Wednesday, December 18, 2013

3407. داستان تكراري تكراري تكراري

نميذارن بخوابي تا مريض ميشي
بعد هي متلك ميگن كه: چته مث پيرزنا هي مريضي؟!!
ببخشيد، غلط كردم كه "هي" مريضم...



Friday, December 13, 2013

3406. Officially Free (for one month)


بالاخره تموم شد این ترم پرامتحان.
حس خوبیه. خوب تموم شد. امتحاناش هم پر استرس نبود، یه جور خوبی خیالم کم و بیش راحت بود. میدونستم چی به چیه و کجا ایستادم. یکی دوتاش رو یه کم نگران نمره هاشون هستم، ولی تقریبا همه رو میدونم که پاس میشن حتما و الان دیگه روم زیاد شده و میخوام با نمره بالا پاس بشن.
این هفته رو هم به خرید بگذرونم تا حراجها تموم نشده. بچه ها یک ماه دیگه میان و باید لباسهای گرم براشون بگیرم که در بدو ورود یخ نزنن اقلا. احتمالا باید هر روز برای یکیشون برم، از بس که این لباسهای زمستونی حجیم و سنگین هستن.
فیزویوتراپی هی داره مشکلات جدیدی رو مشخص میکنه و بیمه م هم براش تموم شده (اینجا بیمه دانشجویی من برای هر نوع خدمات درمانی تا یه مقداری در سال رو بیمه پرداخت میکنه، از اون که رد بشه دیگه تقبل نمیکنه). معلوم نیست چقدر دیگه بشه برم، خیلی گرونه لامصب. از طرفی هم نمیشه ولش کنم، دوباره گندش درمیاد دو ماه دیگه! مخصوصا که این ترم هفته ای دوبار بیمارستان هستیم.

هوا به طرز چندش آوری سرده واقعا. انقدر که امشب دلم میخواست بشینم کف خیابون کلا، از بس که نا نداشتم راه برم با اون همه لباس و کیف سنگین. به فکر یک ماه دیگه م که باید 5 صبح پاشم برم اون سر شهر بیمارستان! هنوز ژانویه نشده، -18 درجه ست! بعد بابا میگه لباس گرم داری؟! مگه چقدر میشه لباس پوشید آخه؟ بیخود نیست خونه های کنار مترو انقدر گرونن.




Wednesday, December 11, 2013

3405. Count down

دو روز ديگه مونده...
يني مزخرف تر از درس Research خودشه و بس. اصلا نميشه روش تمركز كرد. كلافه م كرد از بس كه پيش نميره.
تازه فردا صبح بايد شروع كنم برا امتحان فردا شب درس بخونم!
دارم لحظه شماري ميكنم براي تعطيلات و هواي خوب و بدن بدون درد و لباس سبك و از همه مهمتر آرااااامش.
طاقت بيار بچه، چيزي نمونده...

Sunday, December 08, 2013

3404. Practice exam, or everything about everything!

فرمودن چون ميانگين نمره هاي ميان ترم بالا بود، فاينال رو سخت ميگيرن. يه بار ما نمره مون خوب شد ها، نميذارن كه...
خيلي خيلي مطالبش زياده و يك روز ونيم بيشتر براش وقت نداشتيم. حوصله م سر رفته و همش فكر ميكنم من كه نميرسم تمومش كنم، چه فايده!
امتحان تئوري هم كه خراب شد رفت. خوشم نمياد از اين درسهاي انتزاعي كه كلا بيست تا كلمه مهم داره و هي باهاشون بازي ميكنن! تازه چقدرم إدعام ميشد كه بلدم همه مفاهيمش رو (خوب بلدم واقعا اونقدر كه لازمه)
اصن دوست دارم به جاي همه اينا  باز امتحان پاتولوژي بدم! 

پ.ن. كاش اقلا فردا سر امتحان خوابم نبره. نصف امتحان قبلي رو خواب بودم!!!

Friday, December 06, 2013

3403. Being Invisible


تو خونه خودمون هم همه آدم بودن و حق داشتن و حضورشون مهم و خوشايند بود غير از ما.
اينجا كه ديگه خونه خودمون هم نيست. 
نميدونم چرا عادت نميكنم فقط!

بعد ميگن "چته كه دستت درد ميكنه، مگه امتحان استرس داره؟" !!!
ماشالا انقدر عوامل خارجي هست كه نوبت به امتحانا نميرسه!


Tuesday, December 03, 2013

3402.physiotherapy


فعلا آخرين تشخيص اينه كه يكي از اعصاب اصلي دستم كه ميره تا گردن (بقيه ميرن تا بقالي سر كوچه؟!)، حساس شده. دليلش هم مشخص نيست. ممكنه مربوط به اون قضيه مچ باشه، ولي احتمالش كم ه. احتمالا يه مجموعه عواملي مؤثر بوده در اين جريان. ممكنه مال مدتها قبل باشه و حالا خودش رو نشون داده باشه. با توجه به اينكه دست چپ ه، عوامل فيزيكي كمتر محتمل هستن و بيشتر ممكنه در نتيجه مجموعه عوامل عصبي بوده باشه كه در طول زمان به اينجا رسيده. ضمن اينكه موقع خواب دستم رو ميذارم روي سرم، كه گوشم رو بپوشونه و صدايي نشنوم (تازه با گوش گير)، كه اينم احتمالا تاثير داشته. 
خوبه كه فعلا بيمارستان نميرم تا چهل روز ديگه. فعلا بيشتر نگران سفر و چمدون كشي ها هستم !

پ.ن. پنج شنبه هفته پيش آخرين روز بيمارستان بود. براي پسرك يه كارت بردم، يادگاري. براش نوشتم كه چقدر از نظر من آدم قابل تحسينيه. يه ربع يه بار ميپرسيد"يني هفته ديگه نمياين؟". به چسب دستم اشاره كرد و گفت تو هم از اينها زدي؟ منم قبلا داشتم روي شونه م، خوبه.
 بغلش كردم براي خداحافظي، گفت مطمئنم يه روز تو يه بيمارستان خيلي خوب ميبينمت كه يه پرستار موفق هستي. گفتم نه، توي بيمارستان نميبيني.به زودي كارت توي بيمارستان تموم ميشه. يه روز اسمت رو يه جا ميخونم كه توي media براي خودت كسي شدي.
قبل از كريسمس مرخص ميشه، أميدوارم.


Monday, December 02, 2013

3401. يه دختر دارم، شاه نداره

ديشب خواب ديدم يه دختر دارم، كاملا بي مقدمه، كاملا بي ربط!
 توي يه خونه بزرگ بوديم.همه چيز مثل همين الان بود تقريبا، آرا اينا هم بودن.فقط يه دختر بچه تقريبا دو ساله داشتم، حتي نميدونم اسمش چي بود. موهاي فرفري و گل سر، با لباس پفي، شبيه كوچيكيهاي درسا.
بايد ميرفتم دانشگاه يا سركار، يادم نيست. حاضر شده بودم ولي به جاي رفتن دخترك رو بغل كرده بودم و باهم ميرقصيديم. همزمان حواسم هم بود كه نبايد چيزي با اين دستم بلند كنم!
صداي در اومد، دويد طرف در كه "بابا اومد"، رفتم دنبالش. بابا از سركار برگشته بود! سر به سرش گذاشتم كه : اين باباي منه، باباي تو هنوز نيومده... و اعتراض بابا كه : سر به سر دخترم نذار.
جالبه كه توي خواب هم فقط يه كم تعجب كرده بودم كه اين فسقلي چي ميخواد زير دست و پا!  در مجموع عكس العملم اين بود كه خوب حالا هست ديگه. خيلي هم كنجكاو نبودم كه بدونم باباش كيه، انگار ميدونستم، يا احساس ميكردم الان از در مياد تو ميفهمم كيه ديگه. آخرشم نيومد...

Sunday, December 01, 2013

3400. نع يني نع


 كساني هم هستن كه در جواب هر جمله، پيشنهاد، نكته، راه حلي صرفا ميگن "نه، اينجوري نميشه، من اصلا اين رو قبول ندارم" 
بدون اينكه يك لحظه به منطق پشت اون حرف فكر كنن. معمولا از بيشتر مسائل ناراضي هستن و ميتونن با شدت از همه چيز انتقاد كنن. مشكل از اونجايي شروع ميشه كه ميگن "چرا با آدم معاشرت نميكنيد، چرا هركي نشسته پاي كامپيوترش؟!" 
خوب ديگه جاي صحبت ميمونه به نظرتون آخه؟!
گاهي فكر ميكنم خودشون اذيت نميشن انقدر گارد بسته ميگيرن؟ لابد نه ديگه...
پ.ن. البته بعد همون مطالب رو تو مجله ميخونن يا از نورچشميها ميشنون و خيلي هم مهم و مفيد محسوب ميشن.
پ.ن. نوشتم كه يادم باشه اولا اينجوري نشم، دوما يادم بمونه كه تحت هيچ شرايطي حرف نزنم و جمله طلائي "به تو مربوط نيست" رو خودم رعايت كنم قبل از اينكه مستقيم بهم بگن ( چيزي هم تا شنيدنش باقي نمونده، هر روز بهتر از ديروز! زودتر اين امتحانا تموم بشه برم يه جا گم و گور بشم يه مدت)