هنوزم همونجاست!
IKEA هم واسه ما خاطره ساز شده! من که اصلا رفته بودم یه چراغ بخرم فقط. نمیدونم چرا گم شدم و سر از اون قسمت درآوردم. اَه

داشتم غر میزدم که " لعنت به این شهر که هر طرفش خاطره ست" (حالا خوبه که زیاد هم بیرون نمیرفتیم). بعد با خودم فکر کردم : نه که وقتی خونه هستی اصلا خاطره بازی درکار نیست... به شهر بدبخت چه مربوطه




Wednesday, November 10, 2010

692. جهت تنویر افکار خصوصی






اینجا کسانی که " لایک" یا " دیس لایک" میزنن دیده نمیشن. فقط نظرشون قابل رویته
گفتم بگم که اگه کسی میخواد " دیسلایک" بزنه و روش نمیشه، راحت باشه و تعارف نکنه
واقعیتش اینه که " دیس لایک" ها بیشتر توجهم رو جلب میکنن. فکر میکنم که از چیش خوشش نیومده؟ از تیترش، از مطلب، از پی نوشت،...
و خوب " لایک" ها که لطف دارن




691. ای خدای بزرگ! فعلا که تو زورت بیشتره






میگم من و خدا چند وقتیه که کاری به کار هم نداریم. ازهمون موقع که حالم رو گرفت و تا مدتها تو شوک این بی محلیش بودم.
میگه حالا باهاش معامله کن، اون دفعه حتما یه دلیلی داشته
میگم همون موقع معامله کردم. آره حتما دلیل داشته، فی پایین بوده لابد!
میگه حالا برای جریان کانادا دوباره معامله کن و ازش بخواه
میگم ترجیح میدم وکیل بگیرم!


میگه حتما یه حکمتی داشته، حتما یه چیز بهتری برات درنظر داره
میگم من هم منتظرم زودتر بمیرم برم اون طرف ازش بپرسم ببینم حکمتش چی بوده


پ.ن. حالا هروقت اون برنامه و سورپرایز بهترش رو( بهترازنظرکی؟ به چه قیمتی؟) نشون داد یه فکری برای آشتی کردن باهاش میکنم
پ.ن.2. در بزرگیش که شکی نیست. انقدر بزرگه این کوچولوها رو این پایین نمیبینه اصلا




690.





فکرم مشغوله. دارم به فرانسه خوندن و کبک رفتن فکر میکنم. یه کم برای گرفتن ویزای تحصیلی دودل هستم، همیشه بودم. ولی تنها راه چاره به نظر میرسید. الان باز دوباره فکرم مشغول شده، مخصوصا با دیدن وضعیت مهتاب و پدر و مادرش در اینجا که دایم باید قیمت دلار رو چک کنن و ببینن کی براشون پول بفرستن و اون که اونجا حسابی سرش با درسها و کار شلوغه و وقت نفس کشیدن هم نداره و تازه حواسش به برادرش هم باید باشه که تازه رفته و نگران پدر و مادری که چطور پول بفرستن. تازه اون مهتاب ه، همیشه پرانرژی و مثبت و زرنگ و اکتیو. من که اگر جاش بودم حتما تا حالا خودکشی کرده بودم. مقاومتش برام قابل تحسین ه و نگرانیش و مشغولیت فکریش و خستگیش کاملا قابل درک. تنها مایه دلخوشیمون اینه که تنها نیست و اقلا آخر هفته یکی هست که بشینن چهارکلمه حرف بزنن و یه کم فکرش آزاد بشه و خودش ریلکس. یکی که وقتی دیگه تحملش تموم بشه یه کم مایه آرامش باشه.

نمیدونم من چطور میخوام از پسش بربیام. من که همین جا بریدم و هر چند وقت یه بار افسردگیم بالا میزنه (خوشی زده زیر دلم به قول بعضیا)، اونجا میخوام چه غلطی بکنم! همین جا که فقط میرم سرکار و میام خونه و کاری هم ندارم به زور میخوابم و گاهی مغزم off نمیشه، چه برسه به اونجا و هزارتا کار و درس و...
باید یه راهی برای مهاجرت پیدا کنم که اقلا نگرانی مالی نداشته باشم. خواهرم فعلا رفته تورنتو ولی احتمالا زیاد اونجا نمیمونه و میره همون شهری که همسرش هست. اینه که تورنتو رفتن برام یه کم بی معنی شده... اون یکی خواهرم هم که هنوز خبری از نتیجه کارشون نیست که کی رفتنی بشن. شیطونه میگه برم یه جای پرت و پلایی تو یکی از دهات کوچیکش پیدا کنم دور از همه اصلا، که مجبور بشم خودم رو جمع و جور کنم. هربار به خودم میگم این همه آدم که میرن اونجا تک و تنها، یه لشکر آدم هم نمیاد فرودگاه استقبالشون پس چکار میکنن!
چرا کانادا انقدر بزرگه؟ چرا همه انقدر پرو پخش ن؟ چرا من همش آویزون زندگی بقیه م؟ بزرگ شو لعنتی...

خدا لعنتشون کنه که اینجوری آواره خونه بدوشیم همیشه




689. همچین بچه دوسال و نیمه ای هستم






پارسال که تولدم رو توی فیس بوک تبریک گفته بود (هم سورپرایز بود، هم روشش جالب بود، هم ازش بعید بود)،آره میگفتم، خلاصه تقریبا تا یه سه ماهی همه پستها و کلا هرچی که روی وال فیس بوکم میذاشتم و میذاشتن، نهایتا بعد از یک روز پاک میکردم که تبریکهاش همیشه روی وال باشه.

آره. میدونم...





Tuesday, November 09, 2010

688. ZZZzzzzzzz





فقط خواستم خدمت همه اونایی که فردا صبح باید پاشن برن سرکار عرض کنم که بنده فردا تا لنگ ظهر خواهم خوابید
خوش بگذره
اسمایلی خنده شیطانی


حالا انقدر ذوق کردم که اصلا کلا تا صبح نمیخوابم!


پ.ن. دیشب همش خواب دیدم که از یه جایی می افتم.هر دفعه هم که افتادم از خواب پریدم! فکرکنم بهتره امشب روی زمین بخوابم کلا
این خوابِ افتادن یه معنی هم داشت فکر کنم. ولی الان اصلا یادم نمیاد.

پ.ن.2. چند شبه به خوابم نیومدی ها. حواست نیست
حواسم هست


687. عجب بساطیه ها





آقا یه سایت بگین من بتونم بدون دانلود کردن برنامه های اضافی توش فیلم ببینم یا دانلود کنم یا هرچی اصلا...
سه روزه دارم سایتهای مختلف رو امتحان میکنم، یکی میگه فلان برنامه رو نصب کن، نصب میکنی بازم هیچی نمیشه. اون یکی میگه عضو شو، اون یکیش میگه تو منطقه شما اجازه همچین کاری نیست(!) ... یعنی واقعا هیچ راه بی دردسری نیست که بشه مجانی آن لاین فیلم دید یا دانلود کرد؟ پس این ملت چکار میکنن؟! یا من خنگم؟





686. امروز آدم خوبی بودم





خیلی ی ی خسته م. پُکیده اصطلاح بهتریه البته. امروز به نظر خودم خیلی باحوصله و خوش اخلاق بودم و عصبانی نشدم با اینکه کلی خورده فرمایش داشتیم توی پرواز. آره دیگه پرواز تهران بود، کجا دیگه میتونست باشه؟! تازه پرواز پُر هم نبود.
خیلی حس خوبیه که مسافرها خوشحال و خندان از هواپیما پیاده میشن و بعضیها تشکر هم می کنن حتی. اونم وقتی که با قیافه کِش اومده ولبخند بیحال به زور سرپا ایستادی و لحظه شماری می کنی که زودتر تموم بشن. مخصوصا این خانومای مسن که قربون صدقه آدم میرن و هی میگن ایشالله به هرچی میخوای برسی (خدایا! گوش میدی؟)، پیرمردایی که میگن ببخشید خسته تون کردیم!
امروز روز خوبی بود نسبتا، ولی من دارم میمیرم تقریبا...
دیروز نوشابه انرژی زا خوردم و امروز نوشابه ویتامین سی، ولی همچنان انرژیم کمتر میشه که بیشتر نمیشه!


پ.ن. به خدا لازم نیست هربار که مهماندار بدبخت رو میبینید یه درخواستی داشته باشید. به خدا هزارتا کار دارن و لازم نیست شما سرشون رو گرم کنید که حوصله شون سر نره. ممنون...
پ.ن.2. اگر همین الان بخوابم احتمالا تا 24 ساعت بیدار نمیشم. باید برم خرید، یخچال خالیه. و حمام هم باید برم. اصلا حس هیچ کدومش نیست... دو روز هم تعطیلم ها، ولی نمیرم بخوابم!




Monday, November 08, 2010

685. "این" یا " آن "






فردا بازهم صبح پروازدارم. بنابراین طبیعیه که باز امشب تا بوق سگ بیدار خواهم بود همین جوری الکی
بعدش بالاخره تعطیلم و راحت میگیرم میمیرم.

خوابم خیلی خیلی مضخزف شده. اصلا کل لایف استایلم غلطه اساسی... همین که این رو فهمیدم خودش کلی مهمه. 50 % مشکل حل شده. بقیه ش هم خدا بزرگه دیگه لابد...


والله تا جایی که یادم میاد من هیچ وقت مشکل اینسومنیا (بیخوابی) نداشتم. همیشه مشکلم آنسومنیا بوده، یعنی بیدار شدن...


684. اونم که مُرد قسمتش بوده لابد





ظاهرا اعلام کردن که امسال در فرانسه دراثر سرما خوشبختانه یک نفربیشتر نمرده!
خوشبختانه؟! انگار حواسشون نیست که هنوز زمستون نشده و این تازه وضعیت پاییزه.

خوشبختانه(!) من به موقع در رفتم وگرنه الان تلفات شون دونفر شده بود و نمیتونستن ابراز خوشبختی کنن





683. دوست ندارم آسمونت رنگ آسمونم باشه





آسمون خدا همه جا همین رنگ نیست


امروز اینجا واقعا هوا بد رنگ و زشت و ابری خاکستری ودلگیرو نکبت بود
کاش آسمون شهر تو روشن و صاف بوده باشه.
همون بهتر که آسمون همه جا یه رنگ نباشه،
فایده ش چیه تو هم اون ور دلت تنگ بشه و غصه بخوری.




پ.ن. اسباب بازی فروش هم نشد به بهانه نمایشگاه مجبور شه یه سر بیاد دوبی! خودم میدونم که مجبوری اومدن فایده نداره ولی آدم گاهی به یه جایی میرسه که به هرچیزی چنگ میزنه. یه وقت فکر نکنید من به اون جا رسیدم ها، اصلا ...



Sunday, November 07, 2010

682. من یک اژدها هستم





من در حال حاضر یک عدد کلسترول متحرک هستم و کمی،راستش بیشتر از کمی، عذاب وجدان دارم.
پرواز طووولانی بود و گرسنه بودم و یک غذای چرب و چیلی پر پنیر (من شرمنده م) خوردم. بعدش هم یک قهوه مضخرف که اشتباها برای یک مسافر درست کردم درحالیکه چای خواسته بود، در نتیجه خودم خوردمش! اونم با دوتا شکر که اصلا سابقه نداره من با چیزی شکر بخورم! الان هم گرسنه م شد باز و ساندویچ کالباس با پنیر و مایونز... امشب سکته خواهم کرد احتمالا

این رو نوشتم که ثبت کرده باشم همچین جنایتی رو و خجالت بکشم از خودم.
سیاوش بیچاره رو مسخره کردم. اینم نتیجه ش...نمی دونستم سیده!


پ.ن. پریروز خواستم غذا درست کنم.همون اولش بوش رو که احساس کردم اشتهام کور شد کلا. نمیدونم امروز چرا اینجوری بودم!



هر روز 5 صبح دارم بیدار میشم.6 تا 17 سرکارم. مدرسه است مگه؟!

امروز تازه یکشنبه ست. پس چرا من انقدر خسته م؟! انگار که مثلا من جمعه ها تعطیلم!



681. "به تو چه" که نشد حرف...اَه





میگه عکسش با فتوشاپ دستکاری شده
قربون اون دستت برم من، خوب اون کبودی و زخم لبها رو هم یه کم دستکاری میکردی که آدم اینجوری کِشششش نیاره ! نفهمه قربون صدقه نگاه و خنده ت بره یا زل بزنه به اون کبودیها و...
خاک بر سر آدمی که آدم نمیشود البته

پ.ن. خیلی بی سلیقه گی میخواد دستکاری کردن این عکس. این صورت فتوشاپ لازم نداره اصلا




شنیدم که گفتی "You are pathetic"...



Saturday, November 06, 2010

680. خود آزاری






بعد از ظهر با بدبختی خودم رو بیدار نگه داشتم که شب زود بخوابم مثلا. بازم نشد!
یکی صبح ساعت 5 زنگ بزنه من رو بیدار کنه، میترسم خواب بمونم.
دیشب چهار ساعت خوابیدم. امشب هم میشه 5 ساعت.
خدا بخیر بگذرونه فردا رو...




679. Wrong good impression





شنیدم پشت سرم گفتن سینیور سخت گیری هستم! هرچی فکر میکنم هیچ موردی یادم نمیاد که مسئله خاصی پیش اومده باشه و سخت گیری ای کرده باشم (کلا که عادت کردن به تنبلی و زیرآبی رفتن).اصلا یکی از نگرانیهای من این بود که برام سخته اشتباهات کسی رو بهش گوشزد کنم و اهل "بکن نکن" نیستم. ولی ظاهرا نگرانیم بی مورد بوده خوشبختانه و اثری که باید، القا شده بدون هیچ اتفاق خاصی.
همین مساله برای بار هزارم ثابت کرد که توی شرکتی که میانگین سنی مهماندارا 22 سال ه (مدرسه باز کردن!) و دو سومشون هم دختر هستن، هیچ کس غیر از حرف مفت زدن پشت سر بقیه سوژه دیگه ای نداره. یه مشت جوجه هی جمع میشن دور هم سیگار میکشن و سبزی ملت رو پاک میکنن، چه سوژه ای بهتر از غایبین جلسه .مخصوصا بعد از آپ گرید این مسئله کاملا عادیه.
خوبه که من توی این شرکت پیر شدم ها. خجالت هم نمیکشن. جای مامان بزرگشون هستم! خیلی هم دلشون بخواد با من بیان پرواز تازه.


678.






15-16 سال پیش تب سیاوش شمس بالا گرفته بود (دختر چوپون و اینا)، بعد همون موقع خیلیها اسم پسراشون رو گذاشتن سیاوش. دوست دارم بدونم حالا که این سیاوش شمس شبیه راننده کامیونهای گامبو شده (مخصوصا با اون زنجیرها و حلقه گنده ش!) چه احساسی دارن... یکی هم نیست بهش بگه رژیم بگیر بابا. نوستالژی مردم رو نابود کردی که...



پ.ن. یه دوره ای هم پارسا مُد شده بود(13 سال پیش تقریبا)، به یاد پارسا پیروزفر. پیش میاد
اتفاقا من هم وقتی جوون بودم میخواستم مدل لباس انتخاب کنم از توی بوردا، اون لباسی رو انتخاب میکردم که مانکنش خوشگلتر بود. فکر میکردم با اون لباسه اون شکلی میشم!




677.






امروز آسمون اینجا آبی بود، خیر سرش. آبی که چه عرض کنم، رنگ آب دهن مرده
ابرهای گنده سفید هم داشت که شبیه این پنبه ارزون بی کیفیت های ایران بودن
آسمون آبی و ابرهای تپل و خوشگل فرانسه... و اون چند روزهوای صاف آخرای فروردین، تهران


انگار اینجا همه چی مصنوعیه، حتی آسمونش. دلشون هم خوشه که خدا با ایناست!
سرکارتون گذاشته بد بختها...




676.






این خلبانهای سوری همشون فکر میکنن از دماغ فیل افتادن
همین طور هم هست ، از توی دماغش البته...
ظاهرا توی سوریه خلبان شدن خیلی شق القمر محسوب میشه. درسته حتما، آخه کلا سوری ها به داشتن IQ پایین معروفن و باید اعتراف کنم که با وجود تک و توک آدم حسابیهایی که توشون پیدا میشه در مجموع این حرف درسته.


پ.ن. البته همشون اینجوری نیستن، از شیش تاخلبانی که داریم، دوتاشون حالشون خوبه. درمورد مهماندارهاشون... ترجیح میدم دربارش فکر نکنم



Friday, November 05, 2010

675. Autumn in New York




She is a perfect woman: Beautiful,young, sick and gonna die soon...



Sorry about the mess, my maid died 14 years ago and I found it impossible to replace her





674. یک عذاب وجدان کمتر





بالاخره طلسم شکست و من این گاز لعنتی رو تمییز کردم. سالی 4 دفعه ممکنه روی این گاز غذا درست کنم، نمیدونم چرا انقدر ناجور کثیف شده بود. فویل گذاشتم روش و درش رو هم بستم.
اصلا من از همه کارهای مربوط به آشپزخونه بدم میاد. غذا پختن و غذا خوردن و گاز تمییز کردن و... ظرف شستن قابل تحمله باز.
شترگاو پلنگی هستم که آخرش نه مرد کار بیرون شدم و نه کدبانوی خانه! در این دوره زمونه ای که دخترها هردوی اینها هستن من باز هم طبق معمول وصله ناجورم... 7-8 ماهی سعی کردم ادای کدبانوها رو دربیارم که سخت بود یه کم و چندان موفق هم نبودم و یه ملغمه مسخره ای بود الان که فکرش رو میکنم، هرچند که به روم نیاورد.


انقدر تمییز شده که آدم هوس میکنه روش بادمجون سرخ کنه!



673.زندگی که نمیکنی، کار کن اقلا





نشستم پای سایت بانکم. هی پولها رو حساب کتاب میکنم و به تومن (نمیدونم چرا تومن حالا!) و دلار تبدیل می کنم و از حساب جاری میریزم به حساب پس انداز و باز حسابشون میکنم. دچار حس خود مقتصد بینی شدم!

تا 3-4 ماه دیگه که باید برم سفارت برای ویزا باید اقلا 8000 دلار دیگه توی حسابم باشه!
زنگ بزنم شرکت ببینم پرواز طولانی چی توی بساطشون هست.





672. منم بشم مثل خودت...






بعد از هزار سال زدم PMC. تبلیغ کنسرت کامران هومن ه در دوبی. یه دفعه هوس کردم پاشم برم. چک کردم دیدم پرواز دارم همون شب. شایدم اینجوری بهتره وگرنه ممکن بود واقعا بزنه به سرم پاشم برم، همینجوری الکی... آدم مگه چندبار میره کنسرت یه خواننده آخه!
دیروز داشتم فکر میکردم کاش ابی کنسرت بذاره دوست دارم برم و برای خودم تنها بشینم اونجا و آهنگها رو باهاش زمزمه کنم...
داره میمیره دلم، واسه مخمل نگات...




Thursday, November 04, 2010

671. ماشین مشتی ممدلی






شرکت هواپیمای جدید آورده، توی بوق و کرنا هم کردن که این یکی مال خود خودمونه (بقیه لیزینگ هستن همه). بعد این یه کم با بقیه فرق داره و چندتا برگه دادن بهمون درباره تفاوتهاش. همه جملات با no شروع میشن! خیلی از چیزهایی که توی هواپیماهای دیگه داریم توی این یکی نداریم. همینه که تونستن کامل بخرنش، همه چیزهاش رو حذف کردن ارزون شده!
امروز کلی با سیستم ویدیوش سر و کله زدم و آخرش هم باز یه چیزایی رو پیدا نکردم. برگشتم رفتم بهشون گفتم دفعه دیگه فقط چیزایی رو که وجود دارن بنویسید و چاپ کنید که کاغذ هم حروم نشه. والله به خدا! پنج صفحه بی فایده چاپ کردن ولی یه کلمه درباره چیزای ضروری ننوشتن. بس که بی نظم و هردمبیل هستن...


بعد از هفت روز فردا بالاخره یه روز تعطیلم. از شدت ذوق زدگی نمیرم بخوابم!


670.





نیم ساعته سایت شرکت رو جلوم باز کردم و زل زدم بهش که برای ماه دیگه سه روز off درخواست کنم. واقعیتش اینه که هیچ خبری نیست ماه دیگه و من فقط از روی عادت دارم اینکار رو میکنم. بنابراین نمیتونم هیچ تاریخ خاصی رو انتخاب کنم. همون شب سال نو شاید کافی باشه (نه که خیلی هم برنامه داریم هرسال). هی میگم بزاراین سه روز رو بگیرم، شاید لازم شد برم تهران. بعد میگم بزار یه چندتا پرواز طولانی درخواست بدم پول دربیارم. نمیدونم...


لباسهایی رو که ازشون خاطره دارین نپوشید. قایم کنید. گم و گور کنید اصن...
بعد از دوسال و یک هفته پوشیدمش. نمیدونم چطوری اون موقع با 7 کیلو اضافه وزن نسبت به الان پوشیدمش! اعتماد به نفسی داشتم ...



669.






حتی شیرین هم دلش برای مهرزاد تنگ شد و دل توبرای من ...

+ sorry,wrong number...



Tuesday, November 02, 2010

668. آدمی که نمی شوم






یکی جواب من رو بده
چرا من الان پا نمیشم برم بکپم که فردا کله سحر بازنخوام با آه و ناله این جنازه رو از تخت بکشم بیرون
چرا واقعا؟!
یعنی هر شش هفت روز پرواز که تموم میشه باید یه 12-13 ساعتی بخوابم که کل بدخوابیهای اون چند روز جبران بشه.
گندش رو درآوردم واقعا. هم خوابم میاد، هم سرم درد میکنه هم فردا سیزده ساعت پرواز دارم هم مرض دارم...
میگفتن آدمها پیر میشن خوابشون کم میشه. باور نمیکردم. حالا بهش رسیدم...



667. شما ماستت رو بخور





فرمودن شهروندان ایرانی از سفرهای غیر ضروری به فرانسه خودداری کنن. خلاصه که منظورشون این بود که اتفاقی براتون بیفته ما نمیتونیم مسوولیتش رو به عهده بگیریم...

اولا که دیر گفتین. ما رفتیم و برگشتیم. خداییش غیر از اینکه پامون ناقص شد و سرمازده هم شدیم، بقیه ش امن و امان بود. کم کم داشتم هوس میکردم یه سر برم تظاهرات ببینم چه جوریه، ایران که قسمت نشد بریم

دوما که سفرغیر ضروری؟! اصلا سفر ضروریتر از فرانسه سراغ دارید؟

سوما شما که بابت اتفاقاتی که داخل مملکت برای شهروندانتون(ببخشید، نوکران پدرانتون) میفته (میندازید)، کک تون هم نمیگزه، نمیخواد نگران ایرانیان واقع در خارج از کشور باشین. در هر حالتی قطعا جاشون امن تر از وقتیه که زیر سایه صلح و آرامش و حمایت شما هستن.

چهارما اگه راست میگین نا امن ه ، کامی جونتون رو برگردونید یه وقت روش خط نیفته. پرلاشز حیفه، یه وقت میمونن تو رودرواسی مجبور میشن این تحفه رو توش خاک کنن...


پ.ن. خودم میدونم کلمات فارسی تنوین نمیگیرن.



666.




سه تا شیش داره...



پ.ن. یاد مهشید افتادم که بعد ازاینکه جریان پیدا شدن جسد توی اتاق یک هتل رو براشون تعریف کردم گفت خوبه شماره اتاقت 666 نیست! کف ش هم که قیژ قیژ میکرد...



665. از تو که حرف میزنم... سکوت میکنم




از تو که حرف می‌زنم
همه فعل‌هایم ماضی‌اند
حتی ماضی بعید
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیک‌تر بنشین دلم برای یک حال ساده تنگ شده است

معصومه ناصری



اندازه "از تو حرف زدنم" از" با تو حرف زدنم" بیشتر شده



Monday, November 01, 2010

664. به جون خدا...





هر شب به خودم قول میدم که "فردا شب دیگه زود میخوابم"
و به خوش باوری خودم پوزخند میزنم!

فردا شب دیگه احتمالا منهدم میشم...


663. آینده نگری (یا شکمبارگی؟!)





فردا صبح باید زود بیدار شم و برم سرکار
به احتمال زیاد وقت نمیکنم صبحانه بخورم
درنتیجه الان صبحانه خوردم که برم بخوابم و فردا صبح در وقت صرفه جویی بشه