Thursday, January 31, 2013

3304. Watch your words!



دارم تمرین میکنم که برای اشتباهات آدمها چوب خط بذارم. دلیلی نداره با آدمهایی که واقعا نمیشناسم مدارا کنم و شوخیهای بیجای یه غریبه رو تحمل کنم. یا یکی حد و حدود خودش رو حفظ میکنه، یا اخطار میگیره و نهایتا حذف میشه. ماشالا این روزا هم که همه چایی نخورده فامیل میشن! تا چند وقت پیش احتمالا میگفتم: ولش کن، حالا این دفعه مهم نیست، حالا اشکال نداره، حالا یه شوخی ای کرده،... الان دیگه میشمرم، چوب خط که پر بشه، خدا حافظشون باشه. 
خیلی هم روش خوبیه. راضیم از خودم.



Wednesday, January 30, 2013

3303. Daddy`s princess?! just saying...



خیلیها میتونن بهت بگن "عزیزم"، "...جان"، و هزاران صفت دلبرانه دیگه (آخ آخ، "بانو" ... این یکی دیگه نقطه عطفه!)
ولی فقط یه مرد هست که میتونه بگه "چطوری دخترم" و یه جور خوبی دلت قیلی ویلی بره. اون لبخند یواش فاتحانه ای که به لبت میاد خیلی خوبه.
پ.ن. خوب ما چندان خوب باهم کنار نمیام، ولی به هرحال یه وقتایی از دستمون در میره و مهربون میشیم دیگه :)

Tuesday, January 29, 2013

3302. فردی مرکوری هم آره...


امروز رفتم خرید از فروشگاه مترو نزدیک خونه. یه صندوقداری داره که یه آقای خوش اخلاقه همیشه سرحاله. هفته پیش که دیده بودمش خیلی به نظرم آدم جالبی بود. ازم پرسیده بود که ماشین دارم یا پیاده میرم، وقتی گفتم پیاده، وسایلم رو گذاشت توی یه پلاستیک اضافه که پاره نشه. خیلی هم خندان بود و با همه خوش و بش میکرد.
امروز که رفتم حساب کنم، گفت تا حالا اینجا ندیدمت. گفتم چرا هفته پیش اومده بودم. گفت [اگه راست میگی] اسمت چیه؟ بهش گفتم. بعد گفت کجایی هستی، وقتی گفتم ایران، گفت: اوه ایران، تهران، ممنون، و کلی اسمهای فارسی ردیف کرد، همه هم با تلفظ درست. مرده بودم از خنده. گفتم دوست ایرانی زیاد دارید؟ گفت نه، اسمها رو بلدم (عمرا اگه من بتونم بیشتر از 5-6 تا اسم خارجی رو پشت سر هم بگم!). بعد گفت "فردی مرکوری" رو میشناسی؟ گفتم آره. گفت اونم ایرانیه، حتما میدونی. دیگه داشتم پخش زمین میشدم... بازار شایعات اینترنتی به اینا هم رسیده گویا. خواستم بگم تازه آدل هم خواهر عادل فردوسی پور خودمونه که بچگی دزدیدن بردنش انگلیس !!!
خلاصه که بامزه بود. آخرشم گفت: خنده قشنگی داری، آدم یادش نمیره این خنده رو. مطمئنی هفته پیش اومده بودی؟ داشتم با خودم فکر میکردم که هفته پیش انقدر حالم خراب بود که...
شرمنده کرد حسابی خلاصه.

پ.ن. میتونست مهماندار هواپیما باشه حتی. من دارم تمرین میکنم که با آدمها مکالمه کنم. معمولا فقط در حد رفع نیاز صحبت میکنم با یه غریبه در وضعیتهای اینچنینی. امروز سعی کردم چهارتا جمله هم بگم اقلا. (ایران تازه از اینم بدتر بودم!). ولی اینجا خیلی رسمه که وقتی به هم میرسن شروع میکنن یه گپ کوچیکی میزنن. نمیدونم بخاطر شرایط جامعه در ایرانه که ما عادت نکردیم به این مسئله، یا مدل من اینجوریه که مردم گریزم....



Monday, January 28, 2013

3301. P.S. I love you





“She didn't feel thirty. But then again, what was being thirty supposed to feel like? When she was younger, thirty seemed so far away, she thought that a woman of that age would be so wise and knowledgeable, so settled in her life with a husband and children and a career. She had none of those things. She still felt as clueless as she had felt when she was twenty.”
("P.S. I Love You" by Cecilia Ahern)

This paragraph was so strangely familiar for me,it was scary actually!
I wanna read the book asap, maybe I can find out what's gonna happen next in my life...

P.S.It's even worse.When you are twenty, at least you have some hope that "everything will be fine in future". When you are thirty and clueless, there is no future and no hope!

3300. Chines symbol of Fortune


بعضي هدايا ماندگاري بالايي دارند
به اندازه خاطرات...

3299. Life is strange,and funny



احساس اینکه یک دفعه از خواب بپری...


Sunday, January 27, 2013

3298.


يه حس عجيبي دارم
به شدت خواب آلود، ولي يه جور عجيبي سبك م (یا سنگینم! نمیدونم)، مث خلسه بعد از ديازپام. احساس ميكنم به عالمه انرژي هاي مختلف اطرافم رو گرفته، انگار توي يه پيله م كه از همه جا جدام ميكنه. نميفهمم چي هستن...

3297.



I don't know how I feel
Numb, probably. Down, maybe...
When something is not yours,it doesn't matter it's whose.You can't lose something you never had.
I don't wish for pain for anybody. I shall let it go...




Saturday, January 26, 2013

3296.


بعضی آدمها صرفا موجودات گستاخ و بی ادب و تربیت ناشده ی از خود متشکری هستند که کت و شلوار می پوشند و ادعای دنیا دیدگی و تحصیلکردگی شون دنیا رو برداشته. برداشتشون از تحصیلات یک مشت کاغذ و مدرکه که زیر بغل زده اند و بیشعوریشون رو لابلای اونها قایم میکنن. کاش حداقل حرف زدن رو یاد میگرفتن تا اراجیف شون رو در یک بسته بندی قابل تحمل تری توی صورت آدم پرتاب کنن. واقعا منزجرکننده و باورنکردنیه که چقدر ظاهر و باطن آدمها میتونه متفاوت باشه. 
خوب البته من خیلی وقته دارم تمرین میکنم که تعجب نکنم.
هفته بین المللی داد و هواره آیا؟! هرکی رد میشه احساس وظیفه میکنه یه دادی هم سر من بکشه!

پ.ن. ضمنا خاک بر سر من احمق که هنوز در مواجهه با برخوردهای اینچنینی طپش قلب میگیرم به جای اینکه چهارتا حرفی رو که لایقش هستن بکوبم توی روی بی شرمشون، با این توجیه که : در شان من نیست!



3295. یک قلم کالای آرامش در این بازار نیست



سوالی که یه مدته فکرم رو مشغول کرده اینه که :
چرا واقعا من نمیمیرم از دست حماقتهای خودم خلاص بشم؟!
هی این تیکه های خورد شده رو جمع میکنم بذارم یه گوشه که دست و بال کسی رو زخمی نکنه، هی باز میزنن زیر دستم و همش پخش میشه دوباره...

آرامش آرامش آرامش... آرامش مهمه.
همه چیز باید با آرامش پیش بره.

Friday, January 25, 2013

3294. لطف دارید



میگه وقتی از کنار قبرستون میگذرم یاد تو می افتم
من: :|

راست میگه بیچاره، از بس هی عکس قبرستون میذارم

3293. تورنتوی سفیدپوش



دیشب داشتم فکر میکردم که: کاش فردا برف بیاد و من همینجوری بشینم تماشاش کنم و چایی بخورم.
صبح که بیدار شدم دیدم داره برف میاد... کاش یه آرزوی دیگه میکردم!
سرمای هوا شکست دیگه امروز، رسید به -8. بهترین فرصت بود که بزنم بیرون و برم عکس بازی.
فضاهام تکراری هستن البته، همون پارک و همون قبرستون. ولی توی فصلهای مختلف تغییراتشون خیلی قشنگه.
این گوشیهای تاچ خیلی هم تکنولوژی خوبی نیستن، دستم یخ زد بس که هی مجبور بودم دستکش رو دربیارم برای عکس گرفتن با موبایل!
این شهر لعنتی هر فصلش قشنگ و دوست داشتنیه...

3292.

همين امروز كه نميخوام برم دانشگاه ساعت ٥:٣٠ سرحال بيدار شدم!
سرم هنوز سنگينه ولي...

3291.

ويكس بزني به پيشونيت و گلوت
سرت رو بكني زير پتو
شام مهتاب گوش بدي...

پ.ن. قرار بود برم توي انباري دواي تبخال رو بيارم، يادم رفت! حافظه در حد ماهي قرمز...

Thursday, January 24, 2013

3291. مذاکرات پس پرده با شیطان



شیطونه میگه برم بگیرم بخوابم. گور پدر این درسا 
 اون کلاس مزخرف تئوری فردا رو هم نرم اصلا
حیف که این عذاب وجدان کلاس نرفتن از کودکی در من باقی مونده لامصب
هوا هم گرم میشه فردا. ولی دلم نمیخواد آدم ببینم اصن! مخصوصا که فردا هم همش کار گروهی داریم.
سرم داره میترکه، سرماهه رو خوردم گویا!
ببینم چقدر پافشاری میکنه این شیطونه...



3290. این هفته لعنتی چرا تموم نمیشه


این که یه بحثی الکی کش بیاد واقعا حوصله م رو سر میبره. 
اینکه روی یه چیزی هی پافشاری بشه بیخودی، هی ادامه ش بدن و هی هرکی حرف خودش رو بزنه خسته م میکنه.
من آدم کل کل کردن نیستم. چهاردفعه بحث میکنم، بعدش میگم باشه، شما راست میگی، و میرم میشینم یه گوشه ماستم رو میخورم اصلا. همه حق دارن حرفشون رو بزنن به هرحال، منم که  مبصر کلاس نیستم. هیچ وقت دوست نداشتم که باشم.
یه چیز دیگه هم که عصبانیم میکنه اینه که وقتی از یه چیزی ناراحت میشم، هی بخوان با خنده و لوس بازی به زور جو رو عوض کنن. اتفاقا این دقیقا قضیه رو بدتر میکنه. مخصوصا وقتی که نمیتونم پاشم برم گم و گوربشم اون موقع.  ظاهرا این کار خیلی هم شایعه متاسفانه. هم توی جمع اقوام پیش اومده برام به کررررات ، هم توی دانشگاه با این دوست عزیز، هم جمعهای دیگه ای که پیش میاد. واقعا این استراتژی بین المللیه؟! 
الان از اون وقتاست که دلم میخواد کلا بزنم همه چی رو پاک کنم. چقدر اعصابم بیخودی کش اومده امروز!!!

پ.ن. تمام دهنم آفت زده و حس سرماخوردگی هم دارم. احتمالا در این بی اعصابی بی تاثیر نیست
پ.ن.2. من یک موجود غیر اجتماعی هستم اصلا. خودمم میدونم.







Wednesday, January 23, 2013

3289. عجب روزهایی!


اومدم یه چیزی بنویسم اینجا، چشمم خورد به پست قبلی. اصلا یادم نمیاد کی این رو نوشتم!
بدجوری گیج خواب بودم دیروز...
تجربه دو روز گذشته بهم نشون داد که من باید هر 35 ساعت یکبار بخوابم تا عمیق و سنگین باشه و خواب نبینم زیاد و وسطش بیدار نشم. (البته کسی خونه نیست این روزها و سکوت مطلق بی نظیری حکمفرماست) فقط اشکالش اینه که صورتم داره شبیه جذامیها میشه کم کم، و احتمال سرماخوردگیم هم بالا میره با کم خوابی.
دو روز گذشته واقعا خیلی قر و قاطی بود. درسها و بی خوابی و اتفاقات دیگه بدجوری باهم قاطی شد و صبح دیگه واقعا ظرفیتم تموم شد و داغون شدم.
شانس من همین دو روز هم هوا تا -25 درجه رفت! دیروز که برف میومد یه کم بهتر بود اوضاع. امروز داشتم فکر میکردم که دیگه این اوج سرمای اینجا بود و واقعا آزارنده نبود و پس از این به بعد من مشکلی نخواهم داشت. فقط امروز که خرید کردم و مجبور شدم یک کیلومتر پیاده بیام خونه وسط راه کاملا احساس کردم که انگشتام رو دیگه از دست دادم. از شدت درد واقعا اشکم دراومده بود. اولین نگرانیم این بود که چه جوری بیام آن لاین از این به بعد! این دستکشها کافی نیستن ظاهرا. هنوزم انگشتام درد میکنه...


Tuesday, January 22, 2013

3288. sleep attack


Maybe it`s better this way
we hurt each other with the things we wanted to say


3287.


36 ساعت بیداری...
فکر کن شب بخوابم و دیگه بیدار نشم
آی میخندیم...


3286. خوبت میشه...


21 ساعته که بیدارم. یک ساعت دیگه هم باید پاشم برم دانشگاه. 
documentation هایی که یک ماهه قراره بنویسم بالاخره تموم شدن!
نابود شدم رسما...
امروز هوا -25 درجه ست، یه کم حس سرماخوردگی دارم، با این بیخوابی دیگه پرونده م تکمیل شده و حتما مریض میشم حسابی. تمام صورتم از شدت جوشها درناکه. اون موقع که آبله مرغون گرفتم انقدر جوش نزده بود صورتم!
عجب روز وشب مزخرفی بود. از همه نظر...

3285. روزهای آهنگین دوردست


سالها بود که با موزیک درس نخونده بودم.
به یاد اکباتان و نوجوانی و ریاضی حل کردنها با آهنگ... 
گاهی هم ضبط رو خاموش میکردم تا صدای گیتار زدن و خوندن آرش بهتر بیاد.
 شبها موزیک مخصوصم رو میذاشتم روی تایمر و با صداش میخوابیدم و صبحها هم تنظیمش میکردم که با صدای موسیقی بیدار بشم، نه زنگ ساعت.
چقدر لوکس بود زندگیم ! چقدر ضبطم رو دوست داشتم...



Sunday, January 20, 2013

3284. Depression attack !


حذف شد

3283. شیش پنج تا؟


دارم فکر میکنم این درس child development  رو حذفش کنم. من فکر میکردم سال اول باید دوتا درس اختیاری (liberal) برداریم، ولی فهمیدم که یه دونه بیشتر لازم نیست. " تغذیه" ترم پیشم هم که بهار آن لاین ارائه میشه و سرکلاس رفتن نداره، میمونه یه درس اختیاری که احتمالا فرانسه برمیدارم و دو روز در هفته کلاس داره. حالا اگر این یکی رو هم حذف کنم میتونم همون بهار برش دارم، ولی دوماه خواهد بود. معدل ترم بهار جدا حساب میشه . باید معدل امسالم رو بالا نگه دارم که با توجه به آناتومی و این درس جدید پرستاری که این ترم با اون استاد شاهکار اوکراینی داریم، خیلی کار راحتی نیست. 
با حذف کردنش هیچ روزیم خالی نمیشه (خالی بشه که چی؟ کار میکنی مثلا یا میخوای با دوست پسرت بری سفر؟والا...) ولی یه کم از حجم کارم کم میشه. شیش تا درس زیاده واقعا. نمیدونم چه جوری بچه هامون به این راحتی همه رو میگذرونن، تازه ترم پیش که اکثرشون هفت تا داشتن! به هرحال معدل مهمه و اصلا علاقه ای ندارم که مشروط بشم. اعتماد به نفسم بیشتر و بیشتر داره آب میره. اگر مشروط بشم دیگه جرقه آخر خواهد بود.
فقط اشکال اینه که الان این درس برام مجانی دراومده (چهارتا بگیر،شیش تا ببر) ولی بهار باید کلی بابتش پول بدم. هنوز تصمیم نگرفتم، ولی خوب از طرفی استادش هم اونقدر فوق العاده نیست که مثلا بگم الان اگر نگیرمش از دستم رفته. به هرحال در عرض دوماه، سه تا درس داشتن بهتر از الان خواهد بود که شیش تا درس سنگین دارم در عرض سه ماه.

نمیدونم...

3282.my meme



این دقیقا من هستم در حضور خانم همکلاسی +
مجددا یادآوری میکنم که ایشون خانم خوش قلبی هستن که صرفا فازمون خیلی به هم نمیخوره متاسفانه!
در بقیه موارد هم که اینم + !



3281.


وقتی که پولدار شدم میرم این حنجره داغون رو با لیزر عمل میکنم و این خش هاش رو پاک میکنم. 
بعد هر روز میشینم یه دل سیر هایده میخونم، بدون اینکه هی وسطش نوار جمع بشه!

صدای زیبا، نعمت بزرگیست، اگر دارید نهایت استفاده رو ازش ببرید.

پ.ن. یه بار یه خانومی بهم گفت: صدات خیلی صکصیه، سیگار میکشی؟ 
من:  : |  
ملت خوشحالن کلا...

3280.


بعضی آدمها ذاتا harsh هستن. یه جور زمختی و خشونت توشون هست که حتی از پشت نوشته های یک خطی شون هم کاملا این موضوع  قابل مشاهده ست. در هر شرایطی با حالتی تهاجمی و "حریف طلبانه" بحث میکنن. معمولا خیلی هم بستگی به موضوع یا طرف صحبتشون نداره این مساله. حتی در شوخیهاشون هم اثر کم رنگی از این "قلدری"  دیده میشه.طبقه بندی جنسیتی هم نداره، ولی درمورد خانومها بیشتر توجهم رو جلب میکنه. شاید چون به نظرم از طرف یه خانوم زننده تره. دلیل خاصی هم ندارم. صرفا فکر میکنم ظرافت زنانه باید درهرحالتی رعایت بشه. خوب البته از همچین کسانی خیلی وقتها با عناوینی مثل "شیر زن" یا " مثل یک مرد" یاد میشه. [ کلا من نمیدونم چرا " مثل مرد بودن" باید تعریف محسوب بشه اصلا؟! چه لطفی داره که یه زن مثل مردها باشه؟ همچین مساله ای فقط در یک جامعه بیمار میتونه امتیاز محسوب بشه. جامعه ای که زنها اونقدر با قابلیت شمرده نمیشن که مثل خودشون باشن، و باید ادای مردها رو دربیارن تا بتونن خودشون رو ثابت بکنن. و البته  در همچین جامعه بیماری مردهاش بیشتر به سمت نامردی میل میکنن] 
بگذریم... بحثم اصلا چیز دیگه ای بود. میخواستم این رو بگم که من هرجا با چنین چیزی برخورد میکنم، راهم رو کج میکنم میرم کلا. توی کامنتدونی یه نفر یا در برخورد حضوری یا خلاصه هرجایی که باشه. آدم هایی که شاخ و شونه و خط و نشون میکشن (و کسانیکه با لحن "لات وار" صحبت میکنن) به شدت من رو دفع میکنن. نه تنها از خودشون، بلکه از محیط اون بحث. گاهی حتی ممکنه صفحه مربوطه رو ببندم کلا. اگر هم طرف آشنا باشه (من با همچین افرادی اونقدر باب آشنایی نخواهم گشود طبعا) بحث رو ادامه نمیدم اصلا.
 فضای چالش طلبانه رو دوست ندارم مطلقا. صدای بلند یا جر و بحث کلافه م میکنه به شدت. چند روز پیش توی مترو یک خانوم جوون چینی با یه مرد مسن (احتمالا پدرش بود) وارد مترو شدن و از اول اون خانوم داشت با صدای بلند و عصبانی حرف میزد (دعوا میکرد درواقع) نمیدونم با پیرمرد بود یا درباره مساله دیگه ای بود، ولی پیرمرد تمام مدت سکوت کرده بود. تمام بیست دقیقه ای که من توی قطار بودم یک ریز داشت دعوا میکرد و همه توجهشون جلب شده بود به اونها. اول هدفونم رو گذاشتم، بعد صداش رو بیشتر کردم، ولی فایده نداشت. دوبار جام رو عوض کردم و تا حد امکان ازشون فاصله گرفتم، ولی بازم صداش میومد. تنم داشت میلرزید. هی به خودم میگفتم به تو چه مربوطه آخه؟! 
تجربه پروازها نشون داد که وقتی لازم باشه خودم رو جمع و جور میکنم و جلوی طرف درمیام خوشبختانه (جواب هم میداد)، ولی اونجا کار بود و مجبور بودم. وگرنه خارج از محیط کار، اولین واکنشم ترک فضا خواهد بود. آدمهایی که زود از کوره درمیرن یا عکس العملهای تند و تیز دارن، هیچ جذابیتی برام ندارن، حتی اگر از نظر ظاهری یا اجتماعی موقعیت برجسته ای داشته باشن. هزارسال پیش ایران که بودم با آدم اشتباهی دوست بودم که وقتی عصبی میشد (استرس یا هر دلیلی) واکنشهای تندی داشت: داد میزد، بد رانندگی میکرد،... اون موقع من میترسیدم از واکنشهاش (هر دومون بچه بودیم واقعا). یک بار سرم داد زد و همونجا برای من تموم شد، با اینکه تا مدتی ادامه داشت ماجرا. 
همه اتفاقات و آدمهای اطرافمون رو نمیتونیم کنترل کنیم، ولی حداقل طرف مهم زندگیت نباید این حس عدم امنیت رو در تو ایجاد کنه، تحت هیچ شرایطی. خوشبختانه دیگه همچین موردی برام پیش نیومد. هنوز هم یک چنین برخوردی به شدت خاموشم میکنه و میرم توی لاکم حسابی، ولی قبلش حتما به طرف میگم که حق نداره سرم داد بزنه. برای من همین هم یک پیشرفت محسوب میشه!
در ارتباطات نوشتاری طبعا احتمال سوءتفاهم هست، ولی در همون موارد هم تشخیص اینکه طرف با چه لحنی داره صحبت میکنه خیلی مشکل نیست. به نظرم بدترین بحث ها رو هم میشه با لحن نسبتا محترمانه انجام داد و نیازی به لات بازی نیست.
اتفاقا من هرچی ناراحت تر باشم، رسمی تر حرف میزنم!


Saturday, January 19, 2013

3279. تفاوت زاویه دید



مردم صبح که بیدار میشن میگن: اوه، یه روز جدید از زندگیم شروع شد.
ما صبح(!) که بیدار میشیم میگیم: ای بابااااا! من که هنوز زنده م که...

فکر میکردم فقط خودم اینجوریم! کاش اینطور بود


3278.


نكته ش اينه كه همون وقتي كه شرابه خوب گرفته بايد زود بخوابي، قبل از اينكه اثرش كم بشه.
اينجوري اقلا خوابهاي عجق وحق نميبيني. فوقش يه بار هم بيشتر بيدار نميشي.
راضيم ازش

Friday, January 18, 2013

3277. Different Types


این مطلب رو جناب "محمد معماریان" چند وقت پیش نوشته بود. خیلی وقت بود که میخواستم بذارمش اینجا.
تقسیم بندی جالبیه، شاید کامل نباشه. احتمالا برای آقایون هم میشه همچین دسته بندی ای انجام داد. شاید یک روزی من اون رو نوشتم. جالبه برام که بدونم خودم در کدوم گروه (ها) قرار میگیرم. مسئله اینجاست که از دید آدمهای مختلف یک نفر میتونه در گروههای مختلفی قرار بگیره احتمالا.


1. Cafe Girl: suitable for lengthy semi-intellectual conversations
2. Garden Girl: suitable for lengthy look-without-word face-to-face communication
3. I'm with Her Girl: suitable for being seen with her
4. She is Something Girl: the girl fits into this category if I feel proud of being with her
5. Hot Girl: bed issues
6. I wanna wake up next to her girl: signifies love

Thursday, January 17, 2013

3276.


این ترم دوتا درس جدید داریم و چهارتا درس که ادامه ترم پیش هستن.
استاد child development یه خانوم چینیه که چندسالی آلمان کار و زندگی کرده و چندین سال هم هست که کانادائه. لهجه داره و طول میکشه تا بفهمم چی میگه، تقریبا بیشتر e ها رو a تلفظ میکنه! غیر از لهجه، انگلیسیش هم خیلی خوب نیست. مثل من تپق میزنه گاهی. در مجموع قابل فهمه.
استاد امروز (professional development) هم یک آقای نسبتا جوونه اوکراینیه. روی من رو کم کرده در زمینه رشته عوض کردن. ولی همه شون رو هم تموم کرده و باهاشون هم کار کرده. فوق لیسانش IT داره و تدریس هم میکرده توی نیویورک چندسالی. لیسانس پرستاری داره و الانم داره فوقش رو میگیره، یه لیسانس مدیریت بازرگانی هم داره و یه دونه هم PARAMEDICAL SCIENCE! شاید حدود 35-38 باشه مثلا. نمیدونم کی وقت کرده! فکر کنم بیشترشون رو همون اوکراین خونده، دانشگاهاشون کشکی هستن! انگلیسیش خوب نیست، لهجه اوکراینی هم داره، بورینگه کلاسش، برک نمیده. هی هم میگه حرف نزنید، دست به موبایل نزنید، اینجا دبیرستان نیست (خودش که مثل معلم دبیرستان رفتار میکنه!). بعد از یک ساعت و نیم دیگه همه یکی یکی میرفتن بیرون و میومدن، هی در صدا میداد، به جای اینکه بفهمه که باید برک بده، شوخیهای لوس میکرد باهاشون (به یه پسره برگشته میگه: دستشویی سرد بود که با کلاه رفته بودی؟!)  کلا بیمزه ست و به زور میخواد با نمک باشه. سال اولیه که این درس رو تدریس میکنه!!! خدا بخیر بگذرونه...

خلاصه داشتم فکر میکردم که اینا با این وضع استاد دانشگاهن، اون وقت من خجالت میکشم با کاناداییها حرف بزنم، میگم زبانم خوب نیست!

3275. Principle of Parsimony


ساده ترین توضیح برای اتفاقات، اغلب درست ترین توضیحه.
دنبال دلایل / توجیحات فوق العاده نگردین. اغلب قضیه واقعا به همون سادگیه که میبینید. منتها چون خوش آیند نیست، ترجیح می دیم خودمون رو بزنیم به اون راه.
همه چیز باید در ساده ترین شکل ممکن باشه. از آدمهای پیچیده، رابطه های پیچیده دوری کنید، قبل از اینکه توی کلاف سردرگمشون گیر بیفتین.


Wednesday, January 16, 2013

3274. always expect the unexpected



خوب که درباره ش فکر کنی میبینی که بیشتر کارهای آدمها درواقع کار عجیب و غیر منتظره ای نیست.
مثلا چی؟ مثلا دروغ. همه دروغ میگن. خیلی هم عادیه. و خیلی کارهای دیگه هم.
اگر انتظارش رو نداشتین، خوب تقصیر خودتونه. 
این آدمها نیستن که شما رو نا امید میکنن، درواقع این انتظارات خودتونه که این کار رو میکنه.

پ.ن. این خوابهای لعنتی... همون چیزهای اندکی رو هم که فراموش کرده م، یادآوری میکنن


Monday, January 14, 2013

3273.



حالم خوب نيست. دقيقا نميفهمم چيه جريان. نميدونم واقعا حالم بده يا دارم دنبال بهانه ميگردم كه آناتومي ٣-٦ رو نمونم! هي به خودم ميگم خودت رو لوس نكن، إمكان نداره سرما خورده باشي. خيلي هم بد نخوابيدم. نميدونم جريان چيه (إستاد كلاس فردا ايميل زده كه يه آنفولانزاي بدي شايع شده. اگر مريضين نياين!) فعلا نهار بخورم ببينم چي پيش مياد...

سه تا دختر جوون نشستن كنارم و دارن درد دل ميكنن كه مامانهاشون بهشون گير ميدن توي خونه اگه بخوان ايميل چك كنن مثلا يا پاي تلفن باشن! ميگن الان خونه اي و وقت اين كارا نيست! از دست اين پدر مادرها...

كم كم بايد برم سر كلاس آناتومي. بدون مسيج بازيهاي اسكايپ و وايبر. یادش به... نمیدونم. به خیر لابد!


Sunday, January 13, 2013

3272.


چندتا عکس غیر منتظره، از طرف آدمی که مطلقا نمیشناسمش، یکی از اقوام نه چندان دور احتمالا. 
عکس مامان و بابا، توی خونه خودمون (خودشون البته!) با قاب عکسهامون هر طرفش (که براشون عکسهای جدید چاپ کردم و هنوز درستشون نکردن! آخرش هم خودم باید برم سراغشون).
یه دفعه احساس کردم چقدر جام خالیه اونجا...
چقدر بده که انقدر کیفیت عکسها خوبه و انقدر از نزدیکن! خیلی معلومه که چقدر پیر شدن. وقتی دیر به دیر میبینیشون تفاوتها محسوس تره. اون موقع که تازه رفته بودم دوبی، یادمه اولین عکسی که از مامان دیدم بعد از چند وقت ، چند لحظه خشکم زد. به نظرم خیلی شکسته شده بود. نمیدونم ما هم به نظر اونا همین قدر تغییر میکنیم هربار که میبیننمون؟ سه سال پیش که درب و داغون   رفتم خونه بعد از پنج شیش ماه، جا خوردن حسابی، معلوم بود قشنگ. ولی چیزی نگفتن. 
کاش عکس نمیفرستاد. داغون شدم...


3271. آرزوهای بزرگ


هوا گرم شده. نخند... 12 درجه واقعا گرمه.
یه بارون خوبی زده صبح. رفتم توی بالکن قهوه بخورم، یه سکوت لذت بخشی بود. داشتم فکر میکردم که الان باید ماشین رو برداری و بزنی به جاده. دور و بر تورنتو کلی جاده های قشنگ و جاهای بکر هست. با چکمه های پلاستیکی و یه بارونی. همینجوری بی هوا. بدون اینکه موهات رو مرتب کنی حتی. با همون لباس تو خونه...
بعد یه دفعه یادم اومد که  اوپس! من که ماشین ندارم، گواهینامه هم ندارم. درس هم دارم تازه...
یه دست کشیدم و ابرهای بالای سرم و پاک کردم.
 قهوه م سرد شده بود.


3270. باز صبح شد ها!


خوشحالم كه نرفتم ايران.
تحمل خداحافظي از ظرفيت من خارجه، مخصوصا كه اين طرف هم كسي منتظرت نباشه.
همون خداحافظي دوماه پیش هم سخت بود حتي، هرچند كه الان بابتش ميگم ...هیچی. هیچی نمیگم اصلا.
پ.ن. يك ساعت و نيمه دارم مذبوحانه تلاش ميكنم بيدار بشم! يه شب بي شراب خوابيدم ها.
پ.ن.2. وقتی که با صدای زنگ مسیج وایبر عرق سرد رو تنت میشینه... تا همین چند وقت پیش دوست داشتنی ترین صدا بود.







Saturday, January 12, 2013

3269.


وقتی غرور کسی میشکنه، مثل شکستن دنده میمونه.
 کار خاصی نمیتونید بکنید براش، فقط اقلا یه روز درمیون مشت و مالش ندین. 
بذارید خودش یه جوری کنار میاد با قضیه. 
ادامه دادنش تحقیر بیشتر و بیشتره...


3268.



بچه که بودم (تا 5-6 سالگی) وقتی از یه چیزی ناراحت میشدم یا مثلا دعوام میکردن، میرفتم گوشه اتاق کنار میزی که روش کلی رختخواب چیده شده بود مینشستم رو زمین و میچسبیدم به تشکهای تکیه داده شده به دیوار، زانوهام رو بغل میکردم و گریه میکردم. کلا اندازه یه گلوله کاموا میشدم احتمالا. تا بابا معمولا میومد و نازم رو میکشید و میبردم (اون موقع عزیز دردونه سوگلی بودیم، بعله...)
حالا این پارک sunnybrook برام مثل همون کنج دیوار و اون میزه ست. نمیدونم اگر نبود کجا باید انرژیهای منفیم رو تخلیه میکردم! چقدر کلافه بودم...


3267. قصه های جزیره


خیلی نامردیه
چرا باید همه جزایر پرت و پلای زمین قبلا کشف شده باشه و صاحاب داشته باشه؟!
چرا ما الان نباید بتونیم با دوستامون بریم یه جزیره خالی پیدا کنیم و دور هم باشیم به جای اینکه اینجوری پر و پخش باشیم و هی بخوایم توی قهوه خونه ای به نام فیس بوک حضور به هم برسانیم و هی غصه بخوریم که اون یکی دوستمون انقدر دوره که نمیتونیم بغلش کنیم وقتی ناراحته. وقتی ناراحتیم و قاطی میکنیم مجبوریم دی اکتیو کنیم به جای اینکه بریم بشینیم دورتر از آتیش یه مدت تا حالمون جا بیاد. چرا چرا چرا؟!!!!
پولدار بشیم یه روزی و پولامون رو جمع کنیم بریم باهم یه جزیره بخریم... 
من باید برم این جزایر پرنس ادوارد رو بررسی کنم ببینم چطوره. شنیدم نسبتا خلوت و قشنگه. یه وقت دیدین رفتم موندگار شدم اصن.


Friday, January 11, 2013

3266. حیف عمرمون بود که تلف شد رفت...



مانی میگه : صدبار گفتم دلتون برای اشیاء نسوزه. هرچی هم که خراب شد، فدای سرتون. بعد برگشته به من میگه باتو هم هستم ضمنا. گفتم: من دارم خودم رو اصلاح میکنم، امروز با اینکه بارونی بود ولی چکمه خوشگلام رو پوشیدم رفتم دانشگاه.
 میگه آفـــــــــررررین. چکمه جدیدات؟ میگم: نـــــــــــــــه! اونا حیفن ...
قیافه مانی دیدنی بود :)
و اینگونه بود که فهمیدیم من اصلاح پذیر نیستم.
پ.ن. رفتن دوباره. خودم موندم و خودم. سکوتی که تنها با صدای کیبرد میشکند.

Thursday, January 10, 2013

3265.یه دل سیر



وقتی حالت بده فوقش دیگه انگشت میزنی و غذا رو بالا میاری و حالت خوب میشه.
کاش همچین راه حلی هم برای بغض بود.
گاهی باید گریه کرد تا همه چیز تخلیه بشه. یه دل سیر...
نمی ترکه لعنتی!






3264. توهم هااای الکی، جاده هااای الکی...


بعد از مدتها رفتم پارک برای پیاده روی. آفتابی بود امروز. باید میزدم بیرون. خیلی حالم خراب بود.
 باد سرد که میخورد به صورتم حالم جا میومد واقعا. لرز داشتم هنوز ولی سردم نبود در واقع. هوا خوب بود اصلا.
برف زیادی نمونده بود. کسی هم نبود. هدفون توی گوشم بود و هی بلند بلند با خودم میخوندم و راه میرفتم، یه لحظه به خودم اومدم دیدم رسیدم آخرش. همونجایی که تابستون میرفتم همیشه. اصلنم عین خیالم نبود که فردا باید برم سر کلاس و هنوز اتاقم رو هم مرتب نکردم حتی! فقط میخواستم راه برم. انقدر برم تا ناپدید بشم. استرس شروع کلاسها و همه چیزهای دیگه باهم قاطی شده حسابی. حالت تهوع و لرز هم خوب نمیشه. کاش سرما نخورده باشم این اول ترمی! 
خوابم میاد. صبح کی میتونه ساعت 7 بیدار بشه! ویندوزم رو هم عوض نکردم. فقط یه کم مرتب کردم فایلها رو. کلی چیز باید پاک کنم. لامصب خودش مث خونه تکونیه. اینم از این یک ماه...
عمری که رفت بر باد، عمری که داد بر باد

پ.ن. تازه ساعت 9 ه و چشمام باز نمیشه. کاش بخوابم بیدار نشم تا صبح...



3263. Sometimes I want to get disappeared ...


یه برنامه ای بنویسن که روز از بعد ازظهر شروع بشه
بیدار شدن خیلی حس بدیه. همه اتفاقات دوست نداشتنی تازه ن وقتی که بیدار میشم.
یه فیلمی بود که دختره آلزایمر گرفته بود و هیچی یادش نمی اومد. بعد شوهرش براش یه فیلم درست کرده بود که همه اتفاقات زندگیشون رو خیلی کلی نشون میداد. صبح ها که بیدار میشد اول اون رو میدید تا یادش میومد کی ه و این آدمها خونواده ش هستن.
کاش منم همونجوری میشدم، یه بخشی از ذهنم پاک میشد کلا. بدون هیچ فیلمی.
پ.ن. اینکه صبح ها انقدر موودت بد باشه اصلا نشونه خوبی نیست. یکی از نشانه های افسردگیه. البته فقط یکی از نشانه هاشه.
دلم میخواد برم زیر پتو قایم بشم. تمام روز رو بخوابم اصن. فیلم بازی کردن سخته. بلد نیستم...
پ.ن.2. برای یه صبحانه درست کردن بیست و پنج تا کامنت دریافت کردم! آشپزخونه اُپن واقعا ایده مزخرفیه.
با حالت تهوع و بی اشتهایی نمیدونم صبحانه برای چی درست کردم اصلا! میگم مغزم تعطیل شده...







3262.


شرابه جواب نميده ديگه. شايدم بايد زودتر ميخوابيدم.
ساعت ٩ از خواب پريدم. چقدر بد بيدار ميشم همش اين روزا! 6 ساعت برام کافی نیست احتمالا. ولی وقتی کیفیت نداشته باشه چه فرقی داره 6 ساعت یا 10 ساعت.
دستت ميره به موبايل و ديدن عكسها و كامنتهايي كه أصلا تو چرا بايد ببيني حسابي روزت رو ميسازه و ميخواي بري خودت رو از بالكن بندازي پايين كه انقدر احمقي... كه يأدت ميفته طبقه دوم هستيد و فايده اي نداره!
اينم از روز آخر تعطيلات! بقيه ش هم خيلي داستان بهتري نبود البته...

پ.ن. اولین ترم دانشگاه و اولین تعطیلاتش حسابی خاطره ساز شد...
پ.ن.2. هوای آفتابی 4 درجه بالای صفر، اون وقت من با یقه اسکی نشستم توی اتاق و لرز دارم!





3261. سر بشکنه در کلاه، دست بشکنه در آستین


این آدمهایی که چیزی رو بروز نمیدن
اینایی که همه ماجراهای مهم زندگیشونو تو دلشون نگه میدارن
حالا هرچقدر هم که سنگین باشه، ولی با کسی قسمتش نمیکنن
شاید چون تلخه به نظرشون، شایدم چون شخصیه
اینا خیلی خوش به حالشونه. اولا که آسیب پذیریشون کمتره، دوما که همیشه کلی مطلب برای رو کردن دارن.
اگه من میتونستم فقط یه کم اینجوری باشم...
انقدر همه چی رو تعریف نکنم برای همه، انقدر حرف نزنم. حالا همچین زندگی پرهیجانی هم نداشتم ها، ولی همونها رو هم لازم نیست آدم هی به همه بگه. حرفات تموم میشه. همه چی رو میشه. تموم میشی. تکراری میشی زود.
خوددار بودن خوبه. انقدر همه چی رو به همه نگید.

Wednesday, January 09, 2013

3260.


از استخر برگشتم دیدم اهل منزل برگشتن خونه. شوکه شدم حسابی.
خوب البته خونه خودشونه، ولی کاش یه زنگی اس ام اسی میزدن اقلا، جمع و جور میکردم. این مدت وسایلم رو برده بودم توی سالن مستقر شده بودم. بهم ریخته بود نسبتا.
گفتم امروز یه کم موودم خوب شده، گندش درمیاد ها.
شراب توی یخچال، شمع های توی حمام! چه داستانها که درست نشه حالا...

گند بزنن به این زندگی و به من با این زندگی کردنم که تو سی سالگی هنوز عرضه ندارم یه پرایوسی برای خودم داشته باشم!

پ.ن. دیگه هرچند روز هم که تنها باشم از محدوده اتاقم فراتر نمیرم. افتضاح شد.
پ.ن.2. واقعا آدم بی چشم و روی قدرنشناسی نیستم. اقلا سعی میکنم که نباشم... هستم ینی؟!
واقعیتش اینه که مانی اون زمانی که پیش ما بود به اندازه یک سوم الان من هم امکانات و پرایوسی نداشت. خیلی رووم زیاده شاید. کل این پست دیس میس تلقی میشود.





3259. پیش به سوی آب بازی



باید خودم رو بردارم ببرم استخر. خیــــــــلی وقته نرفتم. 
امروز خودم رو به برنامه محدود نمیکنم. انقدر شنا میکنم که دیگه بدنم جواب نده. انقدر که آخرش خودم رو به سختی از آب بکشم بیرون. تا جاییکه دیگه عینکه کاملا دماغم رو داغون کنه. شاید به اون 1500 متریه رسیدم دوباره.
زانوم امروز هی داره از زیر بدنم جاخالی میده. ببینم تا کجا میخواد بازی دربیاره...

پ.ن. باید حواسم باشه که توی آب فکر نکنم.آواز بخونم تو دلم فقط. فکــــــــــر نکنم، آنالیز نکنم، دوره نکنم، توجیه نکنم.
پ.ن.2.  1150 متر. بد نبود

Tuesday, January 08, 2013

3258. مشکلات عدیده زندگانی (!)


باید برم خرید
از ظهر نیت کردم البته. تلفنهای ایران و بعدشم یه چت که باید انجام میشد هرچه زودتر و بعدم دیدم داره تاریک میشه و اصن ولش کن و سرده و اونقدرا هم واجب نیست و...
نهایتا هی به خودم نهیب زدم که همین امشب انجامش بدم. راهی هم نیست ها، دوکیلومتره رفت و برگشتش. هوا هم خوبه: 2 درجه، بدون باد. باید برم، یه چیزایی لازم دارم واقعا، مثلا شرابی که تموم شده.
واقعیتش اینه که قیافه م شبیه کرگدن شده و برای همین جرات نمیکنم برم بیرون! دیگه زدم به بیخیالی ولی.
پیاده روی خوب است برای سلامتی لابد

پ.ن. حرف زدن گاهی خیلی سخته. حتی اگر پر حرف باشید. سخت بود، ولی تموم شد اقلا.
پ.ن.2 موبایلم هم همین الان مرد! لیست خریدم توش بود...



Monday, January 07, 2013

3257. old sleepless days


بعد از سه ساعت بیدار شدم و دقیقا احساس اون موقعهایی رو داشتم که از پرواز شب برمیگشتم و چهار پنج ساعت بیشتر نمیخوابیدم که زودتر بتونم حاضر بشم و برم دوبی که غذا درست کنم و شام رو باهم باشیم. 70 کیلومتر رانندگی! چه زرنگ بودم. می ارزید لابد... کاری ندارم که الان که به عقب نگاه میکنم چقدر احساسات مختلفی دارم درباره ش. ولی در اون ظرف زمانی احساسش خوب بود. اون خستگی و کم خوابی با رسیدنش تموم میشد.
 اصلا معنیش این نیست که الان نشستم دارم باز مرور خاطرات میکنم و اشک میریزم.  I' m not grieving over some other girl's man
  
صرفا گاهی بعضی از حس ها یادآوری میشن، همین. وگرنه اون جریان  این تابستون دیگه نهایتا برای من کاملا تموم شد. دیگه بخاطر آوردنش مثل قبل آزارنده نیست و این خوبه.

3256. Eyes wide shut...


دیشب نخوابیدم تا بالاخره این مطلب مال دانشگاه رو تمومش کردم
الان بعد از بیست و چهار ساعت بیخوابی، بالاخره باتریم تموم شد.
خوب بود، بچه ها آن لاین بودن و زیاد خوابم نگرفت اون موقع و از اون حال داغون هم خارج شدم یه کم.

الان که روی مبل یه لحظه خوابم برد، یه دفعه این تو ذهنم پیچید که : ظرفیتم بالاخره کجا سر ریز میکنه؟ کجا صدام درمیاد؟ کجا میزنم به سیم آخر؟ نمیدونم...
دیشب خوب نبود. عصبانی بودم، کلافه بودم. حرفم رو هم نزدم، نق زدم فقط با بداخلاقی. اوج اعتراضم همون بود شاید. تازه اونم ناراحت شدم بابت عکس العملم! باز میخواستم فیس بوکم رو دی اکتیو کنم، بخاطر کار دانشگاه نمیشه. تلخ شدم دوباره. دوست ندارم این خود جدیدم رو. این من نیستم. شایدم واقعیتم همینه و در حضور دیگران تغییر میکنه و شنگول میشه. 
نمیدونم واقعا. فقط میدونم که اینجوری که هستم غلطه حتما. این راهش نیست. یه جا آدم باید محکم بایسته و تکلیفش رو با خودش و بقیه مشخص کنه. وقتی که باید حرف بزنم لال میشم!
نصف صورتم پر از جوش شده این چند وقت و امروز دیگه به اوجشون رسیدن، ترسناک شدم خیلی. طبیعیه. غذا نمیخورم، نمیخوابم، حرص هم که خوردم حسابی. طبیعیه که شکل کرگدن بشم
فعلا بخوابم یه کم. درست میشه بالاخره

Sunday, January 06, 2013

3255. جبر زمانه


ما هم روزگاری  بانوی خنده های خانه خراب کن  بودیم
از اول که برج زهرمار نبودیم که...
باید بلد باشی طلسم رو درست به کار ببری لابد

پ.ن. هرکس همون چیزی رو میبینه که دلش میخواد ببینه
اینجوریه که واقعیتها رو نمیبینیم و اشتباه میکنیم و اسمش روهم میذاریم سوءتفاهم



3254.ای هیچ ز بهر هیچ با هیچ مپیچ


وبلاگ بلوط رو دوست دارم
و این پستش چقدر خوب بود.
شرح اقلا دوسال از زندگی من!



3253.



شرابش خوب بود. دوبار بیشتر بیدار نشدم. خواب قر و قاطی هم دیدم، ولی یادم نیست.
صبح یه مسکن هم خوردم و باز خوابیدم تا لنگ ظهر!
این همکلاسی گرامیم باز شروع کرده. اس ام اس پشت اس ام اس... موبایل رو سایلنت کردم کلا.
دوباره دانشگاه شروع میشه و کانفلیکتهای ما هم! واقعا مسئله مهمی هم نیست، ولی من آستانه تحریکم پایین تر اومده بدبختانه.
یک ماهی خونه تنها خواهم بود.
خوبه. به یاد روزهای خوب گذشته.
پ.ن. امروز میرم دوباره ازشرابه میگیرم. حالا حالا ها لازم دارم.

Saturday, January 05, 2013

3252. Delusion


إحساس ميكنم كلا در توهم دارم زندگي ميكنم.
سوء تفاهم هاي  اخير هم حسابي به اين حس دامن زده. دارم شك ميكنم به همه چي، نميفهمم چي واقعيت داره، چي صرفا نتيجه توهمات منه!
داره ميزنه به سرم يني؟!!

پ.ن. "هيچ چيز اون جوري كه به نظر مياد نيست" !!!
راست ميگه. هيچ چيز و هيچ كس...
حتي خودِ من! من كي هستم واقعا؟!

Friday, January 04, 2013

3251.

آدمها نبايد جاي خاصي توي زندگي تون پيدا كنن. چون بعد كه ميرن شما ميمونيد و يه "تنهايي" كه گشاد شده و ديگه اندازه تون نيست و يه جاي خالي كه توي ذوق ميزنه. يه بخش قضيه اينه كه اون آدمه ديگه نيست، يه بخش مهم ماجرا هم اون حس خاصه كه ديگه نيست.
بعضيا به سرعت وارد يه رابطه ديگه ميشن تا اون خلا پر بشه، خيلي وقتها خودشون هم ميدونن موقتيه (وأي به روزي كه ميفهمي "تو" اون موقتيه بودي! )
من تا تكليفم رو با خودم و حسم معلوم نكنم، نميتونم يه بازي جديد رو شروع كنم. شايد خيلي طول بكشه (كه معمولا هم ميكشه) ، ولي دوست ندارم با كفشهاي گلي وارد يه خونه جديد بشم. در اين يك مورد استثنائا راضيم از خودم.
همين ديگه. اون احساس خلاءش بده. مثل وقتي كه با رولر كوستر با سرعت مياي پايين و يهو تو دلت خالي ميشه... ولي خوب ميدوني كه بالاخره پياده ميشي و فوقش يه كم سرت گيج ميره و بعد درست ميشه. حالا اگه اون وسط حالت هم بد شد مهم نيست، نميميري كه (متاسفانه)

Thursday, January 03, 2013

3250. Another surprise

Just 3 months after they've moved to Australia, now their Canadian immigration process has reached to some point! Poor guys...We are like snails! That's pretty tough to move again.I didn't know what reaction I should show. I prefer they come over here, even if it's not Toronto, at least we're gonna be inside the same border. Even if there is time difference, we 're gonna have same holidays. My first reaction was "what are you thinking about?! Come here quickly, I need you" !!! That was so childish, I know... She is a wife and mother of two children. Of course they should be her priority. But here everybody has someone: husband, kids, mum, brother. I'm the only lonely ONE. That sounds stupid, I know. I am so blessed to be surrounded with all these supportive lovely cousins here. That's not the opportunity that lots of people may have. I just want my other sister more close to me. I can't plan 6 months in advance to arrange tickets and visa every time I want to visit them, that's not fair...
I'm probably over reacting. I just became a bit vulnerable. Good we were typing and not talking, I'm not sure if I could control my tears!
I guess I should consider this as a good news in the beginning of 2013. I wish they take the way that is best for them. After all I want their happiness more than anything else.
P.S. I don't  even know why I wrote this in English! It just came to my mind in that way...


Tuesday, January 01, 2013

3249.

بديش اينه كه صبح كه بيدار ميشم، دوباره همه چي إز اول تو سرم تكرار ميشه. يه نصف روز طول مي كشه تا جنجالهاي تو مغزم آروم بگيرن!
بيدار شدن بدترين قسمت زندگيه

3248. 2013 is here



اون " سیزده" ش یه کم من رو میترسونه راستش.
اینم از شروعش که چقدر دراماتیک بود برای من
امیدوارم بقیه ش بهتر باشه

اینجا رسمه که "هدف" تعیین می کنن برای سال جدیدشون. من خیلی جدی بهش فکر نکردم، ولی لابد باید هدفم " درست درس خوندن" باشه دیگه! میدونم خیلی کلیشه ست، ولی خوب زندگیم همش کلیشه ست ...