Sunday, November 23, 2014

3576. ملالی نیست جز زمستان... که اونم قشنگه طفلک



دیدم خیلی وقته ذکر مصیبت نخوندم، گفتم یه چیزی بگم که یه وقت فکر نکنید لال شدم.
این ترم هم با همه بی حوصلگیهاش مثل برق و باد گذشت. به نظرم بیهوده بود بیشترش. در مقایسه با حجم وحشتناک درسها پارسال همین موقع، این ترم واقعا زنگ تفریح بود (خسته کننده و بدون لذت یادگیری یه چیز مفید). البته آخر ترم حالم جا اومد با شب نخوابیها و یه عالمه مشق همزمان.
تنها کلاسی که به نظرم به دردبخور بود و دوست داشتم، درس اختیاری Psychological Disorders  بود که اتفاقا نمره هام خوب نشد متاسفانه، ولی کلاسش خیلی خوب بود و لذت بردم.  گویا این اولین باره که دانشگاه جمعه 4-7 شب کلاس گذاشته و استاده هی میگه من باورم نمیشه که هر جلسه کلاس پُره.
وقتی به ترمی که گذشت فکر میکنم، همش راه یادمه و قطار و چرت زدن! اینکه زود داره تموم میشه خیلی خوبه. سه ترم دیگه مونده و بعدش میرم سر خونه و زندگی خودم بالاخره بعد از مدتها. ولی نزدیک شدن به اون امتحان آخر هم ترسناکه. کلی اتفاق جدید و تغییر بزرگ همزمان خواهد شد و این یه کم توی دلم رو خالی میکنه.
این هفته آخرین جلسات بیمارستانه. دلم براشون تنگ میشه. بهترین placement ی بود که تاحالا داشتم. گفتم حالا هروقت فرصت کردم از دانشگاه میام بهتون سر میزنم و کمکتون میکنم :)
ترم دیگه هنوز معلوم نیست کجا میفتم. لابد مصاحبه هم دارم. من که بلافاصله بعد از امتحانا میرم مسافرت و تا روز آخر تعطیلات هم نمیام، مشکل خودشونه.
پ.ن. وسایل خونه اماراتم رو کم کم از کارتن ها درآوردم و هی دارم فکر میکنم کدوم رو ببرم و کدوم رو نه. دیدنشون توی یه خونه جدید حس جالبیه احتمالا. ولی خیلی هم نمیخوام همه چیزهای قدیمی رو با خودم ببرم. خیلی گزیده باید انتخاب کنم.