Sunday, September 30, 2012

3245. "پوست" میخوانیم



The saying "Beauty is skin deep" is especially interesting in light of the fact that nearly everything we see when we look at someone, is dead.

Saturday, September 29, 2012

3244. نـــــــــــــــــــــه !


سر درد تموم نشدنی خبر از یک سرماخوردگی زیر پوستی داره.
بد خوابیدنها کار خودشون رو کردن بالاخره. اون روز هم که رفتم برای شرکت در ریسرچ روانشناسی، دختره که مسئولش بود سرماخورده بود حسابی و توی یه سلول فسقلی نسبتا ایزوله بودیم. بالاخره همون چند دقیقه حرف زدن هم به اندازه کافی ویروس پخش میکنه!
هی دارم چایی میخورم تند تند. حوصله مریضی ندارم، وقتش رو هم. این هفته هم تموم بشه زودتر، هفته دیگه study week داریم و تعطیلیم.

3243. وقتی تکنیک رو بلد نباشی فاصله مهم نیست



درمورد رابطه های دور هم به اندازه رابطه های نزدیک قابلیت خرابکاریم بالاست.
نمیدونم آدمهای جالب همیشه دور از دسترس هستن یا چون دور از دسترس هستن جالب هستن!
فرقی هم نداره، وقتی بلد نیستی درست بازی کنی...

پ.ن. "خودت باش". یک جمله کلیشه ای که همیشه بهش عمل کردم، اینم نتیجه شه که میبینید!



Thursday, September 27, 2012

3242. It`s not funny...


رفته بودم توی یکی از این فروشگاه بزرگا نزدیک دانشگاه خرید کنم. چقدرم شلوغ بود سر ظهری!
داشتم چکمه امتحان میکردم، دوتا لنگه مختلف پوشیده بودم، چکمه های خودم رو گذاشتم زیر صندلی ای که نشسته بودم، یه دقیقه رفتم اون طرف که یه شماره دیگه ش رو پیدا کنم، برگشتم دیدم کفشام نیست!
تا چند ثانیه که فکر میکردم خواب دیدم یا دوربین مخفیه مثلا!
گشتم مسوولش رو پیدا کردم، میگه نمیدونم شاید برداشتیم گذاشتیم توی طبقه ها، بگرد پیداش کن! میگم بابا کفشای خودم بوده... اصن یه وضیها. سرم که از صبح درد میکرد، فشارم رسید به 15-16 فکر کنم... بعد از یه ربع گشتن همه قفسه ها و صدا کردن منیجر ادامه گشت و گذارها، بالاخره یارو رفت پیداش کرد از یه گوری! بهش میگم اخه تو فکر نکردی این کفش پوشیده شده ست، میگی حتما گذاشتمش توی قفسه ها؟!!! دختره منیجره مرده بود از خنده، هی میگفت ایتس سو فانی، آی نورد سی لایک دت...
گفتم بعله، برا شما جوکه، واسه ما تراژدیه.
انقدر اعصابم خورد شد که بیخیال چکمه ها شدم، خداییش خوب بودن ها.
هنوزم سرم درد میکنه از صبح که بد بیدار شدم! چشمام رو نمیتونم باز نگه دارم. نمیتونم هم بخوابم، چون شب خوابم نمیبره و صبح کلاس دارم... به سلامتی میگرن بگیرم تکلیفم معلوم بشه

Tuesday, September 25, 2012

3241.

نشستم سركلاس تغذيه و چشمام باز نميشه. رفتم صحبت كردم با مديرگروه (يا يكي تو همين مايه ها) درباره حذفش. تنها درسيه كه ميشه حذفش كرد! گفت حالا فكرات رو بكن، چون بايد تابستون حتما پاسش كني و نمره ش ممكنه دير بياد و بلا بلا بلا... داشتم فكر ميكردم برم خونه بخوابم و بعدش كارهاي كلاس فردا رو بكنم، بعد ديدم برم خونه هم نميشه خوابيد لابد. نمازخونه هم كه ندارن اينجا! درنتيجه عين احمقها اومدم سر كلاس، از بس قهوه خوردم و از استرس درسهاي فردا حالت تهوع گرفتم. اينم كه باز آناتومي و فيزيولوژي ه!
خير سرم داشتم تمرين ميكردم به كم خوابي عادت كنم، نميشه گويا... تا وقتي هم كه بقيه بيدارن من نميتونم بخوابم!
آدمی که نمیتونه خوابش رو کنترل کنه بهتره بره بمیره...

Sunday, September 23, 2012

3240. ستار



جمعه اینجا کنسرت ستار ه، برای کمک به زلزله زده ها.
یک ماه پیش یکی از خانومهای دست اندرکار این برنامه که دوست عمو اینا هستن، از من دعوت کرد که مجری این برنامه باشم! خوب راستش ما فقط یک ساعت تلفنی صحبت کرده بودیم و عکسهای فیس بوکم رو دیده بود و به قول خودش فکر کرده بود که چون من مهماندار بودم گزینه خوبی محسوب میشم برای اینکار. گفته بودم که من تاثیر اشتباه روی مردم میذارم! از اون اصرار و از من انکار... خوب شد که قبول نکردم، وسط این بلبشوی درسها همین کم بود فقط.
ولی دوست دارم کنسرته رو برم، ستار رو دوست میدارم، خاطرات کودکی من با آهنگهایی که آرش ازش میخوند شکل گرفته، اصلا خودش هم حس آرش رو بهم میده، جوونیاش شبیه ستار بود به نظرم. اگه برم جاش خیلی خالی خواهد بود...
اگر درسام رو خوب بخونم شاید برم.

Saturday, September 22, 2012

3239. من و این ماه دوست نداشتنی



فکر نمیکنم هیچ وقت دلم با ماه مهر صاف بشه. حتی حسم نسبت به پاییز عوض شده و دیگه خیلی وقته که برام دلگیر نیست و اتفاقا فصل قشنگیه، ولی این حس مهر...
با اینکه یکی از بهترین سفرهای عمرم رو در مهر رفتم (پاریس و بلژیک)، در مهرماه عاشق شدم ( خوب البته این یکی واقعا دیگه خاطره خوبی برام محسوب نمیشه، حماقت محض. هرچند که بیشتر آبان بود)، چندتا از عزیزترین آدمهای زندگیم متولد مهرماه هستن، مدرسه رفتن واقعا برام عذاب آور نبود (با دوستام خوش میگذشت دیگه)،افسردگیم هم که اغلب اواسط پاییز بود، ربط مستقیمی به مهر نداشت...
خلاصه نمیدونم چرا این بیچاره انقدر به نظرم دوست نداشتنیه. شاید مهم ترین دلیلش کوتاه شدن ناگهانی روزها بود. شایدم بخاطر "شروع" مدرسه رفتن بود. من تغییر دوست ندارم (یا حداقل دوست " نداشتم"). حالا اینجا که دیگه مهر معنی نداره. سپتامبر میریم سر کلاس و قبل از اینکه هوا خیلی زود تاریک بشه. تا واقعا کوتاه شدن روزها رو حس کنیم دیگه افتادیم وسط میان ترم ها...

Thursday, September 20, 2012

3238. باران



فردا قرار است باران بیاید و من کلاس ندارم و در بالکن خواهم نشست و از باران لذت خواهم برد احتمالا.
خوبه که کلاس ندارم حوصله شلپ شولوپ و چتر و بند و بساط ندارم. چکمه بارون هم که هنوز نگرفنم!

Tuesday, September 18, 2012

3237. جوگیر



هوا کم کم داره نسبتا سرد میشه و من همچنان با جدیت با شلوارک میرم دانشگاه!
ترموستاتم خراب شده گویا، خوشبختانه ...

Monday, September 17, 2012

3236. خسته خسته خسته


هفته پیش شرح حال گرفتن رو شروع کردیم. فردا هم معاینه رو شروع میکنیم.
همینجوری پیش برن سال دیگه فارغ التحصیل میشیم...

پ.ن. کتاب چندین کیلویی رو زدم زیر بغلم امروز هی توی اتوبوس و مترو یه صفحه، دو صفحه خوندمش! باید آی پد بگیرم. خفه شدم بس که هی پرینت گرفتم و کاغذ گذاشتم رو کولم از این ور به اون ور! این کتابا همشون ورژن آن لاین هم دارن.
پ.ن.2. بیولوژی خر است. امروز سر کلاس آناتومی احساس بلاهت مطلق بهم دست داده بود. بعد از سه ساعت که اومدیم بیرون حس اون روز بعد از پرواز دوازده ساعته "آلماتی" رو داشتم که وقتی از آفیس اومدم بیرون نشستم همونجا رو پله ها سیگار کشیدم! البته امروز به جاش نشستم سالسا رقصیدن بچه ها رو وسط حوض دانشگاه (که آبش رو خالی کردن) تماشا کردم.




Sunday, September 16, 2012

3235. و فرودگاه عمام همچنان بچه های مردم را می بلعد



بچه ها  هم رفتن...
طفلک مامان، در عرض کمتر از یک سال دختراش رو از دست داد!
خوبه که از این مامان های بهانه گیر نیست بیچاره...
حالا هی بشینید بگید بچه خوبه و فلان... اینم عاقبت بچه داشتن!
پ.ن. نه سال پیش هم همین موقع از ایران رفتن. من تازه داشتم دانشگاه رو شروع میکردم. پروازشون کله سحر بود. چه شب بدی بود... من که طبق معمول نرفتم فرودگاه برای بدرقه.خوب شد که الانم اونجا نبودم.


Saturday, September 15, 2012

3234. Nick name



رشته های دیگه رو نمیدونم، ولی کتابهای علوم پزشکی رو اغلب با نام نویسندگانشان صدا میکنن و نه نام خود کتاب. (این رو از زمان دانشجویی مانی میدونستم که کتاب معروف Harisson ش معرف حضور همه مون بود)
بعد ما یه کتابی داریم به نام Canadian fundamental of nursing که بهش میگن  Potter & Perry .
منم صداش میکنم Peter Pan
کتاب مقدسمون هم که اسمش Jarvis ه، که دستورالعمل کامل معاینه و این حرفاست.
پ.ن. داشتم فکر میکردم این کتابایی که دوتا نویسنده داره اغلب هم اسم هر دوشون به هم میاد یا یه جوری خوش آواست خلاصه. گشتن یکی رو برای همکاری پیدا کردن که اسماشون هماهنگ باشه !



Friday, September 14, 2012

3233. THEORETICAL FOUNDATIONS OF NURSING



این همونه که فکر کردم مربوط به ریپورت نوشتنه. خوب اشتباه کردم.
این بیشتر مربوط به   critical thinking, active learning و نحوه درس خوندن و کار گروهی و نوشتن مقاله و ریسرچ و خلاصه اینجور مزخرفات دوست نداشتنیه. یادش بخیر استاد درس "متون مطبوعاتی" مون توی الزهرا هم بسیار سعی کرد این مباحث رو به ما حالی کنه که چندان موفق نشد بنده خدا! در نتیجه نه این ها رو یاد گرفتیم و نه متون مطبوعاتی رو! خلاصه که بهترمه که یاد بگیرم وگرنه این کتابای کت وکلفت رو نمیدونم باید چکارشون کرد!
یه چیز دیگه هم که امروز فهمیدم اینه که بعضی درسها هم نیاز هستن. یه سال دومی داریم توی این کلاس که یکی از درسهاش رو افتاده ( practice رو)، بعد این درس رو هم باید دوباره بگذرونه با اینکه پاسش کرده. چون اینا هم نیازن! من فکر کنم چهارتا از درسهای این ترم مون هم نیاز هستن! بعد اون استاد ستم آناتومی بود که گفتم سیاه پوسته، از درس اون به جای 50 گرفته بود 49.8 و افتاده بود. روم نشد ازش بپرسم که مگه درس نخونده بودی؟ به نظر آدم معقولی میومد آخه، کانادایی هم بود، مشکل زبان هم نداشت که!!!
کلی ترسیدم امروز خلاصه


3232.


این دانشگاه چرا نمازخونه نداره برم توش بخوابم!
همون بهتره که تا شب بمونم دانشگاه اصن

Thursday, September 13, 2012

3231. از حالا شروع کردی؟!



دیروز سرکلاس داشت یه سری case رو بررسی میکرد که رفتار پرستار در این شرایط با مریض چطوری باشه خوبه، چطوری باشه بده و چه چیزایی رو باید بهش توجه کرد (تو مایه های همون customer service توی هواپیما)
بعد وقتی درباره یکی دوتاشون حرف میزد من اشک تو چشمام جمع شد!!! خودم تعجب کرده بودم. من و این همه حساسیت و لطافت ؟!!!

پ.ن. پیرزنی که استاد دانشگاه بوده و حالا در مراحل اولیه آلزایمره. مسواکش رو میگیره دستش و نمیدونه باهاش باید چکار کنه و بدتر از همه اینکه خودش میفهمه که یادش نمیاد. خیلی ترسناکه... بعد هی میگن از مغزتون استفاده کنید تا آلزایمر نگیرید!
پ.ن.2. تازه دارم میفهمم که کدوم کلاسمون درباره چیه. سه تا درس پرستاری داریم: یکیش معاینه و شرح حاله، یکیش رفتار عمومی و برخورد با مریض ه تقریبا، یکیش هم گویا ریپورت نوشتنه و communication ه که نگرانش هستم. سه تا درس دیگه هم تغذیه و مبانی روانشناسی و آناتومی فیزیولوژی هستن.
پ.ن.3. دیروز استاد یه حرف خوبی زد: اگر میبینید یه ویژگی ای رو باید یه پرستار خوب داشته باشه که احساس میکنید جزو شخصیت شما نیست، باید سعی کنید با تمرین بتونید اصلاحش کنید "برای شغلتون و محیز کارتون". لازم نیست در زندگی شخصیتون هم لزوما تغییر کنید (اگر براتون مشکل خاصی ایجاد نمیکنه بود و نبود این ویژگی). لازم نیست هی به خودتون فشار بیارید که کلا باید عوض بشید.
پ.ن.4. ایران هرکی میومد سرکلاسا (البته بیشتر مدرسه) اصرار داشت که : "شما بدترین کلاسی هستید که تا حالا داشتم"!
اینجا انگار برعکسه. هی تعریف میکنن که چه کلاس خوبی، چقدر خوب بحث میکنید، چقدر فعالید،... کلاس زیست شناسی هم که میرفتم معلمم همینجوری بود. فکر کنم کلا مدلشون همینه. ایران که ما جدی نمیگرفتیم البته، میدونستیم عادتشونه سرکوفت بزنن، ولی اینجا آدم ذوق میکنه با تعریفاشون! همینه که اینا میشن جهان اول، ما میشیم آوارگان خانه به دوش



Tuesday, September 11, 2012

3230. همچون خری در گِل


اساتید گرامی ما رو به رگبار بستن، هم از نظر سیلابس درسها هم از نظر مطالب ارسالی. شیش تا درس داریم و همه شون دائما دارم مطلب میفرستن. روزی سه بار دارم چک میکنم و باز الان سورپرایز شدم برای کلاس فردا صبح! اولا که نمیدونم چرا سایت اینجوریه که مطالب ارسالی به ترتیب زمانی قرار نمیگیرن و مطالب قبلی هم هایلات یا مشخص نمیشن! اینه که هربار که چک میکنم مال همه رو باز میکنم و همه فایلها رو نگاه میکنم ببینم چی جدیده چی رو دارم (سه چهر هفته دیگه خیلی افتضاح میشه اوضاع!)، بعد هر کدوم از اساتید هم توی صفحه مربوط به خودش کلی قسمتهای مختلف داره که هر تیکه از مطالب رو توی یکیشون میذاره و باید دائم همه اونها رو هم چک کنم ببینم چیزی جا نمونده باشه! دارم وسط یه مشت فایل و کاغذ دست و پا میزنم! نصف بیشتر وقتم به یافتن اینها و پرینت کردن و مرتب کردنشون میگذره، خوندنش دیگه با خداست.
کتابا رو که بهتره اصن چیزی نگم! هرکدومشون اینجورین که باید ده صفحه از این کتاب و پنج صفحه از اون کتاب و هفت صفحه از اون یکی کتاب بخونیم، به اضافه فلان قوانین پرستاری که باید وسط 2000 تا مقاله بگردی پیداشون کنی! فردا باید یه ساعت زودتر برم صبح که یه مقاله رو پرینت بگیرم، فقط امیدوارم ساعت هشت باز باشن!
امروز تمرین شرح حال گرفتن داشتیم، هفته دیگه معاینه رو شروع میکنیم، فکر کنم ترم دیگه فارغ التحصیل بشیم با این حساب!
این در حالیست که هنوز آناتومی رو تقریبا شروع نکردیم.
همچنان بیشتر مشکل از اینجا ناشی میشه که سیلابس رو از هفته اول تنظیم کردن و ما قبل از اینکه بفهمیم چی به چیه و کتاب بگیریم کلی عقب افتادیم! تقریبا هر شب یه بخشی از خوابم اینه که دارم پرینت میگیرم و کاغذام قاطی شدن و گم شدن و صفحه های کتابی که باید بخونم انقدر ریز شده که نمیبینمشون!
پ.ن. شانس آوردیم برای ترم پاییز study week گذاشتن امسال!
پ.ن.2. واقعا میشد دو سه تا از جزوه های کلی رو مثل قوانین دانشگاه یا استانداردهای پرستاری رو همون موقع که جواب قبولیمون اومد، میفرستادن که بریم بخونیم و آماده بشیم اقلا. خیلی زیادن و همه جا هم باهاشون کار داریم و جزییاتشون مهمه و وقت هم نمیشه بخونمشون!
پ.ن.3. هربار که میبینم اون چیزایی رو که باید بخونم ندارم یا نخوندم، اولین فکری که به سرم میزنه اینه که نرم سر کلاس (از ترس آبروریزی!) بعد یادم میفته که عواقب غیبت سنگین تره و بیخیال میشم!


Monday, September 10, 2012

3229.


خوابش رو من میبینم، تعبیرش مال از ما بهترونه.
تشریفتون رو ببرید تو خواب همونی که باهاش میخندین.
یه بار دیگه توپت بیفته این طرفا، پاره ش میکنم
والا...


3228.


روزی که اونجوری از خواب بیدار بشی، بهتر از اینم نمیشه!
یکی از سخت ترین درسها آناتومی و فیزیولوژیه، و اتفاقا یکی از بدترین استادا هم بهمون افتاده.
یک زن سیاه پوست که با سرعت 2000 کلمه در دقیقه حرف میزنه، بی وقفه. سه ساعت کلاس داشتیم باهاش، من یک ساعت آخر دیگه سرم به کار خودم بود... سر درد گرفتم از دستش! پاورپوینتهای کلاس امروز رو صبح پست کرده برامون!
میگه به من میگید " پروفسور فلانی" یا " دکتر فلانی". اینجا این حرکت خیلی عجیبه. همه اساتید دکتر و پروفسورن، اولین باریه که میبینم کسی همچین حرفی میزنه! این سیاه پوستا کلا همشون توهم تبعیض نژادی دارن.
باید بشینم یه برنامه ریزی درست و حسابی بکنم. آخر هفته ها رو کلا باید بذارم برای درس ایشون.
عصبانیه که اولین جلسه کلاس تعطیلی رسمی بوده و اینکه دانشگاه از امسال برای ترم پاییز هم STUDY WEEK گذاشته و یه جلسه دیگه هم اینجوری میره. (استادی ویک : یک هفته قبل از امتحانات میان ترم کلاسا تعطیلن که درس بخونیم. میشه بعد از THANKSGIVING توی نوامبر. قبلا فقط ترم زمستون این رو داشت، خوشبختانه برای ترم پاییز هم گذاشتنش دیگه)
راستش شیش تا درس برای ترم اول واقعا زیاده، همه شون هم تخصصی. اگه بیفتم خیلی ناجور میشه. همه پیش نیاز و دوباره این همه هزینه و آبروریزی و اصن هیچی دیگه...

پ.ن. ایمیل دانشگاهم شده مث ایمیل شرکت که دلم نمیخواست بازش کنم اصلا! ولی این یکی رو از ترسم روزی سه بار چک میکنم، از بس که چیزای مهم از دستم رفت همون روزای اول.
پ.ن.2. یکی نیست به اینا بگه خوب اقلا کلاسای ما سال اولیها رو یه هفته زودتر شروع میکردین که اینجوری همه چی فشرده نشه تو هم! برای روز اول که ما تازه اومدیم ببینیم چی به چی بوده، سیلابس و درس تعیین شده بوده! یه هفته از برنامه عقبیم دیگه...
پ.ن.3. در عوض استاد روانشناسی خعلی خوب بود. جنتلمن، خوش تیپ، خوش صدا. حتی با وجود لهجه بریتیشش ...

3227.مگر به خواب بينمت


بعد از مدتها به خوابم اومد و تنها بود و مهربون بود...
انقدر كه دلم خواست هيچ وقت بيدار نشم. انقدرعجیب بود كه تقريبا مطمئن بودم لابد مُردم!
البته كه برام مهم نيست اصلا...
پ.ن. عجب شروعي براي يك هفته!

Sunday, September 09, 2012

3226.


مانی میگه کتابهات رو چند خریدی؟ گفتم تا اینجا حدود 700 تا.
میگه پس باید خیلی بخونیشون
:)))))

3225. !!!

كتابام!
تازه هنوز دوتاشون رو نگرفتم، به اضافه ديكشنري پزشكي. و كلي كاغذ كه توي عكس نيستن

از كجا شروع كنم آيا؟! :(

3214.



یه عادت جدیدی که پیدا کردم اینه که توی پلاس اگر جایی کامنت بذارم (که دیگه اغلب نمیذارم) چند دقیقه بعد میوت میکنم.
ایمیل هام رو هم از روی عنوانش حدس میزنم چیه و نخونده پاک میکنم.
فیس بوک رو هم همون چندتا پست آخر رو که روی صفحه ست یه نگاه میندازم فقط.
همه اینا از من خیلی بعیده. من ی که وسواس داشتم که نکنه یه وقته یه چیزی از دستم بره!
دارم تمرین "رها کردن" میکنم انگار، ناخودآگاه...
خوبه لابد. کمتر وقت تلف میکنم.

3213.



کتابای کت و کلفتی که خریدم بدجوری دارن برام شاخ و شونه میکشن. انقدر ترسناکن که هنوز جرات نکردم پلاستیکشون رو باز کنم حتی! با این وضعی که اینا برنامه ریزی کردن، تا آخرش ما (اقلا) یه ترم عقبیم! هفته پیش رو خیلی جدی هفته اول درسها حساب کردن و براش درس تعریف کردن. اینه که الان هم مال اون هفته رو باید بخونیم هم مال این هفته رو. کلی هم برامون میل زدن که پرینت کردم و باید بخونم. انقدر زیادن که نمیدونم از کجا شروع کنم. استرس و خستگی دست به دست هم دادن و وا رفتم حسابی!
همه کاغذا رو ریختم روی زمین و اومدم بخوابم. دیگه تو اتاق جا نیست که تکون بخورم. دارم وسط یه عالمه کاغذ غرق میشم!
باید آی پد بگیرم...


Saturday, September 08, 2012

3212. CPR



امروز کلاس سی پی آر داشتیم. هفت ساعته و جدا از برنامه دانشگاه باید براش ثبت نام کنیم و بگذرونیمش، هرسال هم باید تکرارش کنیم. تقریبا همش همونایی بود که توی شرکت داشتیم. این هم از روز شنبه و حسنی و مکتب و این حرفا...
شانس من یک بارون فجیعی هم بود امروز صبح. از اون بارونا که باید بشینی توی بالکن و چایی بخوری و نگاش کنی، نه اینکه مجبور باشی بری کلاس. موش آب کشیده بودم وقتی رسیدم (تازه با چتر و بارونی!) باید برم از این چکمه پلاستیکیهای مثل مال کفش ملی بخرم. به نظرتون سبز فسفری خوبه یا بنفش؟

پ.ن. به شدت تو فکرم که برم یه تختی، صندلی ای چیزی برای بالکن بگیرم. وقتایی که خونه م کلا برم بشینم اونجا...

Friday, September 07, 2012

3211. دستگیره ها را دریابید



یک وسیله ای روی در تعبیه میشه که بهش میگن دستگیره.
نمیدونم چرا هیشکی دوست نداره موقع بستن در ازش استفاده کنه. باور کنید مقادیر متنابهی در آلودگی صوتی صرفه جویی میشه.

دیشب افتضاح خوابیدم بس که هی سر و صداهای مختلف بود. الانم نابودم کاملا، میترسم بخوابم باز با صدا بیدار بشم و سر درد بگیرم...
فردا شنبه ست و بنده 7 ساعت کلاس CPR دارم! همین یه روزه البته خوشبختانه

3210. عدد جادویی




صبح استاد داشت سر کلاس میگفت که نمره قبولی توی این رشته 63 درصده
تنم مور مور شد...

پ.ن. روابط ایران و کانادا به حال تعلیق درآمد. دهنمون سرویس خواهد شد!




Tuesday, September 04, 2012

3209. تحصیل در جهان اول


خیلی روز خوبی بود.
مقادیر متنابهی مطلب درس دادن همین روز اول. برای یه درسمون برای هفته دیگه باید 5 فصل رو بخونیم!!!
استادا خیلی خوب بودن. لذت بردم واقعا.
بچه ها هم که همه جغله هستن.
یک عالمه کاغذ بازی هست که من خبر نداشتم. با بچه ها کم کم میریم انجام میدیم.
با یه خانوم ایرانی هم دوست شدم که قبلا پرستار بوده تو ایران.
خوشحالم، فعلا...

Monday, September 03, 2012

3208. یک شروع خوب



فردا کلاسها شروع میشه.
الان ایمیل دانشگاه رو باز کردم و دیدم استادی که فردا باهاش کلاس داریم کلی چیز میز فرستاده که پرینت بگیرید و بخونید و بیاید! رسما برق از سرم پرید... این دو روز خونه نبودم. قبلش که چک میکردم چیزی پیدا نکرده بودم، ولی این گویا چندین روز پیش فرستاده شده! توی orientation این چیزای مهم رو که نگفتن ابله ها...
دل پیچه و استرس گرفتم. روز اولی عجب first impression  ی خواهم داشت برای استاد!
فردا باید ساعت 6 بیدار شم و تا 6 عصر کلاس دارم.
دعا کنید بخیر بگذره. میترسم از استرس اصلا خوابم نبره!

Saturday, September 01, 2012

3207. من یاهو 360 م رو میخوام



 نوشتن رو از یاهو 360 شروع کردم.
زدن ترکوندنش نامردا.
الان دلم میخواست بود و میرفتم میخوندم، یادمه چندتا چیز باحال نوشته بودم توش
بهترین قسمتش این بود که میگشتم برای متن هایی که میخواستم بنویسم عکس پیدا میکردم از corbis
یادش بخیر...