Tuesday, January 31, 2012

3023. کارهای هرگز نکرده



یه بار یه دوستی بهم گفت اگه قرمه سبزی درست کردی پس دیگه همه چی میتونی درست کنی.
امروز برای دومین بار قرمه سبزی درست کردم و کاملا آگاهانه حواسم بود که به دفعه قبلی فکر نکنم.
ظاهرش که خوبه، یه وجب روغن روشه (خوشمزه و ناسالم!). حالا صداش فردا درمیاد.
مانی امروز کشیک 24 ساعتی بود، گفتم تا نیستش درست کنم بلکه تا فردا که میاد خونه بوش کمتر بشه. خیلی وقت پیش هوس کرده بود.

پ.ن. همه غذاها آسون هستن وقتی که همه موادشون آماده باشه. سبزی سرخ شده کنسروی هم که شکر خدا اینجا هست.
پ.ن.2. کی فکرش رو میکرد من یه روز غذا درست کنم اصلا، اونم قرمه سبزی! چه غلطا...



3022. وقتی شراب نیست



بالاخره تصمیم گرفتم امشب یه آرامبخش بخورم بلکه تا قبل از صبح بخوابم و هی نیم ساعت یه بار بیدار نشم. الان سرم داره گیج میره و یه حس سنگینی بدی دارم که با سستی شراب خیلی فرق داره. خیلی وقت بود از این آرامبخشها نخورده بودم. یادم نمیاد که قبلا هم اثرش اینجوری بود یا نه!
یه وق دیددیین این آخرینپستمم بو...................

Monday, January 30, 2012

3021. یه برف خوب

یه برف خوبی داره میاد
از این برف های خشک، از اینا که وقتی لباست رو میتکونی همش میریزه و خیس نمیشه لباست.
یه برف قشنگ
از اون برفها که فرداش مدرسه تعطیل میشه (یا امیدواری که بشه)


3020.



گاهی هم (بیشتر وقتها شاید) مثل سگ از اینکه احساسم را به تو گفتم پشیمان می شوم. به خودم فحش می دهم. گاهی هم می خواهم از خیرت بگذرم (گذشتم)، سرم را با یکی ،همین اطراف گرم می کنم. ایندفعه بی خیال می شوم. و مینشینم با خودم حساب می کنم. دو دو تا ، هفتادو شش تا !
آدم از خودش بدش می آید که مهر یک آدمی به قلبش افتاده که هیچ ربطی به او نداشته و نخواهد داشت.
می خواستم اینجا بودی تا همینطور مشت به سینه ات می زدم و می گفتم ازت متنفرم!

+ (فقط همین قسمتهایی که اینجا گذاشتم مد نظرم بود، نه بیشتر. اما نمیشد لینک مطلب اصلی رو نذارم)


امروزهمش حالم به هم خورده، از همه چی.
دلم میخواد خودم رو مثل قالی آویزون کنم و محکم بزنم.
فردا خوب میشم. باید خوب بشم.



3019.



یادتونه چند ماه پیش گفتم قراره یه اتفاقایی بیفته احتمالا و ممکنه کانادا رفتنم تا تابستون عقب بیفته؟ قرار بود برم گرجستان، بشم cabin crew manager و instructor ایرلاینی که تازه میخواستن بزنن: fly Georgia (قرار بود اسمش این باشه یعنی). هیچ ربطی به ایر عربیا (لعنته الله علیه) نداشت و اصلا قضیه کاملا هم محرمانه بود. یه سری امریکایی ایرانی داشتن اون رو تاسیس میکردن و یه سری از رییس روسای ایرانی ایرعربیا رو دعوت کرده بودن و اونا هم داشتن دنبال گزینه های مناسب میگشتن برای پستهای اصلی. طبعا شیرین مهمترین گزینه بود و من هم که داشتم استعفا میدادم دیگه، تصمیم گرفته م که برم اونجا (خیلی هم ازم استقبال شد تازه). تیمشون رو دوست داشتم، آدم حسابیهایی بودن که مطمئن بودم کار کردن باهاشون خیلی تجربه خوبی میتونست باشه و خوب برای رزومه م هم خیلی خوب بود دیگه، حتی در حد همون 10 ماه. تغییر خوبی هم بود دیگه، گرجستان جای قشنگیه. بعد تازه دوتا پست بهم پیشنهاد شده بود (اصن یه وعضی!). دستمزدهای پیشنهادی ما خیلی باب طبعشون نبود وکارهای اولیه شون هم یه کم طول کشید و شیرین هم مشکلاتی براش پیش اومد و خلاصه نشد که بشه. ولی یه یک ماهی خوش خوشانم بودکلا. manula مهماندارا رو هم درست کرده بودیم تا یه حدی حتی...

همین دیگه، خواستم بگم من رو اینجوری نبینید، داشتم واسه خودم منیجر میشدم. حیف که نشد. باید یه خبری بگیرم ببینم به نتیجه رسید یا نه.

پ.ن. طبعا اولین مخالفت ها به دلیل نزدیکی آذربایجان و گرجستان بود، ولی خداییش شاید این اولین بار بود که اصلا به اون قضیه فکر نمیکردم.


Saturday, January 28, 2012

3018. نقد جالبی بر جدایی نادر از سیمین

من از این نقد خوشم اومد. میذارمش اینجا که شما هم بخونید.
خیلی خوب بود به نظرم. یاد دوران دانشگاه افتادم، وقتی که ارتباط بین یه چیزایی رو توی داستان یا شعر پیدا میکردیم و چقدر ذوق میکردم با بعضیهاشون.


Friday, January 27, 2012

3017.مسوولین چرا رسیدگی نمیکنن؟





حالا صداش بخوره تو سرتون، یه فکری به حال وزنش بکنید اقلا. نمیشه یه چیزی هم قوی باشه هم سبک؟!
یه جارو برقی فسقلی داریم، هم وزن خودمه تقریبا. فکر کنم موتور 206 گذاشتن روش لامصبا...

رونوشت به دانشمندان (درمان کچلی یافت می نشود باباجان! به بدبختیهای زندگی روزمره بپردازید لدفن)



Wednesday, January 25, 2012

3016. مثل قدیما



امشب بعد از مدتها نشستم وبلاگ خوندم. وبلاگ خوندن واقعی، نه توی گودر و همون لیست همیشگی. مثل قدیما که از یه وبلاگ شروع میکردیم و از توی لیست کنارش هی لینک به لینک میرفتیم و همه جا سرک میکشیدیم.
خوب بود. دوست داشتم. یادش بخیر



3015.



1.دیروز رفتم مدرسه ای که قراره باهاشون درس زیست سال آخر رو بگیرم. مدیرش مدارکم رو فرستاده بود دانشگاه رایرسون که ببینه نظرشون چیه و چه واحدهای دیگه ای لازمه بگذرونم. ایمیلشون رو نشونم داد که جواب دادن what a great student. شدم همون شاگرد مدرسه ی دوهزار سال پیش که درسخون بود و وقتی ازش تعریف میکردن خوشحال میشد... لبخند زدم و توی دلم گفتم: آخه اون موقع که ما مدرسه میرفتیم اینترنت نبود! (فکر کنم اگه بود من دیپلم هم نمیگرفتم). خلاصه که از هفته دیگه کلاسم شروع میشه. خودم یک نفر هستم البته فقط و احتمالا یک روز در هفته. قراره ده هفته ای تمومش کنیم، البته تا ژوئن وقت دارم که نمره رو براشون بفرستم، ولی خوب ما ترجیح دادیم که زودتر قال قضیه رو بکنیم.

2. امروز بالاخره زحمت کشیدم تشریفم رو بردم استخر! گفتم که ساختمونمون استخر و gym داره؟ خوب داره. یه کتابخونه خوشگل هم داره تازه. از این مدلها که توی فیلمهای قدیمی توی این خونه های بزرگ هست. ولی خیلیییی بزرگ نیست و یه سری کتاب هم داره. کلا قیافه ش کلاسیکه، خوشم میاد. خلاصه که رفتم و بعد از مدتها شنا کردم. طبعا نیم ساعت بیشتر نتونستم. هم حوصله م سر رفت، هم خسته شدم. ازفردا نیم ساعت میرم gym نیم ساعت هم استخر. اینجوری حوصله م هم سر نمیره زیاد. بالاخره روزی یک ساعت از روزی هیچ ساعت که بهتره. خوش هیکلی بخوره توی سرم، کمر درد و پا درد گرفتم از بس ورزش نکردم. دوساعت که توی آشپزخونه هستم (وقتی غذا درست میکنم نمیشینم اصلا) دیگه تا شب کمرم درد میکنه!

3.راستی گفتم بالاخره تصمیم گرفتم و انتخاب رشته کردم؟ این شما و این خبر نهایی: پرستاری.
تصمیم گرفتم راه فلورانس نایتینگل فقید رو ادامه بدم و به جامعه بشریت خدمت کنم. خوب البته دلیلش دقیقا این نیست. دلیل اصلی اینه که درآمد این کار اینجا ( و تا جاییکه فهمیدم تقریبا بیشتر ممالکت متمدنه) خیلی خوبه. بعله، من یک انسان پول دوست هستم ( و از این بابت مایه ی ننگ خانواده احتمالا! مشابه من نداریم کلا). خوب وقتی که قراره سر پیری یه کاری رو تازه شروع کنی و کلی هم بابتش پیاده بشی، منطقیش اینه که اقلا یه چیزی باشه که بازگشت سرمایه داشته باشه. برام مهمه که بتونم خودم رو جمع و جور کنم و یه زندگی خوب (منظورم لزوما لوکس نیست) داشته باشم. اینجا دو نفری یه زندگی رو ساختن طبعا راحت تره احتمالا، ولی من نمیتونم ریسک بکنم، شاید اصلا هیچ وقت نفر دومی وجود نداشته باشه. باید فقط روی خودم برنامه ریزی کنم.
حالا دیگه انقدرها هم پست فطرت نیستم بابا، یه کم هم فکر میکنم پرستاری دوست دارم و فکر کنم بتونم از پسش بر بیام. شایدم چون خواهرجان پرستار خوبیه، فکر میکنم که منم میتونم (چقدر هم که ما شباهت داریم اصلا!). پرستارها امنیت شغلی نسبتا خوبی دارن. حقوق بشرشون رعایت میشه و میتونن توی زمینه های مختلفی کار کنن. فقط درسش خیلی سخته که اونم هرچی بخوام بخونم سخته الان بعد از این همه دور بودن از درس و مشق. بنابراین باید به نتیجه ش فکر کنم.

پ.ن.1. شب قبل از امتحان آیلتس که بهش زنگ زده بودم، برای اولین بار بهش گفتم که میخوام پرستاری بخونم. گفت : فکر میکنم پرستار خوبی میشی. نمیدونم رو چه حسابی گفت. شایدم همینجوری الکی خواست دلگرمی بده بهم. ولی باید پرستار خوبی بشم. حیف که نیست که ببینه. مهم هم نیست البته...

پ.ن.2. چقدددددرررر حرف زدم! فکر کنم مانی از دست من رفت زود خوابید بیچاره، بسکه حرف میزنم!


Tuesday, January 24, 2012

3014. یک دو سه امتحان میکنیم، یک دو سه...




صبح نیمه خواب نیمه بیدار بودم و راضی از اینکه تونستم پنج دقیقه قبل از زنگ ساعت (موبایل) بیدار بشم. هنوز کامل چشمام رو باز نکرده بودم که صدای آژیر بلند شد یه دفعه. برق از سرم پرید. اولین فکری که ذهنم رسید این بود که این آژیر قرمزه وجنگ شده باید بریم پناهگاه! بعد یه دفعه یه صدایی پخش شد که میگفت دارن زنگ خطرهای آتیش رو امتحان میکنن و آژیر ها رو جدی نگیریم (نمیدونم این اسپیکرها کجان! توی خونه بود صدا، نه کریدور بیرون). خلاصه که گریپاچ کردم کلا اول صبحی...
تُف تو روتون که انقدر جنگ و نگرانی توی تک تک سلولهامون نهادینه شده لامصب.


پ.ن. یاد اون روز افتادم که با صدای smoke detector توی آشپزخونه از خواب پریدیم و با راکت تنیس زد بهش تا خاموش شد!



3013.merci



دیشب خواب دیدم ژان ژاک گلدمن اومده بود یه جایی کنسرت، قبل از کنسرت اومد پیشم، من رو بوسید و رفت.
خواستم همینجا ازش تشکر کنم و بگم بازم پیش ما بیا



Monday, January 23, 2012

3012.


حالم خوب نیست. یه دلشوره احمقانه ای گرفتم. میگن مردم ریختن توی سوپرمارکتها (هایپر استار رو مشخصا خوندم) به خرید کردن، از ترس قحطی. نگران بودیم که جنگ نشه، حالا مملکتی که نشسته روی نفت و گاز و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه بدون جنگ و انقلاب داره قحطی میشه. مگه میشه؟ آره، توی ایران کار نشد نداره.
تمام امروز گیج و منگ بودم. ده بار غذا رو تست کردم و آخرش نفهمیدم چه مزه ای داره، نمک داره ؟ نداره؟ کل آشپزخونه فسقلی رو زیر و رو کردم دنبال قاشقی که جلوی چشمم بود. آخرش هم غذا رو سوزوندم. هرچیزی رو که برداشتم یادم نمیومد برای چی برش داشتم! یک مشت آهنگ رَندُم توی یوتیوپ زدم و گوش دادم و با بعضیاشون با این صدای نخراشیده م هی بلند بلند خوندم و وسطشون هی گریه کردم و هی خندیدم...
پاک زده به سرم فکر کنم. دلم میخواد سه تا دیازپام بخورم و 24 ساعت بخوابم و وقتی بیدار شدم دیگه همه این خبرای مزخرف تموم شده باشن. یا اصن بیدار نشم. از کی من این قابلیت نامتناهی خوابیدنم رو از دست دادم؟!
تیک چشمم هم که از دو سال پیش شروع شده بود دوباره برگشته.
نکنه دوباره دارم قاطی میکنم؟! باید برم درست و حسابی درباره ی اختلالات خلقی که مانی میگفت بخونم.


3011.


داریم توی یه سری اعداد و ارقام غرق میشیم. و البته بمباران خبری هم.
همون قدیما خوب بود که انقدر رسانه ها گسترده نبودن و هی خبر روی خبر بهمون نمیرسید.
خوب البته میشه گفت : خوب نخون، مگه مجبوری
لابد از فضولی بی اندازه منه که نمیتونم دست بکشم! وگرنه بقیه دارن مثل آدم زندگیشون رو میکنن.
باید سعی کنم زندگی کنم یه کم. خبر خونی و خبر پراکنی برای کسی نون و آب نمیشه، اعصابم رو هم کش میاره.


پ.ن. صبح ساعت 5:30 بابا زنگ زده، میخواست خبر اون داروهه رو بگیره. بعد میگه ساعت 6 ه اونجا؟ میگم نه، 5:30 ه. میگه پس نیم ساعت اشتباه کردیم ما! یعنی تازه پیش خودش حساب هم کرده و باز زنگ زده!!! همچین خونواده خجسته ای هستیم... دلم نیومد بگم آخه کله سحر زنگ زدی برای احوال پرسی؟!!! خوب من که هر دوساعت یه بار بیدار میشم، اینم روش. فقط اشکالش اینه که تو خواب و بیدار خیلی حواسم نیست چی میگیم. یعنی quality call نمیشه دیگه. اصلا همینقدر هم که زنگ زدن خودش کلی ه.

پ.ن.2 سینما نرفتیم آخرش. برم استخر امروز اقلا


Saturday, January 21, 2012

3010. ما و سینما


طبق قولی که دادم میخوام از اولین تجربه م در مورد سینما در کانادا بنویسم.
همه سینماها آخرین سانس شون 7 شب بود و در نتیجه موفق نشدیم بریم.
این بود خاطره من از این شب به یاد ماندنی! (در عوض کلی توی خیابونا با ماشین قدم زدیم، یه برف قشنگی هم میومد)

چهارتا سینما رفتیم که آخریش فقط سانس 9:30 داشت و فیلمهاش هم به درد نمیخورد. به نظر من سینماهای down town به درد نمیخورن، همشون فسقلی و قدیمی بودن، اصن بعضیهاشون رو که به زور باید پیدا میکردی وسط اون همه مغازه!!! حالا شاید فردا بریم سینمای حومه تورنتو، ظاهرا اونجا جدید و بزرگن، شبیه سینماهای دوبی.

پ.ن. ساعت 7 آخه؟!!! بابا ما توی تهران فیلم "قرمز" رو سانس 12 شب رفتیم... لابد اینجا بعدش ملت میخوان برن بار.




Friday, January 20, 2012

3009.

امشب با مانی میریم سینما. یوووهوووووو
این چند روز همش دیر اومد خونه، امیدوارم امروز بتونه یه کم زودتر بیاد و یه تنوعی بشه براش اقلا.
یاد بچگیهام افتادم که من رو میبرد سینما. خواهران غریب، دلشدگان، حاجی واشنگتن، سینما سینماست، فکر کنم بازم بوده، یادم نیست.
احتمالا میریم تن تن. بگردم یه سینمای نزدیک پیدا کنم...
طبعا پست بعدی درباره اولین تجربه سینمایی من در کانادا خواهد بود.





Thursday, January 19, 2012

3008. قربون دستت، دو دقیقه اون پاز رو بزن



1. حکمِ داشتن ماهواره: 74 ضربه شلاق (لابد 75 تا بوده، یکیش مشمول رأفت اسلامی شده. ارزون حساب کردن ملت مشتری بشن)

2. وقوع زلزله در مشهد ( و منتفی شدن جریان فتوشاپ بودنِ قضیه. دلیل از این واضحتر؟ چوب خدا صدا نداره، تکونش زیاده ولی)

3. تمدید مهلت نماز جمعه این هفته به دلیل کثرت خبرهای لازم به ذکر (الان جنتی واحمد خاتمی نشستن دارن بشکن زنون تند تند نوت برمیدارن وخلاصه نویسی میکنن برای فردا)

4. یه چند نفری رو هم که گرفته بودن چند روز پیش و البته طبق معمول خبری از حالشون در دست نیست (فکر کردین الکی آخر هفته ملت رو میگیرن؟ دلیل داره خوب)

5. قیمت سکه و دلار هم که همچنان... ( ولش کن اصن. ما که اهل سیاه نمایی نیستیم...)


پ.ن. اینجا باد و بوران و طوفان شده حسابی. فکر کنم یکی توی ایران روسریش رو درآورده! سرت کن عزیزم، ما خونه هامون چوبیه،امنیت نداریم...


Wednesday, January 18, 2012

3007. درهم برهم

Link

1.طرف سرطان داشته و عملش کردن و حالا باید شیمی درمانی بشه. داروی شیمی درمانیش توی ایران گیر نمیاد. از خارج هم نمیشه همچین دارویی رو گرفت و برای کسی فرستاد وگرنه هم پولش رو دارن هم آدمش رو. بابا زنگ زده بود که از اینجا براشون بگیریم که نمیشه. میگه دلار شده 1800 تومن و من لبخند میزنم تو دلم و بهش نمیگم که شده 2200 تومن در واقع، که بیشتر از این نخوره تو ذوقش.
دلار از قرار دانه ای 2200 تومن و یافت هم نمیشود. دارو که قبلا هم کم و بیش نبود، حالا با این وضع دلار بدتر هم شده. یه پارسال فکر میکردم که آرش شیمی درمانی میشد. مغزم درد میکنه.
به قول 35 درجه، همه مون شدیم شبیه این فعالان بازار بورس، هی چشممون به این تابلوها و وبسایت هاست و ارقامی که بالا و پایین میشن. هر نیم ساعت یه بار این مثقال دات کام رو رفرش میکنم و هربار برق از سرم میپره! من اینجا چه غلطی میکنم با این اوضاع؟!

2. هی این خبرهای دستگیریهای این دو روز رو میخونم و حرص میخورم. بدبختی اینجاست که انقدر این اتفاق تکرار شده که کلا شده بک گراند خبری هر روزمون. یعنی یک اتفاق رو تبدیل کردن به یک روتین! از ماه دیگه راه می افتن خونه به خونه در میزنن و هرکی رو که کامپیوتر داره با بند و بساطش میزنن زیر بغل و میبرن اوین. دارم فکر میکنم اون پرستو دو کوهکی اصلا مونده بود توی ایران که چی بشه آخه؟! نصف دنیا رو گشتی که اینجوری بردارن ببرنت اوین؟ همینقدر مسخره و الکی؟ افسردگیش هم هنوز خوب نشده لابد...
یا اون سهام بورقانی... یعنی مادرش دیگه چقدر میتونه تحمل کنه!

3. پدر و مادر گلشیفته عکس رو انکار کردن و گفتن فتو شاپ ه! احتمالا از وجود کلیپ خبر نداشتن هنوز. بهتر بود اصلا حرفی نمیزدن. چند روز سکوت و بعدش همه چی تموم میشد. تو این آشفته بازار خبری فوقش یه هفته داغ میموند این بحث شیرین فضولی. خوشم میاد که خودش هیچی نمیگه. بذار ملت از خوشحالی و از عصبانیت خودشون رو بکشن اصلا. جمعیت کمتر، زندگی بهتر.

واقعا که بدبختیهامون و دغدغه هامون شبیه هیچ ملت دیگه ای نیست بس که منحصر به فرد هستیم. اصلا نمیشه درباره شون حرف زد. بعضی وقتها که به بعضی اتفاقات گذشته فکر میکنم احساس میکنم خواب دیدم یا فیلم بودن مثلا از بس که عجیب هستن...
نمیدونم دلم برای خودمون بیشتر میسوزه که انقدر هیجانات زندگیمون بالاست (بیشترش هم هیجان کاذب) یا برای ملتهای دیگه که یک صدم این مسایل رو هم ندارن و زندگیشون - به نظر من - خیلی یکنواخته.

امروز از اون روزهایی بود که دلم میخواست سرم رو بکوبم توی دیوار


3006.

دچار سونامی خبری شده ایم:
دست دادن فرهادی با آنجلینا
جایزه گلدن گلوب
جهش دوباره (بخوانید هزارباره)ی قیمت دلار و سکه
ماجرای عکس مجله فیگارو
ادامه دستگیریهای فعالان حقوق مدنی
جریانات مربوط به SOPA...

بابا یه روز درمیونش بکنید اقلا، وقت بشه جدا جدا عکس العمل نشون بدیم!


پ.ن. فقط مونده بزنه و این وسط جنتی هم جوون مرگ بشه

Tuesday, January 17, 2012

3005. ترک عادت موجب مرض است


از دست به دست کردن فیلم خصوصی زهرا امیر ابراهیمی تا عکس و فیلم گلشیفته

اون موقع نه اون فیلم رو دیدم، نه درباره ش نظر دادم. الان هم این عکس رو و این کار رو قضاوت نمیکنم.
اون موقع مردمی بودن که فیلم رو میدیدن که "ببینن واقعا خودشه یا نه" (!!!) و بعدش هم حرف و حدیثهایی که : دختره بی حیا فیلم هم گرفته (!) و هیچ کس یک لحظه هم با خودش فکر نمیکرد که: منِ بی حیا چرا دارم سرم رو تا گردن میکنم توی خصوصی ترین اتفاق زندگی یه آدم (که در اثر بی شعوری مفرط یک آدم دیگه پخش شده) و تازه با ذوق و شوق به همه هم تعارف میکنم.
الان هم همه آنچنان از گلشیفته طلبکارن که : آخه اینجوری؟ آخه الان؟ یا مثلا روشنفکرها کف میزنن که: آفرین، به این میگن اعتراض، آفرین به این شجاعت... شرط میبندم نصف این آدمها حتی نفهمیدن که قضیه ی عکس چی هست. اینا همونایی هستن که جایزه رو ول کرده بودن و دست دادن فرهادی با آنجلینا جولی رو بررسی میکردن.
گلشیفته عزیز، یادت نره دفعه بعد که خواستی دست توی دماغت بکنی از 70 میلیون آدم دلسوز و طرفدارات حتما اجازه بگیری. 70 میلیونی که دایم از دخالت حکومت در زندگی و حریم خصوصی مردم شاکی هستند و هرکدوم تک تک یه پا جم.هوری اس.لامی شده اند.

ما درست شدنی نیستیم. جامعه مون هم، مملکتمون هم.
متاسفانه



3004. خواب میبینیم پس هستیم

پدرجان خواب دیدن که ما (من و خودش) باهم دعوامون شده، به قول خودش درگیر شدیم!!! خدا به خیر بگذرونه...
البته رابطه ما کلا بر مبنای سوءتفاهم و اختلاف نظره، ولی دیگه نه در این حد آخه
آخی... دلش تنگ شده بوده فکر کنم.

پ.ن. سه چهار روزه همه مون داریم خواب همدیگه رو میبینیم، من خواب امریکاییها، اونا خواب ایرانیا، ایرانیها هم خواب ما! فعلا همه خوبن خوشبختانه. (متاسفانه خواب من کمی تا قسمتی نزدیک به واقعیت بود)


Sunday, January 15, 2012

3003.بازی ایران استرالیا یادتونه؟


ایشون گلدن گلوبشون هستن...

Peyman Ma'adi: people wants this award, we'll get it for them!
I liked that, and well done

قربون دستت، تا همونجایی اون اسکار رو هم بگیر بیار سر راهت

پ.ن.1. خدا رو شکر که نمردیم و دیدیم یه فیلم واقعی هم از ایران یه جایزه درست درمون گرفت، یه فیلمی که توش چیزی غیر از طویله و گاو و گوسفند و دار و درخت و کفش پاره نشون میدن. نو آفِـنس، ولی منظورم فیلمیه که همه میفهمنش. فیلمی که برای دیدن و درک کردن و لذت بردن ساخته شد نه برای جایزه گرفتن و جشنواره های هنری.
پ.ن.2. در راستای کوبیدن مشت محکمی بر دهان سردمداران تهاجم فرهنگی و تاکید مجدد بر اینکه"مگه ما چی مون از اینا کمتره؟"، ملعون ده نمکی به پاس بیش از یک دهه یاوه گویی و اراجیف بافی در سینمای ایران،از جانب مسوولان به عنوان برنده افتخاری طویله طلایی معرفی شد. (نوش جونش، از پهنا تو حلقش)


3002. -12 درجه

*

یه برف هم نمیاد یه کم گرم بشه هوا...


*

Saturday, January 14, 2012

3001. شود اما به خون جگر شود

نرود خاطره ی هیچ تماسی از دست
نرود خاطره ی سرخ شرابی از ذهن
نرود از سر من یاد جوانی با تو
نرود حجم تو از خاطره ی کوچه، اتاق
نرود طعم لبی جا مانده،
نفس باغ اناری با حوض


پ.ن. حمیدرضا از گولاس

Thursday, January 12, 2012

3000. والله به خدا با این نوناشون

بعله. متاسفانه واقعیت داره... گویا در سالهای دور دهه 60-70 میلادی یه کسی یه جایی گفته که احتمالا ویتامین سی اثر خاصی بر بهبود سیستم ایمنی بدن دارد، در همین حد فقط! درصورتیکه مدتهاست ثابت شده که هیچ نقش خاصی ندارد (ولی ملت همچنان چسبیدن به همون یه نظریه ی اون کتاب) و کمبود و عدم توازن ویتامینها و مواد معدنی به طور کلی سیستم ایمنی را تضعیف میکند... تصور کنید قیافه من رو هنگام شنیدن این خبر و فلش بکهایی که توی ذهنم به گذشته زدم ومرور لایف استایلم که براساس ویتامین سی بود.
والله چه عرض کنم با این دستاوردهای علمی شون!


12.1.12


یک ماه پیش دقیقا همین موقع هواپیما فرود اومد و من وارد کانادا شدم. سرزمین موعود(!)

الان منم و یه لیوان چای، پشت یک پنجره دوست داشتنی. با یه بارون ریز قشنگ و صدای پرنده ها.
این همیشه یکی از لحظه های مورد علاقه م بوده. الان خوشحالم و دارم از این لحظه لذت میبرم.
کی گفته وقتی آدم به چیزی که میخواد برسه، دیگه براش جالب نیست؟ دلخوشی های من مثل خودم کوچیک هستن و هروقت بهشون رسیدم آگاهانه ازشون لذت بردم. مثل پارسال که توی اون پارک chamarande حومه پاریس روی برگهای رنگارنگ زیر بارون راه رفتم، مثل الان، مثل همه اون لحظه های ساده و دوست داشتنی دیسکاوری گاردنز...

پ.ن. حالا گیرم یه سرمایی هم خورده باشم، این چیزی از خوبی این لحظه کم نمیکنه.



Tuesday, January 10, 2012

2098.


این آشپزهایی که توی برنامه های آشپزی میگن : نمک و فلفل به مقدار لازم

آخرش یه روز یکیشون رو میگیرم از صورت رنده میکنم.
آخه ابلـــــــــــــــــــــــــــــــــه! مقدارهای لازم رو که تو داری میگی، یه قاشق، نیم مثقال،بِلا بِلا بِلا... این میشه "به مقدار دلخواااااه"

پ.ن. کلا از برنامه آشپزی خوشم نمیاد، از پیام بازرگانی هم مزخرف تره.همینایی رو هم که دیدم جسته گریخته داشتم رد میشدم مثلا از جلوی تلویزیون یا مهمون بودم جایی و مجبور. آدم میشینه از روی کتاب میخونه دو دقیقه تند و سریع، بعدشم هر وقت خواست برمیگرده دوباره چک میکنه.



Monday, January 09, 2012

2097.

امروز یک روز خیلی خیلی بیهوده بود. فردا باید امروز رو هم جبران کنم.
حتما میرم خرید و حتما تکلیفم رو با این یکی دوتا رشته معلوم میکنم، فرمهای انصراف رو پرینت و پر میکنم.
غذا هم باید درست کنم. شاید رفتم کتاب آیین نامه رو هم از مهتاب اینا گرفتم، باید گواهینامه بگیرم زودتر تا بیکارم.
امیدوارم باد نباشه، هنوز هوا رو چک نکردم.

پ.ن. چقدر خوابم میاد،هنوز 12 ساعت نیست بیدارم!چی ریختم توی غذا؟!



2096.

مجددا احساس سرماخوردگی بر من مستولی گشت که البته من خودم رو زدم به اون راه و یه قرص خوردم و گفتم : انشالله که گربه ست...
راستش دیروز چون خیلی آفتاب شدید و غلط اندازی بود من سی ثانیه بدون پالتو رفتم بیرون تا بشینم توی ماشین و خوب البته هوا -4 درجه بود و من ساده دل گول آفتاب رو خورده بودم! ولی خوب چون آدم از سرما، سرما نمیخوره و این مهم نیازمند وجود ویروس مورد نظر می باشد (بعله، چی فکر کردین؟ آدم وقتی با یک خانوم دکتر زندگی میکنه باید علمی و منطقی فکر کنه. البته این باعث نمیشه که من دست از "گرمی" و "سردی" کردن بردارم!) خوب میگفتم... چون ویروسی درکار نبود من زیر بار سرماخوردگی نمیرم.
دارم فکر میکنم یه سوپی درست کنم. ببینم به مرحله عمل میرسه یا نه...

پ.ن. مانی هفته پیش سرماخورده بود و طفلکی همه کلی بهش غر زدن. گفتم اگه تو هم مثل من یه ماه درمیون سرمامیخوردی، تا حالا دیگه عادت کرده بودن. والله به خدا. انگار دکترها حق ندارن مریض بشن!

پ.ن.2. یعنی چی که کنار سوپر مارکت زنجیره ای ایستگاه اتوبوس نداره؟! کجا واجب تر از اینجاست مثلا؟ نیست که خیلی هم هوای معتدلی داره کشورشون!!! (البته من همچنان اینجا رو دوست دارم)

پ.ن.3. بطور جدی نیت کرده بودم که برم خرید، حیف که تنبلی دست و پای ما رو بسته!




Thursday, January 05, 2012

2095. that awkward moment when


he comes to your dream out of the blue in the middle of an irrelevant scenario and teases you, and suddenly you see everything is somehow related
I don't wanna see you in my dreams if you can't be more kind than the reality! I don't care where you're gonna go. I'm far enough


پ.ن. کابوس نمیخوام. خفه شدم بس که جوش زدم

Tuesday, January 03, 2012

2094. the awkward moment that...


صبح بابا زنگ زده، منم با چشمای بسته گوشی رو برداشتم (وقتی با کارت زنگ میزنن شماره نمی افته که بفهمم کیه). دیدم باباست. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی خوب صدام تابلو بود دیگه. گفت خوابی؟ ساعت چنده مگه؟ با عذاب وجدان و شرمندگی گفتم نمیدونم باید 11-12 باشه، و بلافاصله فهمیدم چه گندی زدم (بابا حساسیت عجیبی درباره دیر بیدار شدن داره، منتها تا وقتی امارات بودم به خاطر کارم همیشه عذرم موجه بود و تازه عذرخواهی هم میکرد اگه بیدارم کرده بود). با لحن سرزنش باری گفت ساعت یازدهه و تو هنوز خوابی؟؟ مانی کجاست؟ گفتم رفته بیمارستان دیگه لابد، (سرماخورده بود و مطمئن نبودم رفته باشه). میگه اقلا پاشو برو بیرون یه دوری بزن. میگم بابا جان هوا -25 درجه ست (دیشب قبل از خواب چک کرده بودم که هوا چطور خواهد بود) مگه مریضم که برم بیرون تو این هوا؟!!!! بالاخره رضایت داد که خوب باشه، برو بخواب. تلفن رو قطع کردم و ساعت رو نگاه کردم، 8:30 بود! دقیقا قیافه م این شکلی شد*! الکی آبروی خودم رو بر باد دادم! به قول مانی میگه وقتی نمیدونی ساعت چنده اقلا بگو "نمیدونم، 6-7" چرا میگی 11-12؟!!! خلاصه که خواب از سرم پرید با این شوک، پا شدم دیدم مانی هم خواب مونده و دیرش شده! زود برای بابا یه اس ام اس زدم که : ساعت 8:30 هستش نه 11...
برگشتم دوباره خوابیدم تا یازده!

پ.ن. امیدوارم اس ام اس رو گرفته باشه. نمیدونم به اون خراب شده بالاخره اس ام اس میرسه یا اونم به سلامتی تعطیله کلا.


*



Monday, January 02, 2012

2093.



مانی از کشیک 30 ساعته میاد خونه، چشماش باز نمیشه از شدت خواب، بیشتر روزها هم وقت نمیکنه تقریبا غذا بخوره ولی لبخند میزنه و میگه : خیلی شلوغ بود ولی خوب بود، هیچکس نمُرد. یا عصر میاد خونه میگه بریم خرید، میگم خسته ای حالا نمیخواد بریم، میگه خسته نیستم، مریض دیدم، خوب بود!!! یعنی من هلاک این رضایت شغلیش هستم واقعا. اصن آدم رو سر ذوق میاره. یاد خودم میفتم که از پرواز میومدم و دیگه نا نداشتم از روی مبل بلند بشم. شرمنده میشم واقعا.
به من هم میگه باید یه کاری بکنی که دوست داری. نه به پولش فکر کن نه به هیچی دیگه. کاری بکن که لذت ببری ازش، مثل من.
نمیدونم. وقتی فکرش رو میکنم هیچ کاری رو اینجوری عاشقانه دوست ندارم متاسفانه. باعث شرمندگیه البته، میدونم. گاهی فکر میکنم همون بهتره که آدم هجده نوزده سالگی که هنوز درست عقلش نمیرسه رشته ش رو انتخاب کنه و بعدش هم تا تهش بره. تو این سن و سال خیلی تصمیم گیری سخته. یادم نمیاد که اون موقع هم "عاشق" کاری بوده باشم. ریاضی رو دوست داشتم که تا وسطش رفتم و گند زدم و زدم کنار... خلاصه که مانی رو میبینم با این ذوق و شوق، دلم میخواد زودتر یه کارمثبتی شروع کنم. دوباره دارم به پرستاری فکر میکنم. رشته های دیگه که کارشون و درسشون ساده تره خیلی شرایطشون پیچیده ست و زیاد ارایه نمیشن و بعدش هم کلی داستان دارن. اقلا پرستاری تا حد خوبی آینده شغلیش تضمینه. سختی درس هم که میگذره بالاخره. درواقع من بعد از این چند سال هرچیزی که بخوام بخونم چندان راحت نخواهد بود. اقلا سر پیری یه درسی بخونم که بازده داشته باشه. محیط بیمارستان ها هم تا اینجاهایی که مانی تعریف میکنه محیط مثبتیه. توی یه محیط خوب، کار اگر هم سخت باشه، آزار دهنده نیست. در واقع کار مهمانداری هم که انجام میدادم اگر محیط شرکت خوب بود و از شرایطش راضی بودیم، سختی کار قابل تحمل بود.
خودم حسم اینه که از پس پرستاری میتونم بربیام (اگر بتونم درسها رو بخونم!). ولی خوب این هم صرفا یه حسه. شرایطش - غیر از چند مورد محدود که توی پرواز داشتیم- برام پیش نیومده که ببینم عکس العملم چیه. از خون و زخم و مرده نمیترسم، ولی خوب تا حالا برام پیش نیومده که یه آدم تصادفی ببینم که مثلا دستش هم قطع شده یا صورتش داغون شده. ولی کلا توی شرایطی که مجبور بودم، تونستم خودم رو جمع و جور کنم.
حالا فعلا تا اینجا قضیه اینجوریه، ببینم چه میکنم بالاخره...
ویش می لاک



2092. یعنی چی آخه؟!!

خوابهای قر و قاطی همچنان ادامه دارند.
دیشب خواب دیدم در پراگ هستم، و میخوام برم دانشگاه (!)، پولشون دلار کانادا بود، خیلی شبیه دوبی بود و همه ترکی حرف میزدند!



Sunday, January 01, 2012

2091.



این خوابهای قرو قاطی و بی سر و ته و دوست نداشتنی!
بدتر از همه اینکه وقتی بیدار میشم یادم نیست چی بودن، فقط کلیتش یادمه و احساس بدش که باقی مونده.



01.01.2012



میگن happy new year
ماهم میگیم چشم

رفتیم بیرون شام دور هم، خوش گذشت. خیلی خوبه که همه دور هم هستیم. جای اونایی که نیستن هم خالیه.
امیدوارم امسال سال خوبی باشه. پارسال که بد نبود. من موفق شدم شرّم رو از امارات متحده عربی کم کنم و بیام این ور دنیا و مصیبتم رو بندازم گردن این طرفیها! اتفاق بد خیلی خاصی نیفتاد. در مقایسه با سال 2009 دیگه فکر نمیکنم هیچ وقت واقعا چیزی رو اتفاق بد محسوب کنم.
امیدوارم امسال مثبت تر (تر؟؟!!) باشم. از این سردرگمی هم دربیام و تکلیفم رو با خودم و دنیا روشن کنم و بفهمم بالاخره چه غلطی باید بکنم. بیشترورزش کنم. کمتر غر بزنم، بهتر بنویسم. امیدوارم برای همه سال خوبی باشه این به اصطلاح سال نو.


پ.ن. لپ تاپم 2 ساله شد. به سلامتیش...