Monday, December 31, 2012

3247.



الان میرم حموم و همه چیز شسته میشه و بعدش دیگه درباره ش حرف نمیزنم و خفه خون میگیرم
نقطه سر خط
پ.ن. هدیه ها رو هم باید جمع کنم از دور و برم

3246. دلقکی در آستانه 2013



فکر میکردم این حس دیگه هیچ وقت در من به وجود نمیاد. ولی بالاخره بعد از سه سال و نیم تصمیم گرفتم یه کم مقاومتم رو کم کنم و از اون انقباض طولانی رها کنم خودم رو. نتیجه ش نشون داد که تصمیم چندان منطقی ای نبود.
ولی اقلا دیگه نمیتونن متهمم کنن که : خودت گارد گرفتی و نمیخوای یه فرصت دوباره به خودت بدی! همون غار خودم بهتره اصلا.
یه بار گفتم: " خوبی شکستن اینه که دیگه دوباره نمیشکنی". گفت "اشتباه میکنی، آدم بارها و بارها میشکنه". راست گفت.
فکر میکردم تیکه ها رو نسبتا خوب چسبوندم دوباره سرجاش و بعد از این مدت دیگه خوب خشک شده ن.
انتظار داشتم اون سه سال و نیم دردناک اقلا این یک فایده رو داشته باشه، همینقدر هم فایده نداشت.
درد هیچ وقت فایده نداره

پ.ن.  شب سال نو باشه و داغون باشی و شراب هم نداشته باشی. گر بمیرم رواست...

 من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی



3245. سالی که نکوست...



احساس حماقت محض
هیچ حس دیگه ای ندارم
کرخت...

همیشه انتظار همه چیز رو داشته باشید. هیچ چیز هیچ وقت بعید نیست.
پ.ن. قاعدتا باید همه مزخرفات این چند وقت رو پاک کنم. ولی میذارم بمونه تا یادم باشه که دیگه از این غلطها نکنم.

پ.ن.2. خیلی هم منطقی. هرکس باید با کسی باشه که حرف مشترک باهم داشته باشن.



Sunday, December 30, 2012

3244. سخنی با خود



اشتباهاتت رو گردن دیگران ننداز.
کی میخوای اینو یاد بگیری؟ هزارسالت شده دیگه...



3243.



بچه ها از مونترال اومدن. دیروز رفتیم بیرون با اینکه خیلی برف بود و لی خوش گذشت حسابی
بهشون میگیم بیشتر باید بیاید تورنتو که ما بریم تورنتو رو بگیردیم اقلا!

پ.ن. دیروز خوب بود که باهم بودیم و بیرون بودم و هی شلوغ کردیم (کردم!) و حالم خوب بود و زیاد فکر نمیکردم. امروز باز بیدار که شدم دلم نمیخواست اصلا از تخت بیام بیرون! باید یکی از کادوهایی که گرفتم رو ببرم عوض کنم، وگرنه میچپیدم همینجا توی تختم...
چند روز دیگه هم باز دانشگاه شروع میشه. کاش خوب بشم زودتر. با این موود داغون که نمیشه درس خوند...





Friday, December 28, 2012

3242.


حوصله ندارم برم استخر. معده م درد میکنه. انرژی هم ندارم.
دیروز هم نرفتم، فردا هم وقت نمیشه که برم احتمالا.
عذاب وجدان این هم به اعصاب خوردیهام اضافه شد.
هی به خودم میگم حالا سه روز نری چی میشه مثلا؟ رکورد المپیکت رو میزنن؟
اگه نرم هیچ کار مفید دیگه ای هم نخواهم کرد (نیست که تمام زندگیم درحال انجام کار مفید هستم، اینه که عادت ندارم عاطل و باطل باشم!) میخوام همینجوری مچاله بشم توی تختم فیلم ببینم اصلا.
حموم هم باشه همون فردا که خواستم برم بیرون.
انقدر از دست خودم عصبانیم که اگه میشد میرفتم خودم رو غرق میکردم. تو این استخر فسقلی این کار رو هم نمیشه کرد.
از این قرصهای خواب ملاتونین داریم. فکر نکنم به اندازه دیازپام مفید باشه، ولی از هیچی که بهتره لابد.
عجب روز بیخودی بود امروز واقعا! بیخودتر از بقیه زندگیم حتی

فردا باید خوش اخلاق باشم. بچه ها از مونترال اومدن، بعد از یک سال دارم میبینمشون. باید فردا خوب باشم.






3241. puzzle



همیشه پازل دوست داشتم. بچه که بودم مامان زیاد برام میگرفت. بیشتر جغرافی بود و استانها و نقشه جهان و این جور چیزها. از این که کم کم میذاشتمشون کنار هم و آخرش یه تصویر کلی ازش درمیومد خوشم میومد.
حالا هم با زندگی پازل بازی میکنم. اتفاقات مختلف رو میچینم کنار هم تا یه تصویر کامل درست بشه.
گاهی خیلی طول میکشه، سه سال مثلا. طول کشید چون طفره میرفتم از درست کردنش. پازل سختی هم نبود، ولی شکلی که آخرش درست میشد رو دوست نداشتم. دلم میخواست همون تصویر نسبتا خوبی که توی ذهنم دارم باقی بمونه. ولی بالاخره درستش کردم و شکل واقعیش رو دیدم و گذاشتمش توی پلاستیک و رفت ته صندوق.
گاهی هم سریع درست میشه. چند هفته بیشتر طول نمیکشه. تکه هاش هم بزرگ بزرگ و مشخص هستن. اصلا داد میزنن که جاشون کجاست. فقط کافیه مخصوصا نندازیشون زیر کمد و گم و گورشون نکنی. باید بچینیشون کنار هم و خوب به اون تصویری که درست شده نگاه کنی، با دقت و طولانی. جوری که هیچ وقت یادت نره شکلش. اگر اون تصویر قشنگی که تو توی ذهنت داشتی درنیومده، تقصیر کسی نیست. اشتباه خودته. همون تکه های اولش رو که دیدی باید بقیه ش رو حدس میزدی. آدم هم انقدر خنگ آخه؟!

حالا زودتر برش دار بذارش ته صندوق. معجزه ای درکار نیست. دور این بازیها رو هم خط بکش. باز سه سال دیگه خرابکاری هات رو تکرارنکنی!
کاش میشد خودم برم بشینم توی صندوق و درش رو ببندم اصلا.

پ.ن. دلم میخواد دوتا دیازپام بخورم و 15 ساعت بخوابم. بدون خواب دیدن، بدون بیدار شدن هریک ساعت یه بار. چرا اینجا نمیشه دارو گرفت؟ چرا از ایران دیازپام نیاوردم...
پ.ن. 2. این پست ده بار ادیت شده که احیانا اگر لبه هاش تیزه یه کم صیقل بخورن. قرار نبود خشن باشه. امیدوارم که نباشه. احساساتم خیلی قر و قاطیه فعلا. کنترلشون راحت نیست. مغزم درد میکنه







3240. when you know something is wrong...



تا وقتیکه خودت خودت رو گول میزنی
از دیگران نباید توقع رُک بودن و صداقت داشته باشی.

ایت ایز از سیمپل از دیس

Thursday, December 27, 2012

3239. زور که نیست خوب... (غرهای تکراری)


یکی از معدود محسنات آقای پدر در مقایسه با خواهرا و برادرش (90 درصد کپی برابر اصل هستن تقریبا) اینه که اقلا (زیاد) سعی نمیکرد ما رو به زور در کانون گرم خانواده (!) جزغاله کنه و هی پیله نمیکرد که چرا همه تون نشستین تو اتاقهاتون! یادم باشه فردا زنگ بزنم تشکر کنم بابت این ازش...
خیلی فضای گرم و صمیمانه و دوست داشتنی ای مهیا میکنن برای بچه ها، هی هم غر میزنن که چرا هرکی سرش به کار خودشه! خوب بیان بشینن دور هم که هی خودکار قرمز دستتون باشه و به همه پیله کنید؟!!!
من نمیدونم چرا مسئله به این سادگی انقدر درکش برای این خانواده سخته! تعصبات بی دلیلشون تمومی نداره و یک ذره حاضر نیستن بازنگری کنن در خودشون، هی میگن چقدر فلانی خونواده شون گرمه و چقدر همه شون باهم صمیمی هستن و باهم میرن مهمونی و باهم فلان و باهم بهمان... متنفرم از همه این " باهم" ها. از اون جمعه هایی که باید " باهم" نهار میخوردیم و از اون  مهمونیهایی که همه دور "هم" بودیم و همش دلخوری بود و هی باید لب به دندان میگزیدم که عادت دارن... صرف اینکه هی بشینن دورهم چه فضای دلچسبی ایجاد میکنه وقتی که یک ذره تفاهم نیست و حرفی ندارن باهم بزنن؟! چه اهمیتی داره که همه بشینن دورهم تلویزیون نگاه کنن، یا هرکی بشینه تو اتاقش با کتاب و کامپیوترش مشغول باشه؟ این بچه ها به دست شما تربیت شدن، از آسمون که نیفتادن. همون چهارتایی هم که میان میشینن مثلا کنار خانواده، مجبورن. 
مفهوم "خانواده" در حد همون تعریفای کتابهای مدنی و اجتماعی دوران مدرسه برام نخ نماست. جوونتر که بودم فکر میکردم خودم یه روز تشکیل "خانواده" میدم، یه خونواده واقعی که مثل فیلما میشینن دور هم غذا میخورن و از اتفاقات روزانه شون تعریف میکنن. الان دیگه اونقدر خیالبافی نمیکنم. خوشبختانه دیگه این حرفا هم از من گذشته، وگرنه حتما این هم اونجوری که باید نمیشد و واقعا اگر در این یکی هم شکست میخوردم دیگه حتما خودکشی میکردم!
تا این گونی سیب زمینی رو ما بتونیم بذاریم زمین، دیگه دیسک کمر و آرتروز گرفتیم و پوست کمرمون هم رفته. هربار میایم بذاریمش پایین، چهارتا سیب زمینی دیگه هم میذارن توش و برش میگردونن روی دوشمون.
تازه این پست الان تا حد زیادی تلطیف شده. رفتم استخر و همه انرژی منفیم رو سر آب خالی کردم و دویست متر هم بیشتر از برنامه م شنا کردم تا تخلیه شدم. خوبه که شبها میرم شنا، انرژی منفی کل روز خالی میشه. یاد این صحنه های فیلمها افتادم که یکی توی آب داره غوطه میخوره و از همون زیر آب دارن فیلم میگیرن و طرف هی فکرای مختلف تو سرشه و موهاش اطرافش پخش شده... خوب مال من انقدر دراماتیک نبود. با کلاه و عینک و شدت هرچه تمامتر داشتم مستقیم شنا میکردم. وقتی تموم شد بدنم درد میکرد دیگه. بقیه ش رو هم با نوشتن اینجا تخلیه میکنم. نخونید این پستهای طولانی رو...
هعی روزگااااررر... اینا که درست بشو نیستن، ما هم حالا حالا ها ماجراها داریم باهاشون. ایران بودم اوضاع نسبتا آسون تر بود فکر کنم!

پ.ن. ماجرای گونی سیب زمینی رو که حتما شنیدین: 
بچه های مدرسه به توصیه معلم یک گونی سیب زمینی را همراه خود به مدرسه میبردند و پس از مدتی از بوی تعفن سیب زمینیهای فاسد شده شکایت کردند. معلم گوشزد کرد که این سیب زمینیها در واقع همان مشکلات و دلخوریها و اشکالات رفتاریست که همه جا همرا خود میبرید و بویش همه عالم را برداشته، ولی آنها را رها نمیکنید.
حالا حکایت ماست و اشکالاتی که ازش فرار کردیم مثلا و اینجا اتفاقا خیلی بیشتر از قبل باهاش درگیریم. حداقل برای من که اینطوره فعلا. بعد از اون پنج سال دوبی بودن، الان تحملش سخت تره حتی.





Wednesday, December 26, 2012

3238.


دلم نمیخواد شلوار بپوشم. درجه فن کوئل رو هم نمیخوام زیاد کنم.
دوست دارم همینجوری با شلوارک لم بدم روی مبل و پتو رو بپیچم دورم و لپ تاپ رو بذارم روی پام و گرم بشم.
لیوان چایی رو هم بچسبونم به لُپم. هر از چندگاهی هم یه نگاهی به بیرون بندازم. 
بالاخره میخوام فیلم Blue رو ببینم. (بعله، خودم میدونم که کلی کار مهمتر هست...)
شاید الان حال و هوام بیشتر به Thorn bird میخوره، ولی خوب آدم باید چهارتا فیلم به دردبخور هم ببینه، همش که نمیشه همون تکراریها رو که دوست داشتی ببینی که. به اضافه اینکه اعصاب حرص خوردن با اون فیلم رو ندارم.
اون حس خلسه بعد از گریه خوبه، اگر سر دردش نباشه...

چقدر امروز حرف میزنم! برا همین سردرد گرفتم فکر کنم...


3237. she is one of a kind



اصلا هم عذاب وجدان ندارم که نرفتم خرید. به جاش نشستم یه دل سیر با مامانم گپ زدم. خعلی هم خوب بود. جفتمون سرحال بودیم نسبتا و منم بداخلاق نبودم و کلی هم گفتیم و خندیدیم.
عاشقتم که انقدر با حوصله ای و صبوری و درک میکنی همه چی رو و یک دفعه هم نمیگی که  دلت برای من  بی معرفت تنگ شده که حتی درست هم نشد باهات خداحافظی کنم و یه دفعه هم نمی پرسی پس کی میای... واقعا که به ناجوانردانه ترین حالت ممکن حروم شدی توی این زندگی ناعادلانه. 
آخ که اگر یک صدم درصد میتونستم مثل تو باشم... چه فایده که هی بگن شکل مامانت هستی؟! کاش خودداری و تحمل و قابلیتهای تو رو داشتم.
یک ساعت تحمل کردن بغض راحت نیست. ولی خوب بعدش یه فصل راحت گریه کردم دلم خنک شد. امیدوارم اون طرف خط اوضاع بهتر بوده باشه...
پ.ن. من قطعا خوش شانس ترین و بی معرفت ترین بچه روی زمینم. ینی فقط بابت همین یک خوش شانسی هم که شده، رواست اگر به هیچ چیز دیگه ای که دوست دارم نرسم.
پ.ن.2. با خبر شدیم که پدرجان در سن هفتاد و چندسالی بالاخره نشستن خونه. حالا انگار هر روز جمعه ست!
سو هپی نات تو بی هوم...



3236. boxing day


امروز باکسینگ دی (boxing day) هستش. ینی اوج حراجها
تصمیم داشتم برم خرید، ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم عامو ولُم بکـــــــــــــــــــــن...
 انقدر غلغله خواهد بود که به قول بابا : سگ صاحاب خودش رو نمیشناسه. در روزهای عادی هم صف اتاق پروها و صندوق آدم رو از خرید پشیمون میکرد، چه برسه به امروز. باد هم هست بیرون و حوصله ندارم برم بیرون اصن. (برف هم که نمیاد)
حالا هم که تصمیم گرفتم نرم، عذاب وجدان دست از سرم برنمیداره! درگیرم ها با خودم اساســـــــــی...
بعدشم خونه تنها هستم امروز (احتمالا تا بعد از ظهر فقط). آدم که خونه خالی رو ول نمیکنه بره خرید آخه.

حالا شاید فردا با مهتاب رفتم. اقلا فردا دیگه تعطیل نیست و ملت یه عده شون میرن سرکار، شاید یه کم خلوت تر باشه.
باید درس بخونم، هم پیک شادی داریم، همین باید این کتاب آیین نامه رو بخونم اقلا امتحان این رو بدم تا دانشگاه شروع نشده.
این تعطیلات چرا با این سرعت داره تموم میشه؟!!

Tuesday, December 25, 2012

3235. شکمو



یه ماسک درست کردم برای صورتم (بعد از هزار سااال- تقریبا از وقتی از ایران اومدم بیرون این قرتی بازیام تعطیل شد!) 
انقدر خوشمزه بود همش رو خوردم!

پ.ن. آووکادو (میوه بهشتی)، عسل و ماست

3234. Merry Christmas



روز کریسمس  با صداش شروع بشه
بعد از کلی خواب آشفته...
از این بهتر نمیشه. ینی میشه... ولی آدم باید قانع باشه.

پ.ن.کاش زندگی واقعا همینقدر ساده بود
حال و حوصله و انرژی چلنج ندارم. نمیدونم مال سن و ساله یا همیشه اینطوری بودم





3233.



مثل احمقها بیدار نشستم تا بابا نوئل نمره های شاهکارم رو بیاره.
فعلا فقط سایکولوژی اومده که چندان هم جالب نیست، ولی ظاهرا پاس ه (اصن نمیدونم تا چی پاس محسوب میشه! دی؟ سی؟)
داشتم فکر میکردم که کاش به بابانوئل اعتقاد داشتم، بعد یادم اومد که آرزویی ندارم که ازش بخوام!
خیلی وقته که نه آرزوی خاصی دارم، نه اعتقادی به چیزی
امیدوار که نباشی، ناامید هم نمیشی. اینجوری منطقی تره. عوارض جانبیش هم کمتره
پ.ن. انگار دارن فرمول شکافتن اورانیوم رو محاسبه میکنن لامصبها! بفرستین دیگه بابا...




Monday, December 24, 2012

3232. کریسمس آمبیانس



از تمام ماجراهای مربوط به عید، من افسردگیش رو گرفتم فقط! حالا نه به این شدت، ولی خوب مودم خیلی بالا نیست این روزا. دلایلش رو هم میدونم ولی الکی ربطش میدم به هوا و آخر سال و عید و ...
بعد جالبه که هول و ولای عید رو هم دارم کاملا، انگار باورم شده که سال نو و کریسمس و اینا واقعی هستن.
خوب این نشونه خوبیه لابد. دارم در محیط جدید جا می افتم.

پ.ن. فردا ظهر میریم خونه مهتاب اینا که پسرک کادوهاش رو از زیر درخت کریسمس برداره و باز کنه.
خرید هم نرفتم امروز آخرش، بس که سرده (الکی) و من تنبلم و شلوغ پلوغی هم دوست ندارم و حوصله هم ندارم!


3231.


به نشونه ها توجه کنید به جای اینکه هی سر خودتون رو با "چرا" های بی شمار گرم کنید و اعصابتون رو بخراشید.
مهم اینه که ماجرا اینجوری پیش رفت، دیگه "چرا" و "چی شد" ش چه اهمیتی داره؟!  

شیطونه میگه بزنم اکانت اینستاگرامم رو هم پاک کنم خیالم راحت بشه اصلا. همه چی از همونجا شروع شد. نمیدونم دقیقا کجا تموم شد البته (یه حدسایی میزنم) ولی مهم هم نیست دیگه


3230.That's sooo not me!


من دلم پسربچه میخواد
مال خودِ خودِ خودم باشه
الان...


لعنت به این زندگی که معلوم نیست من کجاش ایستاده م!
لعنت به من که اینجوری حرومش کردمش...


3229.(don`t) check the socks over the fireplace



نمره های امتحانامون اومده.
ولی گویا دانشگاهمون رسمش اینجوریه که نمره نهایی رو صبح روز کریسمس میده.
به نظرتون به روح اعتقاد دارن؟!!


Sunday, December 23, 2012

3228.غورباقه را در آب بنداز



سخت ترین قسمت استخر رفتن، همون اولشه که میخوای بری توی آب
لبه استخر می ایستم و فکر میکنم که اول بشینم و پام رو بذارم توی آب و ببینم اوضاع چطوره. بعد همینجوری که دارم به اینا فکر میکنم، خودم رو غافلگیر میکنم و میپرم تو آب (عمقش تا زیر سینه مه البته!). طبعا آب نسبتا سرده و یه لحظه کوتاه نفسم بند میاد ولی فوری به خودم میگم:  You did it. the rest is easy
اگه فکر کردین حالا میخوام ربطش بدم به تصمیمات مهم زندگانی، اشتباه کردین. صرفا خواستم بگم که از بیرون اومدم و یک کیلومترش رو در هوای -7 درجه به شدت بادی پیاده مجبور شدم بیام، ولی یقه خودم رو گرفتم و بردم استخر. همین


3327.


يك ماه پيش اين موقع چه خوب بود...
هرچند كه سير نزولي همه چي إز بعد از همون روزا شروع شد!



Saturday, December 22, 2012

3326. The answer is important



پسرک نواز زنگ زده. باهاش حرف زدیم. بهش میگم: " تی تی، آی لاو یو"
میگه : تنک یو ...
  a typical boy !
چند لحظه بعد البته اصلاحش کرد و گفت آی لاو یو تو، ولی خوب من تذکرات لازم رو به مامانش دادم.

به زودی سه ساله خواهد شد و یک جنتلمن کوچولوی دوست داشتنیه.

پ.ن. هروقت یکی بهش میگه دوستت دارم، اگر ساکت باشه مامانش بهش میگه: تی تی اگر تو هم ... رو دوست داری بهش بگو این رو. و اونم معمولا در جواب میگه که منم دوستت دارم.

Thursday, December 20, 2012

3325. فال ما



 شنیده ام سخنی که پیر کنعان گفت
 فراغ یار نه آن میکند که بتوان گفت

حافظ هم شوخیش گرفته بود این شب یلدایی !
تا کار دست من ندی بیخیال نمیشی ها...

3324. یک شروع خوب برای یک روز خوب



صبح بیدار شدم، اسکایپ موبایل رو روشن کردم، هدفون رو گذاشتم توی گوشم و خوابم برد.
 تا اینکه در کمال ناباوری زنگ خورد...
اگر امروز دنیا به پایان میرسید من شکایتی نداشتم.


پ.ن. باز دو روز تعطیل بودیم، چترمون رو باز کردیم خونه مهتاب اینا. کلی با درخت کریسمسشون عکس بازی کردیم و فیلم دیدیم. 


3323.


اختلاف ساعت خر است.
مغزم ميگه: راه دور، دوره ديگه. چه فرقي داره چند صد كيلومتر يا چند هزار كيلومتر؟!
دلم ميگه: فرق ميكنه، يو ايديت...

Wednesday, December 19, 2012

3322.

فيلم The life of others رو ديدم، قشنگ بود و دردناك البته. خيلي سخته كه بدوني كسي كه دوستش داري توي دردسر افتاده يا در خطره، و نتوني براش كاري بكني و مواظبش باشي!
بعدش رفتيم تأتر شبنم طلوعي : رقص پاييزي. خوب بود به نظرم. من تا حالا كاري ازش نديده بودم متاسفانه. اينم أعصاب خوردكن بود البته. ابوالفضل پورعرب نشسته بود جلوي من، نشناختمش! حالش هم خوب شده بود، سالم و سرحال.

پ.ن جاي شما خاليست كه درباره فيلمهايي كه ميبينم صحبت كنيم... هرچند كه همه شون رو ديدي حتما. جاي شما كلا خاليست...

Sunday, December 16, 2012

3321. ویارانه


میگه ایران کاری نداری؟
میگم نه، خوش بگذره
یه ساعت بعد مسیج میزنم که : نون خامه ای بخور به جای من هم ...

پ.ن. خوبی گریه اینه که زود میخوابی بعدش


3320. The End



فکر کردم اقلا روز آخر صحبت میکنیم و خداحافظی میکنیم! با چت آخه؟!
اووووپس! قرار شد انتظاراتی درکار نباشه.
گویا استانداردهای من به این دنیا نمیخوره کلا. حماقت رو از حد گذروندم دیگه...
مهم نیست. اقلا از این دوماه چندتا خاطره خوب باقی موند. همین کافیه دیگه لابد.
خوش گذشت، مرسی
بک توو رئالیتی...
خوب، از این زندگی و دنیای مزخرف چه خبر؟

پ.ن. یک ساعت بعد صدای زنگ وایبر اندکی ماجرا رو قابل تحمل میکنه

پ.ن.2. آنقدر بی تاب رفتنت هستم که بیدار بمانم
حتی اگر پیامی در کار نباشد که منتظر جواب آخرینش بمانی...




3319. Less annoying


"مواظب خودت باش" جمله بی خطر و خوبیه.
میشه به جای خیلی از جمله های ممنوعه و ناراحت کننده و آبروبر - مثل "دلم برات تنگ شده یا میشه"- استفاده ش کرد و طبعا طبعات منفی کمتری هم داره. تازه انگلیسیش از فارسیش هم کم خطرتره.

به هرحال من دلم برات تنگ میشه (ببخشید)
 ولی تو مواظب خودت باش لطفا



Friday, December 14, 2012

3318.



توی لیست سابسکرایب های گوگل ریدر، وقتی روی وبلاگها یکی یکی میام پایین و میرسم به مرا فرانسوی ببوس
هربار بدون استثنا زیر لب میگم: تو فقط مرا ببوس، جغرافیایش مهم نیست.

به همین بهانه +

Thursday, December 13, 2012

3317. تموم شد بالاخره


ده ساله که بودم خواهرجان برام یه کتاب خریده بود (به شدت کتاب باز بودم) به نام "سفر به درون بدن انسان". متاسفانه نمیدونم نویسنده ش کی بود، ولی مترجمش رضا روحانی بود، یادمه. فوق العاده بود این کتاب. به زبان ساده و جذاب کل آناتومی و فیزیولوژی بدن انسان رو توضیح داده بود در غالب یک داستان. عاشقش بودم و کلی با اطلاعاتی که ازش یاد گرفته بودم پز میدادم.
ینی برای امتحان آناتومی امروز، من اگر همون کتاب رو هم میخوندم کارم راه میفتاد تا حد زیادی! انقدر که کلی و پیش پا افتاده سوال داده بود. ولی انقدر که پر جزییات درس داده بود و 700 صفحه کتاب رو من واقعا نمیدونستم کجاش رو بگیرم، کلا گیو آپ کردم و امتحان هم نابود شد رفت پی کارش. همینقدر ساده و احمقانه! خوب من نمیتونم وقتی یک ترم پر از جزییات درس داده (هر جلسه 75-90 اسلاید برامون میفرستاد و سه ساعت تند تند نان استاپ حرف میزد!) کلی بخونمش! تقریبا هیچی ازش نمیفهمیدم سرکلاس، چون اغلب نمیرسیدم قبل از کلاس  همه 100 صفحه اون جلسه رو بخونم از کتاب و کم کم ولش کردم کلا متاسفانه. از درس دادنش به نظر میرسید که واقعا جزییات مهم هستن.
حالم گرفته ست. بعد از امتحان رفتم یه ساعت توی پارک پشت خونه پرسه زدم و عکس گرفتم الکی! یاد بچگیهام افتادم که وقتی نمره م بد میشد (18 مثلا) جرات نمیکردم برم خونه (حالا خوبه سختگیر بودن و عاقبتم شد این!). رسیدم خونه دیگه صورتم سِر شده بود تقریبا...
در این تعطیلات باید بشینم واقعا بخونم یادش بگیرم این آناتومی رو.

پ.ن. اون کتاب عزیزم در جریان دعوایی بین من و خان داداش، به همراه تعداد زیاد دیگری از عزیزانم، طی یک اقدام بسیار ناجوانمردانه راهی زباله دانی شد! با یکی مشکل دارید بگیرید بزنیدش، به کتاباش چکار دارید آخه؟! هنوز جیگرم آتیش میگیره یادم میاد...
پ.ن.2. تنها فایده ی این هفته دوست نداشتنی و پر ماجرا این بود که دو کیلو و نیم در عرض 4 روز کم کردم!



3316. دتس لایف، لایف ایز نات فِیر



چرا هیچ وقت همه اتفاقات خوب باهم نمی افتن
ولی همیشه همه چی باهم خراب میشه؟!
واقعا لازم بود دوماه خوشحالی - بعد از هزارسال - اینجوری از دماغم دربیاد؟
حتما لازم بوده دیگه...
باشد که عبرت گیرم!


3315. A loser is singing



Failing is painful (and shameful)
You never get used to it
Every time is painful like it`s the first time
No matter what was the subject
Anatomy, relationship, life, work,...
It`s always the same
like it`s the first time
you! stay away
it`s contagious




3314. Woman


Cuerpo de mujer, blancas colinas, muslos blancos,
te pareces al mundo en tu actitud de entrega.
Mi cuerpo de labriego salvaje te socava
y hace saltar el hijo del fondo de la tierra 

Fui solo como un túnel. De mí huían los pájaros
y en mí la noche entraba su invasión poderosa.
Para sobrevivirme te forjé como un arma,
como una flecha en mi arco, como una piedra en mi honda.

Pero cae la hora de la venganza, y te amo.
Cuerpo de piel, de musgo, de leche ávida y firme.
Ah los vasos del pecho! Ah los ojos de ausencia!
Ah las rosas del pubis! Ah tu voz lenta y triste!

Cuerpo de mujer mía, persistirá en tu gracia.
Mi sed, mi ansia sin límite, mi camino indeciso!
Oscuros cauces donde la sed eterna sigue,
y la fatiga sigue, y el dolor infinito.

PABLO NERUDA


Body of woman, white hills, white thighs,
you look like a world, lying in surrender.
My savage peasant body digs in you
and makes the son leap from the depths of the earth

I was just like a tunnel. Birds fled from me
and night swamped me with its crushing invasion.
To survive myself I forged as a weapon,
like an arrow in my bow, a stone in my sling.

But falls payback time, and I love you.
Body of skin, of moss, of eager and firm milk.
Oh the goblets of the breast! Oh the eyes of absence!
Ah the roses of the pubis! Ah your voice slow and sad!

Body of my woman, I will persist in your grace.
My thirst, my desire without limit, my way undecided!
Dark channels where the eternal thirst follows,
and weariness follows, and the infinite ache.


p.s. Picture must be for Salvador Dali

Wednesday, December 12, 2012

3313. یکسال گذشت...


و در سالگرد این اتفاق خوب، من رفتم امتحان روانشناسی دادم و الانم برگشتم و باید بشینم سر آناتومی که به اندازه جلبک دریایی هم ازش سر درنمیارم ! چندان امیدی به پاس شدنش ندارم درواقع متاسفانه و در کمال شرمندگی...
این درس به اندازه کافی نحس هست خودش، لازم نبود بذارنش سیزدهم !


3312. حرفهای درآغوشی



همه حرفها را نمیشود نوشت
بعضیها را فقط در آغوش
خیلی آهسته باید نجوا کرد

سعید شجاعی

پ.ن. بعضی حرفها را باید قورت داد، شب به شب با یک لیوان آب سرد.
تحمل زخم معده از عواقب حرفهایی که میزنیم راحت تر است...
تخصص من تکرار اشتباهات است متاسفانه!




Monday, December 10, 2012

3311. Exam Burnout



به نظرم سه تا امتحان کافیه دیگه! انرژیم تموم شده و هنوز دوتا امتحان سختا موندن: روانشناسی و آناتومی لعنتی!!! 
امتحان امروز هم خیلی خوب نبود به نظرم، همون درس تئوری بود. 92 تا تست، هرکدوم دو سه خط. به نظرم بد نوشته شده بودن، خیلیهاش رو مجبور بودم دوبار بخونم! خیلی زیاد بودن، هرچی میزدم تموم نمیشد انگار. امتحان کله سحر و حال خراب من و کلاس سرد. حاضرم قسم بخورم که یه جایی کولر باز بود حتی، صداش میومد!
جنازه م رسید خونه و تازه با قرص یکساعت بیشتر نشد بخوابم... انقدر درد داشتم که با صدای ناله خودم از خواب بیدار شدم!
وسط امتحانا همین کم بود فقط...
پ.ن. فکر کنم مخصوصا اینجوری برنامه امتحانا رو گذاشتن که بچه ها بیفتن آناتومی رو! روانشناسی 7-9 شب، فرداش 12 ظهر آناتومی! واقعا چه فکری کرده ن پیش خودشون؟ ما که همه مون برنامه هامون ثابته و این کلاسها رو جدا و خارج از برنامه نگرفتیم که! یه نکته خیلی بد اینجا اینه که تاریخ امتحانا تا چند هفته قبل از امتحانا مشخص نیست. یه سری از بچه ها درس اختیاریشون با یکی از درسهای اصلی توی یک روزه و بلافاصله پشت سر هم و توی دو قسمت کاملا مختلف، یکی توی یه مرکز بزرگ نزدیک  برج تورنتو (که این دوتا امتحان آخر من هم اونجاست بدبختانه) اون یکی توی یکی از دانشکده های دانشگاه. معلوم نیست بدبختا چه جوری میخوان برسن به امتحان دومیه... همون بهتر که من درس اختیاری برنمیدارم پاییز وتابستون، ریسک تداخل امتحاناش خیلی بالاست.





Saturday, December 08, 2012

3309. تصمیم ژوکر


انگار من با آب خیلی ارتباط برقرار میکنم. شاید یه ربطی به ماهی بودنم داشته باشه.
چطور؟ خدمتتون عرض میکنم... در جریان برنامه شنای تابستونم که هستید احتمالا (کلی درباره ش داد سخن داده بودم). یادتونه گفته بودم که زیر آب چه برنامه ریزیهایی میکنم و کلی انرژیم زیاده و تصمیم میگیرم شاخ غول بشکنم و اینا؟ (حالا بگذریم که با بیرون اومدن از استخر اون ابرا همه از بالای سرم پاک می شدن!). حالا امروز هم زیر دوش باز دچار همچین حالتی شدم و ناگهان تصمیمات مهمی گرفتم.
تصمیم اینه که مثبت باشم. انقدر موج منفی نفرستم. پرانتز باز، خواهر جان به من میگفت "گِلام" (گالیور یادتونه؟ "من میــــدوونم...")، پرانتز بسته. کمتر خودم رو سرزنش کنم و چهارتا نکته مثبت در خودم ایجاد کنم که بتونم روی اونا تمرکز کنم یه کم. هی نگم " نمیشه"، حالا اگر هم نشد، نشده دیگه. از الان هی بگم نمیشه که مثلا جهان هستی دلش به حال من نمیسوزه بگه : آخی... حالا بذار این دفعه اوضاع روبراه بشه این خوشحال بشه!  به اطرافیانم هم یه کم انرژی مثبت بتونم منتقل کنم اقلا.
درسی که امروز امتحانش رو داشتیم (آخ آخ... چه امتحان بیخودی هم بود!) یه بخشی داره به نام  Reflective Analysis. ینی اینکه بعد از هر اتفاقی بشینیم بهش فکر کنیم، درباره ش بنویسیم، بررسیش کنیم، کارهای درست و غلطمون رو بسنجیم توی این ماجرا و خلاصه راهکار پیدا کنیم برای اینکه در شرایط مشابه چطور میشه بهتر عمل کرد. حالا منم اینکار رو کردم، ناخودآگاه البته. ینی میخوام بکنم یواش یواش. این چند سال اخیر به اندازه تمام عمرِ یک آدم منفی بودم، نتیجه ش هم این شد که داغون کردم خودم رو (الان خوب شدم مثلا). طبعا هرچی بیشتر موج منفی بفرستی، اتفاقات منفی هم بیشتر برات پیش میاد. این چند روز اخیر خیلی حالم جالب نبود و هی سعی کردم فرافکنی کنم که : عادیه، خوب میشه چند روز دیگه، مال امتحانه، پی ام اس ه... خوب واقعیتش هم اینه که خوب میشه ولی اثر بدی که میذاره و عکس العملهایی که ممکنه توی این شرایط نشون بدم شاید خیلی اثرشون گذرا نباشه. همه آدمها که انقدر دقیق نمیشناسنمون که بفهمن چه وقت چه مون شده، اینجوری یه تصویر گیج کننده ارائه میدیم. خوب من واقعا ترجیح میدم تصویرم همونی باشه که بچه ها توی دانشگاه میگفتن: از در دانشگاه که میام تو، از صدای خنده ژوکر میشه پیداش کرد.  وقتی انرژی مثبت میدی، خودت هم قطعا حال بهتری خواهی داشت. جریان دوطرفه ست.
اشکال نداره که آدم دلش تنگ بشه (اشکال داره البته، ولی الان دارم روشنفکرانه برخورد میکنم باهاش)، اشکال نداره که یه وقتایی آدم گریه کنه حتی ( تنهایی لعنتی، نه جلوی مردم!)، ولی اینا نباید بشه زمینه ثابت روزمرگی های آدم. دیفالت باید همون خندهه باشه، نه فقط بخاطر اینکه اونجوری قشنگتره و اثر بهتری میذاره، بخاطر اینکه منِ واقعی اونجوری بوده (خوب حالا یه وقتایی یه غرهایی هم میزدم دیگه، بالاخره شرایط محیطی رو هم باید درنظر گرفت).
امیدوارم این تصمیماتم واقعا در نتیجه تفکرات ارادی باشه، نه صرفا نوسانات شدید هورمونی، یا اثر چای زعفرانی که از دیروز بهش معتاد شده م و بدجوری هم بهم ساخته و سرخوشم کرده گویا! 

پ.ن. همونطور که میبینید، نه تنها درس هام رو خوب خونده م، بلکه به صورت عملی هم دارم ازشون استفاده میکنم. بعله...
پ.ن.2. یه حمام رفتم ها، چقدر داستان درست شد!


3308. يك عصر شنبه



از آشنایی با آدمهای دوست داشتنی بپرهیزید
دلتنگیشان شما را خواهد کشت...

 

Friday, December 07, 2012

3307. بشین سرجات بابا...



شبهای امتحان دقیقا حکم همون "ساعت بعد از دو نصف شب" در HIMYM  رو داره که مادر تد گفته بود نباید تصمیمات مهم بگیری. مخصوصا که به یه روزهای خاصی از ماه هم نزدیک باشه که کلا آدم حالش خرابه...
الان یه دفعه به سرم زد که پاشم برم ایران تعطیلات رو! تقریبا میدونم که چرا هوایی شدم و میدونم که اصلا منطقی نیست دلیلم. ولی فعلا یه ایمیل زدم به آرش ببینم بلیت از اونجا ارزونتره یا نه. یک ماه پیش که اینجا چک کردم و گرون بود، الان که حتما بدتر هم شده. اگه اصلا بلیت گیر بیاد تازه. 
حالا شاید هم فردا جن ها ولم کردند و منصرف شدم. فعلا هی دارم با خودم تکرار میکنم که درست نیست، فکرشم نکن...

پ.ن. فاصله لازمه. به زور نباید سنگ انداخت تو کار تقدیر و قسمت



3306. در حد هم سلولی یوسف پیامبر!


دیشب خواب دیدم رفتم اکباتان. با بنز یه خانومی (که نمیدونم کی بود!) رفته بودم توی C2 که یه کاری براش انجام بدم. بعد اونجا یکی مرده بود گویا، انداختنش گردن من! هی من بهشون میگفتم بابا من اصلا نمیدونم کی بوده این آدم، همین الان اومدم اینجا، جریان چیه کلا؟!!! ولی خوب نهایتا متهم شدم به قتل عمد و اعدام! اون خانومه صاحب ماشین هم بر علیه من شهادت داده بود. 
بعد فقط با خونسردی برگشتم گفتم: ولی من نکشتمش ها، من تازه اومدم اینجا، دارید اشتباه میکنید. اونا هم گفتن: نخیر، حکم عوض نمیشه. منم خیلی خونسرد گفتم باعشه...
به همین راحتی قبول کردم که بمیرم، عدم دلبستگی تا این حد ینی...تحت تاثیر قرار گرفتم اصن یه وضی!  خوشم اومد از این عدم تعلق. کاش از آدمها هم به همین راحتی بتونم بگذرم.

پ.ن. اینم برای اینکه خیلی هوس ایران رفتن کرده بودم! خوبت شد حالا؟

3305.



بعضي وقتا بعضي آدمها انقدر خوبند و انقدر دورند و انقدر دلت تنگ ميشه كه دلت ميخواد سرت رو بكوبي توي ديوار اصلا...
بغل هم نخواستيم. همين دور و بر هم كه باشند كافيه. سقف مطالباتم به گلهاي قالي سلام ميكند!

اين پست در ساعت ٣:٢٢ بامداد در اثر هجوم بي هنگام يك جبهه احساسات نوشته شده و احتمالا فردا پاك خواهد شد.
پ.ن. دلتنگی جزو انتظارات محسوب میشه آیا؟!



Thursday, December 06, 2012

3304.



یکی از چیزهایی که خیلی بدم میاد اینه که یکی هی ازم بپرسه تا کجا خوندی،چقدرخوندی، از کجاها خوندی... و این دوستم هم به تا حد زیادی اینکار رو میکنه متاسفانه! همین روزایی هم که دانشگاه نمیرم از دستش حرص میخورم! خوبیش اینه که تلفنی نیست زیاد، خیلی مختصر و مفید حرف میزنه (اغلب اس ام اس میزنه، به انگلیسی درب و داغون که کلی طول میکشه تا منظورش رو بفهمم! حالا نه اینکه انگلیسی من هم عالی باشه ها، ولی اقلا برای اینا فارسی مینویسم) خلاصه شماره ش که میفته روی تلفن من استرس میگیرم اصن...
بعد هی به خودم میگم: خجالت بکش، زشته، از تو خیلی بزرگتره. بعد مهربون هم هست خیلی ولی خوب اصلا مدل ما به هم نمیخوره. یه سری کارای اشتباه رو هی دائما تکرار میکنه و عین خیالش هم نیست. ینی بی توجهه، یا بی اتیکت مثلا (!!!)
 احساس بدی دارم که عصبانی میشم از دستش و عذاب وجدان میگیرم. به خدا من آدم کم طاقتی نیستم، چرا اینجوری میشم با این طفلک آخه؟! البته اون به عصبانتیم هم میخنده و به شوخی برگزار میشه قضیه، من واقعا بی احترامی نمیکنم بهش.

پ.ن. اول راهنمایی هم یه بغل دستی داشتم که خیلی روی اعصابم بود در این زمینه. هر شب (بدون استثنا) زنگ میزد کل کارای فرداش رو بامن چک میکرد که نکنه یه چیزی یادش رفته باشه! خیلی خیلی ناراحت کننده بود، ولی من خجالتی نادون روم نمیشد بهش چیزی بگم. چون اون یه آدم برون گرای پرروی رُک بود (حتی میتونم قسم بخورم که در دوران دانشگاه با حراست دانشگاهشون هم اقلا چندباری حرفش شده، از اون مدلیها) و من یک انسان محافظه کار خجالتی که "همه چی خوب باشه، همه باهم دوست باشن"!  هنوزم خیلی پیشرفت نکردم البته...

Wednesday, December 05, 2012

3303.ماجراهای من و تکنولوژی


با بچه های پی تی توی گوگل هنگ آوت گذاشتیم. ایران یه سری شون رفتن مهمونی دور هم هستن و ما پر و پخش ها هم از اقصا نقاط دنیا آن لاین همراهیشون میکنیم، به زور البته. اینترنتشون یه کم بازی در میاره.
 داشتیم حرف میزدیم خودمون خارجی ها، بعد قرار شد ویدیوها رو ببندیم تا بقیه هم بیان. من ویدیوم رو بستم، بعد شروع کردم به تایپ کردن! انگار اگه تصویرم رو ببندم صدا هم قطع میشه! ینی برخوردم با قضیه در حد این مامان بزرگا بود که مثلا میخوان با ریموت کنترل تلویزیون رو روشن کنن ها ...

Tuesday, December 04, 2012

3302. اولین امتحان



خوب اینم از امتحان اول: assessment (معاینه). این همونیه که امتحان یک دقیقه ای داشتیم ازش. اون رو نمره م خوب شد خوشبختانه.
 برای امروز هم که تا دیشب 5 هفته رو خوندم و طبق معمول اصل کاریها (7 هفته!) موند برای امروز صبح تا ظهر (واقعا از من انتظار دیگه ای داشتین؟! من که از خودم دست شستم دیگه...) .89 تا سوال تستی بود و دو ساعت وقت. راستش من فکر میکردم دوساعت وقت خیلی زیاده، ولی وقتی چندتا از بچه ها بعد از یک ساعت ورقه شون رو تحویل دادن و من تازه سوال 50 بودم، یه کم دیدم به زندگی تغییر کرد کلا... خوشبختانه وقت کم نیاوردم نهایتا ولی خوب عادت ندارم تا آخر جلسه بشینم که اینجا مجبورم ظاهرا، تموم نمیکنم زود! چه جوری میخوام امتحان اصلی بورد رو بدم با این همه استعداد! تازه بعدش هم اومدم نشستم چندتا از جوابا رو چک کردم مثل این بچه مدرسه ایها!

یه شانسی هم که آوردم این بود که استثنائا امروز خوابم نگرفت سر امتحان! حالا نمیدونم اثر قهوه استارباکس بود یا چی، ولی به خیر گذشت از این نظر. این اواخر خیلی نگران این مسئله هستم، سر همه امتحانای تستی خوابم میبره و وسطش یه دو سه دقیقه ای آف میشم قشنگ! نمیتونم طولانی مدت ساکت و صامت در جای ساکت بشینم!!! 
در مجموع احساسم خوبه، امیدوارم که استاد هم باهام هم عقیده باشه. 



3301.



دیروز بالاخره کلاسها تموم شدند
و امروز اولین امتحان فاینال رو میریم که داشته باشیم!
خر تو خریست نازنین...

Monday, December 03, 2012

3300. It's scary ...



Is everything getting worse and worse because I miss you more and more, or I miss you because everything is not going well?

That's so pathetic...






3299.



خوشبختی ینی اینکه دیشب تقریبا نخوابیدم و همون اولش سه بار پریدم از خواب تا ساعت شد 3:15! بعدشم دو ساعت یه بار بیدار شدم! تازه با کلی وسواس ساعت رو کوک کردم برای 9:20 دقیقه که تا جایی که ممکنه بخوابم. بعد از ساعت 8:15 زنگ و اس ام اس اومده!!! حالا درسته که سایلنت بوده، ولی وقتی یه لحظه چشمتون رو باز کنید و ببینید 5 تا میس کال و 4 تا اس ام اس و 3 تا پیغام صوتی از سه تا کشور مختلف دارید، دیگه خوابتون میبره شما؟
عجب هفته دل انگیزی رو آغاز کردم واقعا...
چشمام چند روزه میسوزه و قفسه سينه م هم از دیشب تیر میکشه، همینجوری محض تنوع!


Sunday, December 02, 2012

3298. چه باشی چه نباشی



من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی
از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
یک بار شده بر جگرم زخـــم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی
از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی


حامد عسکری


پ.ن. کپی پیستش کردم، فونت و ریختش اینجوری شده!!!

3297.



وقتی که جهان سومی باشی و سر پیری مهاجرت کرده باشی (تازه اونم به عنوان دانشجو، نه یه مهاجر درست و حسابی) مهمترین نکته تعیین کننده زندگی آینده ت باید وضعیت شغلیت باشه. باید جایی زندگی کنی که کار خوب و پردرآمد داشته باشی (چقدر شدم مثل بابا! اون موقع که جنوب کار میکرد و چندین ماه نمیدیدیمش و حق هم داشت لابد. همیشه میگفت باید جایی باشی که کار بهتر باشه. هنوزم نمیدونم که دورهم بودن خانواده مهمتره، یا فراهم کردن شرایط رفاهشون به هر قیمتی). چندسال پیش هم که باز یه نفر بخاطر(درواقع به بهانهء) "موقعیت کاری بهتر" من رو گذاشت و رفت ، یک بار دیگه اهمیت شغل در تصمیمات زندگی برای من پر رنگ شد و درواقع رفت توی چشمم.
 اتفاقا چند ماه پیش Troy  داشت میگفت که گویا پرستارهای کانادا برای قراردادهای چند ماهه میرن امریکا، با حقوق و مزایای خوب. گفتم که شنیدم و شاید اگه اون موقع بتونم و امتحانش رو قبول بشم اقدام بکنم براش، باید جالب باشه، تنوع هم داره. گفت آره، ولی خوب همش باید چمدونت دستت باشه دیگه. زندگیت جا نمی افته! راست هم گفت، ولی خوب این کاناداییها از بس که اهل خونه و خونواده هستن و در حال تلاش برای stable کردن زندگیشون، درک نمیکنن که ما زندگیمون تا همیشه ممکنه خونه به دوشی باشه. هرچقدر هم که من تورنتو رو دوست داشته باشم (که دارم قطعا)، اونقدر وابستگی خاصی توش نخواهم داشت که نتونم جابجا بشم. در نتیجه موقعیت شغلی تعیین کننده خواهد بود.
 وقتی خودت باشی و خودت ، زندگی سخت تره از یه نظرهایی،  ولی تصمیم گرفتن  راحت تره در عوض. حداقل عواقب تصمیماتت زندگی یکی دیگه رو خراب نمیکنه.

پ.ن. یه بار بهش گفتم "حق داری، تو این دنیا پارتنر همه جا و همیشه پیدا میشه، کار خوب گیر نمیاد". خندید و تعارفات معمول رو ابراز کرد، ولی در واقع موافق بود قطعا خودش هم. کاش همین رو هم نمیگفتم حتی. چه اهمیتی داشت واقعا. چقدر بیخودی انرژی نداشته م رو مصرف کردم برای هیچ و پوچ...

حالا ببین تو رو خدا شب امتحانی نشستم چه آسمون ریسمونی به هم میبافم ها! یکی نیست بگه تو فعلا برو آناتومی ترم یک رو پاس کن، بعد به فکر کار پیدا کردن چهارسال دیگه ت باش! آدم قحطه که بیان تو رو بگیرن با این پاسپورت فوق معتبرت آخه؟!!!



3296.




هفته پیش این موقع توی اتوبوس داشتم غصه میخوردم ...
هوا هم همینجوری بدرنگ بود، منم همینقدر دلتنگ
دلتنگی خیلی ربطی به زمان نداره به نظرم.
گاهی قبل از اینکه بگی "خداحافظ" دلت تنگ میشه.
فقط مهم اینه که همش توی همون دلت بمونه.




3295. امتحاناتی که با سرعت نور نزدیک میشوند



دوازده هفته گذشت! هفته دیگه امتحانات شروع میشن. انگار همین دیروز بود که رفتیم orientation.
 خیلی سریع گذشت واقعا، شاید چون اینجا همه درسها برنامه هفتگی مشخص دارند. حالا من موندم و کوهی از درسهای تلنبار شده. این چند هفته اخیر مخصوصا امقدر امتحان و تکالیف مختلف داشتیم که واقعا فرصت نمیکردن مباحث هر هفته خیلی از کلاسها رو بخونم. به نظرم زیادی شلوغش کرده بودن دیگه. اون هفته study week هم که خیلی بی موقع بود، همون اول ترم استادی ویک میخواست چکار آخه! نه تکالیف رو تعیین کرده بودن نه واقعا میاحث زیادی پیش رفته بودیم که اون موقع بتونیم بخونیمشون و انجامشون بدیم اقلا. حالا نتیجه ش اینه که تا دوشنبه شب کلاس هستیم و سه شنبه هم امتحانات شروع میشه، نسبتا تا حد زیادی هم پشت سرهم هستن! اوضاع واقعا بدتر از چیزیه که فکرش رو میکردم. برنامه ریزی امتحانات هم خوب نیست. همه شون جاهای دور افتاده هستن که یکیشون هم 8 صبحه و تا ایستگاه مترو تقریبا 20 دقیقه پیاده روی هم داره که با وجود باد و برفی که از این هفته شروع میشه به نظر میرسه که اوقات مفرحی رو در پیش رو خواهم داشت! فکر کن که 6 صبح توی تاریکی راه بیفتی به سمت امتحان... من نمیدونم وقتی تا 9 شب امتحان برگزار میشه، چرا نمیشه صبح از ساعت 9 شروع کنن مثلا؟!  دوتا از امتحانا هم که کلا پیش برج تورنتو هستن به جای دانشگاه!

همین روزا که باید زود بیدار شم و درس بخونم، صبح بیدار شدنم هم به مشکل خورده و انقدر صبحها خسته و کلافه م که یک ساعت طول میکشه تا خودم رو جمع کنم و از تخت بکشم بیرون. تمام روز خوابم میاد و یه سردرد خفیفی هم هست. آنتی هیستامین هم جرات نمیکنم بخورم، میترسم دیگه واقعا بگیرم بخوابم. مودم خیلی خوب نیست. یه سرماخوردگی زیرپوستی هم که کلا من رو همراهی میکنه... 
خلاصه که جاتون خالی خیلی داره خوش میگذره. سعی میکنم دیگه زیاد غر نزنم.



Saturday, December 01, 2012

3294.



چرا روزهاي تعطيل رو انقدر دوست ندارم؟! چرا حس جمعه هاي ايران رو داره؟ البته همون دوبي هم اون زماني كه دلخوشيم off هاي جمعه ها بود، همش عذاب وجدان داشتم كه مزاحمش هستم شايد! ( رعايت كه نميكردم البته چندان، صرفا عذاب وجدان بود)... در نتيجه انگار تعطيلي به من نميسازه. شايدم يه كم بخاطر هفته پيشه كه خوش گذشت و حالا به يادش بداخلاق شدم!
جنبه نداري سفر نرو خوب. والا...