Monday, February 28, 2011

886. آب رو بریزم کجا؟!



چند دقیقه ایه که بوی سوختنی میاد. هی به خودم میگم، نه بابا! آبش زیاد بود. به این زودی تموم نمیشه. نمیکنم اقلا پاشم برم یه نگاه بندازم ببینم چه خبره توی اون آشپزخونه کوفتی...


Sunday, February 27, 2011

885. توو گلوتون گیر کنه ایشالله



اضافه حقوق و پاداش سرتون رو بخوره، حقوقمون رو بدین اقلا بابا، ماه تموم شد!


Friday, February 25, 2011

884. پاسپورت هم درد ما رو دیگه دوا نمیکنه



اخیرا یک خلبان ایرانی تبعه انگلستان که به استخدام شرکت خفن Emirates دراومده بود، با مشکل رد درخواست ویزای کار مواجه شد. صداش کردن سازمان پلیس و اطلاعات و بازخواستش کردن که: کی برای تو ویزا گرفته؟ تو ایرانی هستی...! احمقها نکردن اقلا مدارکش رو چک کنن اول، فکر کردن به کسی رشوه داده که براش ویزا بگیره! یعنی این انگلیسیهای پر مدعا حاضر شدن به این آدم پاسپورت بدن، بعد این نوچه هاشون حاضر نیستن یه ویزای کار سه ساله بهش بدن! من بودم میرفتم سفارت انگلیس شکایت میکردم. طرف تو تیم ملی فوتبال یه کشور هم بخواد بازی کنه پاسپورتش رو داشته باشه کاقیه، دیگه نمیان گیر بدن که نخیر، تو اصالتا کجایی هستی و اِل و بِل!
گندش رو درآوردن واقعا. لیاقتشون همین هندی پاکستانیهای کثیف نشُسته و بیشعوره که هربار روزنامه رو باز میکنی دو صفحه درباره دسته گلهای تجاوز و زورگیری و قتل بچه و بزرگ ازشون نوشته، تازه اینجا مطبوعات به شدت سانسور میشن و نمیخوان تصویر امنیت رویایی که از کشورشون وجود داره یه ذره خدشه دار بشه.
آره باباجون ایرانیم، تا چشمتون هم دربیاد اصن...


883. خوش خبر باشی



دوستان لطف کردن خبر دادن که وبلاگم در ایران فیلتر شده!
البته چشماتون قشنگ میبینه، ولی چهارتا نق و نوق شخصی و چندتا غرولند کاری که دیگه این حرفا رو نداره. زحمتتون شد به هرحال، باس ببخشین.
ماشالله دوستان همه خودشون واردن و راهش رو پیدا میکنن، ولی استفاده از گوگل ریدر میتونه کمک کنه. https رو نمیدونم، ولی خدا رو چه دیدی، شاید شد.

زیاده عرضی نیست
مچکرم

پ.ن. میگم چرا کسی سر نمیزنه، تو نگو فیلتره...(تریپ دلخوشی دادن!)


Tuesday, February 22, 2011

882. بحرین، سُک سُک



حالا مثلا توی همین مملکت گل و بلبل و مهرپرور، رفتار حکو.مت شی.عی با برادران سُنی خیلی خوبه که همه دارن الان خودشون رو به در و دیوار میکوبن؟! حالا اونجا یه بار بستنشون به گلوله، اینجا 32 ساله که ماهی چندتا کُرد و بلوچ سنی رو به جرم به اصطلاح معاند و قاچاقچی اعدام میکنن. خیلی ناراحتن پاشن برن ایران و عراق زیر سایه حکومت عدالت پرور شی.عی به سلامت زندگی کنن. یارو شیعه ست، فارسی هم حرف میزنه، بعد بهشون هم میگی تا همین 50 سال پیش بحرین جزو ایران بود شاکی میشن. چی بگه آدم آخه...

شاید ربطی نداشته باشه البته، ولی جا داره همینجا یادی هم از اون مسل.مونهای دوآتیشه مقیم اروپا بکنم که هی خودشون رو تیکه پاره میکنن که چرا برقه (نقاب) ممنوعه، چرا نمیزارین بیشتر مسجد بسازیم، چرا مردم لخت میرن کنار دریا،... خوب عوضی! به جای این همه شعار و اعتراض پاشوخودت رو جمع کن برو یه مملکت اس.لامی به خوبی و خوشی خبر مرگت زندگی کن، انقدر هم چوب تو آستین ملت نکن. میرن کشور مردم رو شلوغ میکنن، از امکاناتش استفاده میکنن، حاضر هم نیستن برن خاورمیانه زندگی کنن، دو قورت و نیمشون هم باقیه. خاک بر سر اون حکومتهای ابلهی که اینا رو نگه میدارن اصلا...


881.



هم اکنون مطلع شدم (توسط نامه های داخلی شرکت) که سود خالص شرکت در سال میلادی گذشته 309 میلیون درهم بوده. تف توو رووشون که همچنان خبری از اضافه حقوق و پاداش نیست، اگرهم بعدا خبری بشه قطعا در حد صدقه به گدا خواهد بود.
بی تربیت شدم، میدونم. احتمالا باید بگم متاسفم.


880. برمیگردیم



باز من برگشتم به دنیای خودم. یه جورایی زنگ تفریح خوبی بود. هرچند که اطرافیان همه غمگین بودن و حال هممون گرفته بود.
دیدن دوستای خوب قدیمی که همیشه مزاحمشون میشم و وقتی کنارشون هستم "همه چی آرومه" و F...k the world .
هنوز تسلیت گفتن یاد نگرفتم، خیلی سخته. انگار وقتی تسلیت میگی همه چی واقعی میشه. همش فکر میکردم ذکر دوباره ش یادآوری دردناکیه براشون. فقط تونستم محکم بغلش کنم...
قسمت خوب قضیه چک کردن آلبومهای قدیمی بود و تورق دفترهای خاطراتم. چقدر خندیدم از یادآوری خاطرات دانشگاه کرج. چقدر دلم تنگ شد. جقدر برام عجیب بود که یه قسمتهایی رو یادم رفته بود، من که انقدر همه چیز با جزییات یادمه! توی تقویم مینوشتم. صفحات نوشته شده رو جدا کردم و آوردم. دلم نیومد بندازمشون دور. از 84 به بعد دیگه ننوشتم. فکر کنم اون موقع بود که شروع کردم به نوشتن در یاهو 360...
خوب بود کلا. عید دیگه درست و حسابی وقت دارم به بقیه دوستام هم سر بزنم. توی این بدو بدوهای سه روزه نمیتونم همه رو ببینم و همش عذاب وجدان دارم...

ولکام بک به دنیای واقعی... کار و کار و کار تا عید

پ.ن. دوست خوبی خواب خیلی خوبی برام دیده بود. هرچند خیلی خیلی دور از ذهنه ولی صرفا شنیدنش هم قشنگ بود و آرام بخش. خیلی وقته که دیگه خودم از این خوابها نمیبینم. به هرحال خدا از دهنش بشنوه...

پ.ن.2. برداشت مفید دیگرم هم سرماخوردگی بود البته. آدم 34 ساعت نخوابه اگه سرمانخوره عجیبه


Friday, February 18, 2011

879. Half Done



دانشگاههای آنتاریو شرشون کنده شد بالاخره. وقتی برگشتم خدمت دانشگاههای آلبرتا میرسم. شب زنده داری مفیدی بود. راضیم ازش.


878. چند روزی با واقعیت



سخت ترین قسمت تهران رفتن (بعد از پروسه های خسته کننده فرودگاه) دوری از اینترنت و فضای مجازیست. احساس میکنم از دنیای خودم کنده شدم افتادم یه جای غریبه که دستم به جایی بند نیست. گهگاهی لازمه شاید...
فردا میرم تهران برای سه روز طبق معمول، به صرف دکتر و البته ابراز همدردی و تسلیت و این حرفا! شاید قسمت شد راهپینهیتیتمایی هم رفتیم. فوقش میمیرم راحت میشم از همه چی باهم.
فعلا که امشب درگیرم با این دانشگاهها. تاحالا که رو هرچی دست گذاشتم همه بسته شدن! تنبلی کار دستم داد بالاخره. احساس کسی رو دارم که فردا صبح امتحان داره و یک پنجم درسها رو بیشتر نخونده. دلشوره بدیه و صد البته که حقم ه. فکر کنم تا ساعت 8 که برم فرودگاه نخوابم کلا.

پ.ن. قبلا ها یه سختی دیگه ش هم این بود که احساس میکردم ازش دور میشم، درحالیکه عملا فاصله کمتر میشه و اختلاف ساعت هم صفر. در دنیای مجاز هم که نمی پلکه که بگم ارتباطم کم میشه (کدوم ارتباط بابا!) خلاصه که نمیدونم چه مرگم میشد. حالا دیگه فکر نکنم همچین حسی داشته باشم. نمیدونم. از وقتی بهتر شدم (!) نرفتم که بدونم فرقی کرده حسم یا نه...

برم به بدبختیم برسم بابا...


877. دسته گلهایی که به آب میدم



یعنی سر درآوردن از این سایتهای کذایی دانشگاهها انقدر سخته، دیگه درس خوندنش چه خواهد بود!
به نظر میرسه deadline یکی از دانشگاهها رو از دست دادم به سلامتی... خدا به خیر بگذرونه


876. بس که دزدن پدسگا...



قبلا هرکس میخواست بره تظاهرات قبلش فیس بوکش رو میبست و ایمیلهاش رو یه خونه تکونی میکرد و خلاصه رد پاهای اینترنتیش رو کم و بیش کمرنگ میکرد. حالا دیگه هرکی میخواد بره همه جا جار میزنه که آهای ملت بدانید و آگاه باشید که من فلان روز دارم میرم تظاهرات به طرفداری از فلانی. یه کاغذ هم مینویسه میزاره تو جیبش که : لعنت به پدر و مادر بسیجی ای که به جنازه من دست بزنه. چندتا عکس هم برای محکم کاری با لباس و دستبند و سربند سبز میزاره این ور اونور. مملکته برامون درست کردن؟!


Thursday, February 17, 2011

875. عید بلاتکلیف



با این فوت ناگهانی همه برنامه های عید تغییر کرد. اون همه چک وچونه برای مرخصی و بلیت وخرید و اینا نسبتا بیهوده بوده ظاهرا. با عقب افتادن عروسی دیگه 13 روز مرخصی در تهران به نظرم خیلی بی مزه طولانیه. بخصوص که حال و هوای شادی هم نخواهد داشت، حس و دل خوزستان رفتن هم ندارم. دارم فکر میکنم هفته دوم رو فقط برم تهران و هفته اول رو برم یه جایی مسافرت. مثلا تایلند شاید ( تو خواب به ذهنم خطور کرد!). ویزای شینگن گرفتن پروسه ش خیلی طولانیه، ترکیه میتونست خوب باشه ولی اعصاب سر و کله زدن با مشکلات زبانی رو ندارم و جای دیگه ای هم به ذهنم نمیرسه. شاید کمی طبیعت برام خوب باشه...

پ.ن. به نظرم تازه رفته بودم مرخصی ولی در واقع تا مارچ که بخوام دوباره برم میشه 5 ماه. آنچنان فشُراندَنِمان که نفهمیدم زمان چطور گذشت! موندیم درب و داغون و خسته.
پ.ن.2. مهمترین نظراتی که داده خواهد شد: آخه آدم تنهایی میره تایلند؟! حالا من میرم براتون تعریف میکنم که خوبه یا نه


874.



چه خبر بشه امشب کنسرت شجریان...


Wednesday, February 16, 2011

873. انقدرهمش نزنین دیگه



یکی میگفت کاش روابط ایران با دولت جدید مصر خوب بشه، بتونیم بریم سر قبر شاه. یکی نیست بگه آخه ابله! روابطشون با اونا خوب بشه که اولین درخواستشون خراب کردن اون قبر کذاییه...
داشتم فیلم فرح رو از بی بی سی نگاه میکنم. رفتن یه جمعی که ولی.عهد هم هست، خانومه میگه برای ما الان ایشون شاهه. شاه بودن توی خونِشونه، آدمی که شاه متولد میشه که نمیشه این رو ازش گرفت... بسسسسسسسه بابا. اون خودش انقدر جو گیر نیست که اینا هستن! خوبه همه میدونن پدربزرگش از پشت کوه اومده و به زور هم شاه شده بوده. همچین جوگیر شدن که انگار طرف از سلسله پادشاهی 2000 ساله اومده. حالا درسته که روحش شاد و خدا پدرش رو بیامرزه و کاش یه کم عُرضه داشت که الان حال و روز ما این نبود، ولی دیگه اینجوریا هم نیست والله


Tuesday, February 15, 2011

872. ...ARRETES DE PARLER



احساس میکنم این چند روزه خیلی حرف زدم. شاید سردردهام مال همینه.
شاید بهتر باشه یه مدتی سکوت اختیار کنم، مردم هم یه نفسی بکشن.
لازم نیست همه جا و درباره همه چی نظر بدم. خوب هم نیست.




871. رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون



قیافه ش دیروز تو کنفرانس خبری دیدنی بود. از اون پوزخندهای احمقانه عاقل اندر سفیهش خبری نبود. ریختش شده بود مثل صبح روز انتخصابات، عُنق و درهم. کاردش میزدی خونش درنمیومد. شده بود مثل این پدر مادرها که هی به بچه شیطونشون چشم غره میرن که "بزار مهمونا برن، خدمتت میرسم". عکسش رو پیدا نمیکنم متاسفانه هرچی میگردم. یکی هم یه لیوان آب نداد دستش که بریزه اونجا که میسوزه...
این گل آقا هم که نامردی نکرده کل کابینه روبا متعلقات برداشته با خودش آورده، حالا خوش اومدین ولی آخه خداییش چه خبره سیصد نفر؟!
تازه جلو مهمونشون آبروداری کردن یعنی که ملت رو ندریدن!

پ.ن. دیروز روز خوبی بود، کلی انرژی مثبت داشت. حالا این نماینده نماها هر زری میخوان بزنن.
پ.ن.2. صبح استندبای بودم توی شرکت. به یارو گفتم من رو نفرست پرواز، خسته م. گفت دو روز OFF بودی که، گفتم نه، دیروز تظاهرات بودم. هاج و واج نگام کرد!


Sunday, February 13, 2011

870. امشب در سر شوری دارم



دلم شور میزنه. یه ته مونده ی امیدی هم ته دلم هست که دوست دارم فکر کنم فردا روز خوبیه، یه شروع دوباره. ولی نگرانیش هم وِلَم نمیکنه. باز تا صبح خواب خیابون و مردم و تظاهرات میبینم حتما. امیدوارم نتیجه خوبی داشته باشه. امیدوارم کسی طوریش نشه. نگران فردا شب هستم که نشستم اینجا و همه رو حاضر غایب میکنم... کاش میشد یه کاری بکنم از اینجا، کاش میشد یه جوری بهشون انرژی مثبت بدیم.

پارسال این موقع هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، اما آن کجا و این کجا...

پایدار باشید و امیدوار و موفق

869.



یه جا دیگه تظاهراته، اینجا اینترنت ما به هن و هون افتاده. فکر کنم این دفعه لنگر رو از سمت فجیره انداختن رو کابل!


Saturday, February 12, 2011

868.



دوستی میگفت وقتی بچه بودیم همش خبر تولد میشنیدیم، الان چند ساله که همش خبر مرگ و میر میشنویم، فکر کنم داریم پیر میشیم!
راست میگفت به نظرم. هرچی بزرگتر میشی تعداد آدمهایی که میشناسیم وباهاشون خاطره داریم و میمیرن بیشتر میشه، متاسفانه. برای ما که سخته، برای اونهایی که مرگ نسل بعد از خودشون رو میبینن دیگه چقدر حس سنگینیه...
تا یه مدت همه باهم مهربون میشن و یادشون میفته که همه چی همین قدر در لحظه اتفاق میفته و شاید فردایی نباشه که بهم بگیم چقدر برای هم مهم هستیم. کاش میشد تا وقت داریم نزدیک هم باشیم، که نمیشه بدبختانه.


Thursday, February 10, 2011

867.



وقتی نمیدونی برای اون که رفته اشک میریزی یا برای اونهایی که موندن...

آدمها نباید ناگهانی بمیرن. اصلا منصفانه نیست، حداقل برای بازماندگان! تازه خودشون هم حتما کلی حرف نگفته دارن.
خدایا! حداقل این یه چیز رو به بنده هات بدهکاری
هیچ وقت نمیفهمیم آخرین لحظه داشته به چی فکر میکرده. اصلا فرصت فکر کردن داشته یا نه!


866. زنده ایم، شُکر



آمدن اقوام که تصادفا مقارن شد با دو روز تعطیلی من که باعث شد یه کم برم بیرون واز حال و هوای شرکت و پرواز و جنگ اعصابها یه کم دربیام. تنوع خوبی بود، رفتم خرید برای عروسی در پیش رو ( خرید روز به روز برام سخت تر میشه واقعا! و البته طبق معمول من دیر رسیدم و حراجها تموم شده بود و کلی غصه خوردم). یه کم فکرم راحت شد. از یه طرف میگفتم مهم نیست، بالاخره یه چیزی می پوشم دیگه، بعد دوباره فکر میکردم که این احتمالا آخرین عروسی ایرانی که حضور خواهم داشت و هممون دورهم جمع میشیم و من تقریبا در حد خواهر داماد محسوب میشم (خود تحویلگیری!) و باید برام مهم باشه و یه کم از این حس so what باید فاصله بگیرم...
حالا فقط مونده دوتا شبکاری و بعدش پیش به سوی خونه، طبق معمول فقط برای سه روز. بازم از هیچی بهتره. تا عید که دیگه مفصل برم و بتونم همه رو ببینم.
همین دیگه، خواستم بگم خوبم، نگران نشید (:


Sunday, February 06, 2011

865.



امروز دیگه خیلی خسته و شاکی، برنامه های این چندماه اخیرم رو برداشتم که برم پیش جناب رییس یه گرد و خاکی بکنم. جلسه داشت و رفتم پیش چندتا از instructor های ایرانیمون، یه فصل غر و لُند و درد دل کردیم، آخرش هم جلسه کوفتی تموم نشد و پرواز فردا رو هم نتونستم عوض کنم و دست از پا درازتر و خسته تر برگشتم خونه. بعد یه دفعه احساس کردم خیلی بیخودی حرص میخورم و غرق کار شدم. هر روز که میرم سرکار، وقتی هم سرکار نیستم همش دارم غصه ش رو میخورم و عصبانیم از یه چیزیش و هی برنامه ریزی میکنم درباره ش و اینکه چه جوری بتونم یه جوری یه تیکه ش رو اقلا اون جوری که میخوام عوض کنم... خلاصه که خیلی الکی انرژی حروم میکنم براش. حتی اینجا هم درباره کار و حواشی مینویسم و غُر میزنم همش. به منفی ترین مفهوم ممکن در این کار و اوضاع احمقانه غرق شدم. امروز یه دفعه به سرم زد که ول کن بابا، به جهنم. اصلا دو روز آف این ور اونور شد که شد. اصلا فرض کن اینم همون مملکت دیکتاتوریه که 25 سال توش بودی، اینم یه ورژن کوچیک همون. همینه که هست، انقدر به در و دیوار کوبیدن نداره که... راحت نیست ولی باید یه کم فکرم رو آزاد کنم ازش، باید یه کم کنار بایستم و از بیرون به خودم نگاه کنم.
همون بهتر که امروز نشد برم حرف بزنم اصلا. وقتی خسته م اشکم توی آستینمه، آخرین چیزی که ممکنه بتونم تحمل کنم ضعیف نشون دادن جلوی این جماعته.
آدم وقتی عصبانیه، وقتی خسته ست باید داد بزنه نباید گریه کنه که! این فانکشنهای من هیچ کدوم درست کار نمیکنه اصلا. اه...

پ.ن. یه عمر فکر میکردم آدم نباید همه زندگیش رو محور کارش بچرخه، نباید تصمیماتش رو بر مبنای صرفا کارش بگیره. از توی اون خونواده workoholic نمیدونم من چطوری اینجوری شدم با این نظراتم! ولی مدتهاست هرجا هرچی میخونم یه جاش میرسه به این قضیه که یکی بخاطر کارش ول کرده رفته یه شهر دیگه، یه کشور دیگه، یه جای دیگه و همه چی تموم شده. بیشتر وقتها هم صرفا بخاطر کار بوده وگرنه همه چی اوکی بوده بینشون. نمیتونم بگم درسته این کار یا نه، هرکس با شرایط و تفکرات خودش تصمیم میگیره. ولی انقدر این نمونه ها زیادن که یه جورایی انگار همه باورشون شده که اصلا تصمیم درست اینه و اینجوری نشون میدن که چقدر قوی و مستقل و عاقل و بالغ هستن و اگه یکی مثلا این کار رو نکنه بازنده محسوب میشه. من نمیتونم دربارش قضاوت کنم واقعا ولی وقتی کلی و از بیرون بهش نگاه میکنم به نظرم ترسناکه، مثل رباتهای یه کارخونه بزرگ که فقط باید کار کنن. شایدم این از تبعات اجتناب ناپذیر زندگی مدرن باشه.

پ.ن.2. یک صدای باد و طوفانی بیرون میاد که احساس میکنم هر لحظه ممکنه ساختمون از جا کنده بشه، ولی واقعا شدتش به اندازه صداش نیست! فقط نمیزاره من بخوابم. یادم باشه دفعه دیگه یه خونه ای بگیرم که باد دور و برش نپیچه که صدا بده.



Thursday, February 03, 2011

864. Best Man



دیدن عکسهای عروسی دوستش که بخاطرش تابستون رفت ایران، که از تابستون تا حالا معلوم نیست چطور من ندیده بودمشون! نمیدونم چه حسی بهم داد. بیشتر از همه چی جا خوردم شاید. آره، این حس غالب بود. همیشه میدونستم که اجتماعیه، ولی فکر نمیکردم با یه غریبه انقدر زود تا این حد صمیمی بشه. مهم هم نیست دیگه. فعلا که تنها غریبه روی زمین براش من هستم فقط. شاید اینجوری بهتره که عکسها رو اون موقع ندیدم، احتمالا تحملش خیلی سخت تر می بود. یک دفعه هم بالاخره این " قسمت " و "حکمت" به یه دردی خورد.

یه چیزایی نباید فرو بریزه، یه چیزایی رو ندونی بهتره.

پ.ن. متنفرم از آوای گوشخراش این باد لعنتی تمام نشدنی

863. احترام خودت رو داشته باش پیرمرد



خوب نرو. انقدر بچسب به همون صندلی کوفتیت تا آخرش بگیرن تیکه پاره ت کنن.
همه حکومتهای دنیا شدن پارک ژوراسیک از دست این آدمهای " شیفته خدمت به ملت"...

البته همچنان جن.تی و ملکه الیزابت رکورد دار هستن. اینا کلا از تو سیستم خدا پاک شدن فکر کنم.


Wednesday, February 02, 2011

862. آی لاو ایت



هی بهت گفتم آیفون بگیر، گوش نکردی. رفتی بلک بری گرفتی. اگه آیفون گرفته بودی، الان viber داشتی و مجانی میتونستیم حرف بزنیم.
آخ! یادم نبود، قرار نیست باهم حرف بزنیم.

پ.ن. مجانی؟ یه پولی هم باید بهت میدادن احتمالا
پ.ن.2. گرفته بودی هم عمرا viber رو دانلود میکردی.


861.جناب آقای CEO، رییس بزرگ، دام ظله...



میگم نظرت چیه حقوقامون رو زیاد کنی؟
یا نکنه نگرانی به سود خالص نیم میلیارد دِرهمی تون خدشه وارد بشه خدای نکرده؟


860. شهری از شن و مه



مصر انقلاب کردن. گرد و خاکش داره میره تو حلق ما!

چند روزیه که هوا اینجا به شدت افتضاحه، پر از خاک و ماسه، ابری و گرم. یه نم بارون هم نمیزنه این خاکهای خاک بر سر بشینن اقلا. امروز مثلا تعطیلم، باید برم بیرون یه سری خرید دارم، میترسم وسط راه طوفان بشه باز. جمعه یه گردباد وحشتناکی شده بود و کلی دیش ماهواره و روکش مخزنهای آب از روی پشت بومها پرت شدن پایین و چندتا درخت هم باز افتادن طبق معمول. من خواب بودم البته اون موقع و حتی وقتی با سر و صداها بیدار شدم جرات نکردم برم از پنجره نگاه کنم ببینم چه خبره، تو همون خواب و بیداری یاد گردباد کارتون جادوگر شهر اوز افتادم که چقدر ترسناک بود به نظرم!

اگه بارون بباره، آروم آروم و نم نم...


Tuesday, February 01, 2011

859. خود تحویلگیری حاد



بالاخره آیفون گرفتم بعد از یک ماه و بالاخره بازش کردم و راهش انداختم بعد از یک هفته (کلا تاخیر فاز دارم)
بازیش خوب بوده تا اینجا. راضیم ازش. باید GPS ش رو هم به راه کنم و برم دوبی گردی.
تو فکرم که این لپ تاپم رو هم ببرم برای مامان بلکه بیفته توی رودروایسی و آن لاین بشه (تازگی به موبایل رضایت داده! میخوام کلا آلوده ش کنم) بعدش برم برای خودم یه مدل جدیدترش رو بگیرم، قیمتهای خیلی خوبی زدن برای مدلهای DELL. دوربینهای عکاسی هم آفرهای خوبی دارن این روزا، به سرم زده بود بیخیال آیفون شم برم دوربین بخرم (تریپ خود عکاس بینی)، بعد تصمیم گرفتم که اون جایزه بعدیم باشه، هروقت عکاسیم خوب شد.

شدم مثل این مردها که هی چشمشون دنبال وسایل جدید و تکنولوژی روزه! حالا خوبه که سر هم در نمیارم ها. از من که همیشه با احتیاط با تکنولوژی و هر چیز جدید برخورد میکردم این حس بعیده... یه هفته آیفون رو از توی جعبه درنیاوردم، فکر میکردم اژدها میشه میخوردم مثلا!


858. Tu me manques



یکی از قشنگترین اصطلاحات فرانسوی (در حدی که من میدونم) این نحوه ابراز دلتنگیشونه.
به جای اینکه بگن "دلم برات تنگ شده"، میگن " تو من رو دلتنگ کردی". یعنی طرف رو میزارن فاعل جمله.
و این به حقیقت نزدیکتر است اگر بیندیشید...

من که دلم تنگ نشده اصلا، همینجوری کلا گفتم.


پ.ن. یه جورایی هم میشه گفت یعنی: من تو رو کم دارم!