Monday, April 30, 2012

3118. There is no cure for love


نمیشه که من لئونارد کوهن گوش بدم و به یاد دیسکاوری گاردنز نیفتم...
مخصوصا آهنگ dance me to the end of love
دارم فیلم یکی از کنسرتهاش رو در لندن میبینم  و فکر میکنم که وقتی مُردم دوست دارم همش آهنگهای لئونارد کوهن رو برام بزارن

پ.ن. یه پنجره توی دیسکاوری گاردنز بود که یکی عصرها پشتش منتظر می ایستاد، با این آهنگ توی موبایلش

این پیرمرد فیلسوف دوست داشتنی...


Sunday, April 29, 2012

3117.


"اینم شده آب و هوا که اینا دارن!"
" میوه هاشون مزه آب میده"
" مواد غذاییشون خوب نیست"
"همه چیز خیلی مسخره گرونه"
" قوانینشون خیلی مسخره ست"
" تلویزیونشون هیچی نداره و مزخرفه"
" همه شهر پر از پیر و پاتاله"
" فرهنگشون مناسب سلیقه و حال ما نیست، (مردم هی توی خیابون به هم آویزونن)"
" همه جا خیلی دوره"

اینجا کاناداست. جایی که یه عمر خودمون رو میکشیم و رویا بافی میکنیم تا بهش برسیم (حداقل برای من اینطور بوده). سرده، گرونه، زبون خودمون نیست ولی دوست داشتیم که اومدیم لابد، به زور که نیاوردنمون!
تمییزه، طبیعت داره، آدمها مودب و خوش برخورد و ساده ن. امکاناتش برای همه ست : پیر و بچه دار و معلول. هر روز پنجره رو باز میکنی هوا یه جوره و کلی تنوع داره. اینترنتش فیلتر نیست. آسمونش خاکستری نیست. نفس عمیق میکشی بوی اگزوز ماشین و خاک و ماسه نمیره توی حلقت. همه یا کتاب دستشونه یا دارن میدون. کسی به کسی نگاه نمیکنه. کسی کسی رو قضاوت نمیکنه. هرکس هر غلطی که دلش میخواد میکنه.
من اینجا رو دوست دارم. منِ احمق این کشور سرد گرون بیمزه مزخرف پر از پیر و پاتال با فرهنگ متفاوت رو دوست دارم.
اگه بزارن مث آدم زندگی کنیم... سی سالش که به فنا رفت. هی گفتیم میریم یه جای دور خیر سرمون مث آدم زندگی میکنیم دیگه.
اشتباه کردم ظاهرا! باید رعایت کرد، چون زشته. باید رعایت کرد چون حق دارن لابد.
بعد هی میگن از توی موبایلها و کامپیوترهاتون بیاین بیرون! خوب بیایم بیرون چکار کنیم آخــــــــــــه؟! وقتی هی باید سکوت کنی و حرفی نزنی و نظری ندی و مخالفتی نکنی چون زشته و چون ممکنه کسی دلخور بشه و چون تو پشه فسقلی اصن غلط میکنی که رو حرف بزرگترا حرف بزنی و چشم سفید بازی دربیاری و نمک نشناسی، خوب آدم میره میتمرگه توی همون موبایل و کامپیوتر دیگه.

پاشم برم همون استخر، یه کم مخ م خنک بشه. باز یکشنبه ست و مهمون بازی.
دارم از یکشنبه های اینجا هم مثل جمعه های تهران متنفر میشم

پ.ن. منم دارم غر میزنم، میدونم ولی بالاخره یه جا باید تخلیه بشه دیگه.

Friday, April 27, 2012

3116. ژوكر در المپيك



جيم رفتن رو دوباره شروع كردم ( يه ده روزي اعصاب نداشتم، نرفتم، بهانه امتحان هم بود) چند روزه دوباره ميرم، خوبه به نظرم. و سه روزه كه استخر هم ميرم. ديروز يكساعت و ربع جيم بودم و بعدشم نيم ساعت شنا (٤٠٠ متر). به خودم اميدوار شدم.
دوستي دارم كه شناي نسبتا حرفه اي كار ميكنه سالهاست. برام يه برنامه تخصصي فرستاده در حد لاليگا كه از امروز شروع كردم، با ٧٥٠ متر (٦٥ دقيقه، بدون توقف بيشتر از دو دقيقه) گفته براي دوماه، ولي امروز كه اذيت نشدم، ممكنه بعد از دو سه هفته تغييرش بده يه كم.
تو استخر داشتم فكر ميكردم كه مامان چه حوصله اي داشت كه با اون همه مشكلات هميشه به فكر اين بود كه تابستونها براي من كلاس شنا پيدا كنه حتما. حالا بهش خبر بدم كه اين يكي رو مث آدم دارم استفاده ميكنم ازش، يه كم دلش خوش بشه اقلا.
تابستون ٨٥ كه با دخترک مربي گرفتيم و بالاخره همه شناها رو اصولي ياد گرفتم. اون مفيد ترين تابستونم بود: هر روز صبح ها چهارساعت كلاس فرانسه و بعد از ظهرها اقلا يه روز در ميون استخر. احساس خوبي داشتم، احساس كار مفيد كردن!
چقدر روده درازي كردم باز طبق معمول! فقط خواستم بگم اگه شنيدين قهرمان بعدي شناي المپيك يك ايرانيه از تيم كانادا، تعجب نكنيد.

پ.ن. احتمالا يه روز درميون جيم و شنا بايد تركيب خوبي باشه. مربيم كه اين طور ميگه. ببينم بالاخره زورم به اين شكم ميرسه يا نه!

Tuesday, April 24, 2012

3115. یک جای خالی دیگه



همیشه بهم میگفت: " شیرم رو حلالت نمیکنم" و من در عالم بچگی غش غش میخندیدم. با قیافه جدی ادامه میداد که: " میخندی؟ انقدر که من برات توی صف شیر خشک ایستادم به اندازه یه مادر به گردنت حق دارم".
عمو جمشید، دوست قدیمی بابا، کسی که من به عنوان اولین عمو و دایی شناختمش. دعواهای همیشگی ما سر ته دیگ، شوخیهاش درباره شیر خشک هایی که برام گرفت، خاطرات خوب خونه سعادت آباد (که دیشب خوابش رو دیدم) و توصیفاتش از دور دنیا. مرد مجرد دنیا دیده ای که الگوی پسرای دوست و آشنا بود بخاطر ازدواج نکردن. هرکس میخواست بره خارج از اون راهنمایی میخواست. من خیلی کوچیک بودم که شنیدم میگفت "ونکوور بهترین جای دنیاست برای زندگی" (تازه خواهرام هم که کوچیک بودن این رو ازش شنیده بودن).
آخرین باری که دیدمش چند سال پیش بود که بهش گفتم میخوام برم کانادا. خیلی تشویقم کرد.
خیلی وقته  ندیدمش. آخرین بار یه کم شکسته شده بود. من همون تصویر قدیمی رو دوست دارم. مرد فوق العاده خوش تیپ وسرحال و همیشه سفید مویی که همه دنیا رو گشته بود. بیشتر از سی سال بود که بازنشسته شده بود و برای من خیلی جالب بود که یه مرد کار نمیکرد.
عمو جمشید دیگه نیست. تنها توی بیمارستان فوت کرد. تو کما بود چند روز ظاهرا، اون لحظه هیچ کس هم کنارش نبود. فکر نمیکنم زیادم مهم باشه آدم چه جوری بمیره. اصن شاید وقتی کسی کنارت نباشه دل کندن راحت تر باشه. مهم اینه که خیلی خوب زندگی کرد. هشتاد سال عمر مفید، هم برای بقیه هم برای خودش.
من خیلی بی معرفت بودم که سراغی ازش نگرفتم. مطمئنم که شیرش رو حلالم نکرد آخرش...
پ.ن. آدمهایی که میشناسی یکی یکی حذف میشن. حس بدیه. طفلک بابا

Monday, April 23, 2012

3114.




فکر میکردی دوست نداره بهش بچسبی، مخصوصا توی جمع
فکر میکردی دوست نداره اینجوری باهاش عکس بگیری
فکر میکردی دوست نداره عکسهاش رو بذاری آن لاین
فکر میکردی به نظرش لوس بازیه که همه اتفاقات تند تند بره توی فیس بوک (خداییش لوسه این کار دیگه)
کارهایی که فکر میکردی دوست نداره...
آدمی که فکر میکردی میشناسیش!
خوب، ظاهرا اشتباه میکردی.
همون بهتر که رفت اصلا از این رابطه سرشار از سوءتفاهم

پ.ن. شاید هم واقعا دوست نداشت " تو" این کارها رو بکنی
 ما کجا و اون کجا...


Sunday, April 22, 2012

3113. تعلق خاطر


امروز یه کمربند خوشگل شلوار خریدم، شبیه کارهای دستی سرخپوستاست.
اصن یه حس خوبی بهش پیدا کردم که نگو. آویزونه پشت در، هی نگاش میکنم شاد میشم.
من از بچگی تعلق خاطر خاصی به سرخپوستا داشتم و در تنها بالماسکه عمرم هم یه سرخپوست تمام و کمال شدم
یادش بخیر

Friday, April 20, 2012

3112. درباب برخوردهاي اجتماعي


امروز كه از كلاس بر ميگشتم، توي اتوبوس يه ايستگاهي نگه داشته بود. بعد دختري كه جلوي من نشسته بود (كنار پنجره بود) سرش با موبايلش گرم بود يه دفعه فهميد بايد پياده بشه. يه جيغي زد و با سر و صدا از جلوي مسافر كنار دستش ( يه خانوم مسن كه اونم با آيفونش مشغول بود) زد و رد شد و پريد بيرون. همه چند لحظه با تعجب بهش نگاه كردن، بعد شروع كردن خنديدن، مخصوصا همون خانوم كنار دستيش
داشتم فكر ميكردم اگر اين صحنه در ايران اتفاق افتاده بود، اون موقع كه آبروي طرف رو ميبردن و داد و بيداد ميكردن هيچ، تا خود ايستگاه آخر هم درباره بي مبالاتي نسل جوون و رسيدن آخر زمون و عدم وجود تربيت خانوادگي(!!!) داد سخن ميدادن و كلي سرشون گرم ميشد ملت.
تازه كاناداييها معروفن به مودب و مبادي آداب بودن.
به نظر مياد آدرس رو درست اومدم. جاي شما خالي

3111.


ساعت ده شب بيهوش شدم. خوشحال بودم كه زود ميخوابم و خوابم درست ميشه (تقريبا يه هفته ست كه تا پنج و شش و حتي نه صبح بيدارم! درس؟ شوخي ميكني حتما...)
خلاصه كه ساعت ١١:٤٥ سرحال و قبراق بيدار شدم و ديگه خوابم نميبره! كامپيوتر هم كه مرده به سلامتي و فيلم هم نشد ببينم. بايد جام زهر رو سر بكشم و تن بدم به تعويض ويندوز گويا... با همين موبايل و اپليكيشنهايي كه هي كراش ميكنن بايد بسازم فعلا. كور شدم...
الانم دارم كنسرو نخودفرنگي ميخورم، جاتون خالي.
٤:١٤ دقيقه صبح :( داغونم اصن، له له...

Thursday, April 19, 2012

3110. YAY...


هه هه
من یک بار دیگه شانس آوردم در این زندگی خر تو خرو بعد از دوهفته حرص خوردن و درس نخوندن (!) ...
بعله... زدیم تو گوش امتحان. 35 از 40

امشب واقعا جا داشت که یه شراب توپــــــــی بزنم و فیلمی ببینم.
احتمالا میرم برای فیلم CLOSER. ببینم آن لاین پیداش میکنم یا نه.

پ.ن. از همه دوستان پر و پخش در اقصا نقاط دنیا که قوت قلب دادند، تشکر میکنم همینجا.
دنیا با وجود شما قطعا جای بهتریه.



3109. اراده



آدم توي زندگي هيچي نداشته باشه، فقط اراده داشته باشه. همه مشكلاتش حل ميشه.
تمام بدبختي من همين بي ارادگي محضه. اصن ميتونن من رو به عنوان نمونه تحقيقات روانشناسي مورد استفاده قرار بدن...
فردا امتحان فاينال اين بيولوژيه رو دارم و درواقع بايد صادقانه اعتراف كنم كه درس نخوندم! واضح و مبرهن است كه شرمنده هستم، استرس هم دارم ولي به دليل همون بي ارادگي، نخوندم. دو هفته هم وقت داشتم، بهانه هم ندارم. در واقع الان همه جزوه ها براي من حكم الفباي چيني رو دارن و فكر ميكنم كه اصن بخاطر همين نرفتم سراغشون.
اصن نميدونم كدوم رو بخونم!
بعله، تا صبح بيدارم. در تمام عمرم هيچ وقت شب امتحاني نبودم. خدا امشب رو بخير بگذرونه...

پ.ن. خيلي افقهاي روشني به چشم نميخوره، ميترسم دانشگاه هم وضعم همين بشه! نميدونم اشكال زبانه يا مطالب، يا جفتش شايد


Wednesday, April 18, 2012

3108. بزن زخمه


مرداني كه دستي بر ساز دارند
قطعا بهتر ميدانند چگونه ميتوان روح يك زن را نواخت...

Tuesday, April 17, 2012

3107. یواش تر، ما جا موندیم...



این سرعت پیشرفت تکنولوژی هم دیگه جدا گندش رو درآورده!
چند روزیه که تلویزیون گرفتیم، بخاطر عمه، وگرنه من و مانی که از اینترنت بیکار نمیشیم که تلویزیون نگاه کنیم. بعد کاملا گیج و ویج میزنیم باهاش. اولا که من هنوز تلویزیونهای جدید رو درک نمیکنم اصلا و نمیفهمم فرق ال ای دی و ال سی دی و پلاسما و باقی مشابهاتشون چیه! امیدی هم به یاد گرفتنش ندارم و علاقه ای هم. بعدش میرسیم به بحث شیرین تلویزیون کابلی. اینجا دیگه کاملا احساس یک موجود فضایی رو داشتم که تالاپی افتاده وسط زمین (یا شایدم برعکس). سیستمش که از اینترنت و مودم استفاده میکنه، این هیچی. بعد کارکردن باهاش خیلی خیلی عجیب غریبه به نظرم. وسط فیلم میتونی پاز کنی، بری دستشویی، بیای دوباره پلی کنی! میتونی یک عالمه گیگ فیلم ضبط کنی بعدا ببینی (این جدید نیست میدونم). میتونی خیلی کارای دیگه هم بکنی که هنوز سر درنیاوردیم ازش. وقتی اومدن وصلش کنن من خونه بودم و باید یاد میگرفتم، خوب حجم اطلاعات بالا بود و نوعشون هم خداییش طوری نبود که من همش رو بتونم یه جا یاد بگیرم! اینه که دو روزی طول کشید تا بتونیم ازش استفاده کنیم. بساطی داشتیم دیدنی... عمه دیگه پاک از ما نا امید شده بود.
مانی میگفت اسم این دستگاهه چیه الان (شبیه رسیور ماهواره ست، یه جور رسیوره در واقع). گفتم نمیدونم ولی میتونیم بهش بگیم کامپیوترِ تلویزیون، چون جدیدترین تکنولوژی ای که ما دوتا میشناسیم کامپیوتره! من اعلام کردم که دیگه چیز جدید یاد نمیگیرم و آخرین دستاوردم کارکردن با آیفون بوده (عرض خسته نباشید!) بعد دانشگاه هم میخوام برم با این وضع...

من البته زیاد به این قضیه اعتراف نمیکنم و ظاهرا قبولش هم ندارم ولی واقعیت اینه که سر درآوردن از تکنولوژی و اینجور چیزا یه کار مردونه ست. همین الان اگه فراز فسقلی هم اینجا بود جیک و پوکش رو برامون درآورده بود. مردا بی هوا دست به کار میشن و انقدر بالا پایینش میکنن تا میفهمن چی به چیه. خانومها اغلب با احتیاط برخورد میکنن و نگرانن که نکنه یه کاری بکنن که وضع بدتر بشه! به هرحال فعلا مرد خونواده یه استان دیگه ست، تا دفعه بعدی که بیاد باید بتونیم خودمون رو جمع کنیم.

پ.ن. چهارده پونزده سال پیش برخوردم با کامپیوتر هم چیزی شبیه این بود. چرا راه دور بریم، همین آیفون رو که گرفتم تا چهار پنج روز از توی جعبه درش نیاوردم (منتظر بودم مهرزاد اینا از تهران برگردن) چون میترسیدم خرابکاری کنم. تا اینکه بالاخره دل به دریا زدم و بازش کردم و تصادفا آیفون هم من رو نخورد.



Monday, April 16, 2012

3106. مخاطب خاص

مخاطب خاص باس یه خاص یتی داشته باشه:
شعری بتونه بگه برا آدم
سازی بزنه براش
صداش خوب باشه و بخونه براش
بتونه نقاشیش کنه
ازش عکسهای خوب بگیره
خلاصه که اقلا یه هنری داشته باشه دیگه

همین دیگه
پیداش کردین بذارین تو فریزر بی زحمت، شاید روزی دوباره عقل از سرم گریخت و هوای عاشقیت به سرم زد. اقلا این بار دست خالی برنگردیم از رابطه.
پ.ن. بنده هیچ ادعایی در هیچ یک از زمینه های فوق ندارم. همه که نباس هنرمند باشن. یه طرف قضیه کافیه. والا...

3105.

دل گمگشته ما را
با عطر زلفش
روزگاری داستانها بود

Sunday, April 15, 2012

3104.

بیقرارِ خنکای آب بر عطش
یاد باران یا بوی خوب نمش
بوی یادِ او،یادِ غمش
یاد رود با آن پیچ و خمش
دوست دارم عشق را
با همه زیاد و کمش

"مانی حامدی"

Friday, April 13, 2012

3103.

بايد اعتراف كنم كه اصلا حوصله آدم بزرگا رو ندارم! حرفهاي تكراري، تعصبهاي مصرانه، قضاوتهاي تمام نشدني ...
و آخرش هم نتيجه گيري اينكه: ايرانيها از بيكاري همش به زندگي همديگه كار دارن.

آدمها اغلب ايراداتي رو در ديگران ميبينند كه اتفاقا خودشون هم تا حد زيادي همون ايرادات رو دارند. و اتفاقا امكان نداره كه براي يك لحظه هم يكي از اونها رو قبول كنند.

خيلي خوش ميگذره، جاتون خالي...


3102. Hush up

خاله بازي دوست ندارم.
فردا مهمون داريم. ١٠ صبح آخه؟!!!
خجالت بكش، سكوت كن، لبخند بزن...
هر وقت انقدر عرضه داشتي كه خونه زندگي بزاري، بعد حق داري نظر بدي.
جهت يادآوري
پ.ن. جو خونواده زدگي ايراني كه ازش زديم بيرون (تازه من ايران وضعم خوب بود و زياد درگيرش نميشدم!)، اينجا داره باز تكرار ميشه. خيلي هم نزديك... ميتونست تابستون خوبي باشه، ولي زياد افقهاي جالبي به چشم نميخوره.
ساكت بچه، زشته! خيلي ناراحتي پاشو برو سر يه كاري كه هی تو خونه و جلوی چشم نباشي ...

3101. سه چوب كبريت

افروخته يك به يك سه چوب كبريت در دل ِ شب
نخستين براى ديدن تمامى ِ رخسارت
دومين براى ديدن ِ چشمانت
آخرين براى ديدن ِ دهانت
و تاريكى كامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم
در آن حال كه به آغوشت می فشارم.

ژاک پره ور

Thursday, April 12, 2012

3100. روی ایوان

روی ایوان
هنگامی که شب آوازش را سر میدهد
و سبزه خیس و شاداب بر ما مینگرد
شب بو از هوای ما بالا می آید
و تو با شکوفه های سیب پیراهنت
مرا و خانه را
به لبخندی خراب میکنی
و سرانگشتانت که هدیه ی خدایان
به من است
تو گویی انتهای جهان را به من مینماید
و صدای زنجره آواز شبهای عشق ماست
باران که ببارد
چنان تنگ در آغوشت گیرم
که ارزنی فرو نغلطد میان من و تو
و بوی شب بو میان ما،من وتو
به دام افتد

"مانی حامدی"

Monday, April 09, 2012

3099.



مهاجرت در سن بالا خیلی خیلی کار سختیه.
واقعیت اینه که پدر مادرهای ما با اینجا ارتباط برقرار نخواهند کرد. قطعا خوششون میاد ولی جا افتادن ی در کار نیست. کلافه و سر درگم خواهند بود همیشه، حتی اگر از بودن کنار بچه هاشون خوشحال باشن. طبعا احساس مسوولیت میکنیم که از اون خراب شده بیاریمشون بیرون، ولی واقعا قضیه به این سادگی نیست. خیلی وقتها شاید خودشون متوجه نشن، ولی احساس امنیتشون و اعتماد به نفسشون رو در محیطی غریبه از دست میدن و بچه ها هم که همه درگیر کار و زندگیشون هستن. باید واقع بین باشیم، زبان یاد گرفتن به این سادگی نیست و ما چندان حرفی برای گفتن باهم نداریم.
شاید مسافرت منطقی تر از مهاجرت باشه. برای هر دو طرف، هم بچه ها هم بزرگترها...

پ.ن. من از بچگی عقیده داشتم که زندگی کردن چند نسل در کنار هم توی یک خونه ایده خوبی نیست و خوب البته بسیار هم به نامهربونی و سنگ دلی و خودخواهی متهم شدم (درواقع فقط مامان تاییدم میکرد). ولی واقعیت اینه که نیازها، عادتها و عقاید نسلهای مختلف باهم فرق داره. هنوز که هنوزه توی ایران سعی میکنن به زور تلویزیون و فیلم و داستانهای غیرواقعی، به مردم القا کنن که زندگی کردن پدربزرگ مادربزرگها با بچه ها و نوه ها یه ارزش ه! شاید پنجاه سال پیش بوده، ولی الان دیگه نیست. در بهترین حالت همه صرفا همدیگه رو تحمل میکنن. به این نمیگن سنگ دلی، نمیگن بی محبت بودن، نمیگن نمک نشناسی، میگن منطقی فکر کردن. ارتباط در عین استقلال میتونه گزینه منطقی تری باشه. به خدا دوست داشتن لزوما به این معنی نیست که همه باید همیشه ورِ دل همدیگه باشن.

پ.ن.2. یه چیزی خوندم تازگی که به همراه این اتفاقات اخیردوباره این مسئله رو برام زنده کرد.



3098. هیچ وقت بهش نگفتم

اولین باری که باهم تلفنی حرف زدیم (هزارسال پیش تقریبا)، احساس کردم صداش خیلی شبیه رضا عطارانه (که خیلی دوستش داشتم)
الان که این فیلمش رو دیدم دوباره همه چی برام تداعی شد... قسمتهایی که عطاران حرف میزد چشمام رو میبستم.
گاهی دلت فقط برای شنیدن یه صدا تنگ میشه.
پیش میاد
میگذره

Sunday, April 08, 2012

3097.

چقدر امروز عصر جمعه بود...

Saturday, April 07, 2012

3096. از دل گریخته ها...


گاهی نمیدانی از دست داده ای
یا از دست رفته ای

شاید هم

از دست داده ای که از دست رفته ای...

پ.ن. اولی رو جایی خوندم و بلافاصله دومیش به ذهنم رسید!

Thursday, April 05, 2012

3095. همه چیز تمام میشود

رابطه انسانی عمر مفیدی دارد.
متاسفانه داستانهای عاشقانه با ریاکاری و احساساتگرایی چنین باوری ایجاد کردهاند که عشق هرگز نمیمیرد.
نه دوست من!
عشق هم میمیرد.
یک باره احساس میکنی دلت تنگ نمیشود.
همیشه هم اسمش هرزگی نیست.
گاهی اوقات واقعن همه چیز تمام میشود.
تمام میشود.
جوری تمام میشود که انگار هرگز نبوده است.

مجنون لیلی / سید ابراهیم نبوی

پ.ن. همه چیز تموم میشه. همه چیز غیر از بدبختیها و نگرانیها

Tuesday, April 03, 2012

3094. وقتي دوري، آدم نيستي


وقتي دوري هيچ خبري رو بهت نميگن چون: شما كه دوريد و كاري از دستتون برنمياد و چرا بيخودي نگرانتون كنيم. ما هم بالاخره ميفهميم و شاكي ميشيم كه: مگه ما آدم نيستيم و جزو اون خونواده نيستيم و چرا هيچي نميگين.
شايد اونا هم حق داشته باشن، ولي ما بيشتر حق داريم. ما نه قلبمون رو عمل كرديم، نه حامله ايم نه سن مون بالاست كه هول بكنيم، بايد بفهميم
براي همون خونواده نصفه نيمه باقي مونده چه اتفاقي داره مي افته يا نه؟!! ديگه شورش رو درآوردن...
امروز يه فصل گريه كردم براي خان داداش و يه فصل هم از دست جناب باباخان، بذار زنگ بزنه... فقط خودشون خواهر برادري بلدن، ما ها آدم نيستيم كه احساس داشته باشيم!
دوسال پيش هم اگر من انقدر پيله و فضولي نميكردم نمي خواستن صداش رو دربيارن، تا بعد كه دكترش گفته بود همه خواهر برادرا بايد چكاپ انجام بديم!
پ.ن. بيخود نبود اين چند روزه همش فكر مامان بودم و هي دلم شور ميزد.
پ.ن.٢. اينجا هم خرابكاري كردم و گند زدم! يكي نيست بگه بچه پر روو! يه چيزي ببند روي چشمت بگير كپه ت رو بزار ديگه خبرت! اين اداهات رو هم بزار براي خونه خودت. اعصاب ماني هم خورد شد :(



3093.


اينايي كه خوابيدنشون سخته و با كوچكترين صدا و نوري بيدار ميشن و تو هر شرايطي خوابشون نميبره... به اينا طعنه كنايه نزنيد. گناه دارن. دست خودشون كه نيست.
بدبختيم ما اصن یه وضی ...
نمیدونم والله، امید چندانی ندارم که دیگه بعد از سی سال تغییری در این سیستمم پیش بیاد. شرمنده م به خدا...


Monday, April 02, 2012

3092. يك روز بي اعصابانه

زودتر اين دانشگاه لعنتي شروع بشه كه هي هركي بهم ميرسه نپرسه : پس چكار ميكني اين همه وقتت رو؟ فقط يك روز كلاس داري كه! پس چرا گواهينامه نميگيري كه به درد يه كسي بخوري؟... اصن من نميخوام گواهينامه بگيرم، به درد هيچ كس هم نخورده م و نميخورم.
كدوم همه وقت؟ پس چرا اينترنت بازيهام محدود شده به موبايل و توي تخت قبل از خواب؟!
خودم هم كم كم داره باورم ميشه كه يك عالمه وقت دارم و لابد همش دارم ميخورم و ميخوابم! هنوز وقت نكردم عكسهاي پيك نيك هفته پيش رو نگاه كنم حتي! كامپيوتر فقط چند دقيقه براي چك كردن دستور غذا يا وضع هوا روشن ميشه! جيم هم كه حرفش رو نزن... البته در اينكه تايم منيجمنتم خوب نيست كه بحثي نيست، ولي واقعا بيكار هم نيستم.
اين كلاسه تموم بشه برم يه چند روزي سفر، به جهنم كه اينا پولهاي شهريه دانشگاهه. من الان دلم ميخواد برم مسافرت. ده سال ديگه كه درب و داغون شدم ديگه چه لذتي داره! هميشه مثلا به فكر دو روز ديگه بودم و هي "براي اين كارا وقت زياده" ، آخرش هم نه همون موقع لذت بردم و نه به اصطلاح آينده نگري هام به جايي رسيد.
مثل آدم به موقع درسهاتون رو بخونيد كه بعدا مث من سر پيري اينجوري گريپاچ نكنيد.
شايد بايد اصن يه دانشگاهي خارج از تورنتو پيدا مي كردم. حوصله "مراقب بودن" ندارم، تجربه ش رو هم. هميشه هركاري خواستم كردم. حوصله و اعصاب قضاوت شدن ندارم. حوصله شنيدن حرفهاي تكراري و ماجراهاي ايران رو ندارم. حوصله ندارم هي دايم تكرار كنم كه "حرف نزن بچه، تو نظر نده" و همش هم از دستم درميره آخرش...
بايد ببينم از سال دوم دانشگاه ميشه منتقلش كنم يه جاي پرت و پلايي يا نه. چشمم كور ميرم سركار فوقش. اين همه آدم چطوري درس ميخونن و كار ميكنن، منم يكيش.
امشب بدجوري قر و قاطي م. هي مامان زد توي سر خودش كه بچه بيا برو استراليا، منم كه طبق معمول حرف گوش نكردم.فكر اين روزا رو كرده بود...الهي بميرم براش از اين ته تغاري ننرش هم شانس نياورد!
وقتي ديگران رو نقد ميكنن، قطعا صابونش به تن تو هم خواهد خورد. مراقب رفتارت باش
فقط باید یه بهانه درست و حسابی پیدا کنم که مانی ناراحت نشه.

Sunday, April 01, 2012

3091.

3090. نوروز ٨٨

قشنگترين دروغ سيزده:

- دوستم داري؟
+ معلومه كه دوستت دارم فسقلي كه با يه آبجو مست كردي...