Saturday, August 31, 2013

3362. Renovation


یه کتابخونه کوتاه گرفتم و اتاقم رو از اون آشفتگی نجات دادم بالاخره!
حالا صبح به صبح که چشمام رو باز میکنم اول سورپرایز میشم، بعدش یه آرامش خوبی پیدا میکنم.
یاد این برنامه های تلویزیونی میفتم که میرن آشغالدونی یارو رو تحویل میگیرن و درستش میکنن بعد بهش پس میدن. اینجا تلویزیون اقلا چهارتا از این برنامه ها داره. به نظرم همون موقع که دارن خونهه رو روبراه میکنن باید صاحبخونه رو هم بفرستن یه دوره ای چیزی که یاد بگیره دوباره همون بلا رو سر خونه نیاره!
من که مرتبم البته، میدونید که. صرفا امکانات نبود...


پ.ن. عروسکها یادگاری شهربازی مونتراله. بچه های نواز که میان اینجا گاهی باهاشون بازی میکنن

3361. Pathetic



اين مردهايي كه پارتنرشون خودش رو براشون لوس ميكنه و اينا هم لي لي به لاش ميذارن و بدتر لوسش ميكنن، بعد تا طرف ميره/ گوشي رو ميذاره شروع ميكنن پيش بقيه از لوسبازيهاش گله كردن. اينجور مردها رو بايد بخوابوني كف خيابون، با هامر از روشون رد بشي، بعد يه بار هم دنده عقب بگيري  just to confirm.
يكي از حقيرترين تصاويريه كه يك آدم ميتونه از خودش بسازه. اگر واقعا دوست نداريد، بازي نكنيد. اگر دوست داريد اين بازي رو، لطف كنيد با مزخرفاتي كه بعدش ميگيد از خودتون يك دلقك بازنشسته نسازيد.


Thursday, August 29, 2013

3360. Funny Coincidence


تمام ديروز خيلي جدي داشتم فكر ميكردم كه برم موهام رو يك سانتي بزنم و از دست مرتب كردنشون خلاص بشم. 
تمام ديشب خوابش رو ديدم كه اومده (نميدونم خودم كجا بودم، ايران؟ دوبي؟ كانادا؟...) بيدار شدم و با عكسش حسابي سورپرايز شدم ! 
تله پاتي همون تصادفه صرفا

Monday, August 26, 2013

3359. A short review, part two

بخش دوم: لأس وگاس
لأس وگاس هم يكي از اون جاهايي بود كه من هيچ وقت ذوق خاصي براي ديدنش نداشتم. ولي نظرم عوض شد.
تركيب ساختمونهاي بلند و هتل و نخل و آفتاب من رو ياد دوبي ميندازه هميشه، أما اين كجا و آن كجا!  نكته أولي كه توجهم رو جلب كرد تنوع آدمها از نظر سن و نژاد بود (بيشتر اولي، راستش من فكر نميكردم آدم با بچه بره وگاس). براي همه سنين وسائل سرگرمي مهيا بود و خوب البته كه بچه ها ابزار مناسبي براي خالي كردن جيب پدر مادرها هستن. هتل ها فوق العاده زيبا و بزرگ و لوكس بودن و هركدومشون طراحي كاملا متفاوتي داشت. مثل نمايشگاه بودن. قيمتهاشون واقعا مناسب بود. آفتاب داغش حسابي سرحالم آورد، البته رفلكشن نور خورشيد توسط ساختمونهاي شيشه اي هم مثل ذره بين عمل ميكرد لامصب! شهر كاملا تفريحيه، فقط هتل و فروشگاه. ياد پينوكيو افتادم كه رفته بود توي اون شهربازيه كه همه خر ميشدن. به قول بابا، وگاس كاملا يه دنياي ديگه ست. گفتم آره، خيلي دنياي خوبيه واقعا...
اولين تجربه skydiving رو در وگاس امتحان كردم و همونطور كه فكرش رو ميكردم عالي بود. نشد بريم grand canyon ، يه كم خسته بوديم و رفت و برگشتش ٨ ساعت رانندگي داشت. يه روز هم رفتيم استخر كه شانس من آفتاب نبود و كمي تا قسمتي سرما خوردم! روز آخر با اسپا شروع شد. بينظير بود. فكر كنم ديگه هيچ اسپايي أصلا به چشمم نياد. بعد از يك هفته بدو بدو و كلي پياده روي (و سرماخوردگي) واقعا به موقع و عالي بود. بعد هم يك رستوران فرانسوي فوق العاده. من در اين سفر تازه به لذت رستوران رفتن و تجربه غذاهاي جديد پي بردم. شب هم نمايش cirque du soleil ، اون هم خيلي جذاب بود.  خيلي جالبه كه سيرك رو با مفاهيم مدرن تركيب كردن و انقدر طرفدار داره برنامه شون. سالن خيلي خيلي بزرگ بود و همش پر شده بود كاملا. 
در مجموع اين بخش سفر هم خيلي خوب بود. مخصوصا كه كاملا اتفاقي و بدون اينكه بدونن من چقدر اسكاي دايوينگ و اين گروه نمايش رو دوست دارم، براش برنامه ريزي كرده  بودن و سورپرايز خيلي خوبي بود. خلاصه كه بدم نمياد بازم برم وگاس، لذت غرق شدن در luxury و ريلكس شدن... عالي خوابيدم اين مدت، صبح هم ساعت ٨ ديگه سرحال بيدار بودم.  به نظرم اگر ميتونيد حتما يه سري به لأس وگاس بزنيد، بد نميگذره. خوب البته برنامه ريزي دقيق تمام اين ماجراها قطعا نقش مهمي در لذت سفر داشت.

Sunday, August 25, 2013

3358. A short review: Chicago


يكي از إشكالات مسافرت اينه كه تموم ميشه!
اين مدت حسابي مشغول بودم و وقت و انرژي (و اجازه) اينترنت بازي نداشتم. خوب بود اگر ميشد روزانه اينجا بنويسم، يه شبه سفر نامه كوتاه كه بدونم چه كردم. انقدر برنامه مختلف بود كه يادم نمياد همش!

بخش اول شيكاگو:  خيلي شهر قشنگيه. البته من فقط بالاشهرش رو ديدم كه تقريبا محل توريستيه و بيشتر هتلهاي درست و حسابي اونجان (Michigan avenue).  خيلي وسيع و تمييز و زيبا بود. تنوع آدمهاش جالب بود. آقايون خوشتيپ زياد بودن و صداي موسيقي jazz  شنيده ميشد. به موازات درياچه چندتا پارك بزرگ بود كه هر كدوم يه سري جلوه ويژه داشتن.  منظره آسمان خراشهاش در كنار درياچه بي انتهاي ميشيگان عالي بود. قايق هاي شخصي تفريحي زيادي توي درياچه بودن كه من رو ياد كارتونها و فيلمها مينداختن. 
روز اول آكواريومش و برنامه نمايش دلفين ها خيلي جالب بود. آفتاب همه چيز رو خوشرنگتر كرده بود. مردم سعي ميكردن نهايت استفاده رو از طبيعت ببرن، ظاهرا شيكاگو زمستونهاي خيلي سردي داره و به شهر بادها معروفه. 
روز دوم رو با يك برانچ فوق العاده شروع كرديم. گشت و گذار در خيابون north Michigan كه تقريبا معادل 5thAve نيويوركه.  ديدار از فروشگاه تيفاني و يك هديه قشنگ و غير منتظره. ديدار از برج signature. طبقه ٩٥ برج بار و رستورانه. رفرش كرديم و از اون بالا از منظره شهر و درياچه لذت برديم. برنامه شام  در يك رستوران جالب و متفاوت   در واقع يك fondu restaurant.رزرو شده بود: geja 's cafe.  شما فقط غذاي أصلي رو انتخاب ميكنيد، پيش غذا و دسر برنامه ش تقريبا مشخصه و با خودشونه. فوندوي پنير با يه سري نون و چيزاي ديگه كه يادم نيست(!) براي پيش غذا بود. غذاي أصلي مرغ و بيف و ميگوي خام با مقادير فراواني سبزيجات بود كه در يك قابلمه كوچيك روغن جوشان كه روي ميزت قرار داشت خودت ميپختيشون. دسر هم ميوه و كيك و مارش ملو با فوندوي شكلات. اولش كه شكلات رو مياره روش رو أتيش ميزنه و مارش ملو ها رو روش كباب ميكني. غير از اينكه غذاش واقعا خوب بود، بخش سرگرمي و فضاش هم خيلي عالي بود.
روز سوم به گشت و گذار در پارك ها، عكاسي و ديدن بناي bean گذشت. و سپس عازم فرودگاه شديم.... شيكاگو را دوست داشتم. 

Friday, August 16, 2013

3357. Vacation time


هر إنساني بايد هر دوازده هفته، يك هفته تعطيلي داشته باشه. اين رو بايد به إعلاميه حقوق بشر اضافه كنن.
پ.ن. اون يك هفته رو هم بايد بره سفر 

Ready to enjoy a well planed trip. It's great when they tell you "just sit back, relax and enjoy your time. I got this".

Tuesday, August 13, 2013

3356. Damn Anatomy! I nailed it


و اينگونه بود كه پس از ١١ ماه  بالاخره سال اول دانشكده پرستاري را به انجام رساندم.
كابوس آناتومي- فيزيولوژي به پايان رسيد و  سه هفته تعطيلات تابستاني ام  آغاز شد...

It feels great when your hard work pays off. Should try it more often 

Monday, August 12, 2013

3355. Feeling lost!

امتحان تموم شد بالاخره! فردا نتيجه ش رو ميده. بد نبود ولي اوضاعم يه كم لب مرزي ه. 
از امتحان اومده بودم بيرون، نميدونستم چكار كنم. چند روزه تمام مدت داشتم درس ميخوندم، بعد از امتحان دچار بحران هويت شدم!  ميخواستم برم تو كتابخونه اون فصلي رو كه نخونده بودم بخونم.
تا فردا عصر من چي ميكشم...
ميخواستم بهش بگم تو رو خدا بذار من بيام كمكت زودتر تصحيح كنيم همين امشب تموم بشن.

Sunday, August 11, 2013

3354. Wonder of genetics


من تصميمم رو گرفتم:
 ميخوام تحصيلاتم رو در زمينه مهندسي ژنتيك ادامه بدم.
(باز يه فصل خوندم، جوگير شدم!) 
نه به اون رمل و أسطرلاب و طلسم چشم زخمم، نه به اين دانشمند بازيهام...


3353. Evil eye...


شما به "چشم زدن/ خوردن" اعتقاد داريد؟ جوابتون خيلي مهم نيست البته، چون به هرحال واقعيت داره اين مساله.
همينجا بايد اعتراف كنم كه من چشمم شوره. شرمنده م. حق داريد بخنديد. اگر جاي من بوديد ديگه قضيه براتون خنده دار نبود.
اولين باري كه به اين قضيه پي بردم تقريبا ١٥-١٦ سال پيش بود. در عرض يك هفته سه تا خسارت به بار اومد: بنزي كه هميشه از توي پنجره نگاهش ميكردم و اون روزها هي پيش خودم از رنگش تعريف ميكردم تصادف كرد، عينك جديد دوستم فرداي روزي كه ازش تعريف كردم نصف شد، دفتر اون يكي دوستم دو دقيقه بعد از اينكه بهش گفتم " چه عجب اين دفترت مرتبه!" ، موقع پاك كردن پاره شد. خوب البته من إنكار كردم و گفتم خرافاته اين حرفا، ولي پيش خودم ترسيدم. خلاصه كه سعي ميكنم از چيزي/ كسي تعريف نكنم معمولا، ولي گاهي فكر كردن بهش هم همون اثر رو داره بدبختانه. يك بار جايي خونده كه بعضي افراد انرژي اي كه از چشمشون ساطع ميشه قويه و ممكنه همچين اثراتي به جا بذاره. 
ديشب داشتم فكر ميكردم كه اين آيپد و كتاب الكترونيكي عجب اختراع فوق العاده إيه و با يه اشاره ميتونم كتاب هزار صفحه اي رو ورق بزنم و هرچقدر دوست دارم نوشته ها رو بزرگ كنم ( هنوز عينكم رو نگرفتم!) . حتي اومدم اينجا بنويسمش، بعد گفتم ولش كن.  صبح كه بيدار شدم ديدم سايت در دست تعمير است تا شب و كتاب آناتومي قابل دسترسي نيست! خواستم بگم كه اثراتش دامن خودم رو هم ميگيره. كاش هميشه سر خودم بياد فقط. 
پ.ن. چند روز پيش يكي از بچه ها عكس خواهر كوچيكش رو گذاشته بود. همه اومده بودن قربون صدقه ش رفته بودن. اين بچه خيلي به دلم نشسته كلا، فقط نوشتم : براش اسپند دود كن. جواب داد : انجام شد. نيم ساعت بعد اومد گفت با وجود اسپند، دستش موند لأي در ماشين! ميخواستم سرم رو بزنم توي ديوار... سه بار نوشته بودم : " لاكهاش رو ببين، فسقلي قرتي" و هربار پاكش كرده بودم، ولي انگار فايده نداشت!  از روي عكس آخه؟!  گفتم عكس نذار ازش ديگه. پاكشون كرد...
زندگي سخته خلاصه. بايد سر فرصت روي اين مساله تحقيق كنم.
ميگن رنگ آبي اين اشعه چشم رو ميشكنه. براي همين سنگهاي به اصطلاح چشم زخم آبي هستن. بايد هميشه يه چيز فيروزه اي همراهم باشه. متاسفانه ژنتيكيه.  مادربزرگ پدريم هم از هرچي تعريف ميكرد خراب ميشد. خوبيش اين بود كه معمولا از چيزي خوشش نميومد كه بخواد تعريف كنه.

Saturday, August 10, 2013

3352. Two more days...


چهار پنج روزه درگير دستگاه گوارش و متابوليسم و كليه ها هستم. اشتهام كم شده، ديروز هم كلا يادم رفت آب بخورم! 
فصلهاي باقيمونده:  
Reproductive system, pregnancy, genetics
خدا بخير بگذرونه...

درواقع من بايد هميشه اينجوري درس بخونم.
 طبق معمول "كاش امتحان يه روز ديرتر بود اقلا"

Thursday, August 08, 2013

3351. كنار كامپيوتر دل نشستم و گريستم


ساعت ٦:٣٠ عصر روز پنجشنبه هشتم اوت، در كتابخانه دانشگاه رايرسون، يك دفعه بي هوا دلم هواي همه چيز را باهم كرد.
 هم زمان دلم خواست كه الان ده سال پيش بود و با سارا اينا و دوستاشون ميرفتيم كوه، هفت هشت سال پيش بود و با بچه ها توي چمنهاي دانشگاه ولو شده بوديم، دلم خواست تهران توي اتاقم بودم و داشتم كتاب ميخوندم و با مامان هم حرف ميزدم، دلم خواست دوبي بودم و داشتيم peanut نگاه ميكرديم، دلم خواست كويت بودم خونه خواهر جان و دوستاشون هم بودن، دلم خواست الان هفته ديگه بود و امريكا بودم و داشتم دوچرخه سواري ميكردم، داشتم كنار استخر هتل آفتاب ميگرفتم....
خيلي عجيب بود اين همه حس آينده در گذشته ي قر و قاطي!  
از بس كه اين فصل جهاز هاضمه طول كشيد و هنوز هم تمام نشده! صفرا و بلغمم قاطي شده يحتمل.
چاي ميخواهم حتما...

پ.ن. عنوان برگرفته از كتاب پائولو كوييلو: كنار رودخانه پيدرا نشستم و گريستم

3350. Bilmiyorum


نشستم توي كتابخونه و يكي تو سر خودم ميزنم دوتا تو سر آناتومي.
آهنگ تركي گوش ميدم. يك كلمه ش رو هم نميفهمم، ولي دلم ضعف ميره باهاشون...
يكيش رو كه ديگه خيلي دوست دارم، كلي تلاش كردم فقط فهميدم ميگه tutamaz ! ظاهرا يه آهنگ قديمي معروفه.ولي نه خواننده ش رو ميشناسم ، نه اسم آهنگ رو ميدونم.


Tuesday, August 06, 2013

3349. Library camping


از فردا به صورت كاملا جدي ميرم تو اردو براي امتحان دوشنبه. هر روز كتابخونه دانشگاه ، از صبح تا شب.
كافه تريامون رو بستن متاسفانه. شايدم توفيق اجباري شد و يه چندكيلويي كم كردم.
گوگل پلاس رو بستم، فيس بوك رو هم تا چند ساعت ديگه دي اكتيو ميكنم. 
اين امتحان لعنتي به اندازه كنكور سرنوشت سازه، يك سال من رو عقب ميندازه!


Monday, August 05, 2013

3348. Left or wrong


داشتم فايلها رو مرتب ميكردم، چشمم افتاد به كانسپت مپ ها. باز شون كردم و نگاهشون كردم، ديدم دوتاشون رو از راست به چپ كشيدم! ديدم همكلاسيهام با تعجب نگاهش ميكردن، من فكر كردم چون با كامپيوتر كشيدمش اينجوري نگاه ميكنن. يادم افتاد اون روز هم كه رفته بودم چشم پزشكي، همه خطها رو از راست به چپ خونده بودم و دكتره اولش هي گفته بود يه بار ديگه بخون. 
سالهاست كه رسما از چپ به راست مينويسم، از ده سال پيش تقريبا. غير ازاينجا كه اغلب فارسي مينويسم. انگار يك چيزهايي در ناخودآگاه آدم باقي ميمونه. دليلش رو نميدونم. همونطور كه نميدونم چرا وقتي مست (تيپسي در واقع) ميشم انگليسي حرف ميزنم! نه اعتماد به نفس انگليسي حرف زدنم انقدر خوبه و نه خيلي پيش اومده كه با خارجيها مشروب بخورم. واقعا نميدونم از كجا اين قضيه شروع شد. 

باي د وي، خوبه كه اينجا رانندگيش برعكس نيست.

Sunday, August 04, 2013

3347. The trick


- گرسنمه...
+ بخواب
راه حل همیشگی من برای این مشکل!
نکته ش اینه که قبل از اینکه گرسنه ت بشه بگیری بخوابی و به یک صبحانه مفصل فکر کنی.



3346.Really? Yes, Really


- Nope.It's long time I don't think about him anymore.
+ Really?How long?
- Nine month and nineteen days and 6 hours ...



Saturday, August 03, 2013

3345. It's leaking


ولو شده م روي مبل جلوي تلويزيون، با يك بشقاب بزرگ هندونه. آبريزش چشم و بيني از صبح ولم نكرده. احساس ميكنم مغزم داره خشك ميشه، انگار گردوئه مثلا!  آنتي هيستامين هم بي فايده بوده. در واقع يه جور حساسيته صرفا، چون علائم سرماخوردگي ندارم. تمام بعدازظهر رو  در آفتاب نصفه نيمه آگوست در بالكن گذروندم. آخرش هم شالم رو پيچيدم دورم و روي صندلي در ناراحتترين پوزيشن ممكن يك چرت خوبي زدم. بعد از مدتها خوابيدم بدون اينكه خواب ببينم. 
پتو رو محكمتر دورم ميپيچم و فكر ميكنم چرا انقدر ويار هندونه دارم! انگار ميخوام همه آبريزش ها رو با هندونه جبران كنم. سردمه ولي هرچي هندونه ميخورم دلم خنك نميشه! يك چاي ميچسبه الان...


3344. سلامت زدگي


هر بار ميرم استخر، فرداش سرما ميخورم! يني يه روز در ميون برم يا هفته اي يه بار دقيقا نتيجه ش يكيه.
به قول كلاه قرمزي، اين شد ورزش كه هي ميگن برا سلامتي خوبه!
اومدم نشستم تو آفتاب، ويروسام كشته بشه.
پ.ن. در راستاي پست قبل، خواهر جان فقط يادش بود كه به پماد ويتامين آ ميگفتم "كماد كامپيوتري".  اين رو خودم هم يادم بود. تقريبا ٤ سالم بود، يه شب خواهر جان و مادر داشتن توي كارتن داروها دنبال يه چيزي ميگشتن كه اين پماد رو درآورد، منم از توي رختخواب مشغول فضولي بودم و ديدمش. فوري گفتم مواظب باش اين كماد كامپيوتريه (منظورم اتوماتيك بود مثلا)، تا درش رو باز كني همش درمياد. يادمه كه كلي بهم خنديدن با اين تشبيهم، و من هم هي ميگفتم راست ميگم چرا ميخندين؟! سال ٦٤-٦٥ كامپيوتر چه ميدونستم چيه من؟!

Friday, August 02, 2013

3343. سعی کنید یادتون باشه


داشتیم با بچه ها حرف میزدیم و حرف پیش اومد که هرکس اولین کلمه ای که بچگیش گفته چی بوده. من نمیدونم مال من چی بوده ولی اولین واکنشی که میگرفتم رو خوب یادمه. بابا همیشه میگفت " یو آر تاکینگ تو ماچ".  خود خرم هم تکرارش میکردم!
مسیج زدم به خواهر جان، نه سلامی نه علیکی، یک کاره نوشتم: اولین کلمه ای که من گفتم چی بود؟ به هرحال احتمال اینکه اون یادش باشه بیشتر از مامان طفلکه وسط اون جنگ و بدبختی و خونه همیشه شلوغ. دارم فکر میکنم که وقتی بیدار بشه و این مسیج رو ببینه چقدر جا میخوره احتمالا. حتما جوابش هم اینه: حالا بعد از سی سال یادت افتاده؟! چه میدونم. انقدر حرف میزدی که...