Wednesday, December 18, 2013

3407. داستان تكراري تكراري تكراري

نميذارن بخوابي تا مريض ميشي
بعد هي متلك ميگن كه: چته مث پيرزنا هي مريضي؟!!
ببخشيد، غلط كردم كه "هي" مريضم...



Friday, December 13, 2013

3406. Officially Free (for one month)


بالاخره تموم شد این ترم پرامتحان.
حس خوبیه. خوب تموم شد. امتحاناش هم پر استرس نبود، یه جور خوبی خیالم کم و بیش راحت بود. میدونستم چی به چیه و کجا ایستادم. یکی دوتاش رو یه کم نگران نمره هاشون هستم، ولی تقریبا همه رو میدونم که پاس میشن حتما و الان دیگه روم زیاد شده و میخوام با نمره بالا پاس بشن.
این هفته رو هم به خرید بگذرونم تا حراجها تموم نشده. بچه ها یک ماه دیگه میان و باید لباسهای گرم براشون بگیرم که در بدو ورود یخ نزنن اقلا. احتمالا باید هر روز برای یکیشون برم، از بس که این لباسهای زمستونی حجیم و سنگین هستن.
فیزویوتراپی هی داره مشکلات جدیدی رو مشخص میکنه و بیمه م هم براش تموم شده (اینجا بیمه دانشجویی من برای هر نوع خدمات درمانی تا یه مقداری در سال رو بیمه پرداخت میکنه، از اون که رد بشه دیگه تقبل نمیکنه). معلوم نیست چقدر دیگه بشه برم، خیلی گرونه لامصب. از طرفی هم نمیشه ولش کنم، دوباره گندش درمیاد دو ماه دیگه! مخصوصا که این ترم هفته ای دوبار بیمارستان هستیم.

هوا به طرز چندش آوری سرده واقعا. انقدر که امشب دلم میخواست بشینم کف خیابون کلا، از بس که نا نداشتم راه برم با اون همه لباس و کیف سنگین. به فکر یک ماه دیگه م که باید 5 صبح پاشم برم اون سر شهر بیمارستان! هنوز ژانویه نشده، -18 درجه ست! بعد بابا میگه لباس گرم داری؟! مگه چقدر میشه لباس پوشید آخه؟ بیخود نیست خونه های کنار مترو انقدر گرونن.




Wednesday, December 11, 2013

3405. Count down

دو روز ديگه مونده...
يني مزخرف تر از درس Research خودشه و بس. اصلا نميشه روش تمركز كرد. كلافه م كرد از بس كه پيش نميره.
تازه فردا صبح بايد شروع كنم برا امتحان فردا شب درس بخونم!
دارم لحظه شماري ميكنم براي تعطيلات و هواي خوب و بدن بدون درد و لباس سبك و از همه مهمتر آرااااامش.
طاقت بيار بچه، چيزي نمونده...

Sunday, December 08, 2013

3404. Practice exam, or everything about everything!

فرمودن چون ميانگين نمره هاي ميان ترم بالا بود، فاينال رو سخت ميگيرن. يه بار ما نمره مون خوب شد ها، نميذارن كه...
خيلي خيلي مطالبش زياده و يك روز ونيم بيشتر براش وقت نداشتيم. حوصله م سر رفته و همش فكر ميكنم من كه نميرسم تمومش كنم، چه فايده!
امتحان تئوري هم كه خراب شد رفت. خوشم نمياد از اين درسهاي انتزاعي كه كلا بيست تا كلمه مهم داره و هي باهاشون بازي ميكنن! تازه چقدرم إدعام ميشد كه بلدم همه مفاهيمش رو (خوب بلدم واقعا اونقدر كه لازمه)
اصن دوست دارم به جاي همه اينا  باز امتحان پاتولوژي بدم! 

پ.ن. كاش اقلا فردا سر امتحان خوابم نبره. نصف امتحان قبلي رو خواب بودم!!!

Friday, December 06, 2013

3403. Being Invisible


تو خونه خودمون هم همه آدم بودن و حق داشتن و حضورشون مهم و خوشايند بود غير از ما.
اينجا كه ديگه خونه خودمون هم نيست. 
نميدونم چرا عادت نميكنم فقط!

بعد ميگن "چته كه دستت درد ميكنه، مگه امتحان استرس داره؟" !!!
ماشالا انقدر عوامل خارجي هست كه نوبت به امتحانا نميرسه!


Tuesday, December 03, 2013

3402.physiotherapy


فعلا آخرين تشخيص اينه كه يكي از اعصاب اصلي دستم كه ميره تا گردن (بقيه ميرن تا بقالي سر كوچه؟!)، حساس شده. دليلش هم مشخص نيست. ممكنه مربوط به اون قضيه مچ باشه، ولي احتمالش كم ه. احتمالا يه مجموعه عواملي مؤثر بوده در اين جريان. ممكنه مال مدتها قبل باشه و حالا خودش رو نشون داده باشه. با توجه به اينكه دست چپ ه، عوامل فيزيكي كمتر محتمل هستن و بيشتر ممكنه در نتيجه مجموعه عوامل عصبي بوده باشه كه در طول زمان به اينجا رسيده. ضمن اينكه موقع خواب دستم رو ميذارم روي سرم، كه گوشم رو بپوشونه و صدايي نشنوم (تازه با گوش گير)، كه اينم احتمالا تاثير داشته. 
خوبه كه فعلا بيمارستان نميرم تا چهل روز ديگه. فعلا بيشتر نگران سفر و چمدون كشي ها هستم !

پ.ن. پنج شنبه هفته پيش آخرين روز بيمارستان بود. براي پسرك يه كارت بردم، يادگاري. براش نوشتم كه چقدر از نظر من آدم قابل تحسينيه. يه ربع يه بار ميپرسيد"يني هفته ديگه نمياين؟". به چسب دستم اشاره كرد و گفت تو هم از اينها زدي؟ منم قبلا داشتم روي شونه م، خوبه.
 بغلش كردم براي خداحافظي، گفت مطمئنم يه روز تو يه بيمارستان خيلي خوب ميبينمت كه يه پرستار موفق هستي. گفتم نه، توي بيمارستان نميبيني.به زودي كارت توي بيمارستان تموم ميشه. يه روز اسمت رو يه جا ميخونم كه توي media براي خودت كسي شدي.
قبل از كريسمس مرخص ميشه، أميدوارم.


Monday, December 02, 2013

3401. يه دختر دارم، شاه نداره

ديشب خواب ديدم يه دختر دارم، كاملا بي مقدمه، كاملا بي ربط!
 توي يه خونه بزرگ بوديم.همه چيز مثل همين الان بود تقريبا، آرا اينا هم بودن.فقط يه دختر بچه تقريبا دو ساله داشتم، حتي نميدونم اسمش چي بود. موهاي فرفري و گل سر، با لباس پفي، شبيه كوچيكيهاي درسا.
بايد ميرفتم دانشگاه يا سركار، يادم نيست. حاضر شده بودم ولي به جاي رفتن دخترك رو بغل كرده بودم و باهم ميرقصيديم. همزمان حواسم هم بود كه نبايد چيزي با اين دستم بلند كنم!
صداي در اومد، دويد طرف در كه "بابا اومد"، رفتم دنبالش. بابا از سركار برگشته بود! سر به سرش گذاشتم كه : اين باباي منه، باباي تو هنوز نيومده... و اعتراض بابا كه : سر به سر دخترم نذار.
جالبه كه توي خواب هم فقط يه كم تعجب كرده بودم كه اين فسقلي چي ميخواد زير دست و پا!  در مجموع عكس العملم اين بود كه خوب حالا هست ديگه. خيلي هم كنجكاو نبودم كه بدونم باباش كيه، انگار ميدونستم، يا احساس ميكردم الان از در مياد تو ميفهمم كيه ديگه. آخرشم نيومد...

Sunday, December 01, 2013

3400. نع يني نع


 كساني هم هستن كه در جواب هر جمله، پيشنهاد، نكته، راه حلي صرفا ميگن "نه، اينجوري نميشه، من اصلا اين رو قبول ندارم" 
بدون اينكه يك لحظه به منطق پشت اون حرف فكر كنن. معمولا از بيشتر مسائل ناراضي هستن و ميتونن با شدت از همه چيز انتقاد كنن. مشكل از اونجايي شروع ميشه كه ميگن "چرا با آدم معاشرت نميكنيد، چرا هركي نشسته پاي كامپيوترش؟!" 
خوب ديگه جاي صحبت ميمونه به نظرتون آخه؟!
گاهي فكر ميكنم خودشون اذيت نميشن انقدر گارد بسته ميگيرن؟ لابد نه ديگه...
پ.ن. البته بعد همون مطالب رو تو مجله ميخونن يا از نورچشميها ميشنون و خيلي هم مهم و مفيد محسوب ميشن.
پ.ن. نوشتم كه يادم باشه اولا اينجوري نشم، دوما يادم بمونه كه تحت هيچ شرايطي حرف نزنم و جمله طلائي "به تو مربوط نيست" رو خودم رعايت كنم قبل از اينكه مستقيم بهم بگن ( چيزي هم تا شنيدنش باقي نمونده، هر روز بهتر از ديروز! زودتر اين امتحانا تموم بشه برم يه جا گم و گور بشم يه مدت)

Wednesday, November 27, 2013

3399. Physiotherapy


دستم رو معاينه كرده. ميخواست توضيح بده چي شده. فهميد كه دانشجوي پرستاري هستم. پرسيد: " آناتوميت چقدر خوبه؟" خواستم بگم عااالي، دوبار خوندم پايه م قوي شده! گفتم بد نيست (دست رو اقلا بلد بودم يه زماني). خلاصه شروع كرد به توضيح دادن با اسمهاي اصليشون. گفتم به اسم كه نه، ولي ببينمشون ميشناسم!
در كل قضيه يه كم جدي تر از أونيه كه فكر ميكردم. فعلا چند جلسه بايد برم فيزيوتراپي تا معلوم بشه چكار ميشه كرد. همين حالا توي هير و وير امتحانا و اين سرماي لعنتي پيش از موعد، همين يكي رو كم داشتم! هفته اي دوبار بايد شال و كلاه كنم برم تا وسط شهر. انقدر لباس ميپوشم كه ديگه نا ندارم راه برم! نميدونم دو ماه ديگه ميخوام چيكار كنم...
 گفت ممكنه دردهاي شونه و گردن هم تا حدي مربوط به اين باشه، البته من نظرم اين نيست . فعلا يه ماساژ هم براي اون تجويز شده. 
ماساژش گرون تر از چيزيه كه توي سايت ديده بودم، ولي خوب حتما درست حسابيه و درمانيه ديگه. 
دلم براي ماساژ هتل بلاژيوي لأس وگاس تنگ شد، عجب جايي بود...

پ.ن. اند مين وايل ات هوم:  "چيزي نشده كه، يه كم درد ميكنه حالا..." 
بله خوب، اون از ما بهترون هستن كه تا ده روز يه روز درميون زنگ ميزنن كه ببينن سر دردشون خوب شد يا نه! انتظار ديگه اي هم نداشتم.  همه چي از همون صبح كذايي شروع شد كه با صداي نحس لباسشويي از خواب پريدم.
حالا خوبه كه كارام رو خودم ميكنم هر جوري هست. صدام هم در نيومده اين دو هفته!


Monday, November 25, 2013

3398. Self efficacy


امروز كلاس تئوري درباره "خودكارآمدي" بود. به نظر من بهتره بهش بگيم "خودكارآمدبيني"، ولي خوب وقتي ديكشنري رو مينوشتن كسي از من نظر نخواست. 
معنيش اينه كه اعتقاد داشته باشي كه ميتوني فلان كار رو انجام بدي. يه كم با اعتماد به نفس فرق داره، اعتماد به نفس يه كم كلي تره و به تصوير كلي شخص از خودش برميگرده. مثال استاد اين بود: اعتماد به نفس خودش رو بالا ميدونه ولي مثلا درمورد كاري مثل أسب سواري يا به قول خودش رانندگي بعد از سيزده سال، از نظر خودكارآمدي از يك تا ده، در نقطه ٣و٤ ممكنه بايسته. قرار شد يه سري ليست برامون بخونه و ما بريم توي صف يك تا ده جلوي كلاس هرجا كه فكر ميكنيم بايستيم. ليست شامل اين موارد بود: أسب سواري، نصب تابلو روي ديوار(باجزييات)،  رانندگي، موفق شدن در دانشگاه، آدم خوبي بودن. من هم برخلاف انتظارم از اول تا آخر تو قسمت ٨ تا ده ايستادم! يكي دو قدم جا بجا ميشدم گاهي. وقتي خوند "بيئينگ ئه گود پرسن"، يه كم همه جا خورديم، چيزي نبود كه تعريف يا نتيجه بيروني مشخصي داشته باشه. من سر جام ايستادم، در توجيهش هم گفتم: خوب قابليتش رو دارم، حالا اگه الان نيستم اون بحثش جداست (من جدي گفتم، نميدونم چرا بقيه خنديدن!) 
براي ما مهمه چون باعث ميشه به تواناييها و مهارتهايي كه ياد ميگيريم إيمان داشته باشيم و اعتماد كنيم به خودمون. براي مريض ها مهمه چون اگر باور داشته باشه كه ميتونه مثلا سيگار رو ترك كنه، يا لايف استايلش رو تغيير بده، خيلي كمك ميكنه كه كنترل كنه بيماريش رو. مثلا يه كسي ميگه: آره من ميتونم سيگار رو ترك كنم، كارهاي سخت تر از اين رو انجام دادم. يا يكي ميگه، من نميتونم بعد از غذا شيريني نخورم، سالهاست اين كار رو ميكنم و "هيچ وقت يه عادت طولاني رو ترك نكردم تا حالا". 

پ.ن. دستاورد دومم هم اين بود كه فهميدم اين قصه هاي "به مريض گوش بدين" و اينا رو فقط برا ما ميگن انگار. من امروز رفتم دكتر، اصلا گوش نداد چي ميگم! يه فيزيوتراپي نوشت، تازه اونم به زور من. خودش كه إصرار داشت چيز مهمي نيست (معلومه، دست تو كه درد نميكنه لامصب!) كلا دارم از سيستم پزشكي كانادا نااميد ميشم. فقط خوبه براي وقتي كه تصادف وحشتناك كرده باشي يا سكته كرده باشي، در بقيه موارد بايد بموني تو نوبت تا كپك بزني!
گوش هم ميداد آخرش فوقش ميخواست بگه استرس نداشته باش ديگه. خسته نباشه!
 زودتر  بيان از ايران قرص بيارن برام... 

Saturday, November 23, 2013

3397. Well done


هفته ای که اونجوری شروع بشه، بهتر از اینم تموم نمیشه.
خوشم میاد که فقط من آدم نیستم و برنامه ندارم و لازم نیست از هیچی خبر داشته باشم.
کلا چهارتا آدم تو زندگیت برات مهم باشن، همونا هم یکی یکی میرن کنار.
من رو باش که هی میشینم برنامه هام رو باهاشون جور میکنم.
چقدر تقویم رو بالا پایین کردم و ده دفعه تاریخ سفرشون رو چک کردم که من بلیتم رو کی بگیرم و با چه دردسری بلیت پیدا کردم!
حالا میگه میخواستیم بهت استرس ندیم! همه چی رو میریزن به هم، بعد تازه میگن میخواستیم استرس بهت ندیم.
دست گلتون درد نکنه واقعا.

Friday, November 22, 2013

3396.

خواب ديدم همون امتحان كذايي دوشنبه ست كه نتونستم درس بخونم. بعد توي كلاس لباسشويي روشنه و حسابي سر و صداست و نميتونم هيچي بنويسم. رفتم ورقه رو خالي تحويل دادم. صحنه بعدي هم داشتم براي خودم "دار" درست ميكردم! 
خودكشيم هم اولد فشن ه...
تركيبي بود از استرس امتحان امروز و استرس ويكند و خونه بودن و نخوابيدن!

Wednesday, November 20, 2013

3395. Pathology...


ديروز رفتم به استاد پاتولوژي ميگم ميشه من نتيجه امتحانم رو ببينم؟ گفت همه شون صحيح نشده و نميشه فعلا بهتون بگيم، خيلي نگراني؟ گفتم اوضاعم لب مرزيه، ولي اين رو خوب نوشتم، نمره دقيق نميخوام، حدودي هم بدونم چطور بوده كافيه. گفت ايميل بزن، برات يه چك ميكنم. شب بهم ايميل زده نوشته "you did great. 9/ 10" 
درسته كه پنج درصد بيشتر نداشت، ولي كلي نتيجه رو جا بجا كرد. كلي اعتماد به نفسم رفت بالا، تستي نبود امتحان، چهارتا سؤال تشريحي case study و دارو بود. وقت هم كم نياوردم. امتحان آخر ترم خيلي سخته، بايد با همين كوييزهاي پنج درصدي خودمون رو بكشيم بالا.
خلاصه كه نوار قلب داشتين (خدا نكنه)، بيارين براتون بخونم. اصن من از همون كلاس چهارم كه با آناتومي آشنا شدم، از قلب بيشتر از بقيه خوشم اومد. خيلي منطقي و سر راسته به نظرم (باز چهارفصل خوند دانشمندبازيش گل كرد!)

يه امتحان ديگه مونده كه ديگه ترم تموم بشه و بريم براي فاينال ها...


Sunday, November 17, 2013

3394. وقتي كه در زمان نامناسب در مكان نامناسب هستي

شب هايي كه فرداش تعطيله با اين استرس ميخوابم كه صبح با چه صدايي بايد از خواب بپرم . مخصوصا با داستان ديروز كه حالم هم بد شد استرسه هم بدتر شده! چقدر الكي يه روز حروم شد و رفت. 
آخرشم نفهميدم اگه لباسشويي يه ساعت ديرتر روشن ميشد چه فاجعه اي ممكن بود رخ بده غير از اينكه من انقدر درب و داغون نشم؟!
لباسشويي بهانه ست البته، مشكل جاي ديگه ست.
شنبه يكشنبه هاي اينجا هم به أعصاب خورد كني و پر استرسي جمعه هاي تهرانن، در واقع بدتر.

Monday, November 11, 2013

3993. Exams never end

هربار يه تستي از اين پاتولوژي ميگذره، يا حتي بعد از هر كلاس تقريبا، با خودم قرار ميذارم كه از امروز همه قسمتها رو از توي كتابهاش ميخونم و منابع آنلاينش رو هم چك ميكنم و ويديوهاش رو هم ميبينم و خلاصه حسابي يادش ميگيرم. و به محض اينكه كلاس تموم ميشه بدبختيها و كارهاي كلاس هاي ديگه خودشون رو ميكنن تو چشمم ودو فصل بايد از روش تحقيق بخونم و يه فصل از روانشناسي وأقلا چهارتا منبع براي پركتيس و دوتا مقاله براي تئوري. و اينجوريه كه دوباره ميرسيم به هفته بعد و يه مطلب جديد و هزار تا قول و قرار تكراري...
يه سري بچه زرنگ تو كلاسهاي مختلفمون هستن امسال كه من هي فكر ميكردم چرا پارسال تو هيچ كلاسي نديدمشون و چقدر بلدن و خوش به حالشون، تازه فهميدم كه اين طفلكها يه سال بالاتر هستن. بيست درصد بچه ها پارسال بخاطر پاتولوژي كه افتادن (يا رفتن حذف ترم كردن) دارن سال دومشون رو تكرار ميكنن. سطل آب سردي بود كه بر سرم فرو ريخت. اگر اين اتفاق براي من بيفته يني بيست هزار دلار ميره توي سطل آشغال. اون وقت بهتره برم خودم رو بندازم زير قطار.
اينم اوضاع اين روزهاست. پنج تا امتحان گذشته و پنج تا امتحان و تكليف مونده هنوز. از بعد از تعطيلات ميان ترم بستنمون به رگبار. بدتر از همه اينكه امسال واقعا دارم درس ميخونم ولي نتيجه ها اونقدر كه براش انرژي ميذارم خوب نيست! پاتولوژي هم كه لب مرز هستم باز...



Sunday, November 03, 2013

3992. عصر يكشنبه غم انگيز

دو سال پيش همين موقع ها نامزد كردن. من هنوز دوبي بودم، چقدر خوش گذشت نامزديشون.
ميخواستن عروسي رو هم ١٢.١٢.١٢ بگيرن. نشد. پارسال همين موقع ها بهم خورد كلا. 
امروز دخترك توي فيس بوكش نوشت in a relationship. دلم ضعف رفت يهو. به خودم گفتم خجالت بكش، مگه دوستش نداري، مگه دوستت نبود، بايد خوشحال باشي كه خوشحاله... خوشحالم براش، خوشحالم كه توي رودروايسي نموند و نسبتا زود تكليفش رو مشخص كرد.
توي فيس بوك همديگه رو ندارن و احتمالا پسرك فعلا خبردار نخواهد شد. اونم ديگه داره زندگيش رو ميكنه لابد. دوران سختش كم و بيش گذشته حتما تا حالا. ولي بازم من غصه م شد...
پ.ن. نه أميدي داشتم كه باهم برگردن دوباره نه اصلا منتظر معجزه بودم، نميدونم چرا جا خوردم!
پ.ن.٢. ملت شونصدسال باهم  زندگي ميكنن، بعد هم به خوبي و خوشي طلاق ميگيرن، انگار نه انگار. نميدونم چرا من به اين سنگدلي انقدر " دراما كوئين " ميشم در اين موارد!


3991.

آخر هفته ها روزي دوساعت ميرم جيم با اون دستگاهه كه اسمش سخته (اليپتيكال، اپيليپتيكال؟ همچين چيزي خلاصه) در جهت رسيدن به سلامتي تلاش ميكنم (كتابم رو هم ميبرم طبعا، امتحان دارم همچنان). بعد ميام خونه بروفن ميخورم كه فرداش بدن درد نگيرم! خيلي هم احساس ورزشكار و سلامت بودن بهم دست ميده. وقتي هفته اي سه بار بيشتر وقت نداري ورزش كني، طبعا بدن درد هميشه كم وبيش حضور داره.
اين مدت كه امتحانا فشرده بود و هي پاي كتابها بودم، احساس ميكردم همه مهره هاي كمرم فرو رفته تو همديگه. روي زمين مي نشستم كه پام رو هي جمع نكنم و زيرم سفت باشه (رو تشكچه البته)، باسن مبارك داغان شد و سياتيكش گرفت و يه پام رفت مرخصي كلا. ميشينم روي تخت درس ميخونم، كمر درد ميگيرم از فرو رفتن در تخت! 
اينم شد درس خوندن كه قراره به بهبود زندگيمون كمك كنه خير سرش...

پ.ن. قهوه و شير كاكائو بزنم و يه چرت بعد از ظهرانه، صبح زود بيدار شدم و چشمام داره ميسوزه. تا بيدار بشم قهوه هم كم كم شروع ميكنه اثر كردن.

Saturday, November 02, 2013

3390. كاميونيتي متنوع ايرانيها

زمان : ديروز
مكان: سايت كامپيوتر دانشگاه

پسره نشسته پشت كامپيوتر كناري من، با هيجان با تلفنش صحبت ميكنه:
"آره بابا، امتحانم رو انداخته بود دو شنبه. رفتم ميگم استاد من سركار ميرم، نميتونم بيام، گفت تا ساعت چند؟ گفتم تا چهار صبح سر كارم (!)، نه بابا... از كجا ميفهمه، باور كرد ، گفت خوب ساعت ده بيا. گفتم آخه شما كه در جريان مشكلات من هستين، گفتم كه فيانسه م رفته و اينا... يه كاري بكنيد ديگه. گفت چيكار كنم؟ ميخواي امتحان ندي اصن نمره ت رو بدم؟ گفتم نه خوب، تاريخش رو عوض كنيد... آره ديگه، خلاصه انقدر آسمون ويسمون بهم بافتم تا پيچوندمش، نه بابا اون يكي أستاده كه به ...مش هم نبود اصن، اين بالاخره قبول كرد (خنده هاي مفتخر از زبل بازي). مسجد نرفتي هنوز؟ به!!! بابا امروز دوم محرم ه مؤمن... باشه ... حالا تو اين هفته خواستي بري خبرم كن حتما..."

خلاصه كه برادران عزيز در سرزمين كفر مسجد رفتن و مناسك ماه محرمشون ترك نميشه ، همچنين دروغ گفتن و با افتخار تعريف كردنش هم. 

پ.ن. خيلي خوشحالم كه مهندسي و ماركتينگ نميخونم. تمام گنگ ايراني اونجا جمعن. تا اينجايي كه ديدم شون تقريبا ٧٠-٨٠ درصد شون خيلي فاز شون با من فرق داره. از اون دختره كه سرتا پاش مارك داره و گردنبند دستبند گوشواره ست ميزنه و هربار داره قربون صدقه يكي ميره كه يه أيميلي براش بنويسه تا يه تكليفي رو براش انجام بده (تازگي فهميدم سال آخره!!!) و خودش داره سريالهاي تركي رو نگاه ميكنه، تا اون غول تشن هاي ترسناكي كه نصف هيكل باشگاهيشون تتوئه و لاتي حرف ميزنن و من اولين بار توي مترو ديدمشون و ترسيدم ازشون، بعدا ديدم توي دانشگاه خودمون هستن! از اون تيپهايي كه توي فيلما تو بازار بزرگ شاگرد يه حجره اي هستن مثلا، يه چاقو هم تو جيبشونه هميشه. 
بچه هاي خوب هم داريم، ولي اينا تعدادشون بيشتره ظاهرا.

Thursday, October 31, 2013

3389. من و بیمارستان


مریضم ظهر قرار بود با دوستاش بره سینما. کلی کارها همزمان شد و خلاصه وقت نشد بهش نهار بدم. داشت میرفت بهش گفتم "یادت نره یه چیزی بخوری حتما". پرستارم گفت "مث مادرها باهاش حرف میزنی، چند تا بچه داری؟"...

رفتم به دوستم کمک کنم که مریضش رو حموم کنه توی تخت، یه آقای میانساله (که به اندازه مریض من خوش اخلاق و دوست داشتنی نیست البته). اولین سوالش این بود که کجایی هستم و بعدش کلی هیجان زده شد از ایرانی بودنم. پرسید چند سالت بود که اومدی اینجا؟ گفتم دوساله اومدم. گفت زبانت خیلی خوبه ( وقتی وسط کتابا در گِل واموندم باید بیاد ببینه!)، از قبل زبان بلد بودی؟ گفتم آره. تازه فرانسه هم بلد بودم اون موقع (دلم خواست قیافه بگیرم که بعله ما خیلی هم پیشرفته ایم مثلا!) بعد سوالای جالبش شروع شد: چند تا بچه داری؟ هیچی. ازدواج کردی، نه؟ نه ... سریع شروع کردم دوستم رو به صحبت گرفتن که دیگه خوشبختانه بیخیال شد و ادامه نداد.

نمیدونم چرا تازگی همه از من میپرسن چندتا بچه داری! از شروع سال تحصیلی این چندمین باره. شاید چون اینجا بچه داشتن لزوما ربط مستقیمی به ازدواج کردن و حلقه داشتن نداره. فکر کنم کم کم قیافه م داره به سنم نزدیک میشه متاسفانه!

پ.ن. امروز اولین فعالیت واقعی پرستاریم رو انجام دادم. برای مریضم "سوند" وصل کردم. بهش میگن catheter. واکسن هم خواستم بزنم، ولی مریض مربوطه رو پیدا نکردیم!

Wednesday, October 30, 2013

3388. تعارف اومد نیومد داره


یکی نوشته بود: " وقتی طرفتون بهتون میگه دلم برات تنگ شده، ولی شما دلتون براش تنگ نشده، چی باید جواب بدین؟"
جوابها از این قرار بود : " الکی بگو منم همینطور، چه اشکالی داره خوب..."، " بخند و بزن به مسخره بازی، میگذره و قضیه لوث میشه"، " بگو قربونت برم.انقدر جواب بی ربطیه و جا میخوره که فضا عوض میشه کلا" (این یکی رو راست میگه ظاهرا، از صداقتش واقعا خنده م گرفت و فضا عوض شد نسبتا)، " بگو مرسی"، ...
من نوشتم: " اگر نمیدونی به کسی که بهت میگه دلم برات تنگ شده چه جوابی باید بدی، در زمان اشتباه در مقابل آدم اشتباه قرار داری".
 پاکش کردم البته نهایتا. راستش خودم هنوز جواب مشخصی براش ندارم. از یه طرف میگم واقعا می ارزه که با " قربونت برم" و "مرسی" بزنی تو ذوق اون آدم؟ (توجه دارید که این آدم صرفا یه آشنا یا همکار نیست، یه کم توی زندگیتون نقش داره، حتی در حد گل قالی مثلا). بعد با خودم فکر میکنم که " منم همینطور(عزیزم)"  گفتنِ الکی برای رفع تکلیف چه ارزشی داره و اینکه اون آدم شاید احساس کنه که طرف واقعا این رو از ته دل نگفته و بدتر ناراحت بشه. بعد میگم  بابا دلم تنگ شده که آی لاو یو نیست که صدبار بالا پایینش کنی تا بگی. یه ذره هم ینی دلت تنگ نشده که بگی منم همینطور؟ خوب پس برای چی باهم هستین اصلا؟!
من شخصا در ابراز احساسات خسیس هستم. اگر دلم برای کسی تنگ نشده باشه عمرا حتی برای مصلحت هم نمیگم  "منم همینطور". معمولا به یه "مرسی" قناعت میکنم. ولی از طرفی اگر اون آدم شخص مهم زندگیم باشه حتما دلم براش تنگ میشه دیگه. اگر دلتون برای پارنترتون یا برای با اون بودن تنگ نمیشه، احتمالا یه جای قضیه می لنگه. لزوما هم ارتباط مستقیمی با شدت عشق و عاشقی نداره.

خوب البته آستانه آدم ها با هم فرق داره. یکی همون موقع که خداحافظی میکنه دلش تنگ میشه، یکی بعد از یک ماه ندیدن و نشنیدن صدای طرف، یکی بعد از ده سال، ... (متوجه هستین که  در اینجا منظور دلتنگیهای نسبتا واقعیه. اونی که فقط وقتی تنها میشه و بیکار میشه و حوصله ش سر میره دلش برای یکی تنگ میشه، ازاین بحث خارجه)
حالا برید بشینید فکر کنید ببینید در شرایط مشابه چه جوابی دادید/ شنیدید. راضی بودین از اون جواب؟ از شنیدن همچین جمله ای یا از گفتنش مضطرب شدید یا نه؟ اگر براتون پیش بیاد چه عکس العملی ممکنه داشته باشید و...
 خودم احتمالا دیگه تا مطمئن نباشم که جواب "منم همینطور" واقعی میشنوم (حالا "من بیشتر" پیشکش!)، این حرف رو نمیزنم اصلا (آدم سنش که میره بالا محافظه کار میشه). واقعا به نظرم دلیلی نداره که برای کسی که انقدراز نظر حسی ازت دوره، دلتنگ بشی اصلا. اگر هم اشتباها دچار همچین حسی بشی، باید سکوت کنی تا بگذره.

در کل زیاد سخت نگیرید. مسئله فیزیک اتمی که نیست.  احتمال اینکه اون " منم همینطور" مصلحتی یادش بمونه و به روتون بیاره، خیلی کمتر از " قربونت برم" ه. ابراز دلتنگی یا پاسخ متقابل به این ابراز هم هیچ مسئولیتی براتون به همراه نداره، نترسید.



Thursday, October 24, 2013

Wednesday, October 23, 2013

3386. بعله،هستیم در خدمتتون


مهمترین دستاورد درس خوندن برای این امتحان پاتولوژی دیروز این بود که بتونم تشخیص بدم امتحانش چقدر سخت بود!
حالا خیلی هم توپ و سفت و سخت نخوندم بودم، ولی امتحانه هم با همه نمونه سوالاتی که دیده بودم (که دانشگاه داده بود یا آخر کتاب بود یا توی منابع آنلاینش) فرق داشت. هر جلسه حدود بیست دقیقه (یک شیشم وقت کلاس) درمورد داروها صحبت میشه، ولی تقریبا نصف سوالات درباره تداخلات دارویی بود!
تا قبل از امتحان با خودم فکر میکردم که : درعوض تازه فهمیدم که چه جوری باید براش درس خوند و ترتیب ماجرا اصلا از چه قراره. بعد از امتحان فهمیدم که اون چیزایی که فهمیدم احتمالا خیلی هم مفید نخواهد بود...
خلاصه که خدا بخیر بگذرونه. این قضیه ش خیلی از آناتومی خطرناکتره.

از این هفته ای که شروع شد، هر هفته دوتا امتحان و تکلیف داریم. چی؟ استادی ویک؟ به رفع خستگی اون شش هفته اول ترم گذشت...

Sunday, October 20, 2013

3385. It happens. A lot...


Sometimes small simple things can hurt a lot.
You can't do much about it ,
Close your eyes, let it go.
Far from here, someone cares,
Even about change of your tone.
That is good enough for now. 

Wednesday, October 16, 2013

3384. Don't give up


چند وقتیه که حواسم به غذا خوردنم هست و نسبتا رعایت میکنم. میوه میخورم و اون شیرینی صبحانه توی دانشگاه رو هم حذف کردم. یه مقداری از مسیر رو تا ایستگاه مترو پیاده میرم، این چند روز که تعطیلم جیم میرم مرتب، آخر هفته ها هم پیاده روی توی جنگل (این کم کالری میسوزونه، موتیویشنم رو از دست دادم). ولی به هرحال فعلا که اتفاق خاصی نیفتاده. 10 تا تب روی لپ تاپ !دائم بازه درباره تغذیه سالم و غذاهای چربی سوز و ورزش مناسب و و و و... وسواس گرفتم فکر کنم!
 میدونم که هیچ تغییری در کوتاه مدت حاصل نمیشه، ولی دلم برای دوران 45 کیلوییم تنگ شده. هرچند که چندان سالم نبودم اون موقع و دوران خوبی هم نبود، ولی اقلا لباسهام راحت تنم میرفت.
 گاهی فکر میکنم کاش  شکر و نوشابه و شکلات جزو ثابت برنامه غذاییم بود. اقلا اون موقع میدونستم که با حذفشون اتفاق قابل توجهی میفته.

Monday, October 14, 2013

3383. It's my turn

این کاموا رو خیلی دوست دارم. رنگهاش خیلی پاییزیه. خاطراتی هم همراهش هست البته
      .ببافم  leg warmer این بار نمیخوام شالگردن ببافم. میخوام
برای خودم

پ.ن. به بهانه شروع پستهای معروف گوگل پلاس:  یه دوست دختر هم نداریم برامون شالگردن ببافه

Thursday, October 10, 2013

3382. Trust issue


اپيليدي خريدم. بعد يكي از ويژگيهاي اصليش اينه كه ميشه زير آب هم ازش استفاده كرد. 
ولي من از بس محافظه كارم حاضر نيستم "ريسك" كنم و زير آب ببرمش! 
تا بيست ساله ديگه هم من باورم نميشه كه وسائل الكتريكي رو بشه گرفت زير آب.
در اين حد أولد فشن...
پ.ن. خوبه ساعت ضد آب نميگيرم.
پ.ن.٢. قبلا هم يه جاروي كوچيك شارژي داشتم كه ميشد باهاش آب هم جمع كرد. بعد يه بار بارون وحشتناك اومد و كف اتاق خواب پر آب شد. نيم ساعت داشتم با همه چيز آب ها رو خشك ميكردم، ولي حاضر نشدم اين رو امتحان كنم!

Saturday, October 05, 2013

3381." آخر هفته هاي بي حوصلگي" يا " اينترنت قطره اي" !


چشم ميدوزي به متني كه براش نوشتي
تا sending بشه sent
تا sent بشه delivered
تا بالاخره ببيني كه نوشته seen
هر مرحله تا بره مرحله بعد، نفست بند مياد

زندگي را صبر و طاقت لازم است

Thursday, October 03, 2013

3380. what is the matter?!


هیچ چیز به اندازه "نفهمیدن" و "سردرنیاوردن" من رو عصبانی و کلافه نمیکنه. اینکه از یه چیزی سر درنیارم یا نفهمم یه مطلبی چیه یا یه چیزی  که باهاش کار دارم چطور کار میکنه، اون احساس عجزش من رو به مرز جنون میرسونه. و این مسئله بدتر میشه وقتی که بقیه با شوخی و مسخره بازی با قضیه برخورد کنن  یا راه حل های صدتا یه غاز بدن! 
مثل امروز که تاریخچه پذیرش مریضم توی پرونده ش نبود ( مال همه بود) و استاد میگفت : خوب از خودش بپرس !!!! از بچه 18 ساله چی رو بپرسم آخه لامصب؟ قراره خیر سرم اینا رو بنویسم توی گزارشم. خودم بعد از این همه آناتومی خوندن تازه دارم میفهمم چی به چیه، حالا از این بدبخت بپرسم کدوم عصبت آسیب دید و کدوم مهره ت جراحی شد و ... ؟! (آخرش کاشف به عمل اومد که توی کامپیوتره. خاک بر سرتون با این تکنولوژیک کردن نصفه نیمه تون!)
مثل اون هفته که میگفت فلان ریپورت رو مثالش رو براتون میفرستم و هرچی میگشتم پیدا نمیشد و هیشکی هم پیداش نکرد و کلی استرس کشیدم و آخرش خودش کپی ش رو برامون آورد! انگار زیادی جدی با مسائل برخورد میکنم. خوب ولی آخه گاهی جدی هم ازت انتظار دارن و من به اندازه کافی مشکل دارم، دوست ندارم نصفه نیمه برم سر کلاس و بیشتر گیج بزنم.
مثل هفته پیش که سر کلاس پاتولوژی گریه م گرفته بود از کلافگی از بس که همه چی رو قر و قاطی میگفت و سر درنمی آوردم و انگار فقط من بودم که نمیفهمیدم چه خبره! حتی توی زنگ تفریح هم که رفتم ازش سوال کنم و  پرسید "حالت خوبه؟" حالم بدتر شد و به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و سریع یه چیز کوتاهی پرسیدم که قبل از آبروریزی بتونم در برم از کلاس. سردی کلاس رو بهانه کردم برای آبریزش بینی. واقعیت اینه که تا حد زیادی گاو پیشونی سفید کلاس هستم و این حس خوبی نیست. حتی تصور رقابت با همکلاسیهام هم خنده داره برام!
مثل الان که این آیفون لعنتی هی سینک میکنه با لپ تاپ و بازم voice memo ها رو توش پیدا نمیکنم و نمیفهمم چه مرگش شده و اعصابم رو خورد کرده و الانه که بزنم همه چی رو پاک کنم و خلاص...

برم بشینم توی غارم تا جن ها ولم کنن بالاخره

سرم داره میترکه. بعد از ظهر خوابیدن یه دردسره، نخوابیدن یه دردسر...

3379. خوشبختی ینی اینکه این خط سیر برعکس اتفاق بیفته...


" شاید من اگه اینقدر سخت گیر نبودم یا اینقدر کلن فکر نمیکردم میتونستم اون شب تو جوابش وقتی گفت تو حتی از ایده آل من هم اونورتری بگم تو هم همینطور عزیزم ولی نتونستم. وقتی اینو گفت فقط رفتم تو فکر، تو فکر ایده آلهایی که دیگه از خیرشون گذشته بودم مدتهاست…
یه موقعی تو ایده آلهام مردی بود که صبح تو رو با بوسش روی دماغت بیدار میکرد. منظورم از صبح ۱۱ نیست، حتی ۱۰ هم نیست… یه کم بیا اینورتر، شاید ۸،۷. آره ایده آل من مردی بود که صبح تو رو با صدای دری که میبنده بیدار کنه، وقتی که از دویدن برمیگرده…  و قبل از رفتن زیر دوش از سر شوخی پتو رو بکشه رو سر تو و بگه چقد میخوابی تنبل خانوم… و تو پتو رو بکشی بالاتر وبگی یه کم دیگه…
اون ایده آل من الان کنار یکی دیگه میخوابه احتمالا. چون کسی که کنار من میخوابه تا یک ساعت صداش نکنی که ساعتت داره زنگ میزنه از جاش تکون نمیخوره و آلردی هم یه ربع از کلاسشو میس کرده و همه ی اینا که دارم میگم مال ۱۰ صبحه وگاها ۱۱… تا اون موقع ایده آل من ایمیلهای اول صبحشم جواب داده وداره کافی وسط روزشو میخوره…"
+

پ.ن.1. ایده آل من هم تو همین مایه هاست، با این تفاوت که آروم من رو ببوسه و بره. بی سر و صدا. بیدارم نکنه که اون وقت خونش گردن خودشه...
پ.ن.2. اول باید ایده آل رو پیدا کرد، بعد عاشق شد. خیلی سخته، ولی در عوض بعدش همه چیز خیلی راحت تر و روان تر خواهد بود. 

Saturday, September 28, 2013

3378. Beautiful Autumn

When you come home after a busy Saturday in school and get surprised!
Isn't it lovely?


3377. به بهانه ساده يك تلفن نه چندان ساده

خوشحالم كه دوران جلب توجه با بي احترامي، بددهني و جنجال سازي به پايان رسيده. 
در قرن بيست و يكم گستاخي و هياهو طلبي شجاعت و صداقت معنا نميشود.
همانطور كه رعايت احترام، درك موقعيت و تلاش براي برقراري آرامش، ترسو بودن و تزوير نيست. اتفاقا تعابير اين مفاهيم كاملا برعكس شده. 
شكي نيست كه إيجاد و دامن زدن به هيجانات بي مورد و منفي نگاه هاي زيادي را به سوي شما جلب خواهد كرد، نگاه هاي تأسف بار مخاطبيني كه به دنبال كنترل ميگردند تا كانال را عوض كنند. 
اگر مؤدب و محترم بودن ظاهر سازيست، ظاهرسازي كنيد. لطفا بگذاريد جَو شما را هم بگيرد.

Monday, September 23, 2013

"پاييز، بهاريست كه عاشق شده است"


سحرگاه ٢٣ سپتامبر ٢٠١٣ ميلادي 
مصادف با اولين روز پاييز ١٣٩٢ خورشيدي
لحظه اي براي بخاطر سپردن...


Thursday, September 19, 2013

3376. Clinical placement


این ترم هفته ای یک روز (7 ساعت) میریم بیمارستان. ترم دیگه میشه هفته ای دو روز.
من در یک بیمارستان توانبخشی بیماران مغزی نخاعی هستم این ترم. ترم دیگه میریم یه بیمارستانی که مریضها در موقعیت حادتری هستن. اینجا بیمارانی رو که وضعیتشون بهتر میشه (stable میشن) میارن و هر روز فیزیوتراپی و هزار مدل برنامه های دیگه دارن براشون تا بتونن مستقل بشن و برن خونه شون. مهمترین خوبیش اینه که پشت خونه ست و مثل پارسال لازم نیست مسافرت کنم تا برسم به مقصد. نکته نه چندان خوبش هم اینه که کمر درد گرفتم.
مریضها اغلب تا حد زیادی فلج هستن. پرستارها خیلی خوب بودن تا اینجا و خوب یاد میدن.
مریض من یه پسر 18 ساله خوش قیافه ست که در یه حادثه پرش توی دریاچه گردنش ضربه خورده و فلج شده (اول یه پیرمرد 75 ساله بود که خوشبختانه خودشون عوض کردن. حوصله نداشتم باز مثل پارسال خانه سالمندان باشه!). ولی خوب در عوض دیدن یه نوجوون 18 ساله که دقیقا هیچ کاری نمیتونه بکنه حس خوبی نیست. ولی روحیه ش واقعا قابل تحسین بود. خیلی خوش برخورد و مثبت و واقع بین. میگفت حالا که بالاخره اینجا هستم، غرولند کردن و اذیت کردن بقیه که فایده ای نداره. تمام تابستونش توی بیمارستان حروم شده، ولی خوشبختانه انگار سرعت بهبودش خوبه. فکر کنم وقتی جوون باشی و همچین اتفاقی برات بیفته، فکر میکنی که هنوز یه عمر زندگی در مقابلت هست و باید بهتر بشی. شاید برای یه آدم 50 ساله مثلا انقدرراحت نباشه. هم سرعت ترمیم بدن پایین تره، هم طرف با خودش فکر میکنه که من دیگه زندگیم رو کردم و ممکنه زود نا امید بشه. 
خیلی خوب حرف میزد پسرک و خیلی خوب همکاری میکرد با همه ناتوانیش. گفت الان خیلی قدر اون روزهایی رو که سالم بودم میدونم، که اقلا خودم میتونستم غذا بخورم. شاید اگر این اتفاق چهل سال پیش برای کسی پیش میومد شاید اصلا زنده نمیموند.

گفتم تو با این روحیه ت زیاد اینجا نمیمونی.

پ.ن. فعلا دارم فکر میکنم که مرکز توانبخشی جای خوبیه. شاید بعدا یه همچین جایی بخوام کار کنم. پیشرفت مریضها محسوسه و بعد از یه مدت بیمارستان رو ترک میکنن و خیلی حس خوبیه. شایدم بعدا نظرم عوض شد. ولی فعلا میدونم که قطعا بیمارستان کودکان نخواهم رفت. خاله سالمندان هم همینطور.





Monday, September 16, 2013

3375.funny facts

اغلب آقايون تاريخ هاي مهم رو يادشون نميمونه (تاريخ مهم چي هست اصن؟!!!) ولي "تصادفا" در همون تاريخها معمولا يه دسته گلي به آب ميدن 

3374. Epiphany

ساعت ١١ صبح روز دوشنبه، ١٦ سپتامبر٢٠١٣، سر كلاس رفع اشكال پاتولوژي ناگهان به اين نتيجه رسيدم كه بعد از ليسانس، در رشته پزشكي ادامه تحصيل دهم.  
حق داريد، تعجب خودم هم كمتر از شما نبود. واقعا نميدونم اين فكر از كجا به ذهنم رسيد! شايد از تماشاي دانشجوي سال آخر مسلط (و خوش تيپ و چهارخونه پوش) ي كه داشت بهمون درس ميداد و داشتم سعي ميكردم تصور كنم كه براي آينده تحصيليش چه برنامه اي داره... 
اگر پنج سال جوونتر بودم، شايد واقعا اين كار رو ميكردم.
پ.ن. در كانادا (واحتمالا امريكا) براي رشته هاي حقوق و پزشكي، بايد اول يك ليسانس بگيريد و بعد ميتونيد براي اين رشته ها أقدام كنيد و بعد از سه یا چهار سال فارغ التحصيل ميشيد. إينه كه اگر قرار باشه ادامه تحصيل بدم، شايد پزشكي انتخاب بهتري از فوق ليسانس پرستاري باشه. شايد هم نه. نميدونم... به هرحال اين اولين باري بود كه اين فكر در ذهنم جرقه زد. انگار واقعا دارم علاقمند ميشم به اين موضوعات.
حالا فعلا از همين ليسانس جون سالم به در ببرم تا سه سال ديگه هزار تا اتفاق مي افته. به هرحال من تا تابعيت كانادايي نگيرم، نميتونم ادامه تحصيل بدم، پول ندارم ديگه!

Sunday, September 15, 2013

3373. Exercise is a MUST


دیروز بعد از مدتها موفق شدم 1400 متر شنا کنم. خیلی سخت بود البته بعد از یک هفته.
 قرار بود امروز هم برم. ولی درسها خیلی زیادن و هنوز کلیش مونده. هرچی فکر میکنم میبینم اگه برم استخر اینا به هیچ جا نمیرسن. بعد ازعذاب وجدان استخر نرفتن نشستم گریه کردم! انگار مثلا امتحان دارم ازش...
 تفریحات هم برام مایه ایجاد عذاب وجدان شدن بس که عادت کردم هی خودم رو سرزنش کنم. (خداییش این یکی مهمه آخه!)
حالا دارم حساب میکنم ببینم به جاش فردا چقدر از راه رو پیاده برم که اندکی جبران بشه. کاش باد نباشه فردا.

پ.ن. یه دانشجوی سال آخری با درخواست اساتید برامون کلاس فوق العاده پاتولوژی گذاشته دوشنبه ها صبح. ظاهرا پارسال این برنامه رو داشتن و خوب بوده و بچه ها هم ازش راضی بودن. اینه که دوشنبه ها هشت ساعت پشت سر هم کلاس دارم. یک شروع خوب برای یک هفته خوب.

Friday, September 13, 2013

3372.


دوبي كه بودم، كم كم تحملم رو در مقابل آب و هواي بدش از دست دادم. دوسال بعد از اينكه ماشين خريدم رفتم دادم شيشه هاش رو تيره كردن يه كم، ديگه تحمل آفتاب مستقيم ذره بيني رو نداشتم. 
حالا اينجا هم داره همينجوري ميشه. سال اول خوب بود (زمستون اول خيلي هم بيرون نميرفتم). پارسال هم بد نبود، تابستونش داغ و طولاني بود و سرما دير شروع شد. امسال كوچكترين باد خنكي عصبيم ميكنه. تابستونش كه لوس و بي حال بود، يه هفته هم هست كه هوا خنك شده. صبح هم كه يخ زدم تا اتوبوس بياد، خوابالود با دوتا كيف سنگين، رسيدم دانشگاه داشت گريه م ميگرفت ديگه. مثلا لباس مناسب هم پوشيده بودم! باد لامصب تا مغز سرم فرو رفت و تا ظهر سردرد داشتم. دلم ميخواد زودتر تعطيلات بياد برم يه جاي گرم...
ساعت هفت و نيم شبه و من نشستم توي كتابخونه، چون بيرون سرده و حوصله ندارم هي منتظر مترو و اتوبوس وايسم با اين همه بند و بساط!

Wednesday, September 11, 2013

3371. A True story


"در كودكي از چكسلواكي به كانادا مهاجرت كرديم. والدينم اغلب  در خارج از خانه مشغول به كار بودند و من كمي إحساس تنهايي ميكردم. در آن روزها(دهه سي و چهل) اغلب مادرها در خانه مشغول شيريني پزي و مراقبت از فرزندان شان بودند، أما زندگي براي مهاجران اندكي متفاوت است. آنها به سختي كار ميكردند تا خانواده چهار نفره ما موفق و خوشحال باشند. در كارشان بسيار موفق بودند و ما هرگز احساس كمبود عاطفي نداشتيم، تنها دلم ميخواست حضور فيزيكي بيشتري در كنار ما داشتند.
همسرم را در اوايل سالهاي ١٩٥٠ در دبيرستان ملاقات كردم. چهارسال از من بزرگتر بود و ستاره بسكتبال مدرسه، و من چيرليدر بودم. همچنين در انجمن نمايشنامه نويسي باهم بوديم. كم و بيش باهم وقت ميگذرانديم: در مدرسه، سينما و موارد اين چنيني، قرار ملاقات عاشقانه اي دركار نبود، أما همديگر را دوست داشتيم. أو يك جنتلمن واقعي بود.
 بعد از اينكه أو به دانشگاه مك مستر رفت (در رشته حقوق) و من در سالهاي آخر دبيرستان بودم، شروع به ملاقات مردهاي ديگر كردم. خانواده و اقوام  پسرهاي جوان را به من معرفي ميكردند يا در خانه هايشان مراسمي برپا ميكردند تا همديگر را ملاقات كنيم.  بعد از مدتي فهميدم كه دلم براي أو تنگ شده و أو فرد مناسب براي من است و نه هـيچ كس ديگر. أو مهربان، مسئول، بخشنده، باهوش و يك جنتلمن واقعي ست. أو هميشه به همه ميگويد كه براي اينكه مرا براي اولين بار ببوسد، سه ماه صبر كرد (ميخندد). در آن سالها مرسوم نبود كه دختران به پسران زنگ بزنند و اين كار ناپسند محسوب ميشد. أما من با او تماس گرفتم و احساسم را به او گفتم . او خوشحال شد و فهميديم كه احساسمان متقابل است. سال ١٩٥٣ ازدواج كرديم، در آن زمان من در تجارت خانوادگيمان مشغول به كار بودم. زماني كه بچه دار شدم وضعيتمان به من أجازه داد كه از خانه مشغول به كار باشم و در كنار فرزندانم باشم، پذيراي دوستانشان و براي شان شيريني بپزم، همانطور كه در كودكي در خانه دوستانم ميديدم و دوست داشتم. دو پسر داريم و سه نوه. فرزندانم اختلاف سني اندكي دارند (كمتر از دوسال)  و زماني كه كودك بودند همسرم تا دير وقت مشغول به كار بود. نه، اين مسئله برايم ناراحت كننده نبود. موقعيت شغلي او را درك ميكردم و چون در خارج از منزل كار نميكردم ميتوانستم از پس شرائط بربيايم و برايم سخت نبود. از زندگي أم راضي هستم. غير از اينكه به تازگي دو تن از دوستان خيلي نزديكم را از دست دادم (٧٣ و ٧٤ ساله) و هنوز دلتنگشان هستم، مسئله ديگري درباره كهنسالي نگرانم نميكند. مسلما هيچ زني از ديدن چروكهاي صورتش خوشحال نخواهد شد، أما اين هم بخشي از پروسه زندگيست. من كاملا با اين مسئله راحت هستم. يك پسرم با خانواده اش در تورنتو هستند و با اينكه پزشك هستند و بسيار گرفتار، ولي اغلب همديگر را ميبينيم. من دختر ندارم خواهر هم، تنها يك برادر دارم. عروسم جاي خالي آنها را برايم پر ميكند. گاهي با نوه هاي نوجوانم به خريد و گردش ميرويم. پسر دومم هنگامي كه فرزندش كوچك بود از همسرش جدا شد. نوه ام با ما زندگي ميكند و رابطه خوبي با پدر و مادرش دارد. او درست مثل پسر سوم ماست. عروس سابقم در نوجواني مشكلات زيادي در خانواده اش داشت. ما از هيچ چيز خبر نداشتيم تا اينكه متوجه شديم كه با هم آشنا شده اند و قصد ازدواج دارند. به هرحال ترجيح ميدهم درباره او صحبت نكنم، اين مسائل محرمانه اوست و ما نبايد درباره اش صحبت كنيم. پسرانم در حدود پنجاه سال دارند و هنوز هم هنگامي كه مشكلي دارند با ما تماس ميگيرند و مشورت ميخواهند (ميخندد).
برادرم با خانواده أش در امريكا زندگي ميكند. سالي دو هفته در فلوريدا همگي دور هم جمع ميشويم با برادرم، خانواده اش و خانواده من و از حضور هم لذت ميبريم." 

گوشه اي از مصاحبه يكي از خانمهاي همسايه، الان، در كتابخانه ساختمان
( من فال گوش نايستادم، اونجا داشتم درس ميخوندم و دختر مصاحبه گر از من پرسيد كه آيا مزاحمم نخواهند بود. و داستان فيلم گونه اش توجهم را جلب كرد و شروع به نوشتن همزمان اين مطلب كردم. بعد قضيه به مذهب و اين حرفها رسيد و ديگه برام جالب نبود. إمكان نداشت حدس بزنم كه اين خانم حدود ٧٠ سال داره! بسيار محترم، خوش صحبت و متشخص بود، إحساس ميكنم زيبا هم هست. صورتش رو نديدم، وقتي وارد شد سرم پايين بود)

3370. Come on


گويا افسردگي مد شده. هركي رو نگاه ميكنم  افسرده ست. قبلا هم گفتم، آدم تا وقتي جونش به لبش نرسيده نبايد مهاجرت كنه. به هرحال يه تغيير بزرگه و يه كم سختيهاي خودش رو داره، بايد واقعا از شرايطت خسته شده باشي كه اين ماجراجويي جديد رو نسبتا راحت تر بپذيري. اينايي كه هي مي گفتن به فلاني بگيد كاراش رو بكنه و اپلاي كنه، حالا تحويل بگيرن. مهاجرت كه زوري نميشه آخه.  بچه چندين ساله افسرده ست، به جاي اينكه ببرنش دكتر درمانش كنن، هي پاسش دادن به اين و اون!  تازه اينايي كه من ميبينم شرايطشون از وقتي كه من اومدم اينجا (و از همين الان من) خيلي بهتره. اول زمستون رسيدم كانادا و سه روز بعدش بايد ميرفتم دانشگاه انصراف ميدادم و يه هفته بعدش با كمك اينترنت پاساژش رو پيدا كردم و رفتم لباس زمستوني خريدم و هي با گوگل راهها رو پيدا كردم و سعي كردم بفهمم چي به چيه و خودم كارهام رو بكنم (كسي هم بيكار نبود البته). حالا اينا تو آب و هواي خوب رسيدن يه جايي. يكي هم هميشه با ماشين در اختيارشون، نگراني مالي هم ندارن، بازم خوشحال نيستن! باور كنيد اتفاقات خيلي بدتري تو زندگي هست.  فكر كنم من ديگه ضد ضربه شدم كه رفتم تو فاز so what
دو سال من افسرده و داغون بودم، سركار هم رفتم با اون شركت مزخرف و جنگ اعصاب دو برابر، هيشكي هم خبردار نشد. 
پ.ن. اون كلاس پاتولوژيه كه ميخواستم اضافه بر برنامه م برم شركت كنم، با استادش امروز يه كلاس داشتم و باهاش حرف زدم. گفت متاسفانه چون كلاسها فضاشون محدوده، نميشه. كلي عذرخواهي كرد و كلي هم برام توضيح داد كه كاملا قانع بشم و كلي هم تشكر كرد كه ازش اجازه گرفتم قبلش. يه دو دقيقه ديگه طول ميكشيد احتمالا به يه قهوه هم دعوتم ميكرد كه از دلم دربياره!  من هي ميخوام درس بخونم ها، نميذارن... شيطونه ميگه مث امير كبير برم بشينم پشت در كلاس گوش بدم. استاد خودمون هم بد نيست. جوونه و لهجه چيني داره و يه كم سخت ميفهمم چي ميگه، ظاهرا اين درس رو آخرين روزها دادن بهش و خيلي براش آمادگي نداره ولي خوب خيلي سعي ميكنه طفلك. در مجموع درس پراكنده و قر و قاطي و خيلي مهميه.

Monday, September 09, 2013

3369. 5 courses !

مجبور شدم يك واحد ديگه هم به درسهام اضافه كنم. نه كه خيلي هنرمندم، يه واحد روانشناسي بزرگسالان رو هم برداشتم! يه جورايي مجبور شدم، يا بايد زمستون با يه دانشكده ديگه برميداشتم و اقلا سه هزار دلار پياده ميشدم بابتش، يا سال ديگه پاييز با دانشكده خودمون. سال سوم احتمالا خودش به اندازه كافي مصيبت خواهد داشت. الان كه به عنوان درس پنجم اضافه ش كردم، مجاني حساب ميشه. از استادش هم خيلي تعريف ميكردن.
همچنان مصيبت أصلي امسال پاتولوژيه. نه اسلايدهايي كه برامون ميفرسته به درد ميخوره كه مثلا قراره راهنماي ما باشه براي درس خوندن (٧٠ تا اسلايد فرستاده، تقريبا ٥٠ تاش كارتون و هپي فيس و لينك صفحات به دردنخوره!) نه اينكه منابع مطالعه هر هفته مون مشخصه. يه موضوع رو فقط توي برنامه نوشته براي هر هفته و ما بايد از توي ٤ تا كتاب خدا صفحه اي با استفاده از ايندكس آخر كتابها اون موضوع رو دربياريم و بخونيم. همه صداشون دراومده كه ما بيشتر وقتمون صرف گشتن و پيدا كردن مطالب ميشه، بازم انقدر پر و پخش هستن كه آخرش نميفهميم همه چي رو خونديم يا نه! كل سال در خدمتشون هستيم، من كه أسترسم شروع شد دوباره. خيلي وقت گيره و كند پيش ميرم و اين بدتر استرسم رو تشديد ميكنه.
پارسال ٢٠ در صد بچه ها اين درس رو افتادن.

3368.


طبعا كسي باورش نميشه كه من با دومتر و نيم زبون، وقتي ميرم سر كلاس، بي سر و صدا ميرم يه جايي مي شينم و تا جايي كه مجبور نشم با كسي حرف نميزنم. وقتي استادا چيزي مي پرسن، اگر حدس بزنم جواب رو، جواب ميدم، اگرم درست نباشه تو ذوق آدم نميزنن. ولي همچنان از بلند حرف زدن با لهجه اي كه با همه فرق داره و جملاتي كه قطعا حداقل  يه أشكال گرامري يه گوشه ايش هست احساس خوبي ندارم.
امروز يه سري از بچه ها كتاب رو نداشتن و قرار شد اونايي كه دارن هركس يه پاراگراف رو از روي كتاب بلند بخونه. بماند كه چقدر به خودم فحش دادم كه چرا تمام مدت كتاب روي ميزم بوده و حالا ديگه نميشه بپيچونمش، اون سي ثانيه برام جزو لحظات شكنجه آور بود! بخير گذشت نسبتا.  بعد يكي دوتا از بچه هاي كانادايي (اقلا نسبت به من أونا كانادايي محسوب ميشن!) خوندن و خوب هم نخوندن و هيشكي هم نخنديد و هيچ اتفاقي هم نيفتاد.
هربار كه يه استاد خارجي ميبينم كه زبان انگليسيش روان نيست يا لهجه غليظ داره، به خودم ميگم: خاك بر سرت با اين اعتماد به نفست، يني از اين هم بدتره وضعت؟!
ولي بازم درست نميشم...

Sunday, September 08, 2013

3367. Notebook


يه دفترچه كوچيك داشته باشيد و كارهاي جالب و ظاهرا ساده اي رو كه براتون انجام داده كه خوشحالتون كرده، توش بنويسيد. بعضي وقتها يه اتفاقاتي، يه حرفهايي به ظاهر كوچيكن، ولي اون موقع خيلي شما رو تحت تأثير قرار داده. اينا خيلي راحت ممكنه لابلاي موقعيتهاي پررنگتر فراموش بشن. يه جا بنويسيدشون. بعد از يه مدت وقتي ميريد سراغشون از يادآوريشون إحساس خوبي پيدا ميكنيد. لازم نيست داستانش رو بنويسيد، خيلي كوتاه. صرفا تلنگري براي يادآوري.



Friday, September 06, 2013

3666. Disoriented patient

كلاس practice داشتيم. دونفر دونفر داشتيم تمرين شرح حال و معاينه ميكرديم. من مريض بودم ، همكلاسيم پرستار. استاد اومد پيشمون كه رفع أشكال كنه. يه مبحثي هست به نام چك كردن orientation مريض، يني اينكه ببيني حواسش سرجاشه و متوجه ميشه اطرافش چي ميگذره يا نه. بعد براي اينكه چك كنيم اين قضيه رو (در بيمارستانها، مراكز توانبخشي يا جاهايي كه مريضها يه مدتي اونجا ميمونن) معمولا ازشون ميپرسن ميدونن كجا هستي يا تاريخ  (سال، نه روز، چون حساب روزها رو از دست ميدن اغلب) يا فصل رو ميپرسن. خلاصه استاد اومد با ما تمرين كنه، گفت فلاني ديشب خوب خوابيدي، گفتم نه زياد. گفت ميدوني الان چه سالي هستيم؟ خيلي جدي گفتم ٢٠١٤. گفت البته ٢٠١٣ هستيم ولي خوب كلوز ايناف. ميدوني الان چه فصليه؟ خيلي خوشحال از اينكه اين يكي رو ديگه درست جواب ميدم، گفتم تابستون. گفت خوب البته چند وقته كه پاييز شده! (بيسوادا هروقت مدرسه شروع بشه بهش ميگن پاييز! شهريوره هنوز بابا...) خلاصه برگشت به پسره همكلاسيم گفت مريضت تا حدي  disoriented هستش، هربار كه وارد اتاقش ميشي بايد همه چي رو از اول براش توضيح بدي.
پ.ن. من أوائل كه اينجا ميرفتم دكتر و آزمايشگاه تعجب ميكردم كه اينا چرا انقدر حرف ميزنن با آدم ، مثلا ميپرسيدن كجايي هستي، تاريخ تولدت كي ه، چي ميخوني، دوست داري رشته ت رو يا نه... بعد كه درسها رو خونديم فهميدم اين همون بخش چك كردن هوشياري و معاينه ذهنيه درواقع. 
پ.ن.٢. ولي به نظر من هنوز تابستونه. به من چه اينا از تابستون ميرن مدرسه!

Tuesday, September 03, 2013

3665. اينم از روز اول كه گفتم خوب شروع شد!


نشستم تو سايت كامپيوتر و همينطور كه از درد به خودم ميپيچم دارم فرم بيمه خدمات درماني امسال رو پر ميكنم و لعنت ميفرستم به اين سايت كه انقدر سرده و به ادويل كه اثر نميكنه. طبعا اينجا همه دارن باهم حرف ميزنن و صداشون مثل پونز در مغزم فرو ميره. الان متوجه شدم كه غير از دندونام، ناخنهام رو هم دارم كف دستم فشار ميدم! همه جا شلوغه امروز. به زودي كلاس بعدي شروع ميشه و هنوز اين قرص لعنتي اثر نكرده. حتي حال ندارم پاشم برم خونه، بيرون هم سرده ...
پ.ن. اين پست صرفا جهت پرت كردن حواسم نوشته شده و هيچ أرزش ديگري ندارد.
پ.ن.٢ اين همه هميشه شعار دادم كه جلسه اول و آخر كلاس از همه مهمتره، حالا خودم جلسه اول پاتولوژي رو پاشدم اومدم خونه! وجدان درد هم به درد قبلي اضافه شد.
پ.ن.٣. ظاهرا پاتولوژي يه نسخه وخيم تر آناتومي- فيزيولوژيه


Monday, September 02, 2013

3664. تاريخ مبدأ


بر سر آگوست به عنوان تاريخ مبدأ توافق حاصل شد.
هشت ماه رو بايد از آگوست حساب كنم پس...


Sunday, September 01, 2013

3363. Will never get used to it!


عكس بچه هاي فلان فاميلش رو ميتونه لايك بزنه، ولي دو كلمه نميتونه به من خبر بده كه عكسهاي كوفتيم كه براي مامان فرستادم رو تونسته باز كنه يا نه!
همون بهتر كه پاي بزرگترا به اينترنت باز نشه اصلا. دردسر داره كه فايده نداره.


Saturday, August 31, 2013

3362. Renovation


یه کتابخونه کوتاه گرفتم و اتاقم رو از اون آشفتگی نجات دادم بالاخره!
حالا صبح به صبح که چشمام رو باز میکنم اول سورپرایز میشم، بعدش یه آرامش خوبی پیدا میکنم.
یاد این برنامه های تلویزیونی میفتم که میرن آشغالدونی یارو رو تحویل میگیرن و درستش میکنن بعد بهش پس میدن. اینجا تلویزیون اقلا چهارتا از این برنامه ها داره. به نظرم همون موقع که دارن خونهه رو روبراه میکنن باید صاحبخونه رو هم بفرستن یه دوره ای چیزی که یاد بگیره دوباره همون بلا رو سر خونه نیاره!
من که مرتبم البته، میدونید که. صرفا امکانات نبود...


پ.ن. عروسکها یادگاری شهربازی مونتراله. بچه های نواز که میان اینجا گاهی باهاشون بازی میکنن

3361. Pathetic



اين مردهايي كه پارتنرشون خودش رو براشون لوس ميكنه و اينا هم لي لي به لاش ميذارن و بدتر لوسش ميكنن، بعد تا طرف ميره/ گوشي رو ميذاره شروع ميكنن پيش بقيه از لوسبازيهاش گله كردن. اينجور مردها رو بايد بخوابوني كف خيابون، با هامر از روشون رد بشي، بعد يه بار هم دنده عقب بگيري  just to confirm.
يكي از حقيرترين تصاويريه كه يك آدم ميتونه از خودش بسازه. اگر واقعا دوست نداريد، بازي نكنيد. اگر دوست داريد اين بازي رو، لطف كنيد با مزخرفاتي كه بعدش ميگيد از خودتون يك دلقك بازنشسته نسازيد.


Thursday, August 29, 2013

3360. Funny Coincidence


تمام ديروز خيلي جدي داشتم فكر ميكردم كه برم موهام رو يك سانتي بزنم و از دست مرتب كردنشون خلاص بشم. 
تمام ديشب خوابش رو ديدم كه اومده (نميدونم خودم كجا بودم، ايران؟ دوبي؟ كانادا؟...) بيدار شدم و با عكسش حسابي سورپرايز شدم ! 
تله پاتي همون تصادفه صرفا

Monday, August 26, 2013

3359. A short review, part two

بخش دوم: لأس وگاس
لأس وگاس هم يكي از اون جاهايي بود كه من هيچ وقت ذوق خاصي براي ديدنش نداشتم. ولي نظرم عوض شد.
تركيب ساختمونهاي بلند و هتل و نخل و آفتاب من رو ياد دوبي ميندازه هميشه، أما اين كجا و آن كجا!  نكته أولي كه توجهم رو جلب كرد تنوع آدمها از نظر سن و نژاد بود (بيشتر اولي، راستش من فكر نميكردم آدم با بچه بره وگاس). براي همه سنين وسائل سرگرمي مهيا بود و خوب البته كه بچه ها ابزار مناسبي براي خالي كردن جيب پدر مادرها هستن. هتل ها فوق العاده زيبا و بزرگ و لوكس بودن و هركدومشون طراحي كاملا متفاوتي داشت. مثل نمايشگاه بودن. قيمتهاشون واقعا مناسب بود. آفتاب داغش حسابي سرحالم آورد، البته رفلكشن نور خورشيد توسط ساختمونهاي شيشه اي هم مثل ذره بين عمل ميكرد لامصب! شهر كاملا تفريحيه، فقط هتل و فروشگاه. ياد پينوكيو افتادم كه رفته بود توي اون شهربازيه كه همه خر ميشدن. به قول بابا، وگاس كاملا يه دنياي ديگه ست. گفتم آره، خيلي دنياي خوبيه واقعا...
اولين تجربه skydiving رو در وگاس امتحان كردم و همونطور كه فكرش رو ميكردم عالي بود. نشد بريم grand canyon ، يه كم خسته بوديم و رفت و برگشتش ٨ ساعت رانندگي داشت. يه روز هم رفتيم استخر كه شانس من آفتاب نبود و كمي تا قسمتي سرما خوردم! روز آخر با اسپا شروع شد. بينظير بود. فكر كنم ديگه هيچ اسپايي أصلا به چشمم نياد. بعد از يك هفته بدو بدو و كلي پياده روي (و سرماخوردگي) واقعا به موقع و عالي بود. بعد هم يك رستوران فرانسوي فوق العاده. من در اين سفر تازه به لذت رستوران رفتن و تجربه غذاهاي جديد پي بردم. شب هم نمايش cirque du soleil ، اون هم خيلي جذاب بود.  خيلي جالبه كه سيرك رو با مفاهيم مدرن تركيب كردن و انقدر طرفدار داره برنامه شون. سالن خيلي خيلي بزرگ بود و همش پر شده بود كاملا. 
در مجموع اين بخش سفر هم خيلي خوب بود. مخصوصا كه كاملا اتفاقي و بدون اينكه بدونن من چقدر اسكاي دايوينگ و اين گروه نمايش رو دوست دارم، براش برنامه ريزي كرده  بودن و سورپرايز خيلي خوبي بود. خلاصه كه بدم نمياد بازم برم وگاس، لذت غرق شدن در luxury و ريلكس شدن... عالي خوابيدم اين مدت، صبح هم ساعت ٨ ديگه سرحال بيدار بودم.  به نظرم اگر ميتونيد حتما يه سري به لأس وگاس بزنيد، بد نميگذره. خوب البته برنامه ريزي دقيق تمام اين ماجراها قطعا نقش مهمي در لذت سفر داشت.

Sunday, August 25, 2013

3358. A short review: Chicago


يكي از إشكالات مسافرت اينه كه تموم ميشه!
اين مدت حسابي مشغول بودم و وقت و انرژي (و اجازه) اينترنت بازي نداشتم. خوب بود اگر ميشد روزانه اينجا بنويسم، يه شبه سفر نامه كوتاه كه بدونم چه كردم. انقدر برنامه مختلف بود كه يادم نمياد همش!

بخش اول شيكاگو:  خيلي شهر قشنگيه. البته من فقط بالاشهرش رو ديدم كه تقريبا محل توريستيه و بيشتر هتلهاي درست و حسابي اونجان (Michigan avenue).  خيلي وسيع و تمييز و زيبا بود. تنوع آدمهاش جالب بود. آقايون خوشتيپ زياد بودن و صداي موسيقي jazz  شنيده ميشد. به موازات درياچه چندتا پارك بزرگ بود كه هر كدوم يه سري جلوه ويژه داشتن.  منظره آسمان خراشهاش در كنار درياچه بي انتهاي ميشيگان عالي بود. قايق هاي شخصي تفريحي زيادي توي درياچه بودن كه من رو ياد كارتونها و فيلمها مينداختن. 
روز اول آكواريومش و برنامه نمايش دلفين ها خيلي جالب بود. آفتاب همه چيز رو خوشرنگتر كرده بود. مردم سعي ميكردن نهايت استفاده رو از طبيعت ببرن، ظاهرا شيكاگو زمستونهاي خيلي سردي داره و به شهر بادها معروفه. 
روز دوم رو با يك برانچ فوق العاده شروع كرديم. گشت و گذار در خيابون north Michigan كه تقريبا معادل 5thAve نيويوركه.  ديدار از فروشگاه تيفاني و يك هديه قشنگ و غير منتظره. ديدار از برج signature. طبقه ٩٥ برج بار و رستورانه. رفرش كرديم و از اون بالا از منظره شهر و درياچه لذت برديم. برنامه شام  در يك رستوران جالب و متفاوت   در واقع يك fondu restaurant.رزرو شده بود: geja 's cafe.  شما فقط غذاي أصلي رو انتخاب ميكنيد، پيش غذا و دسر برنامه ش تقريبا مشخصه و با خودشونه. فوندوي پنير با يه سري نون و چيزاي ديگه كه يادم نيست(!) براي پيش غذا بود. غذاي أصلي مرغ و بيف و ميگوي خام با مقادير فراواني سبزيجات بود كه در يك قابلمه كوچيك روغن جوشان كه روي ميزت قرار داشت خودت ميپختيشون. دسر هم ميوه و كيك و مارش ملو با فوندوي شكلات. اولش كه شكلات رو مياره روش رو أتيش ميزنه و مارش ملو ها رو روش كباب ميكني. غير از اينكه غذاش واقعا خوب بود، بخش سرگرمي و فضاش هم خيلي عالي بود.
روز سوم به گشت و گذار در پارك ها، عكاسي و ديدن بناي bean گذشت. و سپس عازم فرودگاه شديم.... شيكاگو را دوست داشتم. 

Friday, August 16, 2013

3357. Vacation time


هر إنساني بايد هر دوازده هفته، يك هفته تعطيلي داشته باشه. اين رو بايد به إعلاميه حقوق بشر اضافه كنن.
پ.ن. اون يك هفته رو هم بايد بره سفر 

Ready to enjoy a well planed trip. It's great when they tell you "just sit back, relax and enjoy your time. I got this".

Tuesday, August 13, 2013

3356. Damn Anatomy! I nailed it


و اينگونه بود كه پس از ١١ ماه  بالاخره سال اول دانشكده پرستاري را به انجام رساندم.
كابوس آناتومي- فيزيولوژي به پايان رسيد و  سه هفته تعطيلات تابستاني ام  آغاز شد...

It feels great when your hard work pays off. Should try it more often 

Monday, August 12, 2013

3355. Feeling lost!

امتحان تموم شد بالاخره! فردا نتيجه ش رو ميده. بد نبود ولي اوضاعم يه كم لب مرزي ه. 
از امتحان اومده بودم بيرون، نميدونستم چكار كنم. چند روزه تمام مدت داشتم درس ميخوندم، بعد از امتحان دچار بحران هويت شدم!  ميخواستم برم تو كتابخونه اون فصلي رو كه نخونده بودم بخونم.
تا فردا عصر من چي ميكشم...
ميخواستم بهش بگم تو رو خدا بذار من بيام كمكت زودتر تصحيح كنيم همين امشب تموم بشن.

Sunday, August 11, 2013

3354. Wonder of genetics


من تصميمم رو گرفتم:
 ميخوام تحصيلاتم رو در زمينه مهندسي ژنتيك ادامه بدم.
(باز يه فصل خوندم، جوگير شدم!) 
نه به اون رمل و أسطرلاب و طلسم چشم زخمم، نه به اين دانشمند بازيهام...


3353. Evil eye...


شما به "چشم زدن/ خوردن" اعتقاد داريد؟ جوابتون خيلي مهم نيست البته، چون به هرحال واقعيت داره اين مساله.
همينجا بايد اعتراف كنم كه من چشمم شوره. شرمنده م. حق داريد بخنديد. اگر جاي من بوديد ديگه قضيه براتون خنده دار نبود.
اولين باري كه به اين قضيه پي بردم تقريبا ١٥-١٦ سال پيش بود. در عرض يك هفته سه تا خسارت به بار اومد: بنزي كه هميشه از توي پنجره نگاهش ميكردم و اون روزها هي پيش خودم از رنگش تعريف ميكردم تصادف كرد، عينك جديد دوستم فرداي روزي كه ازش تعريف كردم نصف شد، دفتر اون يكي دوستم دو دقيقه بعد از اينكه بهش گفتم " چه عجب اين دفترت مرتبه!" ، موقع پاك كردن پاره شد. خوب البته من إنكار كردم و گفتم خرافاته اين حرفا، ولي پيش خودم ترسيدم. خلاصه كه سعي ميكنم از چيزي/ كسي تعريف نكنم معمولا، ولي گاهي فكر كردن بهش هم همون اثر رو داره بدبختانه. يك بار جايي خونده كه بعضي افراد انرژي اي كه از چشمشون ساطع ميشه قويه و ممكنه همچين اثراتي به جا بذاره. 
ديشب داشتم فكر ميكردم كه اين آيپد و كتاب الكترونيكي عجب اختراع فوق العاده إيه و با يه اشاره ميتونم كتاب هزار صفحه اي رو ورق بزنم و هرچقدر دوست دارم نوشته ها رو بزرگ كنم ( هنوز عينكم رو نگرفتم!) . حتي اومدم اينجا بنويسمش، بعد گفتم ولش كن.  صبح كه بيدار شدم ديدم سايت در دست تعمير است تا شب و كتاب آناتومي قابل دسترسي نيست! خواستم بگم كه اثراتش دامن خودم رو هم ميگيره. كاش هميشه سر خودم بياد فقط. 
پ.ن. چند روز پيش يكي از بچه ها عكس خواهر كوچيكش رو گذاشته بود. همه اومده بودن قربون صدقه ش رفته بودن. اين بچه خيلي به دلم نشسته كلا، فقط نوشتم : براش اسپند دود كن. جواب داد : انجام شد. نيم ساعت بعد اومد گفت با وجود اسپند، دستش موند لأي در ماشين! ميخواستم سرم رو بزنم توي ديوار... سه بار نوشته بودم : " لاكهاش رو ببين، فسقلي قرتي" و هربار پاكش كرده بودم، ولي انگار فايده نداشت!  از روي عكس آخه؟!  گفتم عكس نذار ازش ديگه. پاكشون كرد...
زندگي سخته خلاصه. بايد سر فرصت روي اين مساله تحقيق كنم.
ميگن رنگ آبي اين اشعه چشم رو ميشكنه. براي همين سنگهاي به اصطلاح چشم زخم آبي هستن. بايد هميشه يه چيز فيروزه اي همراهم باشه. متاسفانه ژنتيكيه.  مادربزرگ پدريم هم از هرچي تعريف ميكرد خراب ميشد. خوبيش اين بود كه معمولا از چيزي خوشش نميومد كه بخواد تعريف كنه.

Saturday, August 10, 2013

3352. Two more days...


چهار پنج روزه درگير دستگاه گوارش و متابوليسم و كليه ها هستم. اشتهام كم شده، ديروز هم كلا يادم رفت آب بخورم! 
فصلهاي باقيمونده:  
Reproductive system, pregnancy, genetics
خدا بخير بگذرونه...

درواقع من بايد هميشه اينجوري درس بخونم.
 طبق معمول "كاش امتحان يه روز ديرتر بود اقلا"

Thursday, August 08, 2013

3351. كنار كامپيوتر دل نشستم و گريستم


ساعت ٦:٣٠ عصر روز پنجشنبه هشتم اوت، در كتابخانه دانشگاه رايرسون، يك دفعه بي هوا دلم هواي همه چيز را باهم كرد.
 هم زمان دلم خواست كه الان ده سال پيش بود و با سارا اينا و دوستاشون ميرفتيم كوه، هفت هشت سال پيش بود و با بچه ها توي چمنهاي دانشگاه ولو شده بوديم، دلم خواست تهران توي اتاقم بودم و داشتم كتاب ميخوندم و با مامان هم حرف ميزدم، دلم خواست دوبي بودم و داشتيم peanut نگاه ميكرديم، دلم خواست كويت بودم خونه خواهر جان و دوستاشون هم بودن، دلم خواست الان هفته ديگه بود و امريكا بودم و داشتم دوچرخه سواري ميكردم، داشتم كنار استخر هتل آفتاب ميگرفتم....
خيلي عجيب بود اين همه حس آينده در گذشته ي قر و قاطي!  
از بس كه اين فصل جهاز هاضمه طول كشيد و هنوز هم تمام نشده! صفرا و بلغمم قاطي شده يحتمل.
چاي ميخواهم حتما...

پ.ن. عنوان برگرفته از كتاب پائولو كوييلو: كنار رودخانه پيدرا نشستم و گريستم

3350. Bilmiyorum


نشستم توي كتابخونه و يكي تو سر خودم ميزنم دوتا تو سر آناتومي.
آهنگ تركي گوش ميدم. يك كلمه ش رو هم نميفهمم، ولي دلم ضعف ميره باهاشون...
يكيش رو كه ديگه خيلي دوست دارم، كلي تلاش كردم فقط فهميدم ميگه tutamaz ! ظاهرا يه آهنگ قديمي معروفه.ولي نه خواننده ش رو ميشناسم ، نه اسم آهنگ رو ميدونم.


Tuesday, August 06, 2013

3349. Library camping


از فردا به صورت كاملا جدي ميرم تو اردو براي امتحان دوشنبه. هر روز كتابخونه دانشگاه ، از صبح تا شب.
كافه تريامون رو بستن متاسفانه. شايدم توفيق اجباري شد و يه چندكيلويي كم كردم.
گوگل پلاس رو بستم، فيس بوك رو هم تا چند ساعت ديگه دي اكتيو ميكنم. 
اين امتحان لعنتي به اندازه كنكور سرنوشت سازه، يك سال من رو عقب ميندازه!


Monday, August 05, 2013

3348. Left or wrong


داشتم فايلها رو مرتب ميكردم، چشمم افتاد به كانسپت مپ ها. باز شون كردم و نگاهشون كردم، ديدم دوتاشون رو از راست به چپ كشيدم! ديدم همكلاسيهام با تعجب نگاهش ميكردن، من فكر كردم چون با كامپيوتر كشيدمش اينجوري نگاه ميكنن. يادم افتاد اون روز هم كه رفته بودم چشم پزشكي، همه خطها رو از راست به چپ خونده بودم و دكتره اولش هي گفته بود يه بار ديگه بخون. 
سالهاست كه رسما از چپ به راست مينويسم، از ده سال پيش تقريبا. غير ازاينجا كه اغلب فارسي مينويسم. انگار يك چيزهايي در ناخودآگاه آدم باقي ميمونه. دليلش رو نميدونم. همونطور كه نميدونم چرا وقتي مست (تيپسي در واقع) ميشم انگليسي حرف ميزنم! نه اعتماد به نفس انگليسي حرف زدنم انقدر خوبه و نه خيلي پيش اومده كه با خارجيها مشروب بخورم. واقعا نميدونم از كجا اين قضيه شروع شد. 

باي د وي، خوبه كه اينجا رانندگيش برعكس نيست.

Sunday, August 04, 2013

3347. The trick


- گرسنمه...
+ بخواب
راه حل همیشگی من برای این مشکل!
نکته ش اینه که قبل از اینکه گرسنه ت بشه بگیری بخوابی و به یک صبحانه مفصل فکر کنی.



3346.Really? Yes, Really


- Nope.It's long time I don't think about him anymore.
+ Really?How long?
- Nine month and nineteen days and 6 hours ...



Saturday, August 03, 2013

3345. It's leaking


ولو شده م روي مبل جلوي تلويزيون، با يك بشقاب بزرگ هندونه. آبريزش چشم و بيني از صبح ولم نكرده. احساس ميكنم مغزم داره خشك ميشه، انگار گردوئه مثلا!  آنتي هيستامين هم بي فايده بوده. در واقع يه جور حساسيته صرفا، چون علائم سرماخوردگي ندارم. تمام بعدازظهر رو  در آفتاب نصفه نيمه آگوست در بالكن گذروندم. آخرش هم شالم رو پيچيدم دورم و روي صندلي در ناراحتترين پوزيشن ممكن يك چرت خوبي زدم. بعد از مدتها خوابيدم بدون اينكه خواب ببينم. 
پتو رو محكمتر دورم ميپيچم و فكر ميكنم چرا انقدر ويار هندونه دارم! انگار ميخوام همه آبريزش ها رو با هندونه جبران كنم. سردمه ولي هرچي هندونه ميخورم دلم خنك نميشه! يك چاي ميچسبه الان...


3344. سلامت زدگي


هر بار ميرم استخر، فرداش سرما ميخورم! يني يه روز در ميون برم يا هفته اي يه بار دقيقا نتيجه ش يكيه.
به قول كلاه قرمزي، اين شد ورزش كه هي ميگن برا سلامتي خوبه!
اومدم نشستم تو آفتاب، ويروسام كشته بشه.
پ.ن. در راستاي پست قبل، خواهر جان فقط يادش بود كه به پماد ويتامين آ ميگفتم "كماد كامپيوتري".  اين رو خودم هم يادم بود. تقريبا ٤ سالم بود، يه شب خواهر جان و مادر داشتن توي كارتن داروها دنبال يه چيزي ميگشتن كه اين پماد رو درآورد، منم از توي رختخواب مشغول فضولي بودم و ديدمش. فوري گفتم مواظب باش اين كماد كامپيوتريه (منظورم اتوماتيك بود مثلا)، تا درش رو باز كني همش درمياد. يادمه كه كلي بهم خنديدن با اين تشبيهم، و من هم هي ميگفتم راست ميگم چرا ميخندين؟! سال ٦٤-٦٥ كامپيوتر چه ميدونستم چيه من؟!

Friday, August 02, 2013

3343. سعی کنید یادتون باشه


داشتیم با بچه ها حرف میزدیم و حرف پیش اومد که هرکس اولین کلمه ای که بچگیش گفته چی بوده. من نمیدونم مال من چی بوده ولی اولین واکنشی که میگرفتم رو خوب یادمه. بابا همیشه میگفت " یو آر تاکینگ تو ماچ".  خود خرم هم تکرارش میکردم!
مسیج زدم به خواهر جان، نه سلامی نه علیکی، یک کاره نوشتم: اولین کلمه ای که من گفتم چی بود؟ به هرحال احتمال اینکه اون یادش باشه بیشتر از مامان طفلکه وسط اون جنگ و بدبختی و خونه همیشه شلوغ. دارم فکر میکنم که وقتی بیدار بشه و این مسیج رو ببینه چقدر جا میخوره احتمالا. حتما جوابش هم اینه: حالا بعد از سی سال یادت افتاده؟! چه میدونم. انقدر حرف میزدی که...

Monday, July 29, 2013

3342. It's getting interesting...



حسابای بانکیم رو نگاه کردم و فهمیدم که فقط برای ثبت نام امسال پول دارم. بعدش باید ترک تحصیل کنم :))
دوبی یه شوخی ای داشتیم، میگفتیم اگه یه ماه نریم سرکار باید بریم زیر پل قرهود بخوابیم (یه پل جدیدالتاسیس بود)
حالا حکایت منه. این ترم رو که ثبت نام کنم و این سفرم رو برم و بلیت ایران رو هم بخرم، دیگه میتونم حسابم رو ببندم کلا...
پ.ن. خیلی مسخره ن که به ما وام نمیدن!


3341. ماجراهاي نسل اول مهاجران


در اينكه روشهاي تربيت كودك در جهان اول با مملكت ما فرق داره شكي نيست. عجيب هم نيست. طبعا دوتا جامعه متفاوت رويكرد متفاوتي هم به اين مساله دارن. البته واقعيت اينه كه الان توي همون ايران هم تا حد زيادي امكانات يادگيري روشها تربيتي و برخورد مناسب با كودكان  براي خانواده ها وجود داره، اگر كسي براش مهم باشه ميره دنبالش و استفاده ميكنه. مشكل اينه كه اونجا مردم ديگه كنترل زيادي روي مهدكودكها و مدارس و اثراتي كه اونها روي بچه هاشون ميذارن، ندارن. اينجا طبعا به دليل عدم وجود تعارض شديد بين محيط داخل خونه و بيرون از خونه، اين مشكل هم خيلي خيلي كمرنگ تره.
طبيعيه كه با ديدن وضعيت كودكان اينجا ياد بچگيهاي خودمون بيفتيم، ولي منطقي نيست كه بابت تك تك اون اتفاقات و روزها هم عصباني باشيم. همونطور كه زندگي ما در مملكت خودمون شبيه زندگي والدينمون نبوده، طبعا زندگي بچه هامون هم سي و چندسال بعد و در يك دنياي كاملا متفاوت هيچ شباهتي به زندگي ما نخواهد داشت. اين معنيش اين نيست كه ما بايد از همه عالم و آدم شاكي باشيم بابت "كودكي از دست رفته"! خوب ميتونيد شاكي باشيد البته، ولي فقط اعصاب خودتون خرد ميشه. به هرحال همين آدم بزرگهاي اينجا هم كودكيشون به اندازه بچه هاشون در زمان فعلي شسته رفته نبوده قطعا. 
معلمهايي داشتم كه بچه ها رو مسخره ميكردن بخاطر شكل ظاهريشون يا مثلا شكل امضاي والدينشون يا با فرق گذاشتنهاي عامدانه بيخودي بين بچه ها حسادت إيجاد ميكردن. تازه من مثلا بچه زرنگ بودم، ولي بأزم صابونشون به تنم ميخورد به اندازه كافي. تو همون عالم بچگي هم برام عجيب بود كه يه معلم چطور ممكنه همچين چيزي رو نفهمه مثلا... ولي خيلي وقته كه از دستشون عصباني نيستم، دلم براشون ميسوزه، براي بچه هاشون بيشتر كه يك عمر قرار بوده با اينها زندگي كنن. همون وقتي كه مدرسه ميرفتم هميشه ميگفتم كه من امكان نداره بچه م رو اينجا بفرستم مدرسه. 
حالا هم كلا قصد "تشكيل كانون گرم خانواده" رو ندارم، ولي به هرحال فكر ميكنم بچه همين قدر كه توي خونه ش آرامش داشته باشه، همين قدر كه توي خونه به خودش و به همه افراد خانواده احترام گذاشته بشه (آزاد بودن لزوما به معني محترم بودن نيست)، همين قدر كه داد و دعوا نبينه و پدرش مادرش رو جلوي بچه ها كتك نزنه، در همين حد هم كه امكانات داشته باشه سلامت روحيش تا حد خيلي زيادي تامين شده. در اينجا جامعه خيلي مشكل دار نيست خوشبختانه.
وسواسهامون براي تربيت بي عيب و نقص بچه ها، نبايد انقدر احساسات منفي رو در خودمون بيدار كنه كه بخواهيم از همه چيز انتقام بگيريم. كافيه كه هرچيزي رو كه تجربه كرديم و برامون ناراحت كننده بوده و انقدر تأثير داشته كه هنوز فراموشش نكرديم، نذاريم براي بچه هامون پيش بياد.
آرامشتون رو حفظ كنيد، لبخند بزنيد و از اينكه فرزند دلبندتون در هواي تمييز و محيط نسبتا آروم بزرگ ميشه لذت ببريد.  ياد تون هم باشه هيچ وقت هيچ منتي بر سرش نداريد كه "سختيهاي مهاجرت رو تحمل كرديد تا اون آينده بهتري داشته باشه". حداقل نه وقتي كه چندين سال بعد از مهاجرت بچه دار شديد.

Friday, July 26, 2013

3340. One more left...


این هم از Nutrition.
 سه تا از درسهای تابستونیم تموم شدن و آناتومی 2 مونده فقط. باورم نمیشه. کلاس تابستون خوبه. دانشگاه قشنگه و خوبه که بهار و تابستون آدم هفته ای دو سه روز یه سری بزنه. درسها خیلی فشرده بودن. مخصوصا این مدت که بچه ها بودن که حسابی از همه چی پرت افتادم.
فعلا نتایج خوب بوده تا اینجا، غیر از میان ترم آناتومی 2 متاسفانه. حالا باید همه انرژیم رو بذارم روی این دیگه. اگه پاس نشه... اصلا فکرش رو هم نمیتونم بکنم. همه چی نابود میشه کلا.
تازه میخواستم درسهای سال قبل رو هم یه مروری بکنم خیر سرم!

3339. Beautiful surprise !

صبح بيدار شدم و ميبينم از رسپشن ساختمون زنگ زدن كه بيايد اين رو تحويل بگيريد


!!!
جيم، پيرمرد خوش تيپ و شوخ مسئول رسپشن، كلي سر به سرم گذاشت و گفت " يني من ديگه نبايد أميدوار باشم؟ حيف كه من سي سال جوونتر نيستم". بهش ميگم حتما اشتباه شده، فكر نكنم مال ما باشه. ميگه هم اسم تو نداريم ديگه.
اسم فرستنده نداشت! فقط براي امتحاناتم آرزوي موفقيت كرده بود...
رز نارنجي :) فوق العاده بود
دستش درد نكنه به هرحال
پ.ن. كاش قبل از اينكه بسته بنديش رو  باز كنم عكس ميگرفتم. خيلي قشنگ بود. 

Wednesday, July 24, 2013

3338.



این که همش میگیم "از هردستی بدی، ازهمون دست میگیری" همش حرف مفته. آدمهایی مثل ما که نمیتونن حق طرف رو بذارن کف دستش هی میشینن برا دلخوشی خودشون اینا رو میگن. هیچم از این خبرا نیست. آدم نامرد رو هرچی بیشتر رعایتش رو بکنی وقیح تر میشه و بیشتر اذیت میکنه. هرکی هرجوری هست همون طور میمونه. نه ما درست میشیم که بتونیم با اینها مثل خودشون رفتار کنیم، نه اونا با خوشرفتاری خجالت میکشن.
هرچی هم که بگی من برای دل خودم و بخاطر شخصیت خودم این کار رو میکنم، باز وقتی پدرسوختگی ببینی تا اعماق وجودت میسوزه.
یه کم کمتر بزرگواری به خرج بدید، باور کنید همه لیاقتش رو ندارن...



Tuesday, July 23, 2013

3337. Go get a life please!



يك آدمي رو هزار سال پيش با بدبختي إز زندگيتون حذف ميكنيد(خودش حذف كرد، بعد پشيمون شد). محترمانه خداحافظی میکنید. خودش و تمام آشنايانش رو در تمام فضاهاي مجازي بلاك ميكنيد. دوتا قاره پا ميشيد ميايد اينورتر،.باز ميبينيد تو يه فضاي ديگه اومده شما رو إد كرده! اي بابا... ملت چرا ازدواج نميكنن برن به زندگيشون برسن آخه؟! دهن من رو سرويس كردي آنچنان كه كل أون مدت رو إز ذهنم پاك كردم، حالا اومدي بگي چي؟! چرا بايد مهم باشه كه من كجام و چه غلطي ميكنم؟ تو فرض كن يه سينگل مام هستم با سه تا بچه قد و نيم قد اصلا. چي ميخواي هي سرك ميكشي آخه ؟!!!!
به خودم اميدوار شدم، اونقدرا هم كه فكر ميكردم چسبناک نبودم .  بدتر إز من هم هست!
پ.ن.  وقتي  هيچكدوم إز پيغامهاتون در عرض چندين سال جوابي دريافت نميكنن، طبعا إد بك هم نخواهيد شد. غرور داشته باشيد. كنجد هم بخوريد، براي حافظه خوب است.


Saturday, July 20, 2013

3336. تكنولوژي مايه دردسر


بدبختيمون با سر و صداي لباسشويي كم بود، حالا ماشين ظرفشويي هم اضافه شد! ساعت ١١:٣٠ شب تصميم گرفتن "امتحانش كنن ببينن چشه" ( زمانبندي بيست طبق معمول! تازه با هشدارهايي كه درباره پر سر و صدا بودنش داده بودم و البته كه حرف ما خريداري نداره كلا). هيچي ديگه، خلاصه كلام اينكه الآن يك ساعته كه داره خودش رو به در و ديوار ميكوبه تا چهارتا بشقاب بشوره! فرش ميخواست بشوره تا حالا تموم شده بود...
باز جاي شكرش باقيه كه مثل لباس شويي و خشك كن نميشه هي درش رو باز و بسته كرد و چندتا تق و توق هم به آلودگيهاي صوتيش أضافه كرد! 
كار إز ديوار گذشته، يه ساختمون بدين من سرم رو بكوبم توش :/


Thursday, July 18, 2013

3335. breaking news


همین امشب فهمیدم که دقیقا یک هفته دیگه امتحان فاینال تغذیه دارم! چه خبرتونه بابا؟! پریروز میدترم آناتومی بود.
گذاشتن رو رگبار لامصبا...

Wednesday, July 17, 2013

3334. بعد إز هرگز


امروز رفتم خريد . بعد اومدم ماكاروني درست كردم با سالاد كاهو. يه سالاد اولويه هم درست كردم كه فردا ساندويچ ببريم سركار و دانشگاه. هندونه رو قاچ كردم و يخچال رو نسبتا مرتب كردم. يه دستي به سر و گوش خونه كشيدم و يه عالمه ظرفي رو كه كثيف كرده بودم شستم. بعدش بالاخره ساعت ٨:٣٠ كارها تموم شد و با چاييم نشستم به ديدن سريالهاي ضبط شده و منتظر اومدن ماني. داشتم باخودم فكر ميكردم چقدر اين تصوير آشناست: غذا درست كردن و منتظر اومدنش بودن... هيچ وقت غذا حاضر نبود وقتي ميرسيد، بس كه من فس فس ميكنم هميشه! آشنا ولي دوووووور. 
فقط امروز بعد إز كارها ديگه حال حموم كردن نداشتم، برخلاف اون موقع ها...

پ.ن. احساس اين نوعروسا بهم دست داده بود :)))


Monday, July 15, 2013

3333. قورباغه را قورت بده


قبلا گفته بودم كه دكتر و آرايشگر بايد همزبون خودت باشن كه درست و حسابي منظور همديگه رو بفهميد. اينجا كلينيك دانشگاه پزشك ايراني نداره و من هم تا حالا باهاشون كنار اومدم ( خوب البته براي مشكل خاصي تا حالا بهشون مراجعه نكردم) در تورنتو به اندازه كافي پزشك ايراني هست احتمالا، ولي اين دفعه ميخوام برم يه چشم پزشك كانادايي. دليلش هم صرفا اينه كه ميخوام خودم رو هل بدم تا كاري رو كه خيلي باهاش راحت نيستم انجام بدم، شايدم چون راهش نزديكه يا شايدم چون كم كم نميبينم ديگه و نميتونم خيلي منتظر نوبت گرفتن إز دكتر ايراني بمونم. 
بالاخره اگر قراره اينجا زندگي كنم و در اين سيستم كار بكنم، بايد بتونم با اكثريت جامعه خودم رو وفق بدم. هميشه كه تورنتو نخواهم بود، بهتره إز الآن تمرين كنم. 


3332.


حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره از بس مث این پیرزنا همش مریضم!
یکی نیست بگه تو که درس نمیخونی اقلا بگیر بخواب مث آدم...



Sunday, July 14, 2013

3331. حسی که نیست


یک خستگی و خمودگی بدی دارم. سر درد و خستگی چشم. نمیدونم مال بدو بدوهای این دو سه هفته ست یا مال امتحان فردا که درسش رو نخوندم. دلم میخواد برم توی بالکن دراز بکشم و رمان بخونم و چرت بزنم. ولی بدبختانه امتحان آناتومی دارم و صندلی هم نداریم توی بالکن. باید برم یک صندلی/تخت براش بگیرم. چه حالی میده بعد ازظهرها همونجا بخوابم...
 توی اتاق بی پنجره خل میشم به زودی. همیشه آرزوم این بود که خونه ای که توش هستم بالکن داشته باشه. اون از شارجه که بالکنش به هیچ دردی نمیخورد رسما. اینم از اینجا !
پ.ن. یه جور بدی دلم گرفته...





3330. وقتی که هیچ جا جای تو نیست



هرکس باید پیش خواهر خودش باشه.
ضربدری پر و پخش شدیم تو دنیا، چه وضعشه آخه!
کاش همین دسامبر بیان بمونن دیگه...


3329. درد بی مکانی


چه خوب نوشته این +

وقتي يك رابطه تازه تمام مي شود كنارغم تمام شدن اش دردي هست كه من اسمش را مي گذارم " بي مكاني " ؛ اين يعني طرف مقابلت كه از اين ثانيه به بعد ديگر پارتنر نيست ولي همچنان موجودي ويژه است و تو دوست اش داري ، را بايد كجاي زندگي ات قرار دهي . اين بي مكاني معمولا توي رابطه هايي است كه ناب بوده و بعد از مدتي هر دو نفر ديگر نخواسته اند ادامه اش بدهند به هر دليلي ؛ يعني فرد هنوز برايت يك عزيز است اما از دست رفته ... معشوق/معشوقه اش نيستي ديگر ولي در درريف دوستانت هم قرار ندارد يعني نمي تواني از فردا كه مثلا به او زنگ زدي مثل بقيه با او حرف بزني ... اين بي مكاني اما درد دارد؛ اينكه مثلا وقتي برايش تكست مي دهي كه حالش را بپرسي نوشته ات را بايد بارها پاك مي كني و فعل ها و كلمه ها را جابجا كني ... براي يك دوست راحت مي نويسي ... معشوق/معشوقه اش هم ديگر نيستي كه بي دريغ كلمه نثار كني و كم بياوري ... اسمش را از مموري موبايلت حذف نمي كني اما شايد فرم اسم را تغيير بدهي .مثلا آن ميم مالكيت را برداري يا بگذاري اش توي فيورت گروپ دوستانت ... اين بي مكاني است كه باعث مي شود به خودت بگويي ديگر زندگي خصوصي اش به خودش مربوط است ولي هنوز معده ات درد بگيرد وقتي بداني با فلاني خوابيده است ... روز و شب ديگر زنگ نزني هفته ها حتي ، اما يواشكي و كنجكاو نوشته ها يش را بخواني و اشك گاهي چشمانت را پر كند ... بي مكاني مجبورت مي كند يادگاري هايش راجمع كني كه جلوي چشمت نباشد ولي گاهي بروي سر وقت جعبه يادگاري و دست خط اش را نگاه كني و دوباره بگذاري اش جايي كه تا مدت ها نبيني.

تمام شدن رابطه باعث نمي شود يادت برود تكيه كلام ها را ، عادت ها را ، علاقمندي ها را .... من بي مكاني ها را دوست دارم حتي اگر گلويم را بگيرد و يك لايه اشك چشم هايم را تار كند ... بي مكاني جايي است كه خودت را روي خاطره ها پرت مي كني و غرق مي شوي ساعت ها، روزها و وقتي تمام شود دوباره پوست مي اندازي ... خودت را آماده مي كني كه يادت بيايد بزرگ شدن خيلي سخت است. خيلي !