به فراز میگم دلت برای خواهرت تنگ نمیشه حالا که رفته یک شهر دیگه دانشگاه؟ (هرچند که تا حدی کارد و پنیر بودند تا همین اواخر)
میگه: نه، میدونم که تعطیلات میاد و میبینمش دوباره، دلتنگی نداره.
میگم ینی برای هیشکی دلت تنگ نمیشه؟ میگه چرا برای بابابهرام و مامان نونو دلم تنگ میشه ولی خوب میریم ایران میبینمشون دیگه بالاخره.
به منطق و واقع بینیش غبطه خوردم.
اون وقت من هردفعه تلفنی با این دوتا فسقلی حرف میزنم تا نیم ساعت بعدش دارم اشکام رو پاک میکنم!
No comments:
Post a Comment