Thursday, October 31, 2013

3389. من و بیمارستان


مریضم ظهر قرار بود با دوستاش بره سینما. کلی کارها همزمان شد و خلاصه وقت نشد بهش نهار بدم. داشت میرفت بهش گفتم "یادت نره یه چیزی بخوری حتما". پرستارم گفت "مث مادرها باهاش حرف میزنی، چند تا بچه داری؟"...

رفتم به دوستم کمک کنم که مریضش رو حموم کنه توی تخت، یه آقای میانساله (که به اندازه مریض من خوش اخلاق و دوست داشتنی نیست البته). اولین سوالش این بود که کجایی هستم و بعدش کلی هیجان زده شد از ایرانی بودنم. پرسید چند سالت بود که اومدی اینجا؟ گفتم دوساله اومدم. گفت زبانت خیلی خوبه ( وقتی وسط کتابا در گِل واموندم باید بیاد ببینه!)، از قبل زبان بلد بودی؟ گفتم آره. تازه فرانسه هم بلد بودم اون موقع (دلم خواست قیافه بگیرم که بعله ما خیلی هم پیشرفته ایم مثلا!) بعد سوالای جالبش شروع شد: چند تا بچه داری؟ هیچی. ازدواج کردی، نه؟ نه ... سریع شروع کردم دوستم رو به صحبت گرفتن که دیگه خوشبختانه بیخیال شد و ادامه نداد.

نمیدونم چرا تازگی همه از من میپرسن چندتا بچه داری! از شروع سال تحصیلی این چندمین باره. شاید چون اینجا بچه داشتن لزوما ربط مستقیمی به ازدواج کردن و حلقه داشتن نداره. فکر کنم کم کم قیافه م داره به سنم نزدیک میشه متاسفانه!

پ.ن. امروز اولین فعالیت واقعی پرستاریم رو انجام دادم. برای مریضم "سوند" وصل کردم. بهش میگن catheter. واکسن هم خواستم بزنم، ولی مریض مربوطه رو پیدا نکردیم!

Wednesday, October 30, 2013

3388. تعارف اومد نیومد داره


یکی نوشته بود: " وقتی طرفتون بهتون میگه دلم برات تنگ شده، ولی شما دلتون براش تنگ نشده، چی باید جواب بدین؟"
جوابها از این قرار بود : " الکی بگو منم همینطور، چه اشکالی داره خوب..."، " بخند و بزن به مسخره بازی، میگذره و قضیه لوث میشه"، " بگو قربونت برم.انقدر جواب بی ربطیه و جا میخوره که فضا عوض میشه کلا" (این یکی رو راست میگه ظاهرا، از صداقتش واقعا خنده م گرفت و فضا عوض شد نسبتا)، " بگو مرسی"، ...
من نوشتم: " اگر نمیدونی به کسی که بهت میگه دلم برات تنگ شده چه جوابی باید بدی، در زمان اشتباه در مقابل آدم اشتباه قرار داری".
 پاکش کردم البته نهایتا. راستش خودم هنوز جواب مشخصی براش ندارم. از یه طرف میگم واقعا می ارزه که با " قربونت برم" و "مرسی" بزنی تو ذوق اون آدم؟ (توجه دارید که این آدم صرفا یه آشنا یا همکار نیست، یه کم توی زندگیتون نقش داره، حتی در حد گل قالی مثلا). بعد با خودم فکر میکنم که " منم همینطور(عزیزم)"  گفتنِ الکی برای رفع تکلیف چه ارزشی داره و اینکه اون آدم شاید احساس کنه که طرف واقعا این رو از ته دل نگفته و بدتر ناراحت بشه. بعد میگم  بابا دلم تنگ شده که آی لاو یو نیست که صدبار بالا پایینش کنی تا بگی. یه ذره هم ینی دلت تنگ نشده که بگی منم همینطور؟ خوب پس برای چی باهم هستین اصلا؟!
من شخصا در ابراز احساسات خسیس هستم. اگر دلم برای کسی تنگ نشده باشه عمرا حتی برای مصلحت هم نمیگم  "منم همینطور". معمولا به یه "مرسی" قناعت میکنم. ولی از طرفی اگر اون آدم شخص مهم زندگیم باشه حتما دلم براش تنگ میشه دیگه. اگر دلتون برای پارنترتون یا برای با اون بودن تنگ نمیشه، احتمالا یه جای قضیه می لنگه. لزوما هم ارتباط مستقیمی با شدت عشق و عاشقی نداره.

خوب البته آستانه آدم ها با هم فرق داره. یکی همون موقع که خداحافظی میکنه دلش تنگ میشه، یکی بعد از یک ماه ندیدن و نشنیدن صدای طرف، یکی بعد از ده سال، ... (متوجه هستین که  در اینجا منظور دلتنگیهای نسبتا واقعیه. اونی که فقط وقتی تنها میشه و بیکار میشه و حوصله ش سر میره دلش برای یکی تنگ میشه، ازاین بحث خارجه)
حالا برید بشینید فکر کنید ببینید در شرایط مشابه چه جوابی دادید/ شنیدید. راضی بودین از اون جواب؟ از شنیدن همچین جمله ای یا از گفتنش مضطرب شدید یا نه؟ اگر براتون پیش بیاد چه عکس العملی ممکنه داشته باشید و...
 خودم احتمالا دیگه تا مطمئن نباشم که جواب "منم همینطور" واقعی میشنوم (حالا "من بیشتر" پیشکش!)، این حرف رو نمیزنم اصلا (آدم سنش که میره بالا محافظه کار میشه). واقعا به نظرم دلیلی نداره که برای کسی که انقدراز نظر حسی ازت دوره، دلتنگ بشی اصلا. اگر هم اشتباها دچار همچین حسی بشی، باید سکوت کنی تا بگذره.

در کل زیاد سخت نگیرید. مسئله فیزیک اتمی که نیست.  احتمال اینکه اون " منم همینطور" مصلحتی یادش بمونه و به روتون بیاره، خیلی کمتر از " قربونت برم" ه. ابراز دلتنگی یا پاسخ متقابل به این ابراز هم هیچ مسئولیتی براتون به همراه نداره، نترسید.



Thursday, October 24, 2013

Wednesday, October 23, 2013

3386. بعله،هستیم در خدمتتون


مهمترین دستاورد درس خوندن برای این امتحان پاتولوژی دیروز این بود که بتونم تشخیص بدم امتحانش چقدر سخت بود!
حالا خیلی هم توپ و سفت و سخت نخوندم بودم، ولی امتحانه هم با همه نمونه سوالاتی که دیده بودم (که دانشگاه داده بود یا آخر کتاب بود یا توی منابع آنلاینش) فرق داشت. هر جلسه حدود بیست دقیقه (یک شیشم وقت کلاس) درمورد داروها صحبت میشه، ولی تقریبا نصف سوالات درباره تداخلات دارویی بود!
تا قبل از امتحان با خودم فکر میکردم که : درعوض تازه فهمیدم که چه جوری باید براش درس خوند و ترتیب ماجرا اصلا از چه قراره. بعد از امتحان فهمیدم که اون چیزایی که فهمیدم احتمالا خیلی هم مفید نخواهد بود...
خلاصه که خدا بخیر بگذرونه. این قضیه ش خیلی از آناتومی خطرناکتره.

از این هفته ای که شروع شد، هر هفته دوتا امتحان و تکلیف داریم. چی؟ استادی ویک؟ به رفع خستگی اون شش هفته اول ترم گذشت...

Sunday, October 20, 2013

3385. It happens. A lot...


Sometimes small simple things can hurt a lot.
You can't do much about it ,
Close your eyes, let it go.
Far from here, someone cares,
Even about change of your tone.
That is good enough for now. 

Wednesday, October 16, 2013

3384. Don't give up


چند وقتیه که حواسم به غذا خوردنم هست و نسبتا رعایت میکنم. میوه میخورم و اون شیرینی صبحانه توی دانشگاه رو هم حذف کردم. یه مقداری از مسیر رو تا ایستگاه مترو پیاده میرم، این چند روز که تعطیلم جیم میرم مرتب، آخر هفته ها هم پیاده روی توی جنگل (این کم کالری میسوزونه، موتیویشنم رو از دست دادم). ولی به هرحال فعلا که اتفاق خاصی نیفتاده. 10 تا تب روی لپ تاپ !دائم بازه درباره تغذیه سالم و غذاهای چربی سوز و ورزش مناسب و و و و... وسواس گرفتم فکر کنم!
 میدونم که هیچ تغییری در کوتاه مدت حاصل نمیشه، ولی دلم برای دوران 45 کیلوییم تنگ شده. هرچند که چندان سالم نبودم اون موقع و دوران خوبی هم نبود، ولی اقلا لباسهام راحت تنم میرفت.
 گاهی فکر میکنم کاش  شکر و نوشابه و شکلات جزو ثابت برنامه غذاییم بود. اقلا اون موقع میدونستم که با حذفشون اتفاق قابل توجهی میفته.

Monday, October 14, 2013

3383. It's my turn

این کاموا رو خیلی دوست دارم. رنگهاش خیلی پاییزیه. خاطراتی هم همراهش هست البته
      .ببافم  leg warmer این بار نمیخوام شالگردن ببافم. میخوام
برای خودم

پ.ن. به بهانه شروع پستهای معروف گوگل پلاس:  یه دوست دختر هم نداریم برامون شالگردن ببافه

Thursday, October 10, 2013

3382. Trust issue


اپيليدي خريدم. بعد يكي از ويژگيهاي اصليش اينه كه ميشه زير آب هم ازش استفاده كرد. 
ولي من از بس محافظه كارم حاضر نيستم "ريسك" كنم و زير آب ببرمش! 
تا بيست ساله ديگه هم من باورم نميشه كه وسائل الكتريكي رو بشه گرفت زير آب.
در اين حد أولد فشن...
پ.ن. خوبه ساعت ضد آب نميگيرم.
پ.ن.٢. قبلا هم يه جاروي كوچيك شارژي داشتم كه ميشد باهاش آب هم جمع كرد. بعد يه بار بارون وحشتناك اومد و كف اتاق خواب پر آب شد. نيم ساعت داشتم با همه چيز آب ها رو خشك ميكردم، ولي حاضر نشدم اين رو امتحان كنم!

Saturday, October 05, 2013

3381." آخر هفته هاي بي حوصلگي" يا " اينترنت قطره اي" !


چشم ميدوزي به متني كه براش نوشتي
تا sending بشه sent
تا sent بشه delivered
تا بالاخره ببيني كه نوشته seen
هر مرحله تا بره مرحله بعد، نفست بند مياد

زندگي را صبر و طاقت لازم است

Thursday, October 03, 2013

3380. what is the matter?!


هیچ چیز به اندازه "نفهمیدن" و "سردرنیاوردن" من رو عصبانی و کلافه نمیکنه. اینکه از یه چیزی سر درنیارم یا نفهمم یه مطلبی چیه یا یه چیزی  که باهاش کار دارم چطور کار میکنه، اون احساس عجزش من رو به مرز جنون میرسونه. و این مسئله بدتر میشه وقتی که بقیه با شوخی و مسخره بازی با قضیه برخورد کنن  یا راه حل های صدتا یه غاز بدن! 
مثل امروز که تاریخچه پذیرش مریضم توی پرونده ش نبود ( مال همه بود) و استاد میگفت : خوب از خودش بپرس !!!! از بچه 18 ساله چی رو بپرسم آخه لامصب؟ قراره خیر سرم اینا رو بنویسم توی گزارشم. خودم بعد از این همه آناتومی خوندن تازه دارم میفهمم چی به چیه، حالا از این بدبخت بپرسم کدوم عصبت آسیب دید و کدوم مهره ت جراحی شد و ... ؟! (آخرش کاشف به عمل اومد که توی کامپیوتره. خاک بر سرتون با این تکنولوژیک کردن نصفه نیمه تون!)
مثل اون هفته که میگفت فلان ریپورت رو مثالش رو براتون میفرستم و هرچی میگشتم پیدا نمیشد و هیشکی هم پیداش نکرد و کلی استرس کشیدم و آخرش خودش کپی ش رو برامون آورد! انگار زیادی جدی با مسائل برخورد میکنم. خوب ولی آخه گاهی جدی هم ازت انتظار دارن و من به اندازه کافی مشکل دارم، دوست ندارم نصفه نیمه برم سر کلاس و بیشتر گیج بزنم.
مثل هفته پیش که سر کلاس پاتولوژی گریه م گرفته بود از کلافگی از بس که همه چی رو قر و قاطی میگفت و سر درنمی آوردم و انگار فقط من بودم که نمیفهمیدم چه خبره! حتی توی زنگ تفریح هم که رفتم ازش سوال کنم و  پرسید "حالت خوبه؟" حالم بدتر شد و به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و سریع یه چیز کوتاهی پرسیدم که قبل از آبروریزی بتونم در برم از کلاس. سردی کلاس رو بهانه کردم برای آبریزش بینی. واقعیت اینه که تا حد زیادی گاو پیشونی سفید کلاس هستم و این حس خوبی نیست. حتی تصور رقابت با همکلاسیهام هم خنده داره برام!
مثل الان که این آیفون لعنتی هی سینک میکنه با لپ تاپ و بازم voice memo ها رو توش پیدا نمیکنم و نمیفهمم چه مرگش شده و اعصابم رو خورد کرده و الانه که بزنم همه چی رو پاک کنم و خلاص...

برم بشینم توی غارم تا جن ها ولم کنن بالاخره

سرم داره میترکه. بعد از ظهر خوابیدن یه دردسره، نخوابیدن یه دردسر...

3379. خوشبختی ینی اینکه این خط سیر برعکس اتفاق بیفته...


" شاید من اگه اینقدر سخت گیر نبودم یا اینقدر کلن فکر نمیکردم میتونستم اون شب تو جوابش وقتی گفت تو حتی از ایده آل من هم اونورتری بگم تو هم همینطور عزیزم ولی نتونستم. وقتی اینو گفت فقط رفتم تو فکر، تو فکر ایده آلهایی که دیگه از خیرشون گذشته بودم مدتهاست…
یه موقعی تو ایده آلهام مردی بود که صبح تو رو با بوسش روی دماغت بیدار میکرد. منظورم از صبح ۱۱ نیست، حتی ۱۰ هم نیست… یه کم بیا اینورتر، شاید ۸،۷. آره ایده آل من مردی بود که صبح تو رو با صدای دری که میبنده بیدار کنه، وقتی که از دویدن برمیگرده…  و قبل از رفتن زیر دوش از سر شوخی پتو رو بکشه رو سر تو و بگه چقد میخوابی تنبل خانوم… و تو پتو رو بکشی بالاتر وبگی یه کم دیگه…
اون ایده آل من الان کنار یکی دیگه میخوابه احتمالا. چون کسی که کنار من میخوابه تا یک ساعت صداش نکنی که ساعتت داره زنگ میزنه از جاش تکون نمیخوره و آلردی هم یه ربع از کلاسشو میس کرده و همه ی اینا که دارم میگم مال ۱۰ صبحه وگاها ۱۱… تا اون موقع ایده آل من ایمیلهای اول صبحشم جواب داده وداره کافی وسط روزشو میخوره…"
+

پ.ن.1. ایده آل من هم تو همین مایه هاست، با این تفاوت که آروم من رو ببوسه و بره. بی سر و صدا. بیدارم نکنه که اون وقت خونش گردن خودشه...
پ.ن.2. اول باید ایده آل رو پیدا کرد، بعد عاشق شد. خیلی سخته، ولی در عوض بعدش همه چیز خیلی راحت تر و روان تر خواهد بود.