خوبی دانشکده پرستاری اینه که وقت نداری غصه چیزی رو بخوری. همه چی کلا همون اول فرو میریزه روی سرت و خلاص. معروفه که میگن "در دانشکده پرستاری قبل از اینکه ترم شروع بشه، شما عقب افتادین از درسها". راست میگن. منم که دیگه وقتی عقب میفتم کلا میزنم بغل به جای اینکه سریعتر بدوم!
خلاصه که درس نمیخونم طبق معمول (طبعا شرمنده م بابتش!) ولی اقلا انقدر کار و تکلیف برای فکر کردن دارم که کمتر وقت میشه به این فکر کنم که من چرا اینجام، نصف زندگیم چرا دوتا قاره اون ورترن و نصف دیگه ش همین بالا و همین پایین و همه هم انقدر دور! تازه خوبیش اینه که من زیاد احساساتی و اهل دلتنگی نیستم. درواقع به همه چی عادت میکنم زود. ولی همیشه یه نگرانی ته ذهن آدم هست که "اگه یه وقت... و من نباشم...". حالا نه اینکه بودنم هم به درد خاصی بخوره، صرفا از این جهت که جدیدا به نظرم احمقانه ست که یه مقدار زیادی از عمرمون در دوری ها بگذره. قبلا به نظرم خیلی عجیب نبود. انقدر نمونه های مختلفش رو دیده بودم و تجربه کرده بودم که فکر میکردم زندگی همینه دیگه. الان فکر میکنم زندگی دیگه شورش رو درآورده واقعا.
دارم دنبال کتابخونه میگردم این دور و بر برای روزهایی که تعطیلم. که خودم رو جمع کنم ببرم اونجا بلکه یه کم به زندگیم برسم. خیلی موفق نبودم البته. کتابخونه ها آخر هفته خیلی ساعت کاری کوتاهی دارن و دوشنبه ها هم تعطیلن.انگار سفارتخونه ست!