حذف شد
من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت، چنان بخوان که تو دانی
Monday, October 29, 2012
Friday, October 26, 2012
3270. نمیشه چرا؟!
بیشتر از اینکه درس بدن امتحان داریم و assignment !
امروزم امتحان همین درسه بود که اسمش تئوری ه و آخرش هم نفهمیدیم درباره چیه اصن. خداییش فکر نمیکردم استاد مزخرف انقدر تاثیر داشته باشه ها. اون TA ی هم که میاد سرکلاسش برای مقاله نویسی از خودش بدتره. جالبه که استاده هم هی تاکیر میکنه که این فوق العاده ست! شایدم خوبه ولی یه ساعت برای کارش کافی نیست. نمیدونم. امروز که امتحان ANNOTATION BIBLIOGRAPHY داشتیم. باید یک مقاله دو صفحه و نیمی رو میخوندیم و خلاصه ش رو طبق روشی که گفته بودن مینوشتیم در سه یا چهار پاراگراف. طبعا یک ساعت خیلی کم بود. به نظرم ESSAY نوشتن برای آیلتش خیلی راحتتر از این خلاصه کردنه. اینا که زبان خودشونه میگفتن وقتش کم بود. من نمیدونم برای چی باید زمان همچین کاری واقعا انقدر کم باشه! مسابقه ست مگه؟ خیر سرمون قراره کار علمی بکنیم.
خسته شدم انقدر امتحانام خراب شدن همه شون. حسابی خورده تو ذوقم. کلی هم تکالیف عجیب غریب باید تحویل بدیم که خیلی وقت میگیرن. همه چی داره یه سرعت میگذره و یه هاله ای ازشون تو ذهنم میمونه بس که نمیرسم کامل بخونمشون. بعد وقتی میبینم خیلی زیاده کلا ولش میکنم، میگم حالا من از شصت صفحه چه هشت صفحه بخونم، چه دو صفحه چه صفر صفحه. وقتی نمیرسم تمومش کنم چه فایده!
امروز رفتم LEARNING CENTER دانشگاه با یکی صحبت کردم فعلا. هر هفته میرم ببینم این LEARNING STRATEGY هاشون چیه. فکر کنم تعطیلات کریسمس کلا هیچ جا نرم بشینم خونه درس های عقب افتاده رو بخونم سنگین ترم! همه شون ترم دیگه هم ادامه دارن...
امروزم امتحان همین درسه بود که اسمش تئوری ه و آخرش هم نفهمیدیم درباره چیه اصن. خداییش فکر نمیکردم استاد مزخرف انقدر تاثیر داشته باشه ها. اون TA ی هم که میاد سرکلاسش برای مقاله نویسی از خودش بدتره. جالبه که استاده هم هی تاکیر میکنه که این فوق العاده ست! شایدم خوبه ولی یه ساعت برای کارش کافی نیست. نمیدونم. امروز که امتحان ANNOTATION BIBLIOGRAPHY داشتیم. باید یک مقاله دو صفحه و نیمی رو میخوندیم و خلاصه ش رو طبق روشی که گفته بودن مینوشتیم در سه یا چهار پاراگراف. طبعا یک ساعت خیلی کم بود. به نظرم ESSAY نوشتن برای آیلتش خیلی راحتتر از این خلاصه کردنه. اینا که زبان خودشونه میگفتن وقتش کم بود. من نمیدونم برای چی باید زمان همچین کاری واقعا انقدر کم باشه! مسابقه ست مگه؟ خیر سرمون قراره کار علمی بکنیم.
خسته شدم انقدر امتحانام خراب شدن همه شون. حسابی خورده تو ذوقم. کلی هم تکالیف عجیب غریب باید تحویل بدیم که خیلی وقت میگیرن. همه چی داره یه سرعت میگذره و یه هاله ای ازشون تو ذهنم میمونه بس که نمیرسم کامل بخونمشون. بعد وقتی میبینم خیلی زیاده کلا ولش میکنم، میگم حالا من از شصت صفحه چه هشت صفحه بخونم، چه دو صفحه چه صفر صفحه. وقتی نمیرسم تمومش کنم چه فایده!
امروز رفتم LEARNING CENTER دانشگاه با یکی صحبت کردم فعلا. هر هفته میرم ببینم این LEARNING STRATEGY هاشون چیه. فکر کنم تعطیلات کریسمس کلا هیچ جا نرم بشینم خونه درس های عقب افتاده رو بخونم سنگین ترم! همه شون ترم دیگه هم ادامه دارن...
Wednesday, October 24, 2012
3269.
بدون خوندن 65 صفحه کتاب (A4) و تماشای شونصد تا اسلاید و ویدیو و چندین صفحه آن لاین، صرفا با تکیه بر عقل سلیم، موفق شدم تست آن لاین رو 9 از 15 بگیرم. به نظرم خیلی هم خوبه.
خیلی غیر واقعیه انتظاراتشون!
Tuesday, October 23, 2012
3268. Fake feelings
حس م غلط بود گویا خوشبختانه.
سرما خوردگی گذرا بود. باید برم واکسنش رو بزنم البته.
امتحان آناتومی هم... ترجیح میدم درباره ش حرف نزنم. همونطور که پیش بینی میشد گند زدم.
ولی درعوض فهمیدم که خیلی هم بد نیست امتحانش و میشه یه کاریش کرد. الکی با اون سوالای عجق وجق سرکلاس ترسونده بودمون. منم که وقتی بترسم، عوض تلاش بیشتر، give up میکنم!
حالا فدای سرم البته، چیزی که زیاده امتحان
والا...
سرما خوردگی گذرا بود. باید برم واکسنش رو بزنم البته.
امتحان آناتومی هم... ترجیح میدم درباره ش حرف نزنم. همونطور که پیش بینی میشد گند زدم.
ولی درعوض فهمیدم که خیلی هم بد نیست امتحانش و میشه یه کاریش کرد. الکی با اون سوالای عجق وجق سرکلاس ترسونده بودمون. منم که وقتی بترسم، عوض تلاش بیشتر، give up میکنم!
حالا فدای سرم البته، چیزی که زیاده امتحان
والا...
Sunday, October 21, 2012
3267.The Aura
دو سه روز پیش داشتم فکر میکردم که اون سرماخوردگی نحس پاییزی من که افسردگی به دنبال داشت، دقیقا شونزده سال پیش همین روزا برای اولین بار پیش اومد. دخترک تازه به دنیا اومده بود و اومده بودن خونه ما. من سرمای سختی خورده بودم و توی اتاقم قرنطینه بودم و مدرسه هم نرفتم چند روزی احتمالا. خلاصه که حسابی موودم خراب شده بود (سن بدی هم بود طبعا). البته خواهرجان طفلک دلش سوخت و فکر کرده بود برای این ناراحتم و گفت بیا ببینش، اشکال نداره. راستش خودم هم نمیدونستم دقیقا چه مرگمه، کسی هم نفهمید کلا. بعد از اون هرسال پاییز این اتفاق تقریبا همون اوایل آبان تکرار شد.
مریضهایی که صرع دارن، قبل از اینکه حمله بهشون دست بده، یه بویی رو احساس میکنن که میفهمن الان دچار حمله میشن ولی خوب اغلب چندان فرصتی برای عکس العمل نشون دادن ندارن. بعد این سرماخوردگی خاص هم برای من یه همچین بویی داره. ینی از روی بوش میفهمم که همونه یا نه. اون موقع ها که مدرسه میرفتم، این جور وقتها برخلاف عادت همیشگیم هی میخواستم برم بشینم پیش مامان، یا مامان باید یه جوری دور و برم می بود (به روی خودم نمی آوردم البته، نامحسوس) بعد اشکم هم هی الکی روان بود !!! متاسفانه بیش از حد حساس میشم این موقع. چهارسال پیش هم همینجوری شد که کار دست خودم دادم، به طرز احمقانه ای.
این همه قصه گفتم که بگم الانم نسبتا همونجوری شدم. نگرانی امتحانه کم بود، صبح هم که بیدار شدم فهمیدم که سرماخوردگی کذایی نازل شده!
خلاصه که ویش می لاک...
مریضهایی که صرع دارن، قبل از اینکه حمله بهشون دست بده، یه بویی رو احساس میکنن که میفهمن الان دچار حمله میشن ولی خوب اغلب چندان فرصتی برای عکس العمل نشون دادن ندارن. بعد این سرماخوردگی خاص هم برای من یه همچین بویی داره. ینی از روی بوش میفهمم که همونه یا نه. اون موقع ها که مدرسه میرفتم، این جور وقتها برخلاف عادت همیشگیم هی میخواستم برم بشینم پیش مامان، یا مامان باید یه جوری دور و برم می بود (به روی خودم نمی آوردم البته، نامحسوس) بعد اشکم هم هی الکی روان بود !!! متاسفانه بیش از حد حساس میشم این موقع. چهارسال پیش هم همینجوری شد که کار دست خودم دادم، به طرز احمقانه ای.
این همه قصه گفتم که بگم الانم نسبتا همونجوری شدم. نگرانی امتحانه کم بود، صبح هم که بیدار شدم فهمیدم که سرماخوردگی کذایی نازل شده!
خلاصه که ویش می لاک...
Saturday, October 20, 2012
3266. when I become pathetic
به ازای هر شخص، باید یه نفر وجود داشته باشه که هروقت دلش خواست بتونه بره بی هوا ببوسدش.
بدون فکر کردن، بدون نگرانی، بدون حساب کتاب کردن، بدون رودروایسی
3265.
داشتم فكر ميكردم اگه هنوز إمارات بودم، با اين وضعيت بالارفتن ارزش درهم، ميتونستم به راحتي وام خونه م رو تو تهران صاف بكنم و بابا از دستش خلاص بشه ديگه!
اشتباه كردم يني؟!
به هرحال فعلا اينجام و دارم آناتومي ميخونم و پول حروم ميكنم طبق معمول
3264. International day of...
در چهار روز گذشته اقلا 10 نفر در فیس بوک من وارد وضعیت in a relationship شدن.
هفته جهانی تغییر وضعیته آیا؟!
Thursday, October 18, 2012
3263. اینم شد خاله؟!!
فرشته کوچولوی من در آستانه تولد شونزده سالگیش افسرده شده از دست این ماجراهای مهاجرت بی موقعشون! و طبق معمول من کاری از دستم براش بر نمیاد غیر از اس ام اس بازی!
مسخره ست که بهش بگم prom و مراسم فارغ التحصیلیت با دوستایی که باهاشون بزرگ شدی مهم نیست، و مهاجرت به جهان اول مهمه. خودش اینا رو میدونه. منم میدونم که چقدر براش مهمه این قضیه. تقصیر هیچ کس هم نیست در واقع، و این قضیه رو بدتر میکنه حتی...
امیدوارم جفتشون زودتر دوست پیدا کنن حداقل.
3261. دوستی که به موقع رسید
حرف زدن خوب است
نوشتن درباره ش با حرف زدن درباره ش فرق میکنه.
فکرش رو نمیکردم، ولی حرف زدن آدم رو سبک میکنه یه کم.
مچکرم
Tuesday, October 16, 2012
And they lived happily ever after ...
سه سال و 360 روز گذشت
امروز یه دفعه بی هوا احساس کردم چقدر خوب شد که رفت. چقدر خوب شد که تموم شد، کاش زودتر تموم میشد اصلا. چقدر از تصویر خودم تو اون رابطه به ظاهر خوب بدم میاد. چقدر حقیر بودم. چقدر خجالت میکشم از خودم، از همه...
الان دیدم که گویا خیلی هم بی دلیل نبوده این حس ناگهانی!
خیلی هم خوب، خیلی هم عالی
خیلی هم به هم میان
منم که خوبم. خوب خوب اصن...
3260.
استادی که امروز باهاش امتحان داشتیم چند روزه هی ایمیل میزنه که اگه سوال دارید بذارید توی پیج، فلان ساعت من آن لاینم،... دیروز هم ایمیل زده بود که حتما اقلا 7:30 اونجا باشید و شب خوب بخوابید و صبحانه بخورید!
خداییش خیلی جو گیرن اینا، کنکور ندادن بفهمن دنیا چه خبره! برا یه امتحان 4 سواله 40 دقیقه ای چه کبکبه دبدبه ای راه انداختن! بدتر استرس گرفته بودم دیشب با این حرفاش! 4 ساعت هم که بیشتر نخوابیدم آخرش...
خداییش خیلی جو گیرن اینا، کنکور ندادن بفهمن دنیا چه خبره! برا یه امتحان 4 سواله 40 دقیقه ای چه کبکبه دبدبه ای راه انداختن! بدتر استرس گرفته بودم دیشب با این حرفاش! 4 ساعت هم که بیشتر نخوابیدم آخرش...
3259. یادم باشه، یادت باشه...
دوستی امروز گفت : دخترا واسه غریبه ها و دوستای عادی خوش اخلاقن ولی وای به روزی که دوست دختر بشن
حرف جالبی بود. یادم باشه پستش رو بزنم. الان خعلی خسته م.
حمالی کیف سنگین امروز و پیاده روی دو کیلومتری بابت اتوبوس اشتباهی که سوار شدم، کمرم رو داغون کرده. همون عقده قدیمی باز گرفته. امتحان آناتومی که تموم بشه باید حتما یه ماساژ برم.
حمالی کیف سنگین امروز و پیاده روی دو کیلومتری بابت اتوبوس اشتباهی که سوار شدم، کمرم رو داغون کرده. همون عقده قدیمی باز گرفته. امتحان آناتومی که تموم بشه باید حتما یه ماساژ برم.
3258.
اين يكي خيلي بد نشد به نظرم. صبح يه ردبول خورم و بعدشم يه قهوه! خوابم نگرفت سر امتحان اقلا. وقت كم ميارم براي اين امتحاناي نوشتني. نه اينكه اطلاعاتم زياد باشه ها، ولي وقت نميكنم تمومشون كنم! تاحالا برام پيش نيومده بود.
چشمام باز نميشه، دارم از خواب ميميرم، طبق معمول حالت تهوع گرفتم. دلم يه خونه خالي ميخواد و سكووووت كه بخوابم اساسي، كه نيست. مجبورم بمونم همين دانشگاه، برم كتابخونه درس بخونم. كاش يه جاي خالي گير بياد.
Monday, October 15, 2012
3257.
یه وقتایی هست که آدم یه دفعه موودش خراب میشه وسط حرف زدن یا اصن همینجوری.
شمام اینجوری هستین یا فقط من این طوریم؟ خیلی بده به قرعان...
شب امتحانی و بدخواب و بداخلاق، سگ به گرد پام هم نمیرسه!
خوبه هیشکی نیست آن لاین!
خوبه هیشکی نیست آن لاین!
3256. امتحانی که نفهمی خوب دادی یا بد!
اولین امتحان بد نبود، خوبم نبود البته. نمیدونم واقعا چکار کردم، نصفش رو که داشتم چرت میزدم، بقیه شون رو هم که با شک و تردید زدم! تازه بعد از امتحان فهمیدم چی به چی بود و چیا مهم بود! خسته نباشم واقعا...
کلاس آناتومی رو نموندم و اومدم خونه که برای فردا درس بخونم خیر سرم، که نشد. دارم از خواب میمیرم و فردا هم باید 6 بیدار شم و درسهاش رو هم هنوز تموم نکردم و بدبختم کلا...
همچنان خاااااعــــــــــــــک بر سرم با این زندگی کردنم.
خوابم میاد
همچنان خاااااعــــــــــــــک بر سرم با این زندگی کردنم.
خوابم میاد
Sunday, October 14, 2012
3255. آخرین روز تعطیلات- درسهایی که تلنبار موند
همیشه فکر میکردم خیلی آدم توجه طلبی نیستم. یا شاید زیاد بهش فکر نکرده بودم درواقع. الان تازگی به این نتیجه رسیدم که انگار هستم تا حدی، تا حد زیادی حتی. اینکه یکی یه مدت بهم توجه بکنه بعد دیگه اون توجه قبل رو نداشته باشه خیلی ناراحتم میکنه انگار! بعد مثلا با یه حرف ساده یا توجه کوچیک دوباره خوشحال میشم همه چی یادم میره اصن!
افتضاح بود این کشف. خیلی خیلی بده. اینکه فکر کنی یه آدمی یه جوریه بعد بفهمی که اشتباه میکردی، حس بدیه. اینکه که در مورد خودت به همچین کشفی برسی خیلی حس بدتریه! ترسناکه. انگار که بری جلوی آینه ببینی یکی دیگه داره از اون تو بهت نگاه میکنه...
حالا که فهمیدم باید روش کار کنم. زشته تو این سن آدم اینجوری باشه، خیلی بچگانه ست. اون موقع که جوون بودم از این لوس بازیا نداشتم واقعا! شایدم نمیدونستم. اه... قاطی کردم کلا. انگار اصن هیچی درباره خودم نمیدونم! این دیوونه کیه دیگه!
پ.ن. من یک عدد عقده ای دچار کمبود محبت نیستم ها ضمنا! نمیدونم چرا اینجوری شده...
حالا که فهمیدم باید روش کار کنم. زشته تو این سن آدم اینجوری باشه، خیلی بچگانه ست. اون موقع که جوون بودم از این لوس بازیا نداشتم واقعا! شایدم نمیدونستم. اه... قاطی کردم کلا. انگار اصن هیچی درباره خودم نمیدونم! این دیوونه کیه دیگه!
پ.ن. من یک عدد عقده ای دچار کمبود محبت نیستم ها ضمنا! نمیدونم چرا اینجوری شده...
Thursday, October 11, 2012
3254. برگ زرینی دیگر در دفتر افتخاراتم
من با این سن و سالم تا حالا یک مهمونی نگرفتم. واقعا شرم آور نیست؟ حتی تا حالا در برگزاری یک مهمونی هم به کسی کمک نکردم! تو خونه خودمون هم هیچ وقت مهمونی تولد و فارغ التحصیلی و قبولی و این برنامه ها نگرفتم، چون همیشه فکر میکردم که خونه ما مهمونی خوش نمیگذره به ملت و اصلا مگه چند نفر دوست دارم که دعوت کنم...
وقتی میگم تجربه ی زندگیم به اندازه سن و سالم نیست، هی تعارف نکنید. یکیش همینه دیگه.
جدا که شاهکار بی بدیل خلقتم. اگه تونستید یکی دیگه مث من پیدا کنید، یکی مون رو میتونید به عنوان جایزه بردارید برا خودتون.
( از سری روشهای بازاریابی جهت رد کردن اجناس بنجل!)
Tuesday, October 09, 2012
3253.
سلیقه موسیقیایی من خوب نیست
دفاعی هم ندارم براش
خیلی هم احتمال تغییرش نیست دیگه در این سن و سال
شرمنده هم نیستم بابتش ( ینی تمرین میکنم که بابت چیزی که هستم، شرمنده نباشم)
Sunday, October 07, 2012
3252. فقط خواستم یه چیزی گفته باشم
باید اعتراف کنم که هوا سرد شده. نه اینکه اعتراضی داشته باشم ها، ولی پاییزش خیلی قشنگه، واقعا حیفه که انقدر کوتاه باشه. خوبه که هفته گذشته رفتم عکاسیهام رو کردم و حالشو بردم اقلا. یه سری لباسها به کار آدم نمیان اینجا. تا هفته پیش کتم رو میگرفتم دستم از بس که به نظرم هوا خوب بود، از فردا رسما باید لباس گرم بپوشیم. اون فاصله ای که تهران داشتیم رو اینجا نداره زیاد، یا اینکه من گرمایی شدم و اون رو احساس نکردم.
بگذریم ... قصد غر زدن ندارم، خیلی هم خوبه همینجوری. فردا مهتاب دعوت کرده برای THANKS GIVING و حوصله ندارم برم، تازه میگفت از امشب بیا. حالا نه اینکه خیلی توپ درس خوندم این دو روز یا مثلا فردا قراره شق القمر بکنم، ولی خوب تنبلیم هم میشه که برم. ولی باید برم، اولا که زشته بپیچونم، قول دادم. دوما که خوش میگذره خوب. سوما که باید خودم رو هل بدم برای سوشلایز کردن، وگرنه بیشتر از اینی که هستم آنتی سوشال و نچسب میشم. ضمن اینکه میدونم یه بخشی از تنبلیم بخاطر سرماست که باید برم بیرون تا عادت کنم. به هر حال کمتر ازیک ماه دیگه باید توی هوای صفر درجه هفت صبح برم بیرون، منطقی که نگاه بکنم فردا خیلی هم شرایط بد نیست واقعا.
یه قهوه خریدم، به هوای اینکه همونیه که توی دانشگاه میخورم. گند زدم کاملا. اصن این مال دستگاه های قهوه سازه! همین امشب که میخوام درس بخونم هی چشام میره...
چقدر لوس شدم! دلم از جای دیگه پُره لابد. ولی کجا؟!
3251.
هوا خیلی خوبه. اصلا هم سرد نیست. خوب البته بستگی داره 6 درجه از نظر شما سرد باشه یا نه.
رفتم خرید آشپزخونه ای، هوا شبیه اون موقع بود که رفته بودم پاریس. ابری و گرفته و باد نسبتا سردی هم گاهی خودنمایی میکرد. خوب راستش من خیلی خوشحالم که اروپا نیستم و اینجا بیشتر وقتها حتی وسط فوریه هم آفتاب خوبی داره. این رنگهای قرمز و نارنجی و زرد درختها هم خودشون کلی گرما میدن به روزهای ابری.
پنجره بالکن رو یه کم باز گذاشتم. پیرزن فضول همسایه که گوشهاش سنگینه و همیشه صدای تلویزیونش بلند، بالاخره رضایت داده و پنجره ش رو بسته. لباس گرم پوشیدم ولی پنجره رو نمیبندم. من وسواس پنجره دارم، بعله. باید همیشه هوا جریان داشته باشه. خیلی وقتها توی هواپیما دلم میخواست پنجره رو باز میکردم هوا عوض بشه! اونجا البته توی خونه هم چندان امکانش نبود با اون هوای مزخرف.
کلاسهامون اکثرا پنجره نداره یا اون بالای دیواره و در دسترس نیست. تقریبا از هر زنگ تفریحی استفاده میکنم و میپرم توی حیاط یا کنار پنجره های توی راهرویی جایی.
فین فین ملایمی دارم و سرم سنگینه و خواب آلودم. خوب میخوابم این روزها. خونه تنها هستم و سکوت مطلق. احتمالا سرمای یواشی خوردم. مهم نیست. تعطیلم فعلا. ورزش میکنم دوباره. خوبه. باید بهتر درس بخونم ولی...
Friday, October 05, 2012
3249.And finally the study week
امروز اولین امتحان رو دادم. راستش خیلی بد نبود. این همون درسه ست که نمیدونم بالاخره جریانش چیه! استادش فاجعه ست و تقریبا هیچ چیز به درد بخوری درس نمیده. یه کتاب مشخص هم نداره، چندتا کتاب تیکه تیکه. از چهارتا سوال دوتاش رو خوب نوشتم (از نظر خودم البته!) و یکیش رو نصفه . بعد اون یکی سواله تنها قسمتی بود که درست حسابی بلد بودم. ولی با یه سوال دیگه عوضی گرفتمش و غلط نوشتمش کلا! شاهکارم به خدا...
یه هفته study week داریم. بعدش امتحانات میان ترم ه و کلی تکلیف باید تحویل بدیم. نمیدونم میرم دانشگاه درس بخونم یا میرم توی کتابخونه ساختمونمون، یا میمونم خونه. هنوز تصمیم نگرفتم. حتما باید شنا برم این هفته اقلا چهار پنج بار.
امشب رو یه کم بخوابم که دیشب از ترس خواب موندن تقریبا نخوابیدم!
پ.ن. نمیدونم بابا از کجا فهمیده یه نقشه هایی برای استرالیا دارم. شاکی شد طبق معمول. نمیدونم چرا عادت نمیکنه کلا! بداخلاق...
Wednesday, October 03, 2012
3248. قبرستان گردی های من
امروزسر راه برگشتن از دانشگاه، باز رفتم این قبرستون جلوی خونه. مه بود وبارون یواش ریز. خیلی باحال بود همه چی. دیوانه شدم وسط اون همه رنگ... بعد از یک ساعت که خواستم بیام بیرون دیدم درش رو قفل کردن! فکر کن ساعت 5:30 عصر تک و تنها تو قبرستون گیر بیفته. یه شماره ای اونجا بود زنگ زدم، هی میگفت در نباید قفل باشه و اصن من نمیدونم کدوم قبرستون رو میگی و... خلاصه قرار شد یکی رو بفرستن. بعد از نیم ساعت دوباره زنگ زدم میگه درش قفل نیست ها، کدوم در رو میگی! خلاصه کاشف به عمل اومد که در اصلی دقیقا اون سر قبرستونه! تشنه و خسته، با موبایلی که 17% بیشتر شارژ نداشت (با موبایل عکاسی کرده بودم!) راه افتادم به سمت اون یکی در. نیم ساعت راه رفتم تا رسیدم بهش! لامصب همه چی نامتناهیه اینجا! بعدشم فهمیدم که از دوتا خیابون اون طرفتر از خونه سر در آوردم. خلاصه که در مجموع یه پنج کیلومتری راه رفتم امروز...
خیلی خوشرنگ شده بود همه چی. برای چندمین بار فهمیدم که من عاشق تورنتو هستم، حتی بیشتر از پاریس. تا حالا انقدر به جایی احساس تعلق خاطر نداشتم. اون از دانشگاه خوشگلمون، اینم از قبرستوناشون...
انقدر زیباست قبرستونش که آدم اگه توش نمیره خداییش کفران نعمت کرده.
3247.
اختلاف فرهنگی-نژادی خیلی درجه تساهل و تسامح رو بالا میبره.
مثلا اینکه یه دختر غیر ایرانی دست دوست پسرایرانیش رو بگیره موقع راه رفتن، یا بره تو بغلش بشینه موقع عکس گرفتن، خونگرمی و مهربونیش رو میرسونه. ولی اگه همین کارها رو دوست دختر ایرانی انجام بده، نشونه لوس بازی و سبک سری و آویزونی محسوب میشه.
یا مثلا وقتی یه پسر غیر ایرانی به دوست دختر ایرانیش چیزی بگه درمورد نحوه لباس پوشیدنش یا برخوردش با بقیه پسرها، این میشه یه پسر با توجه با غیرت و خونواده دار. همین رفتار از طرف پسر ایرانی به اُمُلی و تعصب بیجا و ایجاد محدودیت و عدم احترام به طرف مقابل تعبیر میشه.
به نظر من این یکی از دلایل مهمه برای کسانیکه اصرار دارن که همسر/پارتنر غیر ایرانی بهتره ( ممکنه خودشون مشخصا به این قضیه توجه نکرده باشن البته). مساله این نیست که طرف وقتی میره با یه غیر ایرانی دوست میشه رفتارش خیلی عوض میشه، مسئله بیشتر اینه که ظرفیت پذیرشش برای خیلی مسائل تغییر میکنه.
شاید دلیلش این باشه که مرغ همسایه غازه. شاید چون همچین رفتارهایی رو کمتر از طرف خارجی ها انتظار داریم. نمیخوام بگم خوبه یا بده. ولی بهتره اگر رفتاری رو مثبت یا منفی میدونیم، خود اون رفتار و موقعیتش سنجیده و قضاوت بشه، نه چون از اون شخص خاص سر زده.
یه بار یه پستی زده بودم درباره ابراز علاقه به زبان غیرمادری، که مخصوصا برای آدمهایی که کمتر میتونن احساسشون رو بروز بدن این حالت راحت تره ظاهرا. و به همون نسبت احتمالا برای آدمهایی که راحت تر ابراز محبت میکنن، طبعا زبان اول خیلی راحت تر خواهد بود.
همینجوری یاد این مساله افتادم یهو...
Monday, October 01, 2012
3246. به زندگیت برس بابا
بعضی وقتها آدم زیاده روی میکنه. این زیاده روی میتونه در حد چهارتا لایک زدن باشه حتی، فرقی نمیکنه که تو شروع نکردی. فرقی نمیکنه که خبر نداشتی. مهم اینه که هرجا که دوزاریت افتاد (بالاخره) باید باید باید متوقف کنی ماجرا رو.
یه بار آگوست 2008 در مورد یه نفر گفتم همچین آدمی چطور ممکنه تنها باشه آخه! نخواستم ببینمش حتی، جرات نکردم درواقع! بعد از یه مدت خر شدم و حسم رو زیر پا گذاشتم که در نتیجه ماجراها رفت چنان که افتد و دانی...
نتیجه این که به اون حس اولتون اطمینان کنید. اگه فکر میکنید یه ماجرایی یا یه آدمی خیلی خوب و اکازیونه، مکث کنید.چقدر احتمالش هست که این آدم تنها باشه؟!
واقع بین باشید.
لایک نزنید. کامنت ندید.
ببینید. بگذرید.
لبخند بزنید.
این بود انشای امروز من. برگردیم سر درس و مشقمون. بک تو ریَلیتی
پ.ن. ثبت شد جهت درس عبرت، هفته ای یک بار دوره شود.
یه بار آگوست 2008 در مورد یه نفر گفتم همچین آدمی چطور ممکنه تنها باشه آخه! نخواستم ببینمش حتی، جرات نکردم درواقع! بعد از یه مدت خر شدم و حسم رو زیر پا گذاشتم که در نتیجه ماجراها رفت چنان که افتد و دانی...
نتیجه این که به اون حس اولتون اطمینان کنید. اگه فکر میکنید یه ماجرایی یا یه آدمی خیلی خوب و اکازیونه، مکث کنید.چقدر احتمالش هست که این آدم تنها باشه؟!
واقع بین باشید.
لایک نزنید. کامنت ندید.
ببینید. بگذرید.
لبخند بزنید.
این بود انشای امروز من. برگردیم سر درس و مشقمون. بک تو ریَلیتی
پ.ن. ثبت شد جهت درس عبرت، هفته ای یک بار دوره شود.
Subscribe to:
Posts (Atom)