Saturday, October 31, 2015

3590. This is the one experience that I will not forget

"The next time you go to just quickly give medication to a patient please, for their sake and your own follow you six rights, really look to see what you are giving, you have the time and the patient deserves your time. I know from experience the terrible guilt, disappointment and anguish that can follow you once you realize that you have made a medication error. It can happen to any nurse, none of us are exempt, we are all human."


ديروز اولين اشتباه داروييم رو انجام دادم و واقعا اميدوارم آخريش باشه! آخر شيفت كه مخدرها رو شمرديم فهميدم كه مورفين يكي از مريضها رو ندادم. ١٣ تا قرص و يه پودر و دوتا اسپري داشت، و اين يكي رو چون توي يه كشوي جدا نگه
داري ميشه يادم رفت. درواقع اسمش خيلي شبيه يكي ديگه از قرصهاش بود و زير هم نوشته شده بودن، اينه كه فكر كردم اين همون قرصه و من برش داشتم! احساسش خيلي بد بود. تركيبي از ترس و نگراني و شرمندگي و عصبانيت از دست خودم، اونم در روزي كه موفق شده بودم همه ٣٠ تا مريض رو سر وقت جمع و جور كنم و خيلي هم مفتخر بودم بابتش! يه لحظه احساس كردم كه نفسم بند اومده و سرم گيج ميره، داشتم فكر ميكردم اسپري نيتروگليسيرين كدومشون دم دسته كه بردارم. فقط مراقب بودم كه اون وسط ولو نشم و آبروريزي رو كامل نكنم ديگه! نهايتا پرستارا اومدن دلداريم دادن و پرستار خودم هم مراحل ريپورت رو برام توضيح داد، فرم ريپورت رو پر كردم، با دكترش تماس گرفتم و توضيح دادم دسته گلم رو. سخت ترين قسمت اطلاع دادن به مريض بود! خوشبختانه خودش هوش و حواسش به جاست و لازم نبود به خانواده ش هم اطلاع بديم. ولي هميشه خوش اخلاق نيست معمولا و سختم بود كه باهاش حرف بزنم. سوپروايزرم پيشنهاد كرد كه باهام بياد اگه راحت نيستم، ولي ترجيح دادم اول خودم تنها برم. براش توضيح دادم. اول يه كم مكث كرد، بعد گفت پس براي همين من درد داشتم انقدر (هيچي نگفته بود تا اون موقع، وگرنه يه مسكن بهش ميداديم). گفتم متاسفم و حق داري ناراحت باشي از دستم. گفت نه، نيستم. همه مون اشتباه ميكنيم. گفتم من اجازه ندارم اشتباه كنم، مسئوليت شماها اينجا با ماست. گفت ولي براي همه ممكنه پيش بياد، ممنون كه به من گفتي. كسي چيزي بهت گفت؟ ميخواي من با سوبروايزرت صحبت كنم؟ گفتم نه، ولي مهمترين آدم در اين مورد تويي و من در قبال تو اشتباه كردم. گفت از نظر من اين قضيه تموم شده و فراموش شده. بيا بغلت كنم!!! خلاصه آخرش أشك هر دومون دراومد! بعد هم پرستارا دوره م كردن و دلداريم دادن و از خاطراتشون گفتن و اينكه هر اشتباهي باعث شد يه روش جديدي ياد بگيرن براي پيشگيريهاي بعدي.
با منيجرها هم صحبت كردم و اونا هم برخوردشون خيلي حرفه اي و خوب بود. به استادم هم اطلاع دادم، خوشحال شد كه قضيه به خوبي مديريت شده و گفت اگه لازم داشتم حتما باهاش تماس بگيرم.
امروز هم باز بايد ميرفتم. روم نميشد تو روشون نگاه كنم. ولي ميدونستم كه بايد برم و با اين حس بدم روبرو بشم تا بتونم قضيه رو پشت سر بذارم. امروز هم همه خيلي برخوردشون خوب بود و سوپروايزرم بيشتر كارهاي مديريتي بايد انجام ميداد و خواست من كمكش كنم. به همه جا سر زديم و مريضهاي مسئله دار رو بررسي كرديم. احساس كردم اتفاق ديروز واقعا در اون حدي كه من ترسيده بودم فاجعه بار نبوده (خوشبختانه!) و يه كم اعتماد به نفس له شده م ترميم شد.
ديشب خواب ديدم رفتم پرواز، كمك خلبان نداريم، يكي از مهماندارا هم نيومده، كاغذ ريپورتم رو برداشتم و ديدم كاغذ ريپورت بخشه! هي با خودم فكر ميكردم اينا كه داروهاشون پيش من نيست، اين كاغذه چرا اينجاست! بعد يهو ديدم بابا هم نشسته توي هواپيما و از دست منم عصبانيه، طبق معمول!
خلاصه این خوابه
WAS BASICALLY MY LIFE IN A NUTSHELL 

Saturday, October 03, 2015

3589. It's good to feel useful.


این ترم برنامه کلینیکم آسایشگاهه. بیشتر سالمند هستن، ولی همه شون بخاطر سن بالا اونجا نیستن. بیشترشون نوعی از آلزایمر یا اختلال حواس دارن (با کلی بیماریهای دیگه). اونهاییشون که یه کم حالشون بهتره فکر کنم بیشتر از بقیه اذیت میشن. بعضیاشون دائم جیغ و داد میکنن و گاهی شبها نمیذارن بقیه بخوابن. کلا محیط تاسف بار و غمگینیه به نظرم. پرسنل کم دارن و من سعی میکنم تا جاییکه میشه به همه کمک کنم.
گاهی با بعضیهاشون خوش و بش میکنم، طفلکها انقدر همش قیافه تکراری میبینن که بودن من براشون تنوع محسوب میشه! مثل بچه ها باید گولشون زد و نازشون رو کشید تا غذا و داروشون رو بخورن. دیروز یکی از پیرمردها خیلی سرحال نبود و گفت من این قرصها رو نمیخورم. باید بهم بگی کدومشون مال چیه، که من فقط مهم ها رو بخورم. یکی یکی براش توضیح دادم و وسطش هی غر میزد که حالم بد میشه با اینا. خلاصه راضیش کردم قرصهای فشار خون و معده و مثانه رو بخوره و از خیر مولتی ویتامینش گذشتم. وقتی غرغر میکرد با لبخند نگاهش میکردم. با دلخوری گفت حالا به من میخندی ولی من میدونم که حالم بد میشه با اینا... میخواستم کله ش رو ماچ کنم همون جا. خیلی بامزه میشن گاهی.
بدترین مورد یک آقای (به نسبت بقیه جوون) قد بلنده که من فکر میکردم سکته کرده و بعد فهمیدم ام اس داره. بیست سی سال پیش به سرعت الان ام اس رو تشخیص نمیدادن، احتمالا برای همین الان انقدر وضعش خرابه. خیلی با دقت باید بهش غذا داده بشه، چون خطر خفگیش خیلی بالاست. خیلی خیلی مختصر میتونه با آره و نه یه جوابی بده. حتی مطمئن نبودم که واقعا متوجه حرفهایی که میزنیم میشه یا نه. دیروز باید توی اتاقش میموند، چون روز قبل حالش بهم خورده بود و نگران بودن که مسری نباشه ( مطمئنم که درست بهش غذا ندادن، برای همین حالش بد شده. چون پرستار اصلی که همه رو خوب میشناسه این هفته رفته مرخصی و همه چی شیر تو شیر شده). خلاصه من گفتم که خودم بهش غذا میدم. اولین بار بود که میرفتم توی اتاقش (اگر دلیل خاصی نباشه، معمولا همه رو در طول روز بیرون از اتاقشون نگه میدارن). بالای تخت پر از عکسهای قدیمیش بود، از کوچیکیش تا عکس عروسیش و عکسهای بچگی و بزرگی دخترهاش. همونطور که حدس زده بودم مرد خوشتیپی بود. ناخودآگاه گفتم دخترهای خوشگلی داری، در کمال تعجب من جواب داد مرسی، با یه لبخند کج. از اینکه جواب داده بود جا خوردم، ولی خوشحال شدم که این چند وقت همش باهاش صحبت میکردم و موقع غذا و دارو خوردن همه چی رو براش توضیح میدادم. کلی به شیفت بعدازظهر سفارشش رو کردم، ولی سرشون شلوغ تر از اونه که واقعا حواسشون باشه بهش. امیدوارم تا پرستارم برمیگرده بلایی سر این طفلک نیارن.
دارم فکر میکنم یه روزایی اضافه بر ساعت دانشگاه برم بهشون سر بزنم و یه کمکی بکنم. هم پرسنل اونجا خیلی گرفتارن و گناه دارن هم ساکنینش! استادم که استقبال کرد از این برنامه. ببینم چطور پیش میره.
پ.ن. بیشترشون خوانواده هاشون بهشون سر میزنن، گاهی موقع نهار، گاهی آخر هفته. بعضیا هم هر روز.