امروز مثل دوتا انسان منطقي با آقاي پدر صحبت كرديم. انقدر ازم تعريف كرد كه فكر كردم اشتباه گرفته كلا!
آخرش هم گفت "تو ديدت و اعتماد به نفست خوبه. از بچگي خوب بوده. دنيا ديده اي، من روي حرف تو كه حرف نميزنم. اگر هم مخالفتي بكنم منطقي نيست و صرفا از روي نگرانيه. هر تصميمي كه بگيري من موافقم" !!!
كل بلبل زبوني هاي بچگي رو گذاشته به حساب اعتماد به نفس گويا. بازم خدا رو شكر البته. فقط من نميدونم چطور انقدر به همه توهم اعتماد به نفس داشتن ميدم!
تجربه جالبي بود. تاحالا از اين زاويه به هم نگاه نكرده بوديم. آرا ميگه: ديدي گفتم روي تو يه حساب ديگه ميكنه كلا. گفتم خوب ميدونستم، فقط فكر ميكردم حسابش اينه كه دست شسته از من :)
بايد اعتراف كنم كه حرفهاي بابا was the best part of the story. I don't care about the rest
بايد اعتراف كنم كه حرفهاي بابا was the best part of the story. I don't care about the rest
No comments:
Post a Comment