Friday, December 30, 2011

2089.




وقتی بی هوا پا میشی میای وسط خواب آدم، خانوم بچه ها رو نیار اقلا!
میخوای پُز بدی؟ باشه، خوش به حالت



Thursday, December 29, 2011

2088.




دو روزه داره یه جور خوبی برف میاد. دیروز خواستم برم بیرون عکس بازی که قرار شد بریم برای مهتاب کادو بگیریم و نشد برم، خیلی هم سرد شده بود دیروز. امروزهم هی پشت پنجره ایستادم و بیرون رو نگاه کردم و هی میخواستم برم بیرون برف بازی (بعله من این قابلیت رو دارم که تنهایی با خودم برف بازی کنم، امتحان نکردم ولی میشه حتما) و عکس بازی. اولش گفتم الان باد زیاده، سرما هم خوردم، بذار بعدا میرم. بعدا هم گفتم حالا همه کارهات رو کردی همین عکس گرفتنت مونده؟ یه عمر همینجایی برف میبینی به اندازه کافی، بشین یه خاکی تو سرت بکن با این دانشگاهها و زندگیت رو جمع کن. این همه عکس گرفتی چی یاد گرفتی مثلا! خلاصه انقدر با خودم دعوا کردم که اصن کلا بیخیال همه چی شدم. خوشم میاد خودکفا شدم. یکی هم که نیست بزنه تو ذوقم، خودم یه تنه پایه م!
فردا میرم خرید. تا حراجها تموم نشده یه کم خرت و پرتهایی رو که لازم دارم بگیرم. فکر کنم یه کم خلوت شده باشه این روزا، اگه چیزی باقی مونده باشه البته! امیدوارم چشمم به اون راننده اتوبوس ابله اون دفعه ای نیفته. قیافه ش درست یادم نیست، تا دو شب خوابش رو میدیدم نکبت، ولی صورتش واضح نبود. کاش مترو همه جا میرفت. اتوبوس دوست ندارم. حواسم رو هم باید جمع کنم از یه در اشتباهی نیام بیرون که باز شر درست بشه.هر ایستگاهی شونصدتا در خروجی داره آخه، همه هم یه چیز نوشتن!


پ.ن. میخواستم ببینم هنوز برف میاد یا نه. به جای اینکه پرده رو بزنم کنار، سایت هوا شناسی رو باز کردم!


Tuesday, December 27, 2011

2087. باز گند زدم!




بالاخره امروز خیر سرم آداپتور پیدا کردم برای این برق مسخره اینجا. به من گفته بودن که اپی لیدی اینجا کار میکنه فقط، منم فقط همون رو آوردم! ولی کار نمیکنه، یعنی انقدر یواااااشه که در حد همون کار نکردنه! بعد از کلی پرس و جو امروز converter پیدا کردم و یه ساعت هم با دقت خوندم روی جعبه رو مثلا. حالا امتحانش کردم میبینم کار نمیکنه، تو نگو این برعکسه. یعنی جریان 220 رو به 110 تبدیل میکنه!!! آی سوختم،آی سوختم... الکی اینهمه پول دادم، چون توی حراج بوده پس هم نمیگیرن. حالا هم به هیـــــــــچ دردی نمیخوره. میتونستم به جای این خرید اشتباه احمقانه، اسپری کفش بگیرم برای چکمه هایی که دیروز خریدم! اومدم حسابگری بکنم، از یه جای دیگه گند زدم.
shit


پ.ن. امروز بالاخره برف اومد اینجا، خیلی قشنگ شده همه جا. این باتری دوربین هم انقدر شارژ نشد که دیگه الان خوابم گرفته، حال ندارم برم بیرون عکس بگیرم...



Monday, December 26, 2011

2086. گفتم همه چی به این خوبی نمیشه ها!




اولین خاطره بد من در کانادا، در چهاردهمین روز ورود.
بعد از یک عمر زندگی شرافتمندانه، امروزبه بدترین و غیر منتظره ترین وضعیت ممکن بهِم تهمت دزدی زدن، اونم جلوی بقیه! سوء تفاهم احمقانه ای بود. جوابش رو دادم البته، ولی به نظرم کافی نبود. باید پیله میکردم که سکیوریتی رو صدا کنه. شکر خدا همه جا هم که دوربین هست. اون موقع اصلا حواسم به دوربین ها نبود. باید کوتاه نمیومدم تا خجالت بکشه و عذرخواهی بکنه. حرفم رو زدم ولی بازم انقدر اعصابم خورد شده بود که نیم ساعت پیاده روی کردم بدون اینکه بفهمم هوا سرده!
مردک بی ملاحظه از خود راضی...

پ.ن. یکی نیست بگه مریضی میری بیرون آخه؟ بگیر بشین سر جات



2085. یک ماه





امروز دقیقا یک ماه از آخرین پروازم میگذره. اصلا هم دلم تنگ نشده برای اون شرکت نکبت و اون همه بیگاری.خیلی هم خوشحالم که ولش کردم.
ولی حس حقوق نگرفتن خوب نیست، و حس عاطل و باطل بودن نیز هم.



2084.


الان دو هفته ست که اومدم. هنوز نمیدونم میخوام چی بخونم. هنوز هیچ غلطی نکردم.
چیزی به سی سالگی باقی نمونده و هر روز بیش از پیش حسرت عمر رفته ست و آینده نه چندان درخشانی که خیلی هم علاقه ای به دیدنش ندارم. کانادا رو هم دیدم دیگه. کار دیگه ای نیست که بخوام انجام بدم.


پ.ن. امروز ستی میگفت خیلی باحاله زندگیت انقدر تغییرات و هیجان داشته. گفتم: چه فایده؟ آخرش هم به هیچ جا نرسیدم. گفت: خوب رسیدی کانادا. گفتم: همه آخرش میرسن کانادا، تازه با دست پُر...

کانادا هم همین من یکی رو کم داشت فقط!


Sunday, December 25, 2011

2083. دیدار دوستان پالپ تاک




ستی اینا از مونترال اومده بودن تورنتو و امروز رو باهم بودیم و خیلی خوش گذشت.
جای بقیه که نبودن خالی


2082.



اینجا مردم هی بهم میرسن میگن: پس چرا زمستون نمیشه؟ (!)
حالشون خوب نیست فکر کنم! همینجوری مگه چشه؟ هوا به این خوبی، به اندازه کافی هم سرد هست. -12 درجه بسه دیگه بابا...


پ.ن. نواز عقیده داره که من باید برم وکالت بخونم(!) میگه من پتانسیلش رو دارم (احتمالا چون زیاد حرف میزنم). چشماش قشنگ میبینه البته ولی نمیدونم چطور به همچین نتیجه ای رسیده واقعا. به هرحال من خیلی شرمنده شدم بابت این تصوراتی که اطرافیان از من دارن. حالا وکالت که نه ولی امیدوارم بتونم یه غلط مثبتی بکنم زودترکه خیلی نا امیدشون نکنم.



Saturday, December 24, 2011

2081. آرامشی در down town





خونه مون رو دوست دارم. آدم صبح با صدای پرنده ها بیدار میشه. همیشه آرومه انگار هیچ رفت و آمدی نیست.
اینجا رو دوست دارم، مثل دیسکاوری گاردنز میمونه...



Thursday, December 22, 2011

2080. shopping day



دیشب من خواب بودم نفهمیدم این حافظ چی گفت... این بلا هم فهمیده من اومدم خارج، کریسمس رو بهم تبریک گفته!

امروز رفتم خرید، آن لاین یه مال پیدا کردم و رفتم که "پارکا" بخرم. پارکا به این مانتوهایی میگن که توش " پَر" هستش (اغلب اردک) و بنابراین خیلی گرم و خیلی سبک هستن(کوتاه، متوسط و بلند). اکثر آدمها از اینا میپوشن (مخصوصا برای اون سرمای اصلی و بوران خیلی خوبه). تا جاییکه من فهمیدم جوونها خیلی علاقه ای به پوشیدنش ندارن، ولی از اونجایی که من وقتی سردمه هیچی دیگه برام مهم نیست و کلا هم آلامُد و شیک و پیک نیستم و اصلا سن و سالی از من گذشته، با جدیت عزمم رو جزم کردم که یکی از این پارکاها بگیرم بلکه اعتماد به نفسم یه کم بیشتر بشه درمورد بیرون رفتن.
اولا این shopping center بسیار بزرگ بود و اصلا ایستگاه مترو توی خود مال بود. بعدش هم خیلی شلوغ بود، چون همه جا حراجه این روزا و ملت همش دارن برای هم کادو میخرن. خیلی هم تزیینش کرده بودن برای کریسمس و خیلی خیلی هم گرم بود. با اینکه پالتوم رو درآوردم ولی داشتم خفه میشدم (مثل دوبی که توی پاساژها یخ میزدم! تعادل ندارن اصلا) همچین با بی میلی و تمسخر شروع به نگاه کردن کردم (خوب من از یکی از بزرگترین مراکز خرید دنیا اومدم-دوبی-) بعد کم کم دیدم که نخیر، اینجا خیلی بهتره و چیزهای قشنگتری دارن. حراجها هم به نظر خوب میومد. البته من هنوز درک درستی از قیمتهای اینجا ندارم و هی یادم میرفت که مالیات هم داره (خیلی زور داره به خدا). از اول قیمت با مالیاتش رو بزنن که آدم اینجوری شوکه نشه! هی قیمتها رو به درهم و تومن تبدیل میکردم (تومن چرا حالا؟!!).
دیشب از توی اینترنت مدلهای پارکا و فروشگاه ها رو درآورده بودم و با اعتماد به نفس رفتم که بگیرمش دیگه. اولا که کلــــــــــــــی باید توی هر فروشگاه میگشتم تا قسمت پالتو و کاپشن ها رو پیدا کنم، بعدش هم به هر کدوم که میگفتم پارکا میخوام، یه جوری نگام میکردن انگار دارم روسی حرف میزنم مثلا! میگفتن پارکا چیه؟! بعد تازه باید براشون توضیح میدادم. خلاصه که اون مدلهایی که من پسندیده بودم در اون فروشگاهی که پیدا کرده بودم، اصلا سایز کوچیک نمونده بود ازشون. آخرش هم بعد از ساعتها پرسه زدن و سردرد بدی که گرفتم توی "منگو" بالاخره یه چیزی کاملا متفاوت با تصوراتم پیدا کردم و گرفتم. میخواستم همین امروز دیگه قال قضیه رو بکنم، به اندازه کافی وقت تلف کرده بودم دیگه. همه راهها همچنان به زارا و منگو و اچ اند ام ختم میشه! زارا لامصب که حراج هم نبود.
بدترین قسمت خرید کردن اینجا اینه که باید کت و پالتوت رو دربیاری تا وارد پاساژ میشی و اون وقت با این همه بند و بساط توی دستت خرید کنی و پرو کنی! از کت و کول افتادم. خوبه که من فقط همین رو میخواستم بگیرم، صف اتاق پرو ها خودشون داستانی بود. خوشحالم که همه خریدها رو دوبی انجام دادم، بسیار تصمیم عاقلانه ای بود.

پ.ن. هربار سوار اتوبوس میشم ناخودآگاه میرم به سمت عقب که قسمت خانومها بشینم! بعد وسط راه یادم میاد و با یه لبخند شنگولانه ای روی اولین صندلی خالی میشینم!
پ.ن.2. دوبی هم همیشه برای سال نو و کریسمس تزیین میکردن پاساژها رو، ولی همیشه به نظرم مصنوعی بود و حال و هوای کریسمس نداشت واقعا. اینجا قشنگ آدم احساسش میکنه.



2079. فال امشب

Link

Wednesday, December 21, 2011

2078.




بالاخره اینجا هم شب یلدا شد، تازه ساعت شیش ه البته فعلا. شراب که نداریم، یادم رفت بگیرم. انار داریم که هنوز دون نکردم، هندونه ش رو هم که چند شب پیش تو مهمونی خوردیم. آجیل هم داریم. مانی خیلی اهل این قرتی بازیا نیست البته. فعلا که خوابه، شاید اصن بیدار نشه امشب، بعد از 26 ساعت کشیک اگه من بودم که یه روز کامل میخوابیدم!
هوا رو زده 6 درجه، احساس میکنم خیلی خوبه، باید برم بیرون! بیخود میکنم البته.
دارم با google map نقشه بازی میکنم. باید فروشگاهها رو هم پیدا کنم، برم یه پالتو بخرم دیگه تا خیلی سرد نشده.


پ.ن. اولین سالی که رفته بودم دوبی شب یلدا خونه مانی اینا بودیم، بچه ها هم بودن. فال حافظ من این اومده بود: گفت آسان گیر کارها کز روی طبع...
همه کلی خندیدن و خواهرجان گفت حافظ هم از دست نق زدنهای تو به ستوه اومده دیگه!
ببینم امشب چی میگه این حضرت حافظ...




Tuesday, December 20, 2011

2077. یک روز در شهر



رفتم کالج، اوضاع زیاد جالب نبود و یه کم سنگ پیش پام انداختن راستش. ولی مهتاب (که دیگه حرفه ای شده در امور دانشجویی!) گفت که قضیه انقدرها هم پیچیده نیست و درست میشه. حالا ببینم به کجا میرسیم. به هرحال که بنده فعلا اینجام، بیرونم که نمیکنن (یعنی امیدوارم که نکنن).
رفتیم با مهتاب اینا شهر رو دیدیم، یعنی همون down town رو، حوالی خونشون. سرد بود البته خیلی (خیلی که نه، -4 درجه بود همش). صبح که میخواستم برم بیرون آنچنان آفتاب تیزی بود که آدم هوس میکرد مایو بپوشه بره بیرون حموم آفتاب بگیره اصن! بعد احساس سرما -6 درجه بود!!! تازه این روزای خوبشه، خدا رحم کنه به یه ماه دیگه.
خلاصه که با اتوبوس و مترو رفتم. از مترو تا کالج ده دقیقه پیاده روی داشت، یخ کردم! چه فکری کردن واقعا با این آب و هوا که انقدر متروشون مختصر و مفیده؟!! پاریس با اون هوای متعادل (نسبت به اینجا) کل جریانات حمل و نقلش از زیر زمین قابل انجام بود از بس متروش خفن بود، لامصب عین مارپله همه جا میرفت. این کلا سه تا خط داره، هی باید از ایستگاه اتوبوس تا مترو پیاده بری از مترو تا فلان جا پیاده بری!!! ایستگاه اتوبوس اینجا هم تا خونه کمتر از 400 متره، حدود 6-7 دقیقه. لرز گرفتم تا رسیدم خونه. داشتم با خودم غر میزدم که نمیشد ایستگاه رو نزدیکتر بزارن، بعد یادم اومد که محله ای که ماشیناش یکی درمیون بنز و بی ام دابلیو و آ او دی هستن، اصن ایستگاه اتوبوس میخواد چکار! همینم شانس آوردم که هست.
کلا از بس که منقبض بودم بخاطر سرما، همه بدنم درد میکنه الان.
شهر قشنگ بود. رفتیم توی پارلمان اونتاریو! فکر کن... ملت رو همینجوری مجانی راه میدادن تو، یه تور 20 دقیقه ای هم داشت، نه کیفی چک میکردن، نه سوال و جوابی، اعتماد بیداد میکنه اصن! نمیگن شاید یکی بمب ببنده به خودش بره اون تو آخه؟!

روز خوبی بود، غیر از بخش کالج که حالم گرفته شد و کلی من رو ترسوند، بقیه ش خوش گذشت. الان یه جور خوبی خسته و گرسنه م. ولی زمستون که شروع بشه، دیگه قضیه به این راحتی نخواهد بود. منتظر اتوبوس ایستادن توی باد و بوران حتی پنج دقیقه ش هم کابوسه...
بیخیالش فعلا. شاید اصلا امسال به یمن حضور من زمستونشون بهار شد و بخیر گذشت...

پ.ن. جمعیت تورنتو کمتر از سه ملیون نفره! تازه مثلا شهر بزرگشون هم هست. مسخره کردن واقعا. تو ایران سه چهارتا شهر بزرگمون فکر نکنم هیچ کدوم جمعیتشون زیر 4 میلیون باشه...
همینه که بدبختیم دیگه.


2076.




فردا باید برم دانشگاه برای تغییر رشته باهاشون صحبت کنم. روم نمیشه دیگه، بس که داستان داشتم این مدت باهاشون. دل آشوبه (!) دارم یه کم.
فردا اولین باره که دارم تنهایی میرم بیرون اینجا، با اتوبوس و مترو و اینا. امیدوارم مشکل خاصی پیش نیاد.


Monday, December 19, 2011

2075.



وسایلم رو آوردن امروز. یک آقای غول پیکر خوش اخلاق که هم راننده فدکس بود و هم بسته ها رو جابجا میکرد خودش. رفتیم باهم همه رو گذاشتیم توی انباری توی پارکینگ. خوشبختانه کاملا اتفاقی نزدیک انباری سر درآوردیم، من همش نگران بودم که چطوری پیداش کنیم. آخه پارکینگش لامصب از پارکینگ mall of emirates هم بزرگتر و پیچ پیچی تره! خلاصه که بهتر از اونی بود که تصور میکردم. فقط یکی از کارتن ها یه کم کناره ش باز شده بود. خوبه که تقریباهمه چی رو بسته بندی کرده م. حالا باید برم یکی یکی چک کنم ببینم چه چیزایی رو میخوام بیارم بالا. بقیه رو هم درست و حسابی توی پلاستیکی چیزی بپیچم، میگن توی انباری ها جک و جونور ممکنه باشه. آخه توی این سرما؟!!!! اونا دیگه چه سگ جون هستن.


پ.ن. یه تلفن از راه دور از طرف دوستی که ندیدیش میتونه کلی موود آدم رو خوب کنه. در این حد الکی خوشَم!
تلفن داشتن گاهی هم خوبه پس.



Sunday, December 18, 2011

2074.




متاسفانه حدسم درست بود. سرما خوردم، با گلو درد! حالا هی بگن که " آدم از سرما، سرما نمیخوره. از ویرووس سرما میخوره"! من که با هیچ آدم مریضی سر و کار نداشتم. توی این هوای سرد هم بعید میدونم که ویروسها همینجوری تو هوا زنده بمونن.خلاصه که معلوم نیست چه غلطی کردم! قرص ویتامین سی هم ظاهرا هیچ فایده ای نداره اصلا. میخوام خودم رو عادت بدم زیاد قرص نخورم برای سرماخوردگی. فقط شبها یکی. قرص خیلی گرونه و اگر قرار باشه همش مریض باشم از این به بعد، بهتره که خیلی به دواها عادت نکنم.

پ.ن. هی میگن سعی کن عادت کنی نشینی توی خونه که افسرده نشی! والله توی این هوا من اگه برم بیرون افسرده میشم. توی خونه آدم واسه خودش میشینه جای گرم و نرم، اینترنتش هم به راه. مگه مریضه بره بیرون آخه؟!
پ.ن.2 یکی از معدود نکات مثبت خاورمیانه، شلنگ آب توالت هاست، که اینجا نبودش واقعا مصیبته. سعی میکنم تا حد ممکن مایعات زیاد نخورم، دردسره واقعا!


2073.



هوا واقعا خیلی سرد نشده. تازه شده -7 درجه و عملا ما زمانی رو بیرون نگذروندیم و تازه من هم از همه مجهزتر بودم! ولی الان احساس میکنم که سرما در وجودم رسوخ کرده، سرم سنگینه و لرز دارم. شایدم از کم خوابیه (دیشب دیر خوابیدم و زود بیدار شدم از بس کار داشتم امروز). بی جنبه شدم! یادم رفته انگار که 25 ساعت و 30 ساعت نمیخوابیدم. اجالتا یک لیوان شیر گرم و زرد چوبه با قرص سرماخوردگی خوردم، باشد که مقبول افتد...

رفتم حساب باز کردم و تلفن گرفتم. جالبه که تقریبا اصلا کمبود تلفن رو احساس نکردم این مدت، اینترنت برای من کفایت میکنه کلا انگار! Down Town رو هم دیدم، خوبه، همه چی توی خیابون هست، ولی خیلی شلوغه. همینجایی که خودمون هستیم خیلی بهتره. امیدوارم همینجا بمونیم، دوستش میدارم(من دیگه چه رویی دارم واقعا). دارم فکر میکنم که یه رشته ای انتخاب کنم که درآمدش انقدر باشه که بتونم توی همین محله زندگی کنم (آرزوهای بزرگ!) باید دکتر بشم لابد...

پ.ن. با مانی و مهتاب رفتیم سیم کارت گرفتیم. 4.5 سال پیش هم که تازه رفته بودم دوبی، با مهتاب رفتیم اولین بار سیم کارت گرفتم...
پ.ن.2. کاش مریض نشم. نمیخوام آنتی سوشال بازی دربیارم!



Thursday, December 15, 2011

دلتنگی، به آتش زیر خاکستر میماند...




درست وقتی فکر میکنی تمام شده
همه ات را به آتش میکشد

Wednesday, December 14, 2011

2072.




تا اینجای ماجرا فهمیدم که محله مون خیلی باکلاسه. و فهمیدم که زندگی در دوبی باعث شده مهارتهای زندگی اجتماعی، مثلا از خیابون رد شدن!!، رو از دست بدم. کلا تصویر عبور از خط عابر پیاده خیلی برام مفهوم جدیدی بود. وقتی از چهار راه رد شدم احساس پیروزی و موفقیت میکردم! حالا امروز هم میرم بیرون، یه طرف دیگه. باید تمرین کنم اسم خیابونها رو یاد بگیرم، من حافظه ی اسمی خیلی خوبی ندارم.
دیروز هوا خوب بود ولی گوش و دماغم یخ زد. امروز باید یه کم مجهزتر برم. آخه خودشون خیلی معمولی لباس می پوشن، خجالت میکشم زیاد سر و کله م رو بپوشونم. بعد هی فکر میکنم خیلی زیاد خودم رو بسته بندی نکنم که عادت کنم به هوا، وگرنه دوماه دیگه رسما باید خونه نشین بشم. هنوز هوا خوبه، در حد 6-7 درجه. باد هم نیست خوشبختانه.
سعی میکنم هر روز خودم رو مجبور کنم برم بیرون که با دور و بر آشنا بشم و یه هوایی هم بهم بخوره شاید عادت کنم تا حدی اقلا.
دیروز موقع بیرون رفتن و برگشتن توی لابی ساختمون گم شدم!


پ.ن. خوشبختانه مشکل جت لاگ نداشتم، دوستام عقیده دارن که دلیلش اینه که من قبلا هم به ساعت کانادا تنظیم بودم بسکه هی بیدار بودم! شب اول کلی بیخوابی داشتم و خسته بودم و به موقع خوابیدم و تنظیم شدم دیگه کامل.


Tuesday, December 13, 2011

2071. اولین پست از سرزمینهای شمالی 13.12.11



صدای من رو از خارجِ واقعی میشنوید.
خداحافظیها خوب بود، با حداقل اشک و آه خوشبختانه. انقدر همه نگران اوضاع بلیتم بودن که فرصت نشد گریه زاری کنیم. تقریبا با این حس رفتم که جا گیرم نمیاد و برمیگردم! کلی هم توی راه با نیلوفر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم از شدت استرس...
و نهایتا به طرز معجزه آسایی در هر دو پرواز موفق شدم که جا پیدا کنم. (هر دو پرواز overbook بودن و اوضاع خیلی دِرام بود خلاصه). مسوول پرواز emirates در تهران بهم گفته بود شانس سوار شدنت 0% هست. اگه بتونی جا پیدا کنی اولین کاری که باید بکنی اینه که بری بلیت لاتاری بگیری! خوب، ما هم نمردیم و یه بار بالاخره یه جا شانس آوردیم! (تریپ ناشکری)
دو ساعت در فرودگاه شلوغ امام خمینی منتظر جواب نشستم و آخرین مشاهداتم رو از وطن در ذهنم ثبت کردم که دلم هیچ وقت تنگ نشه برای وطنی که مردمش همیشه عصبانی و بد اخلاق و گستاخ ن، حتی وقتی که دارن میرن سفر تفریحی و خوشحالن مثلا. واقعا که فرودگاه نمونه کاملی از رفتارهای اجتماعی به دست میده. در این دوساعت هم هی "پرواز فلان از باکو به زمین نشست"، "پرواز بهمان به مقصد باکو از زمین برخاست"، "مسافرین پرواز فلان به مقصد باکو بیان اینجا"، " پرواز باکو از روی فرودگاه رد شد"... خلاصه جنگ اعصابی بود...
پرواز دوبی- تورنتو 14 ساعت بود. جام خوب بود. سعی کردم راه برم کم و بیش. اونقدری که دلم میخواست نشد فیلم ببینم، چون هی خوابم میبرد (با 25 ساعت بیخوابی رفته بودم، فیلم هم میخواستم ببینم!).
فرودگاه هم برخلاف انتظارم خیلی خوب و تر و تمییز بود. همه خوش اخلاق و خوش تیپ و مودب بودن. از همه مهم تر چمدونهام هم گم نشدن (از بس که ما خاطره بد داریم، مخصوصا از امیریتز ایرلاین!). اینترنت فرودگاه خوب نبود البته!هوا مثل تهرانه، هنوز خیلی سرد نشده.
دیشب همه دور هم بودیم و خوش گذشت.
الان اومدم خونه مانی. خیلی خوبه، اتاق هم برام درست کردن تازه!!! دیشب که همه چی مثل توی فیلمها بود، حالا میرم بیرون ببینم در روشنایی روزاین دور و بر چه جوریه. کلا که همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم. مهمتر از همه اینکه اومدم پیش خواهرم. هووورررا

با ما باشید...


پ.ن. ما اومدیم بالاخره. هیشکی هم نبود که بگه نرو، یا منم میام. یا اقلا بگه میرم سفارت کانادا رو آتیش میزنم!هی روزگار...


Sunday, December 11, 2011

2070. این روز آخری



آخرین ساعتها رو در وطن و خانه پدری میگذرونیم.
تا یک ساعت دیگه میرم فرودگاه. خبرها حاکی از پر بودن پروازه! تا چه پیش آید...
تنها نگرانیم درحال حاضر همین قضیه ی بلیت ه. اصلا به اون ور فکر نمیکنم. یعنی فکر کردن هم نداره. سرده دیگه لابد. کلی هم آدم اونجا منتظرم هستن. آرامش مانی و ذوق و شوق همیشگی نواز در هر کاری و انرژی و مثبت اندیشی مهتاب ... دیگه اگه بخوام غر بزنم باید سرم رو گذاشت لب باغچه...
میریم که داشته باشیم یه ماجراجویی جدید رو

پ.ن. خداوکیلی دعا کنید بلیتها درست بشه و آواره این فرودگاهها نشم.



Saturday, December 10, 2011

2069. من و بلیت استندبای



بلیتم استندبای ه، یعنی سوار شدنم بستگی به این داره که جا داشته باشن یا نه.
الان وضعیت پرواز رو برام چک کردن و خبر دادن که پرواز تهران- دوبی جا داره، ولی دوبی- تورنتو overbooked هستش! فکر کن که برم فرودگاه دوبی و سوارم نکنن. باید دو روز توی فرودگاه باشم تا پرواز بعدی. تازه اگه اون یکی جا داشته باشه!
فکر کنم بهتره یه کیسه خواب بگیرم با خودم ببرم برای توی فرودگاه...


Wednesday, December 07, 2011

2068. 16 آذر




در سرمای سگ کش یک شب ظاهرا پاییزی، ساعت 11:30، ما تنها جنبندگان در خیابان ولیعصر بودیم.
نمای زیبای درختان کنار پیاده رو، هر چند لخت و بی برگ، و آسمانی شفاف و بخار نفسها یمان که با دود سیگارها می آمیخت.
قدم زدن در خیابان ولیعصر در پاییز یکی از آرزوهای این سالهای اخیرم بود که امشب برآورده شد، در خیابان خالی از آدم، خالی از ماشین.


پ.ن. بچه ها دستم می انداختند که: این تازه هوای بهاریِ تورنتو ست، از حالا تمرین کن... و من که می اندیشیدم به تورنتو، شهر زیبایی که خیابان ولیعصر ندارد و دوستانی که نیستند که باهم در خیابانی که نیست قدم بزنیم...




Tuesday, December 06, 2011

2067. یک سفر به یاد ماندنی با دوستانی بی نظیر




دوستان زحمت کشیدن سفری ترتیب دادن به سرزمینهای شمالی به مناسبت گودبای پارتی من و برای اینکه بدن من به تعادل برسه و از +30 درجه یه دفعه نرَم -30 و شوک بهم وارد نشه!
درکنارشون همیشه خوش میگذره و آرامش دارم، این دفعه هم خیلی خیلی عالی بود همه چیز. داشتن دوستان خوب یکی از بزرگترین شانسهای زندگی من بوده همیشه.
خوشبختم و دلتنگ دوریشون...


پ.ن.خوشبختانه مراسم خداحافظی به خوبی و بدون اشک و آه برگزار شد.



Saturday, December 03, 2011

2066.




بالاخره کابوسها تموم شد و الان خونه م و فردا هم دارم با دوستام میرم شمال و خیلی خوشحالم.
یه شب درمیون خواب کارتن بستن و پرواز میبینم، نمیدونم کدومش بدتره ولی هر شب اقلا دوبار از خواب می پرم!
اینجا تهران هوا خیلی سرده و آلوده هم هست نسبتا، بوی بنزین میده کلا.
اینترنتم هم امروز وصل شد و یه کم اوضاع بهتره.
احساس میکنم بعد از ماراتنی که هفته گذشته داشتم یه کم اعتماد به نفسم رفته بالا...