Sunday, July 29, 2012

3189.



امیدوارم دانشگاه  آشغال بهتری باشه از این وضعی که الان دارم. تحملم داره کم کم تموم میشه.
دقیقا افتادم توی وضعیتی که ازش فرار کردم و بخاطرش از ایران زدم بیرون. همون حرف و حدیثها و گله گذاریها و توقعات و مقایسه هایی که توی ایران بود. همون جوری که همه چی میرفت روی اعصابم و نمیشد چیزی بگم. الان هم باز همون ماجراست. اینجا هم ننویسم دیگه حناق میگیرم به سلامتی.
خوشحالم که بچه ها نمیان اینجا و روزی صدبار میگم من چه غلطی کردم.
هربار دورهم جمع شدن بهانه ای میشه که بزرگترها هرچی میخوان بگن، چون بزرگترن و حق دارن لابد ! کوچیکترها هم نباید جواب بدن طبعا، چون زشته وبقیه  ناراحت میشن. انگار کوچیکترها آدم نیستن که ناراحت بشن. حالم از این معیارهای اخلاقی پوسیده یک طرفه که همیشه "حق داشتن "،"از بالا به پایین" جریان داره به هم میخوره.
این چند ماه اخیر سایه سنگین بابا اینجا به شدت احساس میشه متاسفانه. استرس هایی که ایران داشتم، فکر کردن و بالا پایین کردن هر حرکت که چه نتیجه ای خواهد داشت و...
آدرس رو بدجوری اشتباه اومدم.
 کاش الان شیش ماه پیش بود. یا چهارسال پیش اصلا.
کاش صبح بیدار شم ببینم همه چی خواب بوده.
کاش اصن بیدار نشم

Saturday, July 28, 2012

3188.

خوابيدن شده كابوسم!
نزديكاي آخرشب كه ميشه استرسم شروع ميشه: نكنه بخوابم و دوباره يه صدايي بياد و بيدارشم. صبح باز ساعت چند با يه صدايي از خواب ميپرم...
تقريبا بيشتر روزها همين جوريه. چرا من انقدر بدبختي دارم با خوابيدن؟ چطور وقتي تصميم گرفتم بيام اينجا فكرش رو نكرده بودم؟!
با صداهاي متناوب از خواب ميپرم و ديگه خوابم نميبره، ببره هم ديگه خواب درست حسابي نيست. وقتي اينجوري بيدارميشم تا ساعتها سر درد دارم. امروز كه اصلا سردرده تموم نشد!
قرص خواب خوب چي سراغ دارين؟ يه چيزي كه اعصاب رو از كار بندازه كه چيزي نشنوم. يه چيزي كه بدون نسخه بدن. يه چيزي غير از ديازپام و مشتقاتش. شراب و آنتي هيستامين جواب نميده. با خواب رفتن مشكل ندارم، مشكلم خواب موندنه.

يه ماه ديگه كه دانشگاه شروع شد بايد چه غلطي بكنم!
هي شارجه رو مسخره ميكردن كه خونه هاش پر از در و ديواره و حتي سالن هم در داره! والا خيلي هم خوب بود همونجوري

Friday, July 27, 2012

3187. مامان منو ندیدین؟


دلم برای مامان تنگ شده
نمیدونم بیشتر نگران اونم یا خودم!
تازه شده هفت ماه و نیم. هیچ وقت بیشتر از شیش ماه دور نبودیم. حالا حالاها نه میتونم برای اون دعوت نامه بفرستم ( و نه اصلا شرایطش هست) که بیارمش، نه خودم میتونم برم ایران.
باحالترین و مهربونترین و باحوصله ترین و کم توقع ترین مادر دنیا رو ول کردم اومدم اینجا معلوم نیست چه غلطی میکنم. واقعا که من بی خاصیت ترین بچه ی ممکن هستم. دریغ از یه ابراز محبت خشک و خالی حتی!
هروقت دلم برای بچه ها تنگ میشه، فکر میکنم که حالا وقت هست، بعدا میبینیم همدیگه رو بالاخره. ولی واقعیت اینه که برای مامان انقدر راحت نمیتونم به خودم دلداری بدم. کی میدونه واقعا چقدر وقت هست؟ کاش میشد برمیگشتم به ده سال پیش و بیشتر باهاش وقت میگذروندم. کاش میشد الان اینجا بود. کاش اقلا بچه ها برن تهران چند وقت.

از منِ زمخت بی احساس بعیده واقعا. همیشه کسایی رو که بچه ننه بودن مسخره میکردم.

پ.ن. مامان آدم تنها کسیه که مال خودِ خودشه. اشکال نداره اگه آدم گاهی مامانش رو بخواد، مگه نه؟

Thursday, July 26, 2012

3186.


 نگفتن، همان دروغ گفتن است؛ اندكي كثيف تر.

* يك عاشقانه آرام- نادر ابراهيمي

پ.ن. قابل توجه اونايي كه با اعتماد به نفس ميگن: من كه هيچ دروغي بهت نگفتم!


3185.


اينترنت خونه دو روزه كه قطعه! هنوز نميدونيم مشكل چيه، فقط ميدونم كه بدن دردش بد درديه. به جاش توفيق اجباري شد كه بشينم فيلم ببيبنم يه كم.
الانم كه اومدم خونه مهتاب اينا و دارم جبران ميكنم. رعد و برق ميزنه مثل رعد و برقهاي مسجد سليمان!
پ.ن. نصف شب خواب آلود اینا رو نوشتم. نمیدونم چرا با مسجد سلیمان مقایسه ش کردم! من هیچ وقت رعد و برقهای اونجا رو ندیدم، ولی شنیدم که خیلی اساسی هستن.

Friday, July 20, 2012

3184.




ببینم این واقعا یک عرف ه در سلسله مراتب کارهای اداری که آخر وقت آخرین روز کاری یه ایمیل مهم بزنن و در برن بعدش؟! هم ماه پیش برای اعلام آخرین مهلت ثبت نام دانشگاه این کار رو کردن (ساعت 5:30 عصر جمعه طرف ایمیل زده بود که سه شنبه اخرین مهلته. دوشنبه هم تعطیل بود. بنده هم در مونترال بودم و سه شنبه عصر میرسیدم تورنتو!) و هم الان از بانک دوبی دوباره دقیقا همین کار رو کردن. جواب ایمیلی رو که من یک هفته پیش زده بودم امروز عصر (به وقت اونها) برام فرستاده که میگه از فردا این آپشنهای آن لاین دیگه برات فعال نخواهد بود اگر فلان کلید رو نداشته باشی! خوب ابله من که بهت گفتم توی اون مملکت نیستم دیگه و کلید رو نمیتونم بگیرم. الان پول بنده اونجا گیر افتاده و اینترنتی هم نمیتونم جابجاش کنم، با اینکه هنوز فردا نشده اونجا...
گندتون بزنن با این اطلاع رسانی و تکنولوژیتون
با تشکر


3183. قرار بود دوباره دور هم جمع بشیم



 دولت فخیمه کانادا زحمت کشیدند تصمیم گرفتند که کلیه پرونده های مهاجرت مربوط به قبل از سال 2008 رو کنسل کنند. دلیلشون هم اینه که شرایطمون عوض شده، باید با شرایط جدید اقدام کنید. یعنی همه چی دوباره از اول. واضح و مبرهن است که طولانی شدن زمان رسیدگی به درخواستها بوده که باعث شده  شرایط و مشاغل موردنیاز جامعه کلی تغییر کرده باشه (این جمله غلطه میدونم، ولی نمیدونم درستش چه جوریه، اعصاب هم ندارم باهاش سر و کله بزنم). طبعا اصلا هم اهمیتی نداره که این همه سال مردم رو خوابوندند توی آب نمک و حالا هم زدند زیر همه چیز. یاد این بچه هایی می افتم که یه ترم درس نخوندن و همه چی تلنبار شده روی هم، بعد شب امتحان که میبینن چقدر درسها زیاده، کلا میزنن زیر همه چی و میگن اصلا به جهنم، میذارمش برای ترم دیگه... خوب خیر سرتون نیرو استخدام میکردین اون پرونده های کوفتی رو بررسی میکردین. فکر کنم همه شون رو ریختن تو اقیانوس اصن!

حالا غرض از مزاحمت اینکه خواهر گرامی و خانواده دارن تشریف میبرن استرالیا. به همین سادگی به همین خوشمزگی بنده باز هم با سر رفتم توی دیوار! تمام نقشه هام نقش بر آب شد. الان باز دوتامون هستیم، یکیمون نیست. تازه ما دوتا هم چندماهه که تقریبا همدیگه رو نمیبینیم و فرصتی هم پیش نمیاد حرف بزنیم!
قطعا خوشحالم که از اون خاورمیانه خراب شده دارن میرن به یک جهان اول آباد، ولی خوب برای خودِ خرم ناراحتم دیگه. و برای مامان نیز هم. گناه داره اینجوری ولش کردیم...
آخه تو رو خدا استرالیا هم شد جا؟! زمستون تابستونش که برعکس همه جاست، خودش هم که تک و تنها افتاده وسط آب، به هیچ جا وصل نیست (سطح استدلال!). شاید من هم درسم تموم شد پاشدم رفتم همونجا اصن. احتمالا زودتر از کانادا میتونم پاسپورتش رو بگیرم (هرچند پاسپورتی رو که چهل سالگی بگیریش، به درد رفتن به اون دنیا میخوره فقط!). اصن آدم نباید یه جا بمونه، تنوع خوبه. تا اون موقع لابد با یکی هم آشنا شدم اینجا، بعد میذارمش و میرم ببینم چه مزه ای داره. این قسمتش از همه هیجان انگیزتره (چقدرم که من اینکاره هستم!)

پ.ن. چقدر بهت گفتم پاشو بیا دوبی اقلا خداحافظی کنیم، هی گفتی ما که داریم میام همونجا دیگه... بفرما، خوبت شد؟ اصن پاشو برو وسط همون سوسمار و مارمولک و کانگرو ها...
پ.ن.2. این بچه ها بزرگ شدن و من اصلا ندیدمشون! خداییش اینم شد زندگی؟!


Thursday, July 19, 2012

3182. في چنده؟

خوشبختي يني با لباس خواب بري بايستي توي بالكن چاي بخوري. يك باد خنكي هم نوازشت كنه.
حالم خريدني ست...

Wednesday, July 18, 2012

3181. مراقب فشار خونتان باشید



دنیای بانمکی ست
همه همدیگر را در آب نمک میخوابانند
با لبخند،
برای روز مبادا.
قصد بدی ندارند لابد
میخواهند خراب نشود.

3180. خطر: به تونل نزدیک میشوید...


دارم لیست درسهای دانشگاه رو نگاه میکنم. درسهای چهار ترم اول رو زده. ظاهرا ثابت هستن و باید طبق برنامه اینا رو بگیریم. خبری از شیمی و زیست و این برنامه ها نیست! چهارتا درس تخصصیه و یه دونه اختیاری که از یه لیست بلند بالا میتونی انتخاب کنی. طبعا  درباره ادبیات، زبان، هنر، تاریخ و فلسفه هستن. نمیدونم درسهای انگلیسی رو بردارم برای تقویت رایتینگم یا فرانسه بردارم. یه چیزی بردارم که خیلی وقت نگیره و بتونم به تخصصی ها برسم یا یه چیزی بردارم که خوشم بیاد و یه چیزی یاد بگیرم.هنر و تاریخش رو هم دوست دارم، ولی طبق معمول یه چیزی تو مغزم میزنه که : یه چیزی بردار که به یه دردیت بخوره...
پنج تا درس یه کم زیاده برای ترم اول. اونم برای من که همه چی برام جدیده، تا بیام بفهمم چی به چیه و سیستمشون چطوره رسیدم وسط ترم.
یه کم ترسناکه قضیه، ولی خوب هر تغییری اولش ترسناکه.

پ.ن. تربیت بدنی ندارن چرا اینا؟!



Monday, July 16, 2012

3179. I will never blink...


عاشــــــــــــــــــــــــــقـتم بچه
میتونم در بدترین شرایط از ته دل باهاش بخندم و قهقهه بزنم حتی (کردم اینکار رو، گریه و خنده باهم. زیــــــاد )
چه فرقی میکنه چرا. چه اهمیتی داره که هنوز با دیدنش بوی اون خونه رو احساس میکنم کاملا و صداش تو گوشم میپیچه که اداش رو درمیاورد. مهم اینه که این هنوز خوشحالم میکنه و این خیلی خوبه.
پ.ن. حس دقیقه 5:47 ش اصن وصف ناشدنیه، در حد... بگذریم!
پ.ن.2. در همین باب +  یادش بخیر لابد




3178. خوشبختیهای کوچک دیروز ( آرزوهای بزرگ امروز)




از اتاق پرو بیای بیرون و با لبخند نگاهت کنه و چشماش برق بزنه



Sunday, July 15, 2012

3177.



کلی از این سایتها رو برای کارهای داوطلبانه زیر و رو کردم. همشون انقدر مدرک و شرایط میخواد که کلا بیخیال شدم. این مرکز توانبخشی کودکان که پشت خونه ست خیلی دوست داشتم برم. ولی یه سری فرم میدن که بدی به دکترت پر کنه و سابقه واکسیناسیون هات (نمیدونم کارت واکسن پروازهام کجاست!) و کارت دانشجویی یا پی آر و معرفی نامه و هزارتا مدرک دیگه! بعد تازه مصاحبه و خلاصه پنج شش هفته طول میکشه. بقیه هم کم و بیش تو همین مایه ها هستن. چندتا معرفی نامه قوی و قدرت فیزیکی بالا برای جابجا کردن بزرگسالان و سابقه کار با کودکان (منم که چقدر با بچه ها و پیر ها خوب ارتباط برقرار میکنم!!!) اگه میخواستن حقوق بدن چی میخواستن از آدم؟!
کلا اینجا همه یا شهروند کانادایی هستن (PR دارن) یا کارت دانشجویی و شماره شهروندی (که من هنوز ندارم).
این تیر هم به سنگ خورد. درحال حاضر بنده علافترین عضو فامیل هستم در کانادا!

پ.ن. سرماخوردگی ملایم که با پی ام اس همراه بشه و یک روز بیحال بی ورزش و مقادیری بد خوابیدن و بد بیدار شدن، نتیجه ش میشه موود افتضاح امروزم. هی میخوابم و باز حالم خوب نمیشه! رفتم شنا دیگه بالاخره. چهار روز در هفته بیشتر نباید برم، و روزهایی که نمیرم قاطی میکنم.
پ.ن.2. شیطونه میگه آخر هفته ها پاشم برم مونترال با بچه ها اقلا یه حرکتی بزنیم...





3176. New project


دوبي كه بودم آيين نامه رو توي پروازهاي شب خوندم. حالا اينو ميبرم با خودم پياده روي، تو پارك بخونم.
سرما خوردم، همش خوابم مياد، اعصاب ندارم، شنا هم بايد برم امروز. به به چه روز خوبي...


3175. To myselft


That's not your home.
SHUT UP and be thankful.
P.S. Here is the plan: study hard, find a job (anything), get lost asap




Saturday, July 14, 2012

3174. والا

- دوست پسر داري؟
+ نه
- ؟!!! پس چيكار ميكني؟!
+ قرصشو ميخورم

Friday, July 13, 2012

3173.طاقت بیار رفیق


صبح رفتم پیاده روی. هدفون توی گوشم بود. یه دفعه رسید به این آهنگ.
ناخودآگاه شروع کردم به دویدن. احساس کردم با این آهنگ میتونم تا آخر دنیا بدوم.
آخرش که تموم شد رسیده بودم اول پارک. همونجا نشستم یه فصل گریه کردم...
واقعیت اینه که هیچ وقت به هیچ جا نمیرسیم و خورشید هم همیشه پشت ماست و آزادی هم کشکی بیش نیست.

پ.ن. توی پارک که پرسه میزدم یادم افتاد این مدت که مونترال بودم، بعد از مانی، دلم برای این پارکه هم خیلی تنگ شده بود.

3172. آدمها


برای آدم ها وقتی که دوستتان دارند دلیل منطقی نیاورید
نگویید این رابطه به جایی نمی رسد و به درد هم نمی خوریم و از این حرف ها...
شاید تمام این ها را میدانند , ولی دوستتان دارند
آدم ها وقتی دوستتان دارند عجیب می شوند
برای آدم ها وقتی که دوستتان دارند کاری نمی شود کرد
آدم ها وقتی دوستتان دارند زیاد آدم نیستند


پ.ن. اونی که دوست نداره همیشه طرف منطقی قضیه ست

اونی هم که دوست داره که آدم نمیشه. تباه میشه

پ.ن.2  دلیل نیارید. برید.
رفتن دلیل نمیخواد. موندن دلیل میخواد





Thursday, July 12, 2012

3171.


همه لذت خميازه به اينه كه دهنت رو به قاعده يك عدد اسب آبي باز كني و حسابي كش و قوس بياي. حالا تصور كن كه به محض اينكه دهنت رو باز كردي همون اول سمت چپ سينه ت تيييييير بكشه... هيچي ديگه، كوفتم شد خميازهه. اصن خستگي چرت بعد از ظهر به تنم موند.
پ.ن. گفتم كه يك شب درست همون وقت كه چشمام گرم شده بود، اين درده اومد و بيدارم كرد و منم لجوجانه از غلت زدن طفره رفتم، هنوزم مياد هر از چندگاهي. و من اغلب حال ندارم كه جابجا بشم و روي اون پهلو بخوابم. درواقع نميخوام بهش رو بدم.
پ.ن.٢.تازگي صبحها ميرم پياده روي، اينه بعدازظهر حسابي خمار و خواب آلود ميشم...
پ.ن.3. هیچ وقت اینایی رو که موقع عصبانیت یا دلخوری  سر و صدا میکنن و قاشق چنگال رو پرت میکنن تو سینک و ظرفا رو میزنن به هم و در کشو و کابینت رو هی تق و توق بهم میزنن درک نکردم! چطور ممکنه سر و صدا کردن باعث خالی کردن داغ دل آدم بشه واقعا؟! طپش قلب گرفتم
از سر و صدا بیززاااااارررررم... این روزا همش به این فکر میکنم که زیادم بد نیست آدم شنواییش رو از دست بده.
فعلا هدفون گذاشتم توی گوشم این رو گوش میدم+ خوبیش اینه که هدفون خودش کم کم شنوایی رو خراب میکنه.


Wednesday, July 11, 2012

3170. خدا قوت...



بچه داری یه کار فووووول تایم ه که نه مرخصی داره، نه لانگ ویکند نه ریپورت سیک نه زنگ تفریح!
روزهایی که میرم پیش نواز کمکش با بچه ها، با اینکه واقعا با لذت و هیجان انگیز با این بچه ها رفتار میکنن و خیلی منطقی و دوست داشتنیه همه چیز، ولی هر بار بیشتر به این نتیجه میرسم که من آدمش نیستم. صبح که من رو آورد رسوند خونه، من فقط به این فکر بودم که زودتر یه چرتی بزنم، و نواز تازه دخترک پنج ماهش رو برد استخر. واقعا غبطه میخورم به این همه انرژی و استقامتشون!
بچه داشتن صبر و حوصله بی انتها میخواد و من واقعا این رو در خودم نمیبینم. البته دیگه سن و سالش هم از من گذشته و با این همه برنامه ریزی غلطی که در زندگانی داشتم، فرصت این کار رو هم، حتی اگر روزی هم احساسش رو پیدا کنم، از دست دادم عملا. اینه که زیاد بهش فکر نمیکنم کلا.






Saturday, July 07, 2012

3169.لطفتون كم و زياد نشه


آدمها فقط وقتي حق دارن بچه دار بشن كه به اين حس برسن كه فرزندانشان و آرامش و خوشحالي اونها اولويت زندگيشون هستن. تا وقتيكه آدمهاي مهمتري در زندگيتون هستن كه بخاطر اونها با بچه هاتون اوقات تلخي بكنيد و سرشون داد بزنيد(!) حق نداريد حرف بچه رو هم بزنيد. وقتي هم كه دوتا بچه سر به راه داريد، ديگه سر پيري هوس دردسر نكنيد، هيچ تضميني نيست كه سومي هم همونقدر خلف از آب دربياد. بعد شما ميمونيد و يه آينه دق كه هي بايد از خودتون و از خودش بپرسيد كه : من نميدونم تو به كي رفتي! احتمالا اگر از پرورشگاه بچه آورده بودند كمتر مشكل ميداشتند.
متاسفانه اين مشكلات با مهاجرت و دور شدن از خونه هم حل نميشن، تنها راهش مهاجرت از اين دنياست كه بدبختانه دلم براي مامان بيچاره ميسوزه، وگرنه تا حالا صدبار اقدام كرده بودم و خودم و خودشون از دست همديگه راحت ميشديم.
ضمن قدرداني بابت خدمات و الطاف بي شائبه تون ( كه هيچ وقت فكر نكردم وظيفه تون بوده، ولي خودتون اينطور فكر ميكردين اغلب) بايد خدمتتون عرض كنم كه همونطور كه شما زبون درازيها و به اصطلاح گستاخيهاي من رو يادتونه من هم متاسفانه حافظه خوبي دارم و موارد نه چندان اندكي رو يادمه كه دوره كردنشون روحم رو خراش ميده. قطعا هيچكدوم انقدر براي شما مهم نبوده كه يادتون باشه، ولي بچه ها مخصوصا اگر ته تغاري عزيز دردونه بوده باشند ، همه چيز يادشون ميمونه. خوشبختانه خيلي وقته كه ديگه سوگلي نيستم. اصولا از اول هم اين مساله سوء تفاهمي بيش نبود كه خدا رو شكر برطرف شد.
خنده دار اينجاست كه چند روز بود دلم براش تنگ شده بود، كه خوشبختانه آنچنان ابراز محبتي كرد كه فكر دلتنگي و ايران رفتن رو در دورترين نقاط مغزم خاموش كرد... ما كه هميشه خاري بوديم در پاشنه، حالا هم فرض كنيد درش آوردين و انداختين دور. نه سراغش رو بگيريد، نه اصرار كنيد كه حقايقي رو بشنويد كه دوست نداريد نه اعصاب خودتون و خودشون رو خورد كنيد.
به فكر همون عزيزان دور و برتون باشيد. خيالي نيست. تنها جايي كه حق دارم اول باشم، به چندم بودن راضي نميشم. شما عوض شدني نيستي، منم همين عوضي اي كه هستم ميمونم.
زياده عرضي نيست
لطف عالي مستدام

Friday, July 06, 2012

3168. آیا میدانید...؟



آقا این از اون پست سفرنامه جا مونده بود. بگم بخندین، به اطلاعاتتون هم اضافه بشه:
در استان کبک، ماشینها پلاک جلو ندارند!



3167.


يكي از لذتهاي دنيا اينه كه شب ساعت ١٢ خسته بخوابي و صبح ٨:٣٠-٩ بدون زنگ ساعت بيدار بشي.
اينم از خوبيهاي سفر بود كه خوابم تنظيم شد. البته سروسامون گرفتن دوستان و آنلاين نبودنشون هم بي تاثير نيست !

Thursday, July 05, 2012

3166. سفرنامه مونترال


طبعا این پست همون دو روز پیش که برگشتم باید نوشته میشد، که به دلیل کثرت اخبار وارده میسر نشد و تا به اکنون به تعویق افتاد.
مطلب درباب سفر بسیار و حوصله این جانب اندک است و از آنجا که حس و حال ویرایش هم موجود نمیباشد، مطالب را به همان ترتیبی که به ذهنم میرسند ذکر میکنم. ولی قبل از آن لازم به ذکر است که کاشف کانادا "ژاک کارتیه" در بدو ورود به سرزمین جدید، از استان کبک وارد شده و در امتداد رودخانه "سنت لورن" پایین امده و شهرهای امروزی را بنا نهاده. نام مونترال هم از نام کوه "مونت رویال" گرفته شده است.
1. بلیتم را یک هفته دیرتر گرفته بودم و تا لحظه سوار شدن به اتوبوس متوجه این دسته گل نشدم. راننده نگاهی به شماره ام کرد و گفتم " این مربوط به 29 ژوئن است"، و من که هنگ کرده بودم خودم را از تک و تا نینداختم و با جدیت گفتم " خوب امروز 29 ژوئن است دیگر" (و البته 22 م بود!). خلاصه که راننده با لبخندی نگاهم کرد، احتمالا مطمئن نبود که واقعا اشتباه کرده ام یا اینکه دستش انداخته ام! احساس "ویلی فاک" در دور دنیا در هشتاد روز بهم دست داده بود! نهایتا برای اتوبوس بعدی که یک ساعت بعد بود بلیتم را عوض کردم.
2. اتوبوس مذکور دو طبقه و مجهز به wifi بود (مستحضر هستید که اینترنت از نون شب هم برای بنده واجب تره)، ولی خوب متاسفانه سیستم وای فای مقادیر متنابهی از راه اشکال داشت و خیلی هم به کار نیامد. من رفتم طبقه بالا، ردیف اول نشستم و به شدت احساس خلبانی بهم دست داده بود. مسیر بسیار بسیار زیبا و دیدنی بود. به طوریکه در تمام مسیر شش ساعته علیرغم خستگی و خواب آلودگی و صندلی بسیار راحت (بسیار راحت تر از صندلیهای هواپیماهای ایرعربیا) نتوانستم از لذت دیدن این مناظر چشم پوشی کنم و چرتی بزنم. (و البته ور ورهای نان استاپ پسر تونسی صندلی عقبی  که سعی داشت مخ دختر بغل دستیش رو بزنه هم بی تاثیر نبود!). فقط اشکالش این بود که موقع عبور از زیرپلها من ناخودآگاه سرم را خم میکردم!
3. همه تابلوها و نوشته، حتی موارد اضطراری، فقط به زبان فرانسه بود. همه فرانسه صحبت میکنند و حتی در قسمت اطلاعات ترمینال که میخواستم ازشون سوال کنم، آقای مسوول آنچنان با تعجب و مبهوت نگاهم کرد که وسط جمله انگلیسی هنگ کردم و انگلیسی هم یادم رفت! اوضاع طوری بود که وقتی بیتا رو پیدا کردم ازش پرسیدم واحد پولتون فرانک ه یا یورو؟
4. ظاهر شهر به شدت کهنه و دلگیره. در مقایسه با خیابونها و پل ها و ساختمونهای تورنتو، مونترال واقعا توی ذوق آدم میزنه. ولی خوب در عوض پول رو خرج مردم میکنن دیگه، بابت همه چیز بهشون یه حقوقی میدن. تعداد "خونه" ها به نسبت خیلی کمه و اکثرا ساختمون و آپارتمان میبینید.
5. برعکس تورنتو، در اتوبوسهای مونترال ایستگاه به هیچ شکلی اعلام یا نوشته نمیشه و این خیلی کار رو سخت میکنه (ایران ما چکار میکردیم واقعا؟!). مترو به نسبت تورنتو گسترده تره و ایستگاههاش هم قشنگ و خوبه و هرکدوم هم یک شکله. راننده اتوبوسها به سختی انگلیسی صحبت میکنند و من کم کم موتور فرانسه م گرم شد، چاره ای نداشتم.
6. انقدر مهاجر توی شهر میبینی که واقعا نمیفهمی کجا هستی بالاخره! شهر پر از آفریقایی و عربهای فرانسه زبانه. و تقریبا هربار که اتوبوس یا مترو سوار شدم اقلا یه ایرانی هم دیدم. توی تورنتو من خیلی جاهای مختلف بیرون نمیرم، ولی کلا دو سه بار بیشتر پیش نیومده که ایرانی ببینم. (و البته طبق آمار بیشترین تراکم ایرانیها در ونکوور و بعد در تورنتو هستش). چینی و هندی کمتر دیده میشه. در مجموع خیلی زیادی متروپولیتن بود، آدم احساس کانادا بودن یا جهان اول بودن بهش دست نمیداد. من رو یاد دوبی مینداخت از این نظر. نه ظاهر شهر به مرتبی تورنتو بود و نه ظاهر آدمها به شیکی مردم تورنتو.
7. نکته دیگه ای که در مقایسه با تورنتو نظرم رو جلب کرد این بود که تعداد سالمندانی که توی خیابون میدیدی و همینطور تعداد سگها، به طرز چشمگیری کمتر از تورنتو بود..
8. خیابونها اکثرا عریض هستند با درختهای تنومند در کنارشون. ولی پارکها به نسبت جنگلهای تورنتو کوچک ترند و در واقع "پارک" هستند.
9. یک قسمتهایی از شهر (سمت old port) رو سعی کردند شبیه اروپا بسازند: خیابونهای باریک و سنگفرش و سبک ساختمونهای اروپایی. محله قشنگی بود و با اینکه در هوای ابری و بارونی دیدمش ولی بازهم زیبا بود.
10. مونترال برخلاف تورنتو کوه دارد و به نظر من این خیلی نکته خوبیست. یک روز رفتم بالای کوه مونت رویال که چشم انداز شهر را داشت و بسیار بسیار زیبا بود(جناب کارتیه به اینجا که رسیده بود تحت تاثیر زیبایی منطقه قرار گرفته و کوه را به نام "مونت رویال" نامگذاری کرده). بعدش هم رفتم کلیسای سنت جوزف که آن هم در ارتفاع بود و یک عظمت خوبی داشت.
11. یکی دیگه از نقاط دیدنی شهر، استادیوم المپیک آن است که گویا برای بازیهای سال 1979 ساخته شده بوده. راستش به نظر من که بنای ساختمون مسخره بود، ولی در زمان خودش قطعا کار خفنی محسوب میشده. یک مرکز جانوری به نام Biodom در این مجموعه قرار دارد که جانوران اکوسیستم های مختلف را گرداوری کرده اند، از پنگوئن های قطب جنوب گرفته تا پرندگان مناطق استوایی. بخش دیگری از مجموعه "باغ گیاهان" است (تو مایه های باغ ارم شیراز) که بسیار وسیع و زیباست. و قسمت آخر هم دیدن شهر از بالای برج المپیک بود. منظره بسیار زیبایی بود و من توانستم همه قسمتهای شهر را که دیده بودم از آن بالا شناسایی کنم. لازم به ذکر است که در تمام  این قسمتها، غیر از تعداد انگشت شماری زوج بسیار جوان عاشق، هیچ بنی بشری هم سن من وجود نداشت طبعا. همه یا با تعداد متنابهی بچه و کالسکه بودند، یا بازنشستگان جهانگرد!
12. دومین هفته حضورم در مونترال بازهم لانگ ویکند بود (اینبار به مناسبت روز ملی کانادا، که البته در استان کبک صرفا تعطیله و برنامه خاصی براش تدارک نمیبینند). با دوستان رفتیم به مرکز استان، کبک سیتی. شهر از مونترال کوچک تر ولی زیباتر است. مهاجر کمتر دیده میشود. دور تا دور شهر را کوهها احاطه کرده اند و خود شهر کاملا طبقه طبقه است. خیابانها شیبهای اساسی دارند. قسمت قدیمی شهر بسیار زیبا بود، کاملا محله های سبک فرانسوی و توریستی. پله نقش به سزایی در طراحی شهر و خونه ها بازی میکنه. منزل دوستی که شب را در آنجا سپری کردیم، در حقیقت یک کلیسای بسیار قدیمی بود که داخلش را به شکل آپارتمان تغییر کاربری داده بودند. خلاصه که فضا کاملا روحانی بود!
13. روز دوم به شهر کوچک "سنت ان" در نزدیک کبک سیتی رفتیم که آبشار معروفش را ببینیم. واقعا زیبا و دیدنی بود. عظمتی داشت وصف ناشدنی. به نظر من که بسیار زیباتر از نیاگارا بود. آبشار کاملا طبیعی در وسط صخره های رسوبی.
تعطیلات در کبک سیتی،غیر از باران سیل آسای وحشتناکی که در بدو ورود مارا غافلگیر کرد و برنامه هایمان را به هم زد، در مجموع  بسیار خوب بود.
14. مخلص کلام اینکه : با دوستان همیشه و هرجا که باشی خوش میگذرد. مونترال جاذبه های توریستی زیادی دارد ولی من برای زندگی تورنتو را قطعا ترجیح میدهم. در تورنتو احساس میکنی که در یک محیط جدید جهان اول هستی و باید درآن جا بیفتی. مردم خوشحالتر هستند به نظرم و دائما به هم لبخند میزنند و بی مقدمه باهم شروع به صحبت میکنند. وجود عربهای مسلمانان افریقایی هم در مونترال کاملا محسوس است و راستش را بخواهید این هم از نظر من یک نکته منفی محسوب میشود. (با آن عقاید احمقانه شان درباره طرفداری مصرانه  از ا.ن. و سیاست ضد امپریالیستی حکومت ایران! اصلا اعصاب این حرفها را ندارم)

پ.ن. تنها نکته منفی این سفر این بود که دو هفته از ورزش عقب افتادم و میترسم که زحماتم به باد رفته باشد! امروز پیاده روی همیشگی خیلی سخت بود، نمیدانم دلیلش گرمای شدید هوا بود یا وقفه ی به وجود آمده یا هردو. شنا هم که فردا معلوم میشه...


Tuesday, July 03, 2012

3165. دومادی که تعریفی از آب دراومد



شب سال نوی 2009 بود. قرار بود شام بریم بیرون همگی، که لحظه آخر آقا دبه کرد که : ماه محرمه و من رستورانی که آهنگ داشته باشه نمیام! کل برنامه رو زد به هم خلاصه و همه هم به سازش رقصیدن و گشتن یه رستورانی پیدا کردن که موزیک نداشته باشه. و به کرّات از این چشمه ها نشون داد بارها و بارها
حالا تق ش دراومده که آقای متاهل یک ساله دوست دختر داره. یه دختر بچه بیست ساله آلمانی!
ینی از این مسلمونها ( مخصوصا از نوع غیر ایرانیش) دوروتر و متظاهرتر و پدرسوخته تر فقط خودشونن و بس.

بیخود نبود که از اول هم به دل هیچ کس ننشست این بشر. من همیشه عقیده داشتم که آدم بددل خودش یه ریگی به کفشش هست. برای چندمین بار اثبات شد نظرم. حالا در آستانه سومین سالگرد اشتباهشون، باید طلاقش رو تبریک بگیم!
واقعا امیدوارم با اون پورشه عزیزش که به جونش بسته بود، آنچنان بره توی دیوار که با کاردک جمعش کنن. مردک حقه باز پست فطرت...



3164. Welcome back to reality!



وقتي ٧:٣٠ صبح با صداي ظرف شستن بيدار ميشي و يادت مياد كه برگشتي خونه!
طراح ايده آشپزخونه اوپن رو بايد سه بار اعدام كرد.


3163.


 
When your "life", is someone else's "honey"...
Although I closed that chapter in my mind forever, I've never felt this much stupid.
I hate every single day of that 8 months of lies.
I hate myself and how silly I was.

Monday, July 02, 2012

3162. Dream-catcher


از سرزمين سرخپوستها بالاخره يكي خریدم. خيلي دوستش دارم