Wednesday, September 28, 2011

2021.




اتفاقات جالبی ممکنه بیفته
انرژی مثبت بفرستین لطفا

پ.ن. اگه تکلیفش معلوم بشه خبرتون میکنم



Monday, September 26, 2011

2020. مخاطب خاص دارد



کاش میدانستی...

من سکوتم حرف است،

حرف هایم حرف است،

خنده هایم حرف است،

کاش میدانستی...

میتوانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش میدانستی...

کاش میفهمیدی...

کاش و صد کاش نمیترسیدی،

که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس...

سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.



پ.ن. برای مخاطب همیشه خاصی که از این گذر نخواهد گذشت


Sunday, September 25, 2011

2019. خوش خوشانه



آخر هفته رفتم تهران. در حد سک سک کردن بود فقط. ولی خوب بود.
با کلی آرتیست بازی تونستم دو روز آف جور کنم و به قرارمون برسم. قرار گروه فیس بوکی مون. با کلی بیخوابی... ولی می ارزید.
دور هم جمع شدیم و هیشکی احساس نکرد که اولین باره که همدیگه رو میبینیم. خوب بود و خوش گذشت. رفتیم کافی شاپ، رفتیم پارک آب و آتش (تفنگ آب پاش با خودمون نبردیم)، رفتیم درکه...آخ که چقدر هوس کوه کرده بودم. هوا بی نظیر بود و جمعمون گرم و صمیمی. کلی کتاب کادو گرفتم از یک دوست شاعر و نویسنده.همچنان برای هم لایک میزدیم و کامنت میدادیم. دو روز بدون اینترنت بودم و خیلی سخت نگذشت، نصف دوستام همونجا بودن. از نوزده ساله داشتیم تا سی و سه ساله...
دوتا از جنوب اومدن، یکی از شمال، یکی از شیراز، یکی از کرج، منم که از شهرستان! دو روز فشرده خوش گذرونی و کم خوابی. خیلی حال داد... تازه ظاهرا یه قرارایی هم برای گردهمایی بعدی گذاشتن!
نمیشه همینجا بمونم؟ هی تند تند برم ایران...
میشه آدمهای ندیده رو شناخت و دوست داشت. میشه دوستای جدید پیدا کرد.
ولی چرا انقدر دیر...

دوستای قدیمیم رو فرصت نکردم ببینم و کلی عذاب وجدان گرفتم!مامان اینا رو هم ندیدم درواقع.


پ.ن. دوتا دیگه از بچه ها هم نمیتونستن "ر" رو تلفظ کنن، هی باهم گفتیم "پررو" و "روروئک" و هی خندیدیم به خودمون!

پ.ن.2. بعد امروز رفتم سرکار، عین برج زهرمار! اعصاب نداشتم اصن. باز چند روز طول میکشه تا گرم بشم



Tuesday, September 20, 2011

2018. این نیز بگذرد، لابــــــد



عکسها روجمع کردم.
به ترتیب از بک گراند کامپیوتر، کیف پول، خونه و نهایتا هم از بک گراند موبایل.
بعد از دوسال و دو ماه و هرچی... خسته م از تقویم و تاریخ و زمان کلا
همه خوشحال شدن و لبخند رضایت میزنن
در و دیوار خونه با پوزخند بهِم خیره میشن، مثل کارتونهای بچگیمون که درختهای جنگل صورت وحشتناک داشتن و قهقهه میزدن...

خونه خالی ترسناک ...
ته دلم خالی شد، مثل هرباری که از پیشم رفت



Sunday, September 18, 2011

2017.




دلی که یه بار اساسی بشکنه و خورد و خاک شیر بشه، دیگه آب بندی میشه.
بعد از اون هرچقدر هم که کسی بخواد ناراحتت کنه فوقش اینه که یه تکونی بهش میده و یه کم تکه خُرده هاش جابجا میشن و یه چندتا خش جدید میندازن، همین.
خوبیش اینه که دوباره نمیشکنه


اینجوریه که بهش میگن "محکم شدن"


پ.ن. در سن سی سالگی دیگه آدم نگران دلش نیست. غرورت ه که باید مواظبش باشی




Thursday, September 15, 2011

2016. قدم خیر

پارسال که میخواستم برم فرانسه، اعتصابات شروع شد، مخصوصا در زمینه حمل و نقل.
امسال وقتی که منتظر نتیجه دانشگاه بودم، اعتصابات پست کانادا شروع شد.
الان که میخوام باهاشون تماس بگیرم که ببینم باید نهایتا چه غلطی بکنم، مسوولین عزیز در اعتصاب به سر میبرن...

بالاخره مانی و مهتاب موفق شدن با یکی اونجا تماس بگیرن و یه اطلاعاتی کسب کنن. کانادا رفتنِ من نتیجه یک کار گروهی فشرده خانوادگی خواهد بود!


پ.ن. یه ایمیل برام زدن که نوبت بعدی که میتونم برای این رشته ثبت نام کنم، سپتامبر 2012 خواهد بود. یعنی بر خلاف انتظارم ظاهرا نمیتونم از ژانویه شروع کنم!!! همچنان مشغول نامه پراکنی هستم... اصلا من که میخوام این رشته رو عوض کنم.
اگه نشه چی میشه!


Tuesday, September 13, 2011

2015.




افکارم حسابی مغشوشه.
دانشگاه که هرچی ایمیل میزنم، مسوول قسمت داشجوهای خارجی مرخصی رفته و دایم جواب اتوماتیک میاد برام که من تا اطلاع ثانوی نیستم. با یه بخش دیگه هم که تماس گرفتم گفتن تا 19 سپتامبر وقت داری برای اینکه این ترم رو انصراف بدی و هرچه زودتر با مسوول مربوطه (همینی که نیست) تماس بگیر برای تصمیم گیری درباره موقعیت ممکن بعدی !
خلاصه که من موندم و یه ویزا که خورده توی پاسپورتم و دانشگاهی که معلوم نیست موقعیتم رو بپذیره یا نه. با یک عالمه فکر و خیال...
توی این هاگیر واگیر، دوربینم هم خراب شده و روشن نمیشه... اشکان هم هی میگه این دیگه درست نمیشه و بیخیالش شو، و هی بدتر میره روی اعصابم! میخواستم یه دوربین خوب بخرم، ولی الان واقعا وقتش نبود. عصبانیم از دست خودم که با بی فکری همچین دردسری درست کردم. من مثلا خیلی ادعام میشد که از وسایلم خوب مراقبت میکنم!

و هزار فکر و خیال دیگه...


Sunday, September 11, 2011

2014. بچه ها بزرگ شدن...




از بیرون اومده میگه خیلی تشنمه.
میگم آب یخ توی یخچال هست.
میگه مگه آبجوها تموم شدن؟
!!!

فسقلی*... تا همین دیروز خودمون براش شیر کاکائو درست میکردیم که به این بهانه شیر بخوره، حالا اومده اینجا یه هفته ست من رو بسته به آبجو! تارگِت گذاشته که تا وقتی میخواد برگرده باید اقلا 3-4 کیلو اضافه کرده باشم!!!


پ.ن. *ماکان



Wednesday, September 07, 2011

2013. 07.09.11



ویزای چهارساله ی کانادا رو گرفتم.
تمام.

تا ژوئن 2015 وقت دارم که وارد کانادا بشم! هستیم حالا خدمتتون، چه عجله ای ه...
احتمالا اواخر نوامبر، دیگه بساطم رو جمع میکنم و میرم.

امروز اون چند ساعتی که منتظر دریافت ویزا بودم و در مال ول میگشتم، چند تا لباس بافتنی برای خودم خریدم و حسابی خودم رو شرمنده کردم! (بیشتر قضیه این بود که باورم بشه جریان جدیه) آخرین خریدها، دیگه ازین خبرها نخواهد بود...

Tuesday, September 06, 2011

2012. رویایم را رنگی از آرامش بزن


از خوابم که میگذری
-حتی به قدر فشار بازویی-
دنیایم غرق آرامش میشود


وقتی که با لبخند بیدار میشی و یه روز خوب شروع میشه...


Sunday, September 04, 2011

2011. نمیگذره که ...




خیلی مرگبار خسته م. انقدر که حتی تصور دو روز تعطیلی سه شنبه و چهارشنبه هم هیچ حسی در من بر نمی انگیزه! مخصوصا که چهارشنبه باز باید برم تا ابوظبی که ویزام رو بگیرم.
این روزا خیلی وحشتناک خرکاری داشتیم. در پنج روز گذشته 7 تا پرواز رفتم، هر روز از صبح... تازه فردا هم هست هنوز. جمعه که ملت در ادامه تعطیلات عید هی ریپورت سیک کردن، شنبه هم ظاهرا مصاحبه emirates airline بوده و خیلیها ریپورت سیک کردن و رفتن اونجا، توی این هاگیر واگیر یه سری رو هم فرستادن مصر، یه base اسکندریه داریم! خلاصه که چند روزه همه رو پکوندن حسابی. یه کاری کردن که این آخر هفته همه مون واقعا مریض بشیم دیگه.دیروز و امروز که کاملا بی انرژی بودم، حتی حال حرف زدن هم نداشتم. دوتا پرواز دوتایی پشت سرهم رفتم (جمعه :بحرین- شیراز؛ شنبه: تهران- بحرین) در دوردست ترین کابوس هام هم نمیگنجید که همچین کاری بکنم، گذاشتن تو کاسه م کاملا غافلگیرانه! خلاصه که پروازها رو زور red bull و مشابهاتش میگذرون، بعدشم که میرسم خونه آبجو پشت آبجو که بتونم بخوابم مثلا. آخرشم هی خواب و بیدارم و تمام اتفاقات روز رو دوباره توی خواب میبینم!
دلم میخواد چند روزی نه شرکت رو ببینم، نه هواپیما، نه یونیفرم ... احساس روبات بودن بهم دست داده!


Friday, September 02, 2011

2010.




چه حالی میکنن مردم توی کشورهایی مثل آذربایجان و ترکیه و امثالهم.
ماه رمضون که ندارن اصن، به جاش عید فطر رو با شکوه هرچه تمام تر جشن میگیرن، اقلا به مدت یک هفته لانـــــــــــــــــــــــــــگ ویکند دارن کلا! خدا شانس بده ...



Thursday, September 01, 2011

2009. فکر کن...




یکی از فانتزیهام هم اینه که برم دکتر، بهم بگه سرطان دارم
بعد من خیلی منطقی با قضیه برخورد کنم...

پ.ن. نیست که خیلی هم منطقی برخورد میکنم با همه چی!