Saturday, March 30, 2013

3261. تاثیرات کوچک دلچسب


دوسه روزه که دوباره شروع کردم میرم جیم، بعد از خیلی وقت. مانی هم بالاخره راضی شد بیاد. به نظر من ورزش چیزی نیست که کسی رو به زور بخوای مجبور کنی، باید طرف خودش به این حس برسه.  برای همین برخلاف اصرار اطرافیان من معمولا چیزی نمیگفتم بهش چون میدونم  وقتی کسی 10 ساعت سرپا بوده و بدو بدو کرده، واقعا خیلی دیگه باید انگیزه ش قوی باشه که بخواد بره ورزش بعدش.  خلاصه این دفعه در کمال ناباوری به پیشنهاد من مبنی بر : "من دارم میرم، نمیای؟ " پاسخ مثبت داد. اونجا هم سعی کردم تمریناتی بهش بدم که حوصله ش سر نره و تو ذوقش نخوره.
و امروز گفت که خوشش اومده از جیم (فکر میکرد که ورزش دوست نداره). نمیتونید تصور کنید که چه پیروز بزرگی محسوب میشه این قضیه...
 این یکی از بهترین خبرهایی بود که در این چند وقت اخیر شنیدم. اینکه چیزی رو به کسی پیشنهاد بدی و خوشش بیاد واقعا یکی از بهترین حس هاست. اونم کسی که هم سلامتیش برات مهمه هم راحتیش، و گاهی جمع کردن این دوتا در کنار هم آسون نیست.
دیروز هم دوستی میگفت تو انرژی میدی به آدم! اینم خیلی خبر خوبی بود. امیدوارم واقعا همینطور باشه.
پ.ن. گوش شیطون کر، گاهی هم مفید واقع میشم :)


3260.


و آغوشت
اندك جايي براي زيستن
اندك جايي براي مردن...

هنوز آرامبخش و امن ه، حتي وسط کابوسهای عجیب 
از اون روزهاييه كه نمي خوام بيدار بشم اصلا...

Thursday, March 28, 2013

3259.



امروز که داشتم توی خانه سالمندان موهای یه پیرزن بداخلاق هندی (مال تیرینیدا توباگو) رو شونه میکردم و می بافتم، داشتم با خودم فکر میکردم که چندبار تاحالا موهای مامانم رو شونه کردم ؟!!! احساس خاک بر سرت بهم دست داد حسابی...
تازه این رفتارش با من خوبه و نسبتا باهاش کنار اومدم.

Monday, March 25, 2013

3258.


اينم ازكانسپت مپ...
به قول كلاه قرمزي، كدوم ديوار تمييزتره من برم سرم رو بكوبم توش؟!
از اون امارات دوست نداشتني، فقط دلم براي خونه ساکتم تنگ ميشه، هر روز و هر شب.


3257.مرگ بر آناتومی



الان 25 مارچ، ساعت 3:30 بامداد بنده نشستم دارم با بحث شیرین کلیه و مجاری ادرار سر و کله میزنم و کانسپت مپ میکشم.  سارا (دوست جدیدم) هم کنارم نشسته و تشویقم میکنه. خسته م حسابی و 12 ساعت تا زمان تحویلش فرصت دارم. داشتم فکر میکردم که دقیقا یک ماه و یک روز دیگه، این موقع نشستم توی فرودگاه. امیدوارم امتحانام رو گند نزنم و با خیال راحت برم سفر.

Sunday, March 24, 2013

3257. دوباره آمد، فصل بهاران...


نظر به اینکه خوب نیست آدم اولین پست سال جدیدش رو با غرولند آغاز کنه، من اول با خوب شدن هوا شروع میکنم. البته عیدمون کریسمس شد تا حدی، ولی خوب گوش شیطون کر دو روزه که هوا خیلی خوب و زیبا و آفتابیه، چه فایده البته. بنده کلی مشق دارم و نمیشه برم بیرون و پنجره هم نداره اتاقم که از ویو لذت ببرم. 
غرض از مزاحمت اینکه باز باید مشق تحویل بدیم و این خانم همکلاسی من رو سرویس کرد با نظراتش! مقاله رو من خوندم و مطلبش رو نوشتم، حالا هی ده دقیقه یه بار زنگ میزنه و پیغام پسغام که اینجا اینو گفتی درست نیست و اونجا اونو گفتی رفرنسش کو و ... بابا من فرستادمش رفت. گر تو بهتر میزنی بستان بزن! از نظر من همینی که نوشتم خیلی هم خوبه، شما که انقدر وسواس داری خودت بشین مقاله پیدا کن و بنویس. این یه کلاسمون هم که باهم نیست اینه بساطمون...
سال نوی شما هم مبارک، صد سال به از این سالها!




Tuesday, March 19, 2013

3256. نوروز 1392


دسکتاپ رو مرتب کردم و عکس بک گراند رو هم عوض کردم. اینم از خونه تکونی ما.
فردا هم از ساعت 6:45 صبح در خانه سالمندان هستم بدون اینترنت و این ینی سال تحویل رفت تو باقالیا! اونم برای من که همیشه سال تحویل بیدار بودم و برام مهم بود و سعی میکردم لباس نو هم بپوشم حتی...
همه امشب  مهمونی هستن و تا صبح دور هم و بزن و برقص. من باید 9 بخوابم و 5 بیدارشم برم اونجا ....
سالی که نکوست از همینجاش پیداست.

آنچه گذشت سال نسبتا خوبی بود.حالا یه کم اعصاب خوردی هم داشت دیگه، ولی در مجموع اتفاقات خوب هم داشت. آخرش هم که خبرهای خوب داشت.

امیدوارم سال جدید برای همه سال خوبی باشه و خبرهای خوبی بشنویم.
سلامت و موفق و شاد باشید.


Monday, March 18, 2013

3255.


اينايي كه ميگن تنظيم خانواده درس آسوني ه رو درك نميكنم.
حساب كتاب كردن اين قرصها كجاش آسونه آخه؟!!

Sunday, March 17, 2013

3254. Norouz Party


رفته بودیم مهمونی سال نو که یکی از دوستای مانی دعوت کرده بود. خوب بود نسبتا. ولی خوب زیاد کسی رو نمیشناختیم دیگه.
من واقعا به این نتیجه رسیدم که در تورنتو انسان مجرد یافت نمیشه. ایرانیها که با ساندویچهاشون اومدن همه گویا! خارجیها هم که با high school sweetheart شون هستن! میمونه همون ایرانیهای دانشگاه که تاحالا چیز به دردبخوری توشون ندیدم (غیر از اینکه سنشون هم خیلی کم ه اغلب). دیشب هم باشگاه ایرانیهای دانشگاه توی کلاب نزدیک دانشگاه جشن چهارشنبه سوری داشته که خوب به خونه خیلی دوره و منم واقعا حوصله کلاب و این برنامه ها رو ندارم، برای همون 24-5 ساله ها جالبه این چیزا.
همین دیگه، اینم از امشب...
پ.ن. بعضی زوجها رو که آدم میبینه با خودش فکر میکنه که اینا واقعا باخودشون چه فکری کرده بودن وقتی همدیگه رو انتخاب کردن، از بس که بی ربطن!
پ.ن.2. دیدن پزشکان هنرمند رقاص موزیسین اکتیو اتفاق جالبی بود که هربار برای من تازگی داره







Thursday, March 14, 2013

3253. Ethics and dilemmas


Guys, be realistic please!
Life is more than just "oh! what a sweet baby, what an innocent baby"all the time...
Ok, I'm heartless. But you have common sense, use it please.

P.S. exhausted now, will explain later




Wednesday, March 13, 2013

3252. size does matter



تنها وقتی که به این نتیجه میرسم که تخت خواب یک نفره بهتر از دونفره ست، موقع عوض کردن ملافه هاست!
دلم برای تختم تنگ شده و برای مبلم. فقط برای همینا. چیز دیگه ای هم نداشتم البته ...


Monday, March 11, 2013

3251. شيطان بزرگ


با ويزاي أمريكا در خدمت تون هستم (هنوز پاسپورتم نيومده البته، ولي موافقت شد).
به به، من چه سبزم أمروز و با دمم گردو ميشكنم
نكند آناتومي، سر رسد إز پس كوه...

Sunday, March 10, 2013

3250. تلفن گاز نمیگیرد



هربار که مجبورم به جایی تلفن کنم، کلی عقبش میندازم و هی سعی میکنم با ایمیل زدن سر و ته قضیه رو هم بیارم. و هر وقت که آخرش تلفن میزنم و تموم میشه کلی دچار حس رضایت از خود میشم! مثل الان. (حالا خوبه فرانسه نمیخوام حرف بزنم!)
من کلا ارتباط غیر مستقیم رو به مستقیم ترجیح میدم. ایمیل به چت، چت به voice chat ، اس ام اس به تلفن، تلفن به ملاقات حضوری برام ترجیح داره. بعد میگم غیر اجتماعی هستم، میخندید! یاد اون موقع افتادم که تازه رفته بودم دوبی و اون اوایل کلی تلفن داشتم و وسط خواب بیدار میشدم و باید تمرکز میکردم انگلیسی حرف بزنم. روزگارانی بود...

پ.ن. دیشب ساعتها رو ناغافل یه ساعت کشیدن جلو، عصبانیم حسابی... همه چی هم ماشالا هوشمنده و همه شون باهم عوض شدن، فکر میکردم توهم زدم. خوبه هنوز یه ساعت مچی داریم که بشه روش حساب کرد!




Friday, March 08, 2013

3249. Flirting with my new toy


امروز، 8 مارچ 2013 یک سوم دیگر از روحم را به شیطان فروختم و یک مینی آی پد خریدم.
امیدوارم باهاش نمره های خوب بگیرم.

Thursday, March 07, 2013

3248. Decision making


اين جلسه به مسائل قانوني بين مريض و پرستار ميپردازيم سر اين كلاس . الان داره ميگه كه اگر مريض قادر به تصميم گيري نباشه و قبلا كتبا أعلام نكرده باشه كه قيم ش كي باشه و همسر و پدر مادر و پدربزرگ و بچه و خواهر برادرش حاضر باشن، حق تصميم گيري اول با همسره و بعد با فرزندان اگر به سن قانوني رسيده باشن. عااااااشقتم كانادا. دوست دارم اين رو حضوري به بابا بگم، عكس العملش ديدني خواهد بود :)
پ.ن. من همينجا كتبا أعلام ميكنم كه قيم من هميشه خواهرهام هستن. در جريان باشيد شما.

Wednesday, March 06, 2013

3247. My very first day


امروز جلسه اول کلینیکمون بود، که خانه سالمندانه در واقع. 95 درصد ساکنینش چینی هستن که عجیبه. چون چینی ها خیلی به بنیان خانواده (!) پایبندن و معمولا همه شون باهم زندگی میکنن.  امروز orientation بود که ببینیم چی به چیه و مریض هامون رو برامون مشخص کردن. البته اینجا بهشون نمیگن مریض، میگن "ساکنین" چون اونجا زندگی میکنن در واقع. کسی که من قراره مراقبش باشم یک خانوم 91 ساله چینیه. وقتی رفتم توی اتاقش که ببینمش و خودم رو معرفی کنم، خوابیده بود. احساس کردم مُرده انقدر که ساکن و صامت و عروسک وار بود! احساس کردم هزار سالشه، دست بهش بزنم متلاشی میشه... خلاصه بعد اومدم پرونده ش رو خوندم و دیدم سنش رو تقریبا درست حدس زدم. انگلیسی اصلا بلد نیست. ولی در کمال تعجب دیدم که مشکل حرکتی چندانی نداره و تقریبا مستقله و غذاش رو هم خودش میخوره حتی. قرار شد هفته دیگه یکی از بچه ها باهام میاد و من رو بهش معرفی کنه (این همکلاسیام هم که هم گروهیم اینجا همه زرد پوستن و دوتاشون چینی بلدن خوشبختانه).
برای من تجربه جدیدیه. من خیلی با سالمندان در ارتباط نبودم. پدر بزرگام که سنشون خیلی بالا بود و سالی یه باری که میدیدمشون به سختی من رو میشناختن و من هم بچه بودم، خیلی باهاشون وقت نمیگذروندم، ولی خوب از خاطرات خوب خواهرها و برادرم حس خوبی بهشون داشتم. اون مادربزرگی که دوستم داشت و دوستش داشتم (به احتمال زیاد) نسبتا زود فوت  کرد و باز زیاد باهاش وقت نگذروندم. اون یکی هم که بیشتر پیشمون بود و همین اواخر فوت کرد چندان مهربون نبود و منم خیلی دوستش نداشتم. ینی حس مادربزرگ برام نداشت درواقع. وقتی دوستام با ذوق و شوق از رفتن پیش مادربزرگاشون حرف میزدن، من تقریبا هیچ تصوری نداشتم که چی میگن! تا اینکه خونه خودمون شد خونه مادربزرگه و فهمیدم که چقدر کیف داره واقعا. هر وقت من با بچه ها دعوا میکردم، بابا فوری میگفت: اینجا خونه پدربزرگ مادربزرگه، بچه ها باید هرکاری دوست دارن بکنن. خیلی حرف درستی بود واقعا.
 تنها سالمندانی که واقعا باهاشون در تماس بودم پدر مادر خودم بودن که هیچ وقت حاضر نبودم قبول کنم که پیر شدن. ولی خوب واقعیت اینه که شدن دیگه!
 توی پرواز رابطه م خوب بود با مسافرهای مسن. حالا ببینم اینجا چه میکنم...
پ.ن. همیشه فکر میکردم خانه سالمندان خوبه و اینکه آدم با همسن و سالای خودش زندگی بکنه بهتره. ولی از وقتی فهمیدم ساعت 7 صبح باید بیدارشون کنیم، یه کم نظرم عوض شده راستش! خیلی ستم ه واقعا، بذارید بخوابن بدبختا... خیلی مسخره ست که آدم وقتی پیر میشه و کار چندانی نداره، خوابش هم کم میشه. این مهمترین باگ آفرینشه به نظرم.

پ.ن.2. سر درد بدی گرفتم از صبح و بعدم اومدم کلی خوابیدم و خوب نشد. 6 ساعت بدون اینترنت واقعا برای سلامتیم ضرر داره!

Tuesday, March 05, 2013

3246. Can't stop my tears



امسال بیشتر کادوهای تولدم موزیکال بودن! قطعا سال خوش آوایی در راه است...
پ.ن. دختر کوچولویی که کلمه به کلمه حرف زدن یادش دادیم، حالا برام آواز میخونه و ضبط میکنه. خوشبختی ینی همین.



3245.


آدمها قرار نيست جاي همديگه رو توي دلتون بگيرن. اگر آدم درست در زمان مناسب وارد زندگي كسي بشه، جاي خودش رو پيدا ميكنه. اينكه چقدر جاي سفت و سختي پيدا بكنه بستگي به خيلي چيزها داره، ولي هركس جاي خودش رو خواهد داشت.

Monday, March 04, 2013

3244. سی و یک ساله هستم، خوشحال هستم



روز تولدت که اول هفته باشه یعنی یه شروع جدید، و این خوبه حتما.
به نظرم در سالی که گذشت یه کم عاقلتر شدم، یه چیزایی هم یاد گرفتم.
میتونم بگم که نسبتا سال مفیدی بود (در مقایسه با سالهای داغون دیگه ای که داشتم!).
حالم خوبه در مجموع...

پ.ن. میگن سن فقط یه عدده. آره خوب، منتها یه عددی که هی بزرگ میشه!


Sunday, March 03, 2013

3243. Scholarly opinion paper



گفتم یه استاد اوکراینی مصیبت داریم که  انگلیسیش داغونه؟ خوب لهستانیه درواقع (خیلی هم فرقی نداره البته). مقاله ی درسش رو درباه ی اتانازی نوشته بودم و ازش دفاع کرده بودم (تقریبا 5-6 ساعته کل قضیه رو جمع کردم ). جلسه قبل سر کلاس گفت که برگه هاتون رو صحیح کردم و بد نبوده در مجموع. من داشتم فکر میکردم که با چه اعتماد به نفسی داره میگه " بد نبوده"! غیر از من همه بچه ها کانادایی هستن یا به نوعی انگلیسی زبان اول شونه. این میخواد چه غلطی ازشون بگیره مثلا؟! کلاسش و حرف زدنش به شدت حوصله سر بر و خسته کننده ست، این جلسه یه پروفسوری اومده بود یه ساعت سر کلاسش که چک بکنه تدریسش رو. دلم می خواست روی یه کاغذ بنویسم  help us ، برم بذارم تو کیفش! موضوع درس درباره سیستم درمانی در کانادا و وضعیت پرستارا و خلاصه این حرفاست، بد نیست. مخصوصا برای من که چندان آشنا نیستم. تازگی همراه فیس بوک بازی، تو بحث ها هم شرکت میکنم. نه برای اینکه خیلی جذابه، بیشتر بخاطر اینکه حوصله م رو سر میبره از بس که طول میده تا یه چیزی رو بیان کنه. ترجیح میدم خودم زودتر بگمش تموم بشه قضیه. طاقت لفت و لعاب دادن ندارم اصلا، حرف رو باید زود زد تمومش کرد.
حالا خواستم بگم که نمره هارو بالاخره بعد از سه هفته فرستاد. 26 از 30 شدم. بد نبود، اگه کمتر میداد آماده بودم که شاکی بشم. دیگه برای این یکی زبونم درازه اقلا. حالا برگه ها رو بده ببینم شاید بیخودی کم کرده باشه (روم زیاد شده دیگه!)
پ.ن. الکی شلوغش کردم ها، کلا نمره ها بالا بوده حتما. نظر شخصی بوده دیگه مقاله.

3242. نکنید این کار رو


محکم بودن و قوی بودن خوبه، ولی نه به قیمت خُرد کردن اطرافیان.
میزنن طرف رو داغون میکنن، بعدشم بهش میگن اینسکیور! خوب انصاف داشته باشید بابا، تخته سنگ که نیست، آدمه...
پ.ن. سخنی هم با اون طرف ماجرا: با کسی که میخواد بره بحث نکنید، و از اون مهمتر التماس نکنید. آدمها باید در طول رابطه تلاششون رو کرده باشن. اگر کار به رفتن رسیده، التماس و بحث منطقی چیزی رو عوض نخواهد کرد. بذارید محترمانه تموم بشه قبل از اینکه همه چیز بره زیر سوال. ناراحت شدن و غصه خوردن طبیعیه. ولی پیله کردن به طرف چیزی از ناراحتیتون کم نخواهد کرد، فقط تصویرتون رو بیشتر و بیشتر تو ذهنش خراب میکنه.
حالا هی من بگم، کو گوش شنوا...


3241. Still...

...the best birthday ever


...پ.ن. اون قضیه ی وقت مصاحبه سفارت درست شد. یاح یاح یاح



Saturday, March 02, 2013

3240. نه کوفت میخوایم نه ویزا، مرده شور امریکا!


تمام امروزم رو نشستم پای فرمهای ویزای امریکا و برنامه ریزی، بعد آخرش میگه اولین وقت مصاحبه برای 80 روز دیگه ست! ینی دو هفته بعد از زمانی که من میخواستم برم سفر. خسته نباشید واقعا! سه ماه توی نوبت مصاحبه بمونی برای یه ویزای توریستی سه ماهه آخه؟ سفارت خودشون رو نمیتونن مدیریت کنن، بعد ادعای مدیریت جهانی هم دارن، نه بدتر از ایران.
هیچی دیگه، کش آوردم حسابی... حالا همونو گرفتم فعلا، هی باید چک کنم ببینم وقت دیگه ای خالی میشه یا نه
از آناتومی افتادم و به سفر هم نرسیدم!
پ.ن. ینی من این پاسپورت کانادایی رو بگیرم (هزارسال دیگه ایشالا!) ماهی یه بار میرم امریکا، فقط برای اینکه از مرز رد بشم. بس که عقده ای شدیم...اه



3239. First world problems


این تبلت خریدنم هم شده حکایت لپ تاپ خریدن که شیش ماه هی میرفتم همه رو چک میکردم تا آخرش گرفتم بالاخره!
آی پد یا آی پد مینی؟ مسئله این است...

Friday, March 01, 2013

3238. تابستان خود را چگونه نابود میکنید؟



اوضاع آناتومی خرابه. خیلی هم خرابه.
امروز رفتم با استاد صحبت کردم و حساب کتاب کرد و دیدیم که برای پاس شدنش باید آخرین امتحان رو 70 بگیرم حداقل! سه تا امتحان رو فرستادم توی باقالیا، این یکی باید جور همه رو بکشه! باید بشه وگرنه تمام برنامه های ایران رفتنم برای تابستون نابود میشه و دو ماه تابستون رو هم باید درس بخونم، بدون استراحت. بهار هم که قراره سه یا چهارتا درس بگیرم...
میشه. درستش میکنم. باید بکنم.

3237. They lived happily ever after???



انقدر خبر جدایی میشنویم که دیگه آدم جرات نمیکنه از کسی حال پارتنر/ همسرش رو بپرسه!