Wednesday, November 27, 2013

3399. Physiotherapy


دستم رو معاينه كرده. ميخواست توضيح بده چي شده. فهميد كه دانشجوي پرستاري هستم. پرسيد: " آناتوميت چقدر خوبه؟" خواستم بگم عااالي، دوبار خوندم پايه م قوي شده! گفتم بد نيست (دست رو اقلا بلد بودم يه زماني). خلاصه شروع كرد به توضيح دادن با اسمهاي اصليشون. گفتم به اسم كه نه، ولي ببينمشون ميشناسم!
در كل قضيه يه كم جدي تر از أونيه كه فكر ميكردم. فعلا چند جلسه بايد برم فيزيوتراپي تا معلوم بشه چكار ميشه كرد. همين حالا توي هير و وير امتحانا و اين سرماي لعنتي پيش از موعد، همين يكي رو كم داشتم! هفته اي دوبار بايد شال و كلاه كنم برم تا وسط شهر. انقدر لباس ميپوشم كه ديگه نا ندارم راه برم! نميدونم دو ماه ديگه ميخوام چيكار كنم...
 گفت ممكنه دردهاي شونه و گردن هم تا حدي مربوط به اين باشه، البته من نظرم اين نيست . فعلا يه ماساژ هم براي اون تجويز شده. 
ماساژش گرون تر از چيزيه كه توي سايت ديده بودم، ولي خوب حتما درست حسابيه و درمانيه ديگه. 
دلم براي ماساژ هتل بلاژيوي لأس وگاس تنگ شد، عجب جايي بود...

پ.ن. اند مين وايل ات هوم:  "چيزي نشده كه، يه كم درد ميكنه حالا..." 
بله خوب، اون از ما بهترون هستن كه تا ده روز يه روز درميون زنگ ميزنن كه ببينن سر دردشون خوب شد يا نه! انتظار ديگه اي هم نداشتم.  همه چي از همون صبح كذايي شروع شد كه با صداي نحس لباسشويي از خواب پريدم.
حالا خوبه كه كارام رو خودم ميكنم هر جوري هست. صدام هم در نيومده اين دو هفته!


Monday, November 25, 2013

3398. Self efficacy


امروز كلاس تئوري درباره "خودكارآمدي" بود. به نظر من بهتره بهش بگيم "خودكارآمدبيني"، ولي خوب وقتي ديكشنري رو مينوشتن كسي از من نظر نخواست. 
معنيش اينه كه اعتقاد داشته باشي كه ميتوني فلان كار رو انجام بدي. يه كم با اعتماد به نفس فرق داره، اعتماد به نفس يه كم كلي تره و به تصوير كلي شخص از خودش برميگرده. مثال استاد اين بود: اعتماد به نفس خودش رو بالا ميدونه ولي مثلا درمورد كاري مثل أسب سواري يا به قول خودش رانندگي بعد از سيزده سال، از نظر خودكارآمدي از يك تا ده، در نقطه ٣و٤ ممكنه بايسته. قرار شد يه سري ليست برامون بخونه و ما بريم توي صف يك تا ده جلوي كلاس هرجا كه فكر ميكنيم بايستيم. ليست شامل اين موارد بود: أسب سواري، نصب تابلو روي ديوار(باجزييات)،  رانندگي، موفق شدن در دانشگاه، آدم خوبي بودن. من هم برخلاف انتظارم از اول تا آخر تو قسمت ٨ تا ده ايستادم! يكي دو قدم جا بجا ميشدم گاهي. وقتي خوند "بيئينگ ئه گود پرسن"، يه كم همه جا خورديم، چيزي نبود كه تعريف يا نتيجه بيروني مشخصي داشته باشه. من سر جام ايستادم، در توجيهش هم گفتم: خوب قابليتش رو دارم، حالا اگه الان نيستم اون بحثش جداست (من جدي گفتم، نميدونم چرا بقيه خنديدن!) 
براي ما مهمه چون باعث ميشه به تواناييها و مهارتهايي كه ياد ميگيريم إيمان داشته باشيم و اعتماد كنيم به خودمون. براي مريض ها مهمه چون اگر باور داشته باشه كه ميتونه مثلا سيگار رو ترك كنه، يا لايف استايلش رو تغيير بده، خيلي كمك ميكنه كه كنترل كنه بيماريش رو. مثلا يه كسي ميگه: آره من ميتونم سيگار رو ترك كنم، كارهاي سخت تر از اين رو انجام دادم. يا يكي ميگه، من نميتونم بعد از غذا شيريني نخورم، سالهاست اين كار رو ميكنم و "هيچ وقت يه عادت طولاني رو ترك نكردم تا حالا". 

پ.ن. دستاورد دومم هم اين بود كه فهميدم اين قصه هاي "به مريض گوش بدين" و اينا رو فقط برا ما ميگن انگار. من امروز رفتم دكتر، اصلا گوش نداد چي ميگم! يه فيزيوتراپي نوشت، تازه اونم به زور من. خودش كه إصرار داشت چيز مهمي نيست (معلومه، دست تو كه درد نميكنه لامصب!) كلا دارم از سيستم پزشكي كانادا نااميد ميشم. فقط خوبه براي وقتي كه تصادف وحشتناك كرده باشي يا سكته كرده باشي، در بقيه موارد بايد بموني تو نوبت تا كپك بزني!
گوش هم ميداد آخرش فوقش ميخواست بگه استرس نداشته باش ديگه. خسته نباشه!
 زودتر  بيان از ايران قرص بيارن برام... 

Saturday, November 23, 2013

3397. Well done


هفته ای که اونجوری شروع بشه، بهتر از اینم تموم نمیشه.
خوشم میاد که فقط من آدم نیستم و برنامه ندارم و لازم نیست از هیچی خبر داشته باشم.
کلا چهارتا آدم تو زندگیت برات مهم باشن، همونا هم یکی یکی میرن کنار.
من رو باش که هی میشینم برنامه هام رو باهاشون جور میکنم.
چقدر تقویم رو بالا پایین کردم و ده دفعه تاریخ سفرشون رو چک کردم که من بلیتم رو کی بگیرم و با چه دردسری بلیت پیدا کردم!
حالا میگه میخواستیم بهت استرس ندیم! همه چی رو میریزن به هم، بعد تازه میگن میخواستیم استرس بهت ندیم.
دست گلتون درد نکنه واقعا.

Friday, November 22, 2013

3396.

خواب ديدم همون امتحان كذايي دوشنبه ست كه نتونستم درس بخونم. بعد توي كلاس لباسشويي روشنه و حسابي سر و صداست و نميتونم هيچي بنويسم. رفتم ورقه رو خالي تحويل دادم. صحنه بعدي هم داشتم براي خودم "دار" درست ميكردم! 
خودكشيم هم اولد فشن ه...
تركيبي بود از استرس امتحان امروز و استرس ويكند و خونه بودن و نخوابيدن!

Wednesday, November 20, 2013

3395. Pathology...


ديروز رفتم به استاد پاتولوژي ميگم ميشه من نتيجه امتحانم رو ببينم؟ گفت همه شون صحيح نشده و نميشه فعلا بهتون بگيم، خيلي نگراني؟ گفتم اوضاعم لب مرزيه، ولي اين رو خوب نوشتم، نمره دقيق نميخوام، حدودي هم بدونم چطور بوده كافيه. گفت ايميل بزن، برات يه چك ميكنم. شب بهم ايميل زده نوشته "you did great. 9/ 10" 
درسته كه پنج درصد بيشتر نداشت، ولي كلي نتيجه رو جا بجا كرد. كلي اعتماد به نفسم رفت بالا، تستي نبود امتحان، چهارتا سؤال تشريحي case study و دارو بود. وقت هم كم نياوردم. امتحان آخر ترم خيلي سخته، بايد با همين كوييزهاي پنج درصدي خودمون رو بكشيم بالا.
خلاصه كه نوار قلب داشتين (خدا نكنه)، بيارين براتون بخونم. اصن من از همون كلاس چهارم كه با آناتومي آشنا شدم، از قلب بيشتر از بقيه خوشم اومد. خيلي منطقي و سر راسته به نظرم (باز چهارفصل خوند دانشمندبازيش گل كرد!)

يه امتحان ديگه مونده كه ديگه ترم تموم بشه و بريم براي فاينال ها...


Sunday, November 17, 2013

3394. وقتي كه در زمان نامناسب در مكان نامناسب هستي

شب هايي كه فرداش تعطيله با اين استرس ميخوابم كه صبح با چه صدايي بايد از خواب بپرم . مخصوصا با داستان ديروز كه حالم هم بد شد استرسه هم بدتر شده! چقدر الكي يه روز حروم شد و رفت. 
آخرشم نفهميدم اگه لباسشويي يه ساعت ديرتر روشن ميشد چه فاجعه اي ممكن بود رخ بده غير از اينكه من انقدر درب و داغون نشم؟!
لباسشويي بهانه ست البته، مشكل جاي ديگه ست.
شنبه يكشنبه هاي اينجا هم به أعصاب خورد كني و پر استرسي جمعه هاي تهرانن، در واقع بدتر.

Monday, November 11, 2013

3993. Exams never end

هربار يه تستي از اين پاتولوژي ميگذره، يا حتي بعد از هر كلاس تقريبا، با خودم قرار ميذارم كه از امروز همه قسمتها رو از توي كتابهاش ميخونم و منابع آنلاينش رو هم چك ميكنم و ويديوهاش رو هم ميبينم و خلاصه حسابي يادش ميگيرم. و به محض اينكه كلاس تموم ميشه بدبختيها و كارهاي كلاس هاي ديگه خودشون رو ميكنن تو چشمم ودو فصل بايد از روش تحقيق بخونم و يه فصل از روانشناسي وأقلا چهارتا منبع براي پركتيس و دوتا مقاله براي تئوري. و اينجوريه كه دوباره ميرسيم به هفته بعد و يه مطلب جديد و هزار تا قول و قرار تكراري...
يه سري بچه زرنگ تو كلاسهاي مختلفمون هستن امسال كه من هي فكر ميكردم چرا پارسال تو هيچ كلاسي نديدمشون و چقدر بلدن و خوش به حالشون، تازه فهميدم كه اين طفلكها يه سال بالاتر هستن. بيست درصد بچه ها پارسال بخاطر پاتولوژي كه افتادن (يا رفتن حذف ترم كردن) دارن سال دومشون رو تكرار ميكنن. سطل آب سردي بود كه بر سرم فرو ريخت. اگر اين اتفاق براي من بيفته يني بيست هزار دلار ميره توي سطل آشغال. اون وقت بهتره برم خودم رو بندازم زير قطار.
اينم اوضاع اين روزهاست. پنج تا امتحان گذشته و پنج تا امتحان و تكليف مونده هنوز. از بعد از تعطيلات ميان ترم بستنمون به رگبار. بدتر از همه اينكه امسال واقعا دارم درس ميخونم ولي نتيجه ها اونقدر كه براش انرژي ميذارم خوب نيست! پاتولوژي هم كه لب مرز هستم باز...



Sunday, November 03, 2013

3992. عصر يكشنبه غم انگيز

دو سال پيش همين موقع ها نامزد كردن. من هنوز دوبي بودم، چقدر خوش گذشت نامزديشون.
ميخواستن عروسي رو هم ١٢.١٢.١٢ بگيرن. نشد. پارسال همين موقع ها بهم خورد كلا. 
امروز دخترك توي فيس بوكش نوشت in a relationship. دلم ضعف رفت يهو. به خودم گفتم خجالت بكش، مگه دوستش نداري، مگه دوستت نبود، بايد خوشحال باشي كه خوشحاله... خوشحالم براش، خوشحالم كه توي رودروايسي نموند و نسبتا زود تكليفش رو مشخص كرد.
توي فيس بوك همديگه رو ندارن و احتمالا پسرك فعلا خبردار نخواهد شد. اونم ديگه داره زندگيش رو ميكنه لابد. دوران سختش كم و بيش گذشته حتما تا حالا. ولي بازم من غصه م شد...
پ.ن. نه أميدي داشتم كه باهم برگردن دوباره نه اصلا منتظر معجزه بودم، نميدونم چرا جا خوردم!
پ.ن.٢. ملت شونصدسال باهم  زندگي ميكنن، بعد هم به خوبي و خوشي طلاق ميگيرن، انگار نه انگار. نميدونم چرا من به اين سنگدلي انقدر " دراما كوئين " ميشم در اين موارد!


3991.

آخر هفته ها روزي دوساعت ميرم جيم با اون دستگاهه كه اسمش سخته (اليپتيكال، اپيليپتيكال؟ همچين چيزي خلاصه) در جهت رسيدن به سلامتي تلاش ميكنم (كتابم رو هم ميبرم طبعا، امتحان دارم همچنان). بعد ميام خونه بروفن ميخورم كه فرداش بدن درد نگيرم! خيلي هم احساس ورزشكار و سلامت بودن بهم دست ميده. وقتي هفته اي سه بار بيشتر وقت نداري ورزش كني، طبعا بدن درد هميشه كم وبيش حضور داره.
اين مدت كه امتحانا فشرده بود و هي پاي كتابها بودم، احساس ميكردم همه مهره هاي كمرم فرو رفته تو همديگه. روي زمين مي نشستم كه پام رو هي جمع نكنم و زيرم سفت باشه (رو تشكچه البته)، باسن مبارك داغان شد و سياتيكش گرفت و يه پام رفت مرخصي كلا. ميشينم روي تخت درس ميخونم، كمر درد ميگيرم از فرو رفتن در تخت! 
اينم شد درس خوندن كه قراره به بهبود زندگيمون كمك كنه خير سرش...

پ.ن. قهوه و شير كاكائو بزنم و يه چرت بعد از ظهرانه، صبح زود بيدار شدم و چشمام داره ميسوزه. تا بيدار بشم قهوه هم كم كم شروع ميكنه اثر كردن.

Saturday, November 02, 2013

3390. كاميونيتي متنوع ايرانيها

زمان : ديروز
مكان: سايت كامپيوتر دانشگاه

پسره نشسته پشت كامپيوتر كناري من، با هيجان با تلفنش صحبت ميكنه:
"آره بابا، امتحانم رو انداخته بود دو شنبه. رفتم ميگم استاد من سركار ميرم، نميتونم بيام، گفت تا ساعت چند؟ گفتم تا چهار صبح سر كارم (!)، نه بابا... از كجا ميفهمه، باور كرد ، گفت خوب ساعت ده بيا. گفتم آخه شما كه در جريان مشكلات من هستين، گفتم كه فيانسه م رفته و اينا... يه كاري بكنيد ديگه. گفت چيكار كنم؟ ميخواي امتحان ندي اصن نمره ت رو بدم؟ گفتم نه خوب، تاريخش رو عوض كنيد... آره ديگه، خلاصه انقدر آسمون ويسمون بهم بافتم تا پيچوندمش، نه بابا اون يكي أستاده كه به ...مش هم نبود اصن، اين بالاخره قبول كرد (خنده هاي مفتخر از زبل بازي). مسجد نرفتي هنوز؟ به!!! بابا امروز دوم محرم ه مؤمن... باشه ... حالا تو اين هفته خواستي بري خبرم كن حتما..."

خلاصه كه برادران عزيز در سرزمين كفر مسجد رفتن و مناسك ماه محرمشون ترك نميشه ، همچنين دروغ گفتن و با افتخار تعريف كردنش هم. 

پ.ن. خيلي خوشحالم كه مهندسي و ماركتينگ نميخونم. تمام گنگ ايراني اونجا جمعن. تا اينجايي كه ديدم شون تقريبا ٧٠-٨٠ درصد شون خيلي فاز شون با من فرق داره. از اون دختره كه سرتا پاش مارك داره و گردنبند دستبند گوشواره ست ميزنه و هربار داره قربون صدقه يكي ميره كه يه أيميلي براش بنويسه تا يه تكليفي رو براش انجام بده (تازگي فهميدم سال آخره!!!) و خودش داره سريالهاي تركي رو نگاه ميكنه، تا اون غول تشن هاي ترسناكي كه نصف هيكل باشگاهيشون تتوئه و لاتي حرف ميزنن و من اولين بار توي مترو ديدمشون و ترسيدم ازشون، بعدا ديدم توي دانشگاه خودمون هستن! از اون تيپهايي كه توي فيلما تو بازار بزرگ شاگرد يه حجره اي هستن مثلا، يه چاقو هم تو جيبشونه هميشه. 
بچه هاي خوب هم داريم، ولي اينا تعدادشون بيشتره ظاهرا.