Thursday, June 28, 2012

3161. آلمان - ايتاليا


بالاخره من در مونترال بعد از مدتها فوتبال ديدم. بازي انگليس ايتاليا رو كه از جنگل برگشته بوديم و خسته بوديم و توي خونه ديديم. امروز هم كه آلمان ايتاليا رو رفتم يه بار بزرگ كه همه مسابقات رو پخش ميكنه و اصلا اسمش " ايستگاه ورزش" ه. بچه ها سركار بودن. بيتا هم كه طرفدار آلمان!
تجربه جالبي بود. همه باهم هيجان زده ميشدن و مهم نبود كه تنهام. بازي قشنگي هم بود، خوب شد رفتم. آبجوي آلماني خورديم و داد زديم ويوا ايتالي

Wednesday, June 27, 2012

3160. يه هفته ديگه هم روش


شوخي شوخي موندگار شدم مونترال!
بچه ها يه تعارفي زدن طفلكي ها، منم كه بي جنبه...
راستش بايد إذعان كنم كه مونترال به زيبايي تورنتو نيست (از ديد من البته). ظاهر خيابونا و ساختمونا و شهر يه كهنگي داره كه من يه كم دلم ميگيره. ولي خوب جاي ديدني هم زياد داره.همه چيز فرانسويه. اتوبوسهاش ايستگاهها رو اعلام نميكنن و اين قضيه رو سخت ميكنه. ياد اون سفر پاريس ميفتم همش، با اين تفاوت كه من اونجا همش با مترو ميرفتم و اتوبوس سوار نميشدم. متروي اينجا گسترده تر از تورنتوئه و نقشه خونيش باحاله، خوشم مياد. ساختمونا اغلب ساده و بلنده و نه مثل تورنتو كه خونه هاي شيرووني دار نقشه غالب هستند، اين رو دوست ندارم.وقتي با مردم انگليسي حرف ميزني، انگليسي جوابت رو ميدن اغلب. ولي نوشته ها و همه مطالبي كه از بلندگوها اعلام ميشه فقط فرانسويه.
امروز رفتم تنها كوه مونترال، با اينكه هوا خيلي ابري بود ولي چشم انداز شهر خيلي زيبا بود. يه بار بايد برم سي ان تاور و تورنتو رو از بالا ببينم چه جوريه. پاييزش بايد خيلي خوشگل باشه. (به نظرم فضاي سبز تورنتو بيشتره.)
پريروز رفتيم توي كوچه هاي نزديك رودخونه. خيلي شبيه اروپا بود اون قسمت.
ديروز هم كه رفتيم شهربازيشون. عظمتي بود براي خودش. كلي تخليه هيجاني شديم! اينم از اون كاراييه كه بايد تا قبل از سي سالگي انجام بدي. من در سي سالگي بر محافظه كاريم غلبه كردم و خيلي هم خوش گذشت.
آخر هفته هم كه رفتيم يه شهر نزديك كه جنگل و ساحل داشت. بعد از مدتها دوباره كمپينگ رو تجربه كردم. خوش گذشت. اين هفته هم باز كبك دوشنبه تعطيله براي روز ملي كانادا، احتمالا بريم كبك سيتي آخر هفته.
خلاصه كه حسابي بچه ها رو خسته كردم. باهاشون خيلي خوش ميگذره. من تا الان سه بار بليت برگشتم رو عوض كردم! فكر كنم ديگه رفتم تو ليست سياه اين شركت اتوبوس راني.

Tuesday, June 26, 2012

3159. بار ديگر ٢٦ ژوئن


اين سومين ٢٦ ژوئن كذاييه. ديگه كاملا حالم خوب شده به نظرم. هفته اي دوسه بار خواب ميبينم فقط. هر بار هم عكسهاي جديدش رو ميبينم تا يك روز هنگ ميكنم. ميبينيد؟ ديگه خوب شدم...
همين امروز هم بايد عكس ميذاشت حتما. يه حكمتي داشته ديگه لابد.

Friday, June 22, 2012

3158. سفر بدون اینترنت...



بزرگترین سنت شکنی من در این سفر اینه که دارم بدون اینترنت میرم مسافرت!
خواستم برم آپشن 3G رو اضافه کنم روی موبایلم، بعد دیدم که نه، دارم میرم با مردم معاشرت کنم. اینترنت توی خونه کافیه.

پ.ن.اتوبوسه قراره وای فای داشته باشه. وای به روزگارش اگه نداشته باشه. شوخی که نیست، شیش ساعت راهه!

Thursday, June 21, 2012

3157.


بالاخره چمدون رو بستم. عمه میگه یه سفر سه روزه ست بابا! وسط بیابون هم که نمیری، انقدر سخت نگیر.
راست میگه البته، ولی خوب من یه کم... والا چه عرض کنم. من به بک آپ داشتن خیلی اعتقاد دارم. به اینکه : "اینو ببرم اگه اونجوری شد لازم میشه". خوب هرکسی یه ایرادی داره دیگه... حالا دانشجو میشم، زیاد سفر میریم، دستم راه میفته ایشالا.
الان با این حرفایی که زدم فکر میکنید من چه آدم بد سفری هستم و دیگه عمرا هیچکدوم حاضر نمیشید با من جایی برید. خوب، اشتباه میکنید. اتفاقا خیلی هم خوش سفرم. اصلا غر نمیزنم که خسته شدم و اصلا هم نمیپرسم " پس کی میرسیم".
به خدا راست میگم... اصن با من انقدر خوش میگذره، حالا هشت ماه نه، ولی دیگه چند روز میشه تحملم کرد.

پ.ن. دو روزه ورزش نرفتم، این چند روز هم اضافه میشه بهش. وجدان درد گرفتم!

3156. یک لانگ ویکند خوب


فردا دارم میرم خارج.
یکشنبه روز ملی کبک هستش و احتمالا جشن و این برنامه ها. (نخند! کبک خارجه دیگه! شعبه فرانسه در کانادا)
میخواستم هفته دیگه برم (اول جولای- روز ملی کانادا) که دوستم گفت این کبکی های متعصب خیلی برای اون روز جشن نمیگیرن و برنامه خودشون رو دارن و اینا. منم تصمیم گرفتم همین هفته برم که برای Canada Day همین تورنتو باشم و به برنامه های اینجا برسم. چون میدونید که من کلا خیلی اکتیو هستم و هیچ موقعیت و برنامه ای رو از دست نمیدم...
طبعا سخت ترین بخش چمدون بستن ه طبق معمول. داشتم تاپ و شلوارک برمیداشتم که خبر رسید قراره بارون باشه این چند روز. حالا من نشستم بلاتکلیف که باید چه خاکی تو سرم بریزم دقیقا! سه هفته پیش در اثر همین بارونها مونترال تقریبا سیل اومد.
به موقعیت جرافیاییش نمیخوره البته، ولی ظاهرا آب و هواش خیلی به مناطق استوایی شبیهه در این فصل: بسیار گرم و شرجی و بارانهای سیل آسا! حالا هر ده دقیقه یه بار سایت هواشناسی رو رفرش میکنم، بلکه نظرش عوض شده باشه...

پ.ن. طبعا خیلی خوشحالم که دارم میرم دوستام رو میبینم (و یک جای جدید رو) و ضمنا این اولین سفرم در کانادا هستش و دارم با اتوبوس میرم. قطار گرون بود نسبتا و طولانیتر. هواپیما هم که اصلا حرفش رو نزن. اعصاب فرودگاه و تشریفاتش رو ندارم!
پ.ن.2. دعا کنید هوا خوب باشه. نمیخوام بوت ببرم...



Wednesday, June 20, 2012

3155. کفشهای عمو نوروز


در حالت عادی و با نیت قبلی، کفش خریدن من یه پروسه ست برای خودش.
حالا تصور کنید که دارم میرم خرید (استثنائا با صندل و نه کفش ورزشی)، تصمیم گرفتم که دوتا ایستگاه زودتر پیاده بشم و از آفتاب استفاده کنم. بعد همینجوری که راه میرفتم یکی یکی بندهای صندل کنده شد! وقتی رسیدم به مغازه ها دیگه عملا نمیتونستم باهاش راه برم. کمدی باور نکردنی ای بود. خانومه اومد گفت چطور میتونم کمکت کنم؟ به کفشم اشاره کردم و هردو زدیم زیر خنده... خلاصه که یه کفش رفت تو پاچه م شوخی شوخی.
من انقدر محافظه کارم که وقتی میرم مهمونی مفصل، حتما یه جفت کفش اضافه میرم جهت اطمینان. از بس که داستان شنیدیم که یکی پاشنه کفشش درمیاد، یا پاش ورم میکنه یا بند کفشش پاره میشه... خلاصه گندش رو درآورده م دیگه!

پ.ن. هربار که میرم بیرون توی آفتاب و یه باد خنک ( بدون بوی دوده و بدون ماسه) میخوره تو صورتم، بیشتر از قبل عاشق کانادا میشم. واقعا که سی سال گذشته حروم شده.

Tuesday, June 19, 2012

3154. روزمرگی های خزعبل



میگن اگر کسی از چیزی راضی نیست،  تغییرش میده. حرف قشنگیه البته، ولی در واقعیت همیشه به این سادگی نیست.
یک بار پنج سال پیش دیگه تحمل استرس اون خونه رو نداشتم و زدم بیرون، برای همیشه. حالا خودخواهی یا هر کوفت دیگه ای که اسمش رو میذارین. خودخواهی خیلی هم چیز عجیبی نیست، هرکس یکبار بیشتر زندگی نمیکنه (متاسفانه یا خوشبختانه). حق داره که گاهی خودخواه باشه.
الان شرایط این تغییر رو ندارم متاسفانه.  لطفا نگید: اگه میرفتی سرکار... اگه میرفتم سرکار هم باز شرایطش طوری نبود که بتونم خونه بگیرم خودم. فعلا تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که نفس عمیق بکشم و بزنم بیرون ...

پ.ن. میدونم که شرایطم از همه آدمهایی که میشناسم بهتر بوده در این مهاجرت و خیلی هم خرشانسم و خیلی هم دلم بخواد اصلا. ولی حتی این فکر هم چندان کمکی به بهبود اوضاع نمیکنه. 




3153.Heart attack or Angina, this is the question


دیشب که خواستم بخوابم، رو پهلوی چپ دراز کشیده بودم. چشمام گرم شده بود که یه دفعه سمت چپ قفسه سینه م و بازوی چپم تیر کشید چند ثانیه. انقدر تیز بود دردش که هوشیار شدم کامل. از یه طرف حالم گرفته شده بود که بیدار شدم، از طرف دیگه یاد کمکهای اولیه سرکار و قسمت مربوط به حمله قبلی افتاده بودم و خنده م گرفته بود.
بعد گفتم خوب بذار اقلا غلت بزنم اون طرفی بخوابم، ولی تنبلی نذاشت! خلاصه که آخرش خوابم برد، نفهمیدم بالاخره سکته کردم یا نه...

پ.ن. عنوان برگرفته از یکی از سوالات مهم بخش کمکهای اولیه ی کتابمون ه.




Monday, June 18, 2012

3152. ماجرای آبکی


برنامه شنام عوض شده. هر بار 1.5 کیلومتر ، ولی یه روز درمیون میرم.
وقتی تموم میشه اونقدر که جای عینک روی صورتم درد میکنه، بدنم درد نمیکنه!
یاد اون جوکه میفتم که یارو رفته بود دکتر میگفت هروقت چایی شیرین میخورم چشمم درد میگیره...

به شدت انرژیم بالاست موقع شنا. کلی برنامه ریزیهای خوب خوب میکنم و مثبت م و اصن یه سرخوشی خوبی داره. و خوب البته وقتی برمیگردم خونه برنامه ها کم کم محو میشن! وقتی میرم پیاده روی هم خوب شنگولم البته.

سرعتم خوب نیست اصلا. درنتیجه تصمیم بر این شد که استقامتی کار کنم فعلا. دیروز هیچ ورزشی نکردم، امروز که رفتم شنا دویست متر اول رو قشنگ پای کرالم فالش میزد، انگار تازه پام رو از تو گچ درآورده بودم انقدر که سنگین و خارج از کنترل بود! روزایی که میرم پیاده روی گویا وضعم بهتره. ولی مسخره ست که یک روز انقدر تاثیر داشته باشه. این معنیش اینه که هنوز شنا کاملا نهادینه نشده در وجودم، و یه معنی دیگه ش هم اینه که من معتاد شدم.

خداییش طراحان این شناها انسانهای هوشمندی بودن. شما یه بار پنجاه متر دست غورباقه رو با پای کرال (و برعکس) امتحان کنید، متوجه منظورم میشید.

Sunday, June 17, 2012

3151. خاطراتي كه گردگيري ميشوند

نميدونم اينجا گفته بودم يا تو وبلاگ قبليم بود.
ده سال پيش در دانشگاه آزاد كرج ( دوران تحصيل علم رياضيات) استاد جواني بود كه درسهاي كامپيوتر ما رو داشت. جدي، باسواد، حاضرجواب و متفاوت. احتمالا صفت درستش تخس ه، يا به قول اين بچه باحالاي الان : شاخ. سالم ترين و بي حاشيه ترين استاد اون دانشگاه بود (با وجوديكه جوون و از نظر من -وفقط من- خوشتيپ هم بود. حتي دختر چادريها هم از هر فرصتي براي آويزون شدن بهش استفاده ميكردن!)
فارغ التحصيل همون خراب شده بود و چون به اندازه كافي هر ترم افتاده نداشت، چندان ميونه ي خوبي با آموزش نداشت.
از حواشي كه بگذريم، اين آدم بت من بود. بسوزه پدر عاشقي كه چه كتابهايي در زمينه زبان C نخونديم و چه شبها كه براي ترجمه بخشهايي از كتاب در دست اقدامش بيدار نمانديم. قرار بود نمره پروژه باشه البته و داوطلبانه ، ولي خوب جانم فداي استاد، نمره چه قابلي داشت اصلا... چه شنبه ها كه به هواي كلاسش ميكوبيديم ميرفتيم تا دانشگاه و ايشون تشريف نمي آوردن و من با قلبي مالامال از اندوه در ميان تمسخر دوستان انتظار شنبه اي ديگر را ميكشيدم (خداييش ترم آخري كه باهاش مهندسي اينترنت داشتيم ديگه خيلي يه خط درميون ميومد، اعصاب اون دانشگاه كوفتي رو نداشت). تصميم انقلابيم رو براي انصراف و تغيير رشته آخر همون ترم بهش گفتم، به عنوان مشورت. خيلي تشويقم كرد. بابت همون دلگرمي تا هميشه مديونش هستم. بعد هم خبر قبوليم رو با اس ام اس بهش دادم و زنگ زد و تبريك گفت (از اون آدم نسبتا سرد و بي تفاوت خيلي بعيد بود البته). پارسه هم درس ميداد و حتي چندبار رفتم دم پارسه كه ببينم اين بهشت با سعادت كجاست!
طبعا همه اين سالها در اينترنت جستجوهاي فراوانم به نتيجه نرسيد. ميدونستم گرفتارتر از اونه كه الاف مجازستان باشه. فكر ميكردم از ايران رفته حتما.
پريشب خيلي اتفاقي از طريق دوستي كه تصادفا در زماني ديگر و دانشگاهي ديگر اين آدم رو ميشناخت، در فيس بوك كشفش كردم و تقريبا ده دقيقه فقط داشتم ناباورانه به اسمش نگاه ميكردم.
پيغام تشكرم رو خيلي قشنگ جواب داد و بعد هم خودش اد كرد (طبعا من كه تا هزار سال ديگه هم همچين جسارتي نميكردم!) قطعا يادش نيست من كي هستم، و عكسها هم كمكي بهش نخواهد كرد ولي هنوزم كه ياد اين اتفاق مي افتم يه لبخند خوبي ميزنم. احساسش خيلي خوب بود. گردگيري دوراني كه از زندگيم و خاطراتم تقريبا حذف شده بود. از اون دوران فقط يه دوست خوب برام مونده و البته خاطره اين شخص، بقيه ش پاك شده خوشبختانه.

يكبار دم در حراست ازش كارت دانشجويي خواسته بودن تا راهش بدن ، بچه ها رفته بودن دم در با شوخي و خنده آورده بودنش. جلسه اول كه رفت سركلاس، ما داشتيم توي راهرو ول ميگشتيم و فكر كرده بوديم اين دانشجوئه، كلي هم خنديديم كه چقدر سنش زياده (حالا مثلا سي سالش بود)، بعد كه ديديمش توي كلاس باز گفتيم عجب رويي داره! رفته سرجاي استاد نشسته. و البته بالاخره دوزاريمون افتاد و رفتيم همون رديف اول با شرمندگي و گردن كج نشستيم.
اون جمله معروف هم از ايشون بود كه در جواب من كه درباره ترجمه ها بهش گفتم نگران نباشيد استاد، ما زبانمون خوبه (اعتماد به نفسي داشتم ها!!!) گفت : اگه زبانت هم مث زبونت باشه كه خوبه...
تازه من كلا و سركلاس ايشون بخصوص، به شدت زبان دركام ميگرفتم ازبس كه نميخواستم ناراحت بشه از دستم و البته بدجوري هم چكشي جواب ميداد، خودم رو ضايع نميكردم. حتي روم نميشد نگاهش كنم!
كودك بيست ساله اي بيش نبودم ولي احساس اون موقعم رو دوست دارم. يكي از واقعي ترين آدمهايي كه با حفظ فاصله و از دور عاشقش بودم و همون هم لذت بخش بود. هنوزم همون ملغمه علاقه و احترام و حساب بردن ازش در وجودم هست. خيلي خوشحالم كه پيداش كردم. همينقدر ساده، همينقدر اتفاقي.
ده سال پيش بود ولي انگار دارم از يه زندگي ديگه حرف ميزنم...


Friday, June 15, 2012

3150.

تو بالكن دارم آفتاب ميگيرم.
يك جايگاه مناسبي با استفاده از عناصر در دسترس درست كردم، راضيم از خودم. كلا يه مدت كه مهموندار باشي ياد ميگيري با دم دستي ترين امكانات موجود كارت رو راه بندازي، و اين حس خوبيه.
دوشنبه ها و جمعه ها فقط توي خونه تنهام و ميتونم قرتي بازيهام رو پياده كنم.
ياد پريزاد افتادم كه اون موقع كه دوبي ٩ صبح ميرفتم دريا هي دستم مينداخت كه: برنزه بشي كه چي؟ موهات رو رنگ كردي كه چي؟ چه فايده؟ كه كله سحر كه هيشكي اونجا نيست بري بشيني نزديك چهارتا پيرزن انگليسي؟! استفاده نميكني كه...
الانم همونه. سر خودم رو گرم ميكنم. دلخوشيهاي الكي...


Wednesday, June 13, 2012

3149. و همچنان پر و پخش تر میشویم


دوتا از دوستای نزدیکم فردا میرن استرالیا، برای همیشه...
دیگه با چه حالی برم ایران؟!
هی فکر میکنم اگه میومدن کانادا چه حالی میداد.
خوشحالم براشون. برای هرکسی که از ایران میزنه بیرون خوشحال میشم.
آدمهای توانایی هستن و حقشون یه زندگی خوب و با آرامش ه.
ینی تا چقدر دیگه نمیبینمشون؟
وسط کانادا و استرالیا میشه کجا؟

پ.ن. میدونم که اگر ایران بودن هم احتمالا حالا حالاها نمیدیدمشون ولی بازم نشستم دارم گریه میکنم عین احمقها!



3148. امنیت به خطر افتاده ی کانادا یا چه خبره اینجا واقعا؟


خیلی وقته میخوام این مطلب رو بنویسم ولی تنبلی نمیذاشت. همین جا این رو هم بگم که اتفاقاتی مشابه اینها در امریکا خیلی هم نادر نیست (حالا شاید نه به این شدت و سبعیت) ولی درمورد کانادا یه کم قضیه فرق میکنه. معمولا ضریب امنیتی کانادا بالاتر شناخته میشه و جو آرومتری داره. ولی خوب ماجرایی هم اگر اتفاق میفته حسابی خاص ه!
این مطلب رو حتما شنیدین. در هفته های اخیر سر و صدای زیادی به پا کرده. در اینکه این جناب لوکا مگنتا یک جانی روانی خطرناکه که شکی نیست. به هرحال تجاوز به یک جسد نصفه نیمه چیزی فراتر از یک وحشی گری عادی به نظر میرسه، فرستان اعضای بدن به کنگره های مختلف هم که داستانیه برای خودش.
ولی من اینجا میخوام یه مسئله دیگه رو مطرح کنم: ماجرای کارلا هومولکا. زنی که با همدستی شوهرش چندین مورد تجاوز و قتل رو مرتکب شدند، از جمله خواهر خودش! بعد رفت زندان و بعد از فقط دوازده سال  با مدرک لیسانس روانشناسی (!) از زندان آزاد شد (مردم مالیات میدن تا جانی ها در زندان از امکانات مناسب رفاهی و تحصیلی مجانی برخوردار باشن)، حالا حسن رفتار یا هر دلیل احمقانه دیگه ای. ازدواج کرد ( نمیدونم طرف چه فکری کرده که با این ازدواج کرده، بعید میدونم خیلی حالش خوب باشه اون هم) و بچه دار شد. یعنی ژنهای یک آدم خطرناک توسط سه تا بچه ش تکثیر شده و ادامه پیدا خواهد کرد. متاسفانه بچه دار شدن یکی از مهمترین مسائلی ه که هر جونوری بدون هیچ مجوزی میتونه انجام بده! آدمی که یه خواهر خودش هم رحم نکرده چطور صلاحیت بچه دار شدن و تربیت سه نفر دیگه رو باید داشته باشه؟! غیر از احتمال مشکلات تربیتی، این بچه ها بالاخره وارد جامعه میشن و از ماجراهای مادرشون مطلع میشن. تغییر نام خیلی هم نمیتونه موثر باشه احتمالا، با بروز هر فاجعه ای یک دور نام این آدم دوباره سرزبون می افته. این بچه ها در مدرسه و جامعه بخاطر سابقه مادرشون مورد تمسخر همسالانشون قرار میگیرن و مشکلات روحی زیادی هم براشون پیش خواهد اومد قطعا ( اگر مادرشون تصمیم نگیره اونها رو بکشه!). در نتیجه سه تا انسان با ضربه های روحی و ژنهای درب و داغون تحویل جامعه داده میشه. مستعد انتقام.
خلاصه اگه یه روزی اخباری شنیدین مبنی بر دسته گل به آب دادن یکی از این بچه ها، خیلی تعجب نکنید.

من با " لغو مجازات اعدام" مخالفم. در شرایط خاص اعدام خیلی هم روش مناسبیه. آدمی که یک جسد رو تکه تکه کرده و میخوره، کسی که برای تجاوز و قتل خواهرش برنامه ریزی و مشارکت میکنه و سایر موارد این چنینی برای چی باید حتی حبس ابد بشه؟ کما اینکه اغلب هم بعد از 25 سال آزاد میشن. میشن یک روانی که چندین سال عمرش رو هم در زندان از دست داده و قطعا به انتقام هم فکر خواهد کرد. این کاملا فرق میکنه با اعدام کسی که تصادفا یا در شرایط روحی نا مناسب و جنون آنی یا تصادف ماشین فرضا مرتکب قتل شده. این موجودات مدتها برنامه ریزی میکنن و آگاهانه این جنایات رو مرتکب میشن و لذت میبرن و اغلب ابراز ندامت هم نمیکنن موقع دستگیری. دلیلی نداره با زندانی کردنشون کلی از مالیاتهای مردم رو دور بریزن!

یک خانواده افغانی (با تابعیت کانادایی و فرزندان متولد کانادا) هم که چند سال پیش ماجرایی داشتند. پدر و مادر به کمک پسر بزرگشون سه تا دخترشون رو به اضافه همسر اول مرد ( که نازا بوده و  بچه ها بهش وابستگی عاطفی داشتن) ، به قتل رسوندن. چون دخترها دوست پسر داشتند! به نظر من بهترین مجازات برای این سه نفر اینه که برشون گردونن افغانستان زندگی کنن. کشتن دختر توسط پدر شکاک حداقل برای ما موضوع جدیدی نیست، ولی درک اینکه مادر هم در این کار نقش داشته باشه (یکی از مقتولین فقط سیزده سال داشته!) خیلی سنگینه. ظاهرا دو یا سه بچه کوچکتر هم داشتند این خانواده که دولت لطف کرده و سر پرستیشون رو از اینها سلب کرده (احتمالا فقط تا پایان دوران حبس 25 ساله!). توجیه اینه که این آدم خواسته از ارزشهاش دفاع کنه؟ باشه، پس بفرستنش بره همونجایی که ارزشهای جامعه ش با خودش هماهنگ باشه. دلیلی نداره بمونه توی زندون و مردم خرجش رو بدن!

پ.ن.خیلی احمقانه ست، و متاسفانه رایج، که مهاجرین میخوان نسل بعدیشون رو با ارزشهای جامعه قبلی شون (که در خودشون نهادینه شده) تربیت کنن. اگر اونها براتون مهم تر بوده پس چرا اومدین این کشور و فرهنگ جدید آخه؟!! برگردین همون مدینه فاضله ای که بودید. انسانهای بسته ای که درک نمیکنن هرکس باید مناسب زمان و مکان خودش تربیت بشه و رفتار کنه، وگرنه وصله ناجوری بیش نخواهد بود و در اثر تعارضات وارده روحش تکه پاره میشه. هرچند که فکر نمیکنم خیلی هم براشون مهم باشه این مساله یا اصلا به روح اعتقادی داشته باشن!

Tuesday, June 12, 2012

3147.مکرررررررررات


حرفهای تکراری
تعارفات تکراری
سوژه های تکراری
ابراز نگرانیها و دلداریهای تکراری
تکرار و تکرار و تکرار
زندگیهای تکراری...

خیلی بی مزه میکنن دیگه همه چیز رو، و احتمالا توقع میره که شریکشون هم باشی در این تکرار مکررات و متهم به بی ذوقی هم شدم رفته دیگه تا حالا حتما.
مسخره ست واقعا همه چی

پ.ن. به امید روزی که بچه دار شدن، یک اتفاق ساده تلقی بشه

Sunday, June 10, 2012

3146.


داشتم فکر میکردم اگه این استخر ساختمونمون سرباز بود، با این وضعی که من میرم عجب رنگ باحالی گرفته بودم تا حالا.
هی هی...
اصن شنا زیر آفتاب یه حال دیگه ست .
برم پیاده روی که امروز آفتابش توپ رنگ میده ها. توکل بر حق

پ.ن. بابا میگه مگه تو هنوز کمبود آفتاب داری؟ گفتم آفتاب ذخیره نمیشه متاسفانه. وقتی یه چیزی رو دوست دارم، هیچ وقت برام تکراری نمیشه.



3145. خودم كردم كه لعنت بر خودم...

انقدر كه خوابيدن در خانواده پدري من مذمومه، دروغ گفتن در اديان الهي نيست!
يه چند سالي بود از زير دست بابا در رفته بودم ها، حالا خوب داره جبران ميشه.
براي هزارمين بار عجب غلطي كردم. يكي نيست بچه چه هولي داشتي پاشي بياي اينجا؟! ميموندي خبر مرگت همون امارات تا دانشگاهت شروع ميشد.
سرم نميتركه متاسفانه، فقط درد ميگيره
اينم از تابستان قبل از دانشگاه
پ.ن. اشتباه كرديم گفتيم برق روزاي تعطيل ارزونتره، بايد ميگفتيم از دوازده ظهر به من. اقلا صداي لباسشويي حذف ميشد از ماجرا

3144. از خواب پريده ها

خواب ديدم B3 هستيم، تو محوطه خونه شبنم اينا. دو هزار سال پيشه و ما دبيرستاني. چهارشنبه سوري نبود، ولي مث همون شلوغ پلوغ بود. بسيجيا ريختن، ما واسه خودمون نشسته بوديم يه گوشه، ولي مجبور شديم در بريم. بعد يه عوضي يك بطري آب سيب پيدا كرده بود، گير داده بود اين ويسكيه، مال شما هم هست، ميخواست بره ما رو بده دست بسيجيا! دنبالمون كرد تا دم ورودي، پشت يه ستوني اسكولش كرديم، بعد من بطري رو خالي كردم روش! فريادي ميكشيد ها... پريديم تو آسانسور و در رفتيم. بعد هي فكر ميكردم يارو انقدر زاغ سياهمون رو چوب ميزنه تا پيدامون كنه و تلافي كنه. از ترس از خواب پريدم ساعت شيش كله سحر.
خو بچه تو كه انقدر ترسويي مجبوري شر به پا ميكني؟! حالا من كه بيدار شدم، ولي نكنه شبنم رو پيدا كنه اذيت كنه!

Saturday, June 09, 2012

3143.


ساعت ١ درنهايت تعجب خانواده و خوشحالي خودم، همچون جنازه اي به تخت پناه آوردم. حتي حسش نبود كامپيوتر رو از استندباي دربيارم و خاموش كنم! يه لئونارد كوهن گذاشتم تو گوشم روي ريپيت، يه چرت سبكي ما را درگرفت و بگذاشت و بگذشت!
الان ساعت ٣ و بنده خسته و كلافه در بستر جان ميكنم...
فيس بوك مادر مرده همچنان در خماري به سر ميبرد.

Friday, June 08, 2012

3142. جام ملتها


خداوندگار غایب را شاکرم که از اون شرکت کوفتی زدم بیرون.
وگرنه الان کلی پرواز فوق العاده برای "کیف" میذاشتن و منم که از این پرواز فراری... دهنم سرویس میشد!

پ.ن. مشکلات پیش آمده اخیر تقریبا هیچ ربطی به فیس بوک بدبخت و دوستان حاضر در آنجا نداشت. غیر از مختصری پیغام پسغام.
ولی خوب منم فقط زورم به اون میرسید، زدم "فعلا" دی اکتیوش کردم. شاید تا دوساعت دیگه، شاید دو روز یا دو هفته.
کی فکرش رو میکرد من یه روز دی اکتیو کنم...
بعله، انسانها غیر قابل پیش بینی هستند، حتی شما دوست عزیز


3141.


پیاده روی زیر بارون
تنها، شب
توی جنگل تاریک
سکوووووت
نامجو
صدای شاخه درختها

نمیدونم واقعا از درجه محافظه کاریم کم شده یا به صرف ناراحتی انقدر شجاع شده بودم. هی فکر میکردم توی داستانها وقتی میترسن بلند بلند آواز میخونن. ولی نمیتونستم هم  اون سربالایی نفس گیر رو بیام هم آواز بخونم! سرازیری را رو دویدم ولی سربالاییش دیگه سخت بود خداییش. از یه جایی چراغ قوه موبایل رو هم روشن کردم ودیگه موزیک کار نمیکرد، تمرکز کرده بودم که اگه صدایی اومد بشنوم.
وقتی ناراحتید برید ورزش، یا یه فعالیت فیزیکی خلاصه. هم بهتر تخلیه میشید هم دوبرابر کالری میسوزونید احتمالا.
یه دوستی دارم که برنامه شنا بهم داده و یه نکته هایی برای ورزشم میگه. میزان کافی برای حرکات رو اینطور تعریف میکنه: انقدر میزنی تا جونت دربیاد. (البته تو آب قضیه یه کم تخفیف میده. میگه وقتی دیدی دیگه نمیتونی، یه کم بعدش قطع کن!) خلاصه از پیاده روی که برگشتم دیدم هنوز جونم درنیومده و هنوز منقبضم. از دم در رفتم جیم، یه یکساعتی هم اونجا انرژی تخلیه کردم. راضیم. بعد از اون همه حرص خوردن چسبید.


پ.ن.1. وقتی برگشتم خونه فهمیدم که هنوز یکی از مظنونین قضیه تیراندازی شنبه رو دستگیر نکردن.
پ.ن.2. امروز مطمئن شدم که من مهارت "عصبانی شدن" رو بلد نیستم. یعنی به جای اینکه عصبانی بشم بیشتر آزرده میشم. همون معدود دفعاتی هم که عصبانی میشم کمتر پیش میاد که ری اکشن مناسب و محکم نشون بدم. یا سکوته، یا اشک تو چشام جمع میشه. این محافظه کاری لعنتی نمیذاره. شاید فقط چندبار توی پروازا پیش اومده بود، اونم چون پای مهماندارای جونیورم در میون بود و باید ازشون دفاع میکردم یا یکی یه دردسری درست کرده بود. شایدم وقتی پای کس دیگه ای درمیون باشه عکس العمل نشون بدم، ولی برای خودم یادم نمیاد مورد واضحی رو. این خوب نیست. کلی انرژی ازم میگیره و میمونه توی مغزم تا مدتها، بسته به نوع قضیه.
انگار همونقدر که از عصبانی شدن دیگران نگران میشم، از عصبانی شدن خودم هم میترسم! مسخره ست.
مثلا این دوست عزیزی که امروز لطف کرد و اینجوری گند زد به حال من، حقش بیشتر از اون جملات محترمانه بود. یکی طلبش

Thursday, June 07, 2012

3140. من کجا، دنیا کجا!


دیروز توی استخر داشتم فکر میکردم که وقتی عصبانی هستم و به شنا فکر نمیکنم چقدر زمان زود میگذره. ینی حواسم همش پیش فکراییه که داره توی سرم میچرخه، فقط در همین حد بهش فکر میکنم که حواسم باشه درست انجام بدم حرکات رو.
ولی الان اصلا دلم نمیخواد برم شنا حتی. میخوام از الان بخوابم تا فردا یا پس فردا یا پس اون فردا اصلا
آدمها خودشون تصمیم میگیرن یه هو Out of nowhere میپرن وسط زندگیت، بعدشم تا میای بفهمی چی به چیه عین گردباد همه چی رو میپیچن به هم و میرن، بعد شاکی هم هستن تازه! آنچنان هم با دقت و مرتب گند میزنن بهت که یه قدم میری عقب و یه نگاهی به سر تا پات میندازی و با خودت فکر میکنی که : نکنه از اول این رنگی بودم من؟!
وقتی هم یه چیزی میگی فوری میگن : اِ؟ تو درباره من همچین فکری کردی؟ من اصلا برای کسی که همچین فکری درموردم بکنه هیچ توضیحی هم نمیدم حتی! خوب مگه میذارین فکر دیگه ای کرد درباره تون آخه؟!

خو پ چتونه بابا ؟! یا من خیلی گیج و گاگولم این وسط؟
لعنت به من اگه یه بار دیگه یکی گفت سلام، بگم علیک. آشنا بوده که بوده. شونصد سال پیش یه ماه در یه نقشی چهارکلوم حرف زدیم که زدیم. والا به خدا با این بنده هاش

پ.ن. خوبه که من ضد ضربه شدم تازه مثلا و بازم انقدر اعصابم خورد میشه!
پ.ن.2. همه استاندارد دارن و پرینسیپال دارن و شخصیت دارن، فقط حرف و نظر و شخصیت ما این وسط توله سگه.


Monday, June 04, 2012

3139. قضیه چیه واقعا؟


آدمهایی که برای ما جذابن، ما براشون جذاب نیستیم.
جریان چیه جدا؟
یعنی ما از ویژگیهایی در طرف مقابل خوشمون میاد که خودمون فاقدش هستیم؟ بعدش چون ما فاقدشون هستیم نکته مشترکی نمیمونه که درباره ش حرف بزنیم، بعد دیگه گندش درمیاد.
خوب پس یعنی اول باید خودت پیدا کنی که چه چیزی رو دوست داری. نه، دوست داشتن کافی نیست. باید در یه موردی پرفکت بشی و حسابی حرفی برای زدن داشته باشی (نه صرفا یه چیزایی ازش بدونی)، بعد یه آدمی رو پیدا کنی که اونم در این زمینه مورد نظر فعال باشه مثلا. خوب بعد که نمیشه همیشه درباره اون موضوع حرف بزنید که! خوب البته اگر اون مسئله گسترده باشه میشه احتمالا.
نتیجه اخلاقی اینکه وقتی که خودت هیچ قابلیت خاصی نداشته باشی، حتی اگر موضوعات مختلفی هم برات جالب باشن، باز هم راه به جایی نخواهی برد. طبعا آدمهایی پیدا میشن که برات جذاب خواهند بود. ولی طبق همین نظریه (که تجربه نشون داده خیلی هم درسته) بهتره اصلا فکر نزدیک شدن به اون آدمها رو هم نکنی.
دو سه ماه اولش ممکنه جالب باشه. اصلا هر رابطه ای دو سه ماه اولش خوبه که هنوز دارن همدیگه رو کشف میکنن. بعدش اصل قضیه رو میشه و حوصله یکیشون سر میره و میفته تو سرازیری.
خوب اینجوری یعنی اینکه همه آدمهای خوشحال با یه کسی در زمینه شغلی و تحصیلی نزدیک یا مشابه به خودشون مَچ میشن؟ یا صرفا درجه اون شغل یا تحصیلات یا هر قابلیت دیگه ای مهمه؟ مثلا هر دو پی اچ دی داشته باشن، حالا حتی دوتارشته کاملا مختلف. یا هر دو هنرمند باشن، حالا یکی موسیقی کار، اون یکی معمار مثلا.
یا چی کلا؟
چرا انقدر این قضایا پیچیده ست واقعا؟ یا من پیچیده میبینمش؟
یا چون احساس میکنم الان دیگه برای کسب قابلیت جدید خیلی دیره به نظرم پیچیده شده همه چی؟ اصن قابلیت چی هست که برم کسب کنم؟ سر پیری برم موسیقی یاد بگیرم؟ (اون پیانوی لامصب اون پایین بدجوری چشمک میزنه هر روز). بشینم کل ادبیات انگستان رو که در چهارسال یاد نگرفتم، حالا یاد بگیرم؟ بشینم آثار شاملو رو زیر و رو کنم و سعی کنم بفهممش؟ کار کردن با نرم افزارهای مهمی رو که بلد نیستم رو یاد بگیرم؟ بچسبم به فرانسه یاد گرفتن؟ یا همین ورزش مثلا؟ مطمئن نیستم که ورزش قابلیت محسوب بشه، به هرحال من اهل رقابت نیستم، سرعتم هم که خوب نیست. در نتیجه در ورزش هم مثل بقیه کارها به جایی نخواهم رسید. این وسواس ورزش هم وقت تلف کردنه فقط فعلا. در همین حد که خیالم راحت باشه دو روز دیگه خیلی کمر درد و واریس نمیگیرم. و خوب البته لذت هم میبرم که این خودش احساس بیهوده بودنش رو تشدید میکنه!

اصلا حالا که اینطوره امروز باید 200 متر بیشتر شنا کنم. چه جوگیر خودقهرمان بینی هم شدم با این استخر فسقلی!

Sunday, June 03, 2012

3138. شهر در امن و امان است


دیشب با دوستی صحبت میکردیم. میگفت کانادا خوبه، آرومه، امن ه...

امروز شنبه، نزدیک غروب، در قسمت فوت کورت Eaton Center بزرگترین مرکز خرید تورنتو (شایدم کانادا، مطمئن نیستم) یک پسر 25ساله چینی در اثر تیراندازی کشته و پنج نفر دیگر (از جمله یک زن حامله و یک پسر 13 ساله) زخمی شدند. غیر از زن حامله بقیه وضعشون خرابه ظاهرا. این پاساژ در روز معمولی وسط هفته هم انقدر شلوغه که اگه یه تیر بی هوا هم شلیک کنی حتما به یکی میخوره بالاخره، چه برسه به همچین روز و موقعیتی!
جالب تر اینکه طرف رو هنوز نگرفتن و این یعنی اینکه احتمالا یارو داره برای خودش ول میگرده تو شهر. پلیس میگفت که به نظر میرسه طرف هدف گیری کرده و سلیک کرده، ولی معلوم نیست اون شیش هفت تا گلوله بعدی رو برای چی شلیک کرده!
این اتفاقات در تورنتو و کلا کانادا چندان رایج نیست و حسابی همه رو شوکه کرده.
من میخواستم امروز برم همون اطراف خرید اتفاقا!

پ.ن.1. با شهردار مصاحبه میکرد، میگفت ما و پلیس داریم همه تلاشمون رو میکنیم
to arrest that Gentleman as soon as possible
یعنی این ادب و نزاکت کاناداییتون تو حلقم که به یک آدمکش هم میگین جنتلمن! البته بعد اضافه کرد که ما هنوز نمیدونیم زن بوده یا مرد.
پ.ن.2. سال 2005 هم اتفاق تقریبا مشابهی دقیقا روبروی همین پاساژ، اون طرف خیابون رخ داده و یک زن در اثر تیراندازی کشته شده.
پ.ن.3. عمه جان گفتن: بهتر، یه کم این کانادایی های نامرد هم بترسن و یه تکونی بخورن (!) میگم چی چی رو بهتر؟! یادتون رفته که ما به این جا پناه آوردیم؟  میگن: نخیر، مگه ما بدبختیم که به اینا پناه بیاریم؟ با این کشور مسخره و قوانین مسخره ترشون. مگه ما افغانی هستیم که به اینا پناه بیاریم؟! ( معلومه که ما بدبختیم. بدبختی که دیگه شاخ و دم نداره...)
و من دلم میخواست خودم رو از پنجره پرتاب کنم بیرون زیر هجوم این منطق! ولی متاسفانه ما طبقه دوم هستیم و تلاشم بی نتیجه  میموند. در نتیجه نفس عمیق کشیدم و سکوت پیشه کردم. باید بگردم قرصهام رو پیدا کنم دوباره.
ای کاش به اعطای ویزای سه ماهه بسنده میکردند.

Friday, June 01, 2012

3137. خاطراتی که می مانند


هشت سالم بود که برای اولین بار مامان اسمم رو نوشت استخر تابستون. یه استخربزرگ توپی بود نزدیک خونه نسبتا، حدود پل مدیریت. وسط یه باغ. اون موقع هنوز استخرها سرباز بودن و توی باغها بیشتر. یه مشت بچه ی برنزه با مایوهای رنگ و وارنگ وول میخوردیم واسه خودمون و دندونامون چریک چریک به هم میخورد. آب سرد بود طبعا. تازه منِ خجالتی (!) مواظب دختر کوچولوی همسایه مون هم بودم که یه روز درمیون میومد و من احساس مسوولیت میکردم درباره ش.
یه روز ما رو برده بودن  قسمت نسبتا عمیق که پا دوچرخه تمرین کنیم. مربی تپل خوش اخلاقمون توی آب بود و ما باید یکی یکی میپریدیم و پا میزدیم تا بهش برسیم. من خیلی احساس خوبی نداشتم درمورد قسمت عمیق. خلاصه نوبتم شد و پریدم و کلی رفتم زیر آب ظاهرا. فقط یادمه که چشمام رو به زور باز کردم (عینک و دماغ گیر و این قرتی بازیها نبود که) و دیدم توی بغل مربیم هستم که داره پا دوچرخه میزنه ومن هم وسط هُق هُق کردن به زور بریده بریده هی میگفتم " آب خوردم". اونم هی میگفت " نوش جونت، خوب کردی".  بعد که یه کم نفسم جا اومد ازش پرسیدم " خفه شدم؟" یادمه که خودش و اون یکی مربی مون کلی خندیدن...
من اون سال البته کرال رو یاد نگرفتم و تمام سالهای بعدش هم، تا همین شیش هفت سال پیش که با عزم راسخ رفتم و مث آدم همه رو یاد گرفتم دیگه.  ولی اون بهترین استخری بود که یادم میاد و باعث شد همیشه تو ذهنم بمونه که استخر حتما باید سرباز باشه و زیر نور آفتاب شنا کنی!
هنوزم هربار(بدون استثنا) که آب میره تو دماغ یا دهنم، یاد اون صحنه میفتم و آفتابی که تو چشمم بود و سرفه های پشت سرهم و مربی م که مث بچه گربه من رو از آب گرفته بود و میگفت نوش جونت...

پ.ن. یه بارم ما بیرون استخر بودیم که دیدیم یکی داره دست و پا میزنه وسط عمیق.  یکی از غریق نجاتها  کلاهش رو پرت کرد و چه شیرجه ی معرکه ای زد تا وسط استخر که برسه بهش. اون غریق نجاتِ احتمالا بیست و دوسه ساله، تا آخر اون دوره (و برای من تا مدتهای مدیدی) اسطوره ی ما نخودچی ها بود. خودش و اندام کشیده ش و قوس شیرجه ش و ...
بعد من سر پیری امیدوارم که غریق نجات بشم اینجا! هه... خوشبینی و پر رووییم تو حلقم