Tuesday, November 29, 2011

2065.



وقتی از اسباب کشی حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟...

ای کسانیکه قصد مهاجرت دارید، از هم اکنون به فکر جمع کردن وسایلتان باشید.
به خدا...

مشغول هستم به شدت، با موزیک متنِ فحش و فضیحت به خودم. دقیقا نمیدونم چرا، ولی غیر از خودم کسی برای سرزنش کردن ندارم!



پ.ن. آرش میگه حالا توی این وضعیت ایران اومدنت چیه! از همونجا میرفتی که یه وقت مشکلی برات پیش نیاد توی فرودگاه...
یعنی میخوام بگم تا این حد زندگی شخصیمون تحت تاثیر حماقتهای سی.اسی قرار داره!!!


2064. دیگه آخرشه، یه کم دیگه...




از ساعت 10 صبح که رفتم بیرون، همین نیم ساعت پیش بالاخره اومدم خونه! فکر کنم تا یه هفته هر شب خواب ماشین و خیابون و رانندگی ببینم. نصف روز با اشکان اینا دنبال جریانات جابجایی قرارداد خونه بودیم و کلی اعصابم خورد شد و حرص خوردم. بعدشم رفتم بلیطم رو گرفتم (استندبای هستش البته و باید با سلام و صلوات برم فرودگاه ببینم جا میده که من سوار شم یا نه! ولی ارزونه در عوض). بعدشم باقی خرید ها و مخابرات رفتن و ماجراهای کنسل کردن کلیه خطوط ارتباطی. انتقال نام ماشین دیگه فرصت نشد، موند برای فردا.
داغونم حسابی. حالت تهوع و سردرد و گلو درد. باز چند روز کم خوابی و استرس، مریض شدم زرتی! کارتن ها و خونه آشفته که همچنان دهن کجی میکنه. فردا 12 ظهر میان که کارتن ها رو ببرن. من الان کاملا قابلیت خودکشی دارم! فعلا بخوابم یکی دو ساعت، بعد بیدارمیشم و یه خاکی تو سر خودم و این وسایل میکنم.

وقتی یکی اعصابش خورده سعی نکنید با شوخیهای بی مزه به اصطلاح فکرش رو منحرف کنید. من که بیشتر عصبانی میشم در همچین شرایطی. هی هم نگید حالا نمیشد تا آخرش نری سر کار؟ حالا نمیشد ریپورت سیک کنی؟ خوب مثلا چی میشد؟... خوب لابد نمیشد دیگه. منم حوصلا ندارم هی پروسیجرهای شرکت رو بشینم توضیح بدم و آخرش هم بگن خوب چی میشه مثلا؟...! "نمیشه" لزوما معنیش این نیست که "سرم رو میبرن". اَه ولش کن اصن، حوصله ندارم...
آدم که خسته میشه، مریض میشه، استرس داره، گریه نمیکنه که خرس گنده. میخوابه، بعد پا میشه مثل آدم کاراش رو میکنه.



انرژی ندارم دیگه. کاش یه جوری بودی یا صدات اقلا
کاش جرات زنگ زدن بود، یا بهانه ای دست کم.

مهم نیست، میخوابم، خوب میشم...


دلم 12 ساعت خواب بی دغدغه میخواد
با صدای نفسهات...
دلم غلط کرده




Monday, November 28, 2011

2063.




کل خونه بوی نفتالین گرفته. لابلای همه لباسها نفتالین گذاشتم که خراب نشن. یه کم خیالم راحت شد اینجوری.
همچنان نگران جا دادن این کارتن ها و باز کردنشون اونجا و اصلا حمل و نقلشون هستم!
حالا بستنشون به کنار...


Sunday, November 27, 2011

2062.



اگه خواهرجان اینجا بود دو روزه کل خونه رو به بهترین شکل ممکن جمع کرده بود ها... یعنی من نباید یه اپسیلن به این خواهر شباهت داشته باشم؟!! هی دور خودم میچرخم و هرجا رو که نگاه میکنم هنوز کلی چیز میز مونده. در همون حال هم دارم توی سرم چک میکنم که فردا کدوم کار رو اول انجام بدم کدوم رو ظهر، کی کجا برم که به کدوم ترافیک نخورم. امروز کلا بد نبود، تا حد خوبی به یه سری از کارا رسیدم.
امیدوارم فردا هم خوب و سریع پیش بره و بیشتر وقت کنم توی خونه باشم که دیگه تموم بشه بسته بندیها.

رفتم دکتر بالاخره. گفت یه چیزی نیشم زده و قطعا از توی پرواز بوده نه جوراب بیچاره(ایوووووووو؛ یه حشره هندی! ایدز خفیف گرفتم احتمالا). ازاین نمونه ها زیاد پیش اومده بین بچه ها، و من همیشه میگفتم چه خوب که تا حالا دچار نشدم، که شدم. اینم آخرین سوغاتی ایرعربیا برای من. گفت اگه یه کم دیگه به خاروندنش ادامه میدادی عفونت میکرد و پخش میشد! بالاخره یه بار هم ما شانس آوردیم از یه جایی. حالا اینکه ممکنه به داروها حساسیت بدم بماند...

خدا منو بکشه با این همه کارتن...



Saturday, November 26, 2011

2061. YOOHOOOOO



تموم شد. امروز 26 نوامبر 2011 آخرین پروازم رو هم رفتم: شارجه- سوهاج- اَسیوت- شارجه !
قسمت این بود که آخرین پروازم مصر باشه... دیروز 12.5 ساعت، امروز هم 12 ساعت. قصد کردن جنازه م از شرکت بره! ولی تیم خوبی بود امروز، خوش گذشت. آخرش هم که طبق معمول پروازهای مصر که همیشه دراما دارن، یکی حالش بد شد و خلاصه اکسیژن و داستان دیگه... به خیر گذشت نهایتا خوشبختانه.

پام وضعش خرابه، ورم کرده و دِفُرمه و کبود و قرمز شده و درد میکنه و میخاره افتضاح. فکر کنم قانقاریا گرفتم... فردا دیگه میرم دکتر. دیشب که با اون همه خستگی خوابیده بودم انقدر کلافه م کرد که بیدار شدم و میخواستم سرم رو بکوبم به دیوار از کلافگی! فکر کنم یه جونوری رفته زیر پوست، شبکار هم هست. احتمالا استرس این روزها هم تشدیدش میکنه. فعلا یخ گذاشتم روش یه کم از داغیش کم کنه.
از فردا باید بیفتم دنبال کار کنسل کردن ویزا و انتقال ماشین و فرستادن پولها به کانادا و تخلیه خونه. کاش اشکان اینا خونه رو بگیرن. وسایل رو هم که باید جمع کنم... جنازه م میرسه تهران دیگه.
مامان هم که امروز رفت. خودم موندم و خودم! مثل همیشه



Friday, November 25, 2011

2060.



نامردا امروز فرستادنم پرواز، اونم چی! کیِف... یکی از پروازهایی که همیشه ازش فراری بودم! عجب شانسی دارم ها، سه سال هی از زیرش در رفتم، همین ماه آخری دوبار بهم انداختن هرجوری بود. غیر از اینکه اقلا 8 ساعت نشستنی در کار نیست و خیلی پرواز شلوغیه و زبان هم بلد نیستن و آدم رو دیوونه میکنن، مامان هم این روز آخری تنها موند خونه و به کارام هم نرسیدم اصلا (8 صبح رفتم، 10 شب اومدم خونه!). تازه یکی از خلبانهای ایرانیمون هم مهمونی گرفته بود و برای اولین بار من رو هم دعوت کرده بودن و کلی ذوق کرده بودم، گفتم میرم همه رو میبینم و خداحافظی میکنم دیگه... که اینم نشد.
فردا هم باز بهم پرواز دادن، بیروت!!! کلا این روزای آخر میخوان خوب پوستم روبکنن دیگه. تمام پروازای مورد علاقه م(!) رو چپ و راست میندازن بهم. فردا دیگه پرواز آخره، یکشنبه اگر هم چیزی بهم بدن ریپورت سیک میکنم. پروسه کنسل کردن ویزا سه چهار روز طول میکشه و باز هم از خوش شانسی من همین روزا هم هی تعطیلات دارن به مناسبتهای مختلف!
فردا مامان هم میره. من میمونم وهزار کار نکرده و وقت نداشته.
خیلی خسته و درب و داغونم و عصبانی...


Thursday, November 24, 2011

2059.



از من به شما نصیحت هرچی میخرید قبل از استفاده بشورید بعد بپوشید.
یه جفت جوراب نو خریدم و از ذوقم زودی پوشیدمش. آقا چکار داری دیگه، معلوم نیست موجودات میکروسکوپی ذره بینی توش بوده یا چه کوفت دیگه ای، الان چهار شبه که از خارش مچ پا خوابم نمیبره و صبح با پای زخم و ورم کرده بیدار میشم. لکه های قرمز آزارنده... داروخانه یه پمادی بهم داد که خیلی مفید نبوده و وقت دکتر رفتن هم ندارم و چشمم هم آب نمیخوره دکتر عمومی شرکت بفهمه جریان چیه.
از ترسم هرچی جوراب و جوراب شلواری و شال و خلاصه همه چیزهای کرکی رو شستم.

خونه مثل بازار شام ه و هممچنان دارم لباس جمع میکنم. نگران مانی طفلک هستم که با دیدن این کارتن ها چه حالی میشه! باید یه خونه برای خودم بگیرم، یکی هم برای لباسها و وسایلم!

ای کاش فردا صدام نکنن...



Wednesday, November 23, 2011

2058. ای بابا!



واکنش ها هنگام شنیدن خبر استعفای من (به ترتیب):
حامله ای؟ (رایج ترین دلیل استعفا در میان دختران مهماندار)
داری ازدواج میکنی؟
کجا میخوای بری؟ emirates؟

و وقتی میشنون دارم میرم کانادا:
دوست پسرت اونجاست؟ دوست پسر قبلیت اونجاست؟ ( انقدر ابله به نظر میام؟!!)

و در نهایت وقتی جواب همه منفی بود:
what the hell you gonna do there?!

بعد که میگم میرم درس بخونم، چپ چپ نگاه میکنن. بعد اضافه میکنم که نصف خانواده اونجان و بقیه هم میان (بیاین دیگه بابا!)، باز میگن خوب ولی تو که تنهایی...
انگار همیشه باید یکی به آدم وصل باشه، یا آدم به یکی وصل باشه!

کلی سوژه داریم خلاصه این روزا...
حس خوبیه وقتی میبینی همکارات از رفتنت ناراحت میشن. محبوبیته و هزار دردسر ;)


2057. آره خوب...




فرمودن : ملت ایران احتیاجی به بمب اتم نداره +
آره خوب، حکومتش احتیاج داره.
هرچند که اون هم حتی بدون داشتن بمب اتم هم موفق شدن به اندازه کافی گند بزنه به دنیا...






Tuesday, November 22, 2011

2056. همه چی آرومه




یه کم کارها قَروقاطی شده، به شدت درگیر چک و چونه زدن برای بلیتم هستم. وسایل دست نخوردن، مامان نگران جمع و جور کردنشونه. اعصاب ندارم. هرجا زنگ میزنم همش دارم زور میزنم که اشکهام نیاد پایین. استرس رفتن ه و جابجاییه یا نگرانی بابت کارهای انجام نشده یا این پی ام اس بی موقع، نمیدونم...

درست میشه، تا حالا همه چی نسبتا خوب پیش رفته، درست میشه...
میخوام زودتر برم تهران، پیش دوستام، آرامش...



پ.ن. متنفرم از دیدن کارتن و روزنامه و پلاستیک. یادآوری نفرت انگیزترین روزهای زندگیم



Monday, November 21, 2011

2055. یک روز تعطیل شلووووغ




ماشین رو فروختم، در کمتر از 12 ساعت! ساعت 1:45 صبح گذاشتمش توی وبسایت DUBIZZLE، ساعت 11 صبح قول و قرارش رو گذاشتیم و شب هم قولنامه ش کردیم رفت! ملت از ساعت 6 صبح شروع کرده بودن به زنگ زدن!!! خوش به حالشون والله، چه سحرخیزن ... خلاصه که تا حالا بنگاه نرفته بودم و با بنگاهی جماعت چک و چونه نزده بودم، که اون هم امروز انجام دادم. یارو بنگاهیه اردنی بود، برگشت گفت خوب چونه میزنی ها، گفتم کارم همینه، بیشتر پروازهام اردن و سوریه و مصر هستن ! خودش خنده ش گرفت و گفت معلومه خیلی اذیتت کردن. خوشم میاد خودشون رو خوب میشناسن...
کلی دلم سوخت که قبلا این سایت رو نمیشناختم و این همه اون ماشینش مونده بود همین جا بلاتکلیف. شایدم بهتر شد، بردش برای خودش و حالش رو می بره.
جریان بلیطم یه کم به مشکل برخورده. میخوام از بلیتهای تخفیف دارمون استفاده کنم. قبلا برای دوبی تورونتو درخواست داده بودم، بعد تصمیم گرفتم از تهران یک سره برم. حالا میگن که باید نامه جدید بیاری از شرکتتون! فکر کن که سه هفته بعد از استعفا درخواست بلیت دادم دوباره! کاشکی درست بشه، خیلی خیلی فکرم رو مشغول کرده. نمیشه که ایران نَرَم آخه...
نامه دانشگاه هم اومد.
غیر از جریان بلیت، در مجموع روز نسبتا مفیدی بود. فقط خیلی خسته م. خوبه که فردا هم تعطیلم. به بقیه کار و بدو بدو ها برسم.



Saturday, November 19, 2011

2054. زنگ خنده های کوتاهت...



تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان است
******
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
******

آرزويم اين است
نتراود اشك در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه ي هر روز تو عاشق باشي
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خويش رها مي گردد
و ترا دوست بدارد به همان اندازه
كه دلت مي خواهد




پ.ن. خواب های آشفته ام با صدای خنده هایت آرام میگیرند
به محض بیدار شدن این شعر در سرم پیچید



Friday, November 18, 2011

2053.



ساعت 5 صبح مال این نیست که بیدار بشی بری سرکار
ساعت 5 صبح مال این نیست که از سر کار برگردی و نفهمی که صبحه یا شب ه
ساعت 5 صبح باید بیدار بشی، به صدای نفسهاش گوش کنی، بغلش کنی و با آرامش دوباره بخوابی...


دلم خوش بود که مثلا این پرواز زود برمیگرده و تا هوا تاریکه میام میخوابم. هنوز که هنوزه بیدارم!



2052. مهرم حلال، جونم آزاد




طبق پرس و جوهایی که از اچ آر کردم، نحوه محاسبه end of service رو عوض کردن و تقریبا نصف اون چیزی رو که باید بهم میدادن، خواهند داد. به هر شکلی که بتونن دارن از حقمون میزنن. چون تازگی میزان استعفا ها زیاد شده اینا هم میخوان سواستفاده کنن. تا جاییکه میدونم این کار قانونی نیست و حتی شنیدم چند وقت پیش چندتا از خلبانای کاناداییمون تهدیدشون کردن که ازشون شکایت میکنن و نهایتا هرچی خواستن گرفتن! طبعا سرِ مهماندارها بیشتر بازی درمیارن، میگن اینا یه مشت بچه ن دیگه، حالیشون نیست. نمیدونم چقدر وقت دارم و حوصله و اعصاب سر و کله زدن باهاشون، ولی حتما پیگیریش میکنم که بفهمن خر خودشون هستن.
این نهایت پست فطرتیشون رو میرسونه. اوضاع و احوالشون هم خوب نیست خدا رو شکر. امیدوارم یه روزی (نه چندان دور) خبر منحل شدن شرکت رو با ضرر و زیان سنگین همینجا بنویسم، و امیدوارم قبلش بچه های ایرانیمون به یه سر و سامونی رسیده باشن. بالاخره یه جایی باید تقاص این نامردیهاشون رو پس بدن.
این روزای آخر هم که به شدت هر روز سرکار هستم و حسابی خسته. نمیدونم واقعا دیگه نمیکشم یا چون میدونم آخراشه دیگه حال ندارم. هر روز انرژیم کمتر میشه. دیشب هم که طبق معمول پرواز مزخرف خارطوم (بعد از سه هفته پرواز شب داشتم!) و یه خلبان بی شعور حسابی اعصابم رو ریختن به هم. نمیدونم شاکی بود که کمک خلبان هم خانوم بود (جون به جونشون کنی عرب ن و خودخواه!) یا خسته بود یا هر مرگیش بود، همش انرژی منفی داد. نشسته اون تو و شامش رو کوفت کرد و بعدشم همش فیلم میدید واسه خودش، ما با 160 تا مسافر بدقلق سر و کله میزدیم، بعد تازه نق و نوق هم میکرد! منم هی سعی کردم به شوخی برگذار کنم و نذارم حالم گرفته بشه. ولی دیگه صبح که رسیدیم آخرین تیکه ای که انداخت جوابش رو دادم. دارم میرم و مهم نیست. هرکس خودش شعور داشته باشه احترامش رو حفظ کنه.
تصمیم گرفتم این روزای آخر دیگه حسابی از خجالت همشون دربیام. لعنتی انقدر عصبانیم کرد که یادم رفت میخواستم برم بلیت مامان رو عوض کنم! خلاصه که خسته و با اعصاب کش اومده خوابیدم (مثلا) که آماده بشم برای ماراتن امشب، دمشق. شانس من این ماه همه پروازهام هم عربی هستن، یعنی دردسر...

هر پروازی که میرم خوشحالتر میشم از اینکه دارم میرم. حتی اگه اونجا سرد باشه و ماشین نداشته باشم و حقوقی درکار نباشه.
خسته م. دلم میخواد یکی دو ماه فقط استراحت کنم...



Thursday, November 17, 2011

2051.











کلیسای ارامنه در ارومیه



منِ مسلمان
به امید دیدنت
در کلیسا شمع روشن می‌کنم.
همین را می‌خواستی؟





کلیسای نوتردام در پاریس






















Tuesday, November 15, 2011

2050.




این چند روزی که ماشین ندارم با تاکسی میرم سرکار. نسبتا شانس آوردم و راننده تاکسی ای که به تورم خورده انگلیسی بلده و ماشینش هم تمییزه.
به خودم میگفتم چه خوبه آدم رانندگی نکنه. واسه خودم اینترنت بازی میکنم تا برسم. چایی میخورم، رژلب میزنم. فقط حیف که رادیوش همیشه روی قرآن ه! (حوصله هدفون آویزون کردن ندارم. زیادم مهم نیست.). البته خوب وقتی با ماشین خودم هستم هم همه این کارا رو میکنم. چراغ قرمز اول چای، چراغ قرمز دوم رژ لب. وقتی یکیش سبز باشه یا چشمک زن باشه حواسم پرت میشه!

پ.ن. اینجا تازگی جریمه های سنگین گذاشتن برای آرایش کردن و چای و خوردنی خوردن موقع رانندگی. استفاده موبایل هم که همیشه ممنوع بود. پس آدم چکار کنه موقع رانندگی؟! من که اگه آن لاین نباشم خوابم میگیره. اصلا رانندگی برام جزو زمانهای مرده محسوب میشه و باید ازش استفاده مفید کرد.




Monday, November 14, 2011

2049.



یکی از همکارام رو دیدم و جریان استعفا رو بهش گفتم.
میگه حالا چی میخوای بخونی؟ گفتم پرستاری که قبول نکردن (خوشبختانه. سخته آخه حالا که فکرش رو میکنم!)
میگه آره بابا پرستاری چیه! باز دوباره کار شیفتی و دهنت سرویس میشه. گفتم من کار شیفتی رو ترجیح میدم ، تنوع داره. ولی خوب از طرفی هم وقتی همه تعطیلن ومیخوان برنامه بذارن هی برنامه آدم جور نمیشه.
میگه حالا نه که تو هم پایه همه برنامه ها هستی، نمیخوای یه وقت یه چیزی از دستت دربره!

راست میگه والله...



Sunday, November 13, 2011

2048.




ماشین رو دادم تعمیرگاه، چهار روز طول میکشه. کلی هم باید پیاده شم، خیر سرم بیمه بوده مثلا!
رفتم ماشین کرایه کنم، چون نمیتونم پاسپورتم رو بذارم بهم ماشین ندادن! (ما وقتی میریم پرواز باید همیشه پاسپورتمون همراهمون باشه.)
این چند روز هم هی پروازم و دردسره دیگه خلاصه. اینجا بی ماشینی خیلی سخته، مخصوصا برگشتن از سرکار.

برای دانشگاه یه کارهایی کردم، ببینم به کجا میرسه.




Thursday, November 10, 2011

2047.



برای دانشگاه دوباره نامه زدم ببینم یه برنامه دیگه برای این ترم دارن یا نه.
داشتم فکر میکردم شایدم خیلی بد نباشه که یکی دوماهی برم ایران فعلا تا اینا هم برنامه های ثبت نام ترم دیگه شون رو شروع کنن و بعدش من برم اونجا. یه دوری هم میزنم و یه استراحتی هم میکنم (یه وقت دیدی جنگ شد و مردم و راحت شدم کلا اگه خدا بخواد)
بعد به این نتیجه رسیدم که : مگه کوه کندی که همش به فکر استراحتی؟!! پاشو برو به زندگیت برس، پیر شدی هیچ غلطی نکردی (یه جورایی صدای خواهرجان بود در ضمیر ناخودآگاهم که داشت دعوام میکرد طبق معمول!)... به قول بابا آدم وقتی مرد به اندازه کافی وقت داره برای استراحت و خوابیدن.
سفر رفتن هم خوبه ولی خوب الان اروپا که هواش خیلی مناسب نیست برای اینکار و آدمی هم که سرکار نمیره بیخود میکنه که بخواد بره سفر، چه معنی داره اصلا؟!
اصلا حالا که اینا گفتن نمیشه و کارم گیر کرده، منم میخوام هرجور شده برم. فوقش اینه که این ترم نمیشه برم سر کلاس و میرم دور و بر کانادا به دوستام سر میزنم و یه کم همونجا ول میگردم و برف بازی میکنم (خوش بینی رو حال میکنید؟ انگار با برف کانادا میشه بازی کرد مثلا!)

خداییش نگرانم ولی. ماشین رو هم باید ببرم درست کنم و بزارم برای فروش. هزارتا کار دارم.


پ.ن. توی شرکت به هرکی میگم استعفا دادم با خوشحالی میگه مبارک ه. رضایت شغلی بیداد میکنه تو شرکت ما...


Wednesday, November 09, 2011

2046. ماجراهای کانادا که نمیطلبد ظاهرا



از دانشگاه به من گفته بودن که این هفته نامه من رو میفرستن. من هم رفتم استعفا دادم. حالا میگه ببخشید فکر کردم رشته تو فلانه، الان فهمیدم که بهمانه و ترم بعدت سپتامبره و زودتر از فوریه پروسه ش شروع نمیشه و نمیتونم فعلا برات نامه ای بفرستم!
من ویزای ورود به کانادا رو دارم ولی برای study permit نامه دانشگاه لازمه. من فعلا فقط میخوام برم کانادا. اصلا نمیدونم این study permit چقدر لازمه و آیا توی فرودگاه بهش اشاره ای خواهد شد یا نه...
الان در شوک بدی به سر میبرم و غیر از مانی به کسی نگفتم. نمیخوام نگرانشون کنم و شیرینی این روزها رو به کامشون تلخ کنم.
نمیدونم چه باید کرد. هنگ کردم فعلا...




2045.




مث خرس میخورم و مث خرس میخوابم (هر چند روز یه بار البته که باتریم کامل تموم میشه) بعد میگم نمیدونم چرا مث خرس شدم!

دو روز دیگه نامزدی ماکان ه و با خیال راحت بابت لباس گشادم، همچنان به لایف استایل خرسی م ادامه میدم. عین خیالم هم نیست. هوا هم خیلی خوب شده، ولی من اصلا حوصله پیاده روی ندارم. مهم هم نیست.






Thursday, November 03, 2011

2044. 3 نوامبر، یک روز مهم



4 سال و 3 ماه پیش این موقع به مصاحبه فردام فکر میکردم (البته در نهایت تعجب نگران نبودم و اون موقع فکر میکردم که خیلی هم دلشون بخواد من رو بگیرن! هنوزم همین فکر رو میکنم البته!!)

امروز بعد از 4 سال و 3 ماه، استعفا دادم (کِلِ حضار). رییس خودمون (یه دختر نکبت تونسی که کلا مصیبته) نبود، در نتیجه خبر رو به رییس بزرگ دادم. داشتم memo میزد بابت تبریک عید قربان. قیافه ش دیدنی بود وقتی بهش گفتم. گفت فکر کردم اومدی بهم عیدی بدی... به هرحال برای هم آرزوی موفقیت کردیم و تعارفات معمول... این روزها خیلی ها استعفا دادن و یه کم اوضاع براشون سخت خواهد شد. مخصوصا که ایرانیها مون خیلی کم هستن. خلاصه که من یک ماه دیگه این موقع دیگه رسما کارم تموم میشه و میرم.

مامان اومده اینجا. میخوام بهش کامپیوتر یاد بدم. به نظرتون از سیستم باینری و پیدایش ابر کامپیوترها شروع کنم یا از جریان "داده، CPU، نتیجه" ؟


پ.ن. رییسم میگفت : حالا فیس بوک هست و باهم درتماسیم (!)
فکر کن...


Wednesday, November 02, 2011

2043.




تو بی آنست، الان که فکرش رو میکنم یه کم دست و دلم میلرزه برای فردا!
چقدر منتظر همچین روزی بودم، اون وقت حالا که وقتش رسیده ...



2042. فردا، یک روز خیلی شلوغ



نامه استعفام رو نوشتم بالاخره.
فردا میرم اول بلیتم رو میگیرم، بعدش میرم درخواستم رو میدم.
خیلی حیفه که نمیتونم بشورم بزارمشون کنار. خیلی حیفه که نمیشه بهشون بگم که خیلی وقته از بی برنامگی هاشون و زورگویی شون و تزهای مسخره شون خسته م و مجبور بودم که بمونم. حیفه که نمیشه بگم امیدوارم fly dubai پوزتون رو بزنه و با سر برید توی دیوار اصن... چون که نامه استعفا باید محترمانه باشه، باید تشکر کنی بابت فرصتی که بهت دادن و بابت همه بلاهایی که سرت آوردن! تشکر کردم و حرفه ای نوشتم و خونسردی خودم رو حفط کردم. چون آدم باید منطقی رفتار کنه. چون من محافظه کارم.


نامه نوشتم به دانشگاه که بابا جون این نامه پذیرش ترم بعد من رو بفرستین دیگه خیر سرتون آخه! واسه سه نفر فرستادم، دوتاشون out of office بودن طبق معمول. فکر کن که من استعفام رو بدم و اینا هم نامه نفرستن برام، کلی میخندیم...

میشه که با یک ویزای 4 ساله توی پاسپورتم، بخاطر نبودن نامه جدید دانشگاه موقع ورود به فرودگاه به مشکل بخورم و راهم ندن؟ به هرحال هیچ چیز غیر ممکن نیست




Tuesday, November 01, 2011

2041. ملت از خود راضی




معتاد شدم به این برنامه های بفرمایید شام، توی یو تیوب نگاه میکنم.
بعد سوالی که هی ده دیقه یه بار برام پیش میاد اینه که کسی که سیر نمیخوره، مرغ نمیخوره، گوشت نمیخوره، بادمجون نمیخوره، از قرمه سبزی بدش میاد، از پرنده میترسه و حالش بد میشه و... همچین آدمی توی همچین برنامه ای که همش بخور بخوره دقیقا با چه هدفی شرکت میکنه؟! به نظرتون دلیلی غیر از گند زدن به حال بقیه میتونه داشته باشه؟
بشین تو خونه ت ماست میوه ایت رو بخور برنامه بقیه رو نگاه کن، مگه مجبوری؟!!!!!

این برنامه ها مال آدمهای خوش خوراکه که با همه چی حال میکنن و همه چی رو امتحان میکنن.


2040. طعم گس خاطره...



بعد از مدتها بالاخره پیداش کردم!
کاش میشد با خودم ببرمش کانادا، وقت نمیشه تمومش کنم تا قبل از رفتن...