هیچ چیز به اندازه "نفهمیدن" و "سردرنیاوردن" من رو عصبانی و کلافه نمیکنه. اینکه از یه چیزی سر درنیارم یا نفهمم یه مطلبی چیه یا یه چیزی که باهاش کار دارم چطور کار میکنه، اون احساس عجزش من رو به مرز جنون میرسونه. و این مسئله بدتر میشه وقتی که بقیه با شوخی و مسخره بازی با قضیه برخورد کنن یا راه حل های صدتا یه غاز بدن!
مثل امروز که تاریخچه پذیرش مریضم توی پرونده ش نبود ( مال همه بود) و استاد میگفت : خوب از خودش بپرس !!!! از بچه 18 ساله چی رو بپرسم آخه لامصب؟ قراره خیر سرم اینا رو بنویسم توی گزارشم. خودم بعد از این همه آناتومی خوندن تازه دارم میفهمم چی به چیه، حالا از این بدبخت بپرسم کدوم عصبت آسیب دید و کدوم مهره ت جراحی شد و ... ؟! (آخرش کاشف به عمل اومد که توی کامپیوتره. خاک بر سرتون با این تکنولوژیک کردن نصفه نیمه تون!)
مثل اون هفته که میگفت فلان ریپورت رو مثالش رو براتون میفرستم و هرچی میگشتم پیدا نمیشد و هیشکی هم پیداش نکرد و کلی استرس کشیدم و آخرش خودش کپی ش رو برامون آورد! انگار زیادی جدی با مسائل برخورد میکنم. خوب ولی آخه گاهی جدی هم ازت انتظار دارن و من به اندازه کافی مشکل دارم، دوست ندارم نصفه نیمه برم سر کلاس و بیشتر گیج بزنم.
مثل هفته پیش که سر کلاس پاتولوژی گریه م گرفته بود از کلافگی از بس که همه چی رو قر و قاطی میگفت و سر درنمی آوردم و انگار فقط من بودم که نمیفهمیدم چه خبره! حتی توی زنگ تفریح هم که رفتم ازش سوال کنم و پرسید "حالت خوبه؟" حالم بدتر شد و به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و سریع یه چیز کوتاهی پرسیدم که قبل از آبروریزی بتونم در برم از کلاس. سردی کلاس رو بهانه کردم برای آبریزش بینی. واقعیت اینه که تا حد زیادی گاو پیشونی سفید کلاس هستم و این حس خوبی نیست. حتی تصور رقابت با همکلاسیهام هم خنده داره برام!
مثل الان که این آیفون لعنتی هی سینک میکنه با لپ تاپ و بازم voice memo ها رو توش پیدا نمیکنم و نمیفهمم چه مرگش شده و اعصابم رو خورد کرده و الانه که بزنم همه چی رو پاک کنم و خلاص...
برم بشینم توی غارم تا جن ها ولم کنن بالاخره
سرم داره میترکه. بعد از ظهر خوابیدن یه دردسره، نخوابیدن یه دردسر...
No comments:
Post a Comment