امروز تصمیم گرفتم از یه ایستگاه دیگه مترو پیاده بشم و یه مقداری پیاده روی کنم. توی مترو نقشه رو چک کردم و به حساب خودم از در درست اومدم بیرون. ولی بعدش به جای سمت راست، رفتم سمت چپ. حدودی میدونستم کجام. جی پی اس موبایل هم در کمال تعجب من، داشت محلم رو نشون میداد (نمیدونم ربطی به اینترنت داره بالاخره یا نه). خلاصه که دیدم اشتباهی رفتم. با خودم گفتم این خیابونا که قشنگن، منم که کاری ندارم خونه، هوا هم که توپه، بذار یه کم خودم رو گم کنم و حالشو ببرم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم توی این خیابونا پرسه زدم و حالـــــــــــــــــــــــــی کردم وصف ناشدنی... به معنای واقعی کلمه مست شدم. از بوی سبزه ها، رنگ و بوی گلها، آسمون و ابرهای فوق العاده، صدای پرنده ها که با wind chime های خونه ها قاطی میشد و سکوت خیابون رو میشکست...
طبیعت من رو مست میکنه، هیچ چیز دیگه ای همچین تاثیری روم نداره. روی جدولها راه رفتم، پریدم، عقب عقب راه رفتم، خندیدم، با خودم بلند بلند حرف زدم، اصن یه حالی بود ها...
حوصله نداشتم دوربین رو دربیارم، با موبایل بیشتر عکسها رو گرفتم. بعد هی حرف دوستی رو به خودم یادآوری میکردم که: توصیف نکن، ببین، حس کن. و هرچند دقیقه یه بار میگفتم: عکس نگیر، نگاه کن، لحظه رو دریاب. باز طاقت نمی آوردم و میگفتم حالا اینم بگیرم...
بعد با خودم فکر کردم چقدر خوبه که آدمها اینجا انقدر عمرشون طولانیه. هرچقدر این زیبایی رو ببینه تکراری نمیشه، سیر نمیشی. بعد بازم فکرکردم که یعنی آدمهای توی این خونه ها هم به اندازه ما لذت میبرن؟ یا چون از اول همینجا بودن براشون عادیه؟ نمیدونم، شاید بعدها از یه کانادایی پرسیدم. ولی گاهی دلم براشون میسوزه! فکر میکنم که ما بیشتر از خودشون لذت میبریم و قدر اینجا رو میدونیم.
امروز با تک تک سلولهام زیبایی و لذت رو آگاهانه چشیدم، هر لحظه ش رو حس کردم. مزه مزه کردم و مطمئنم که تا آخر عمرم طعمش باقی میمونه. توصیفش نکردم، مقایسه نکردم (نه با ابرهای سفید تهران، نه با سبزی شمال و نه با آرامش دیسکاوری گاردنز) نفس عمیق کشیدم و زیبایی و آرامش رو بلعیدم.
من امروز در بهشت قدم زدم
طبیعت من رو مست میکنه، هیچ چیز دیگه ای همچین تاثیری روم نداره. روی جدولها راه رفتم، پریدم، عقب عقب راه رفتم، خندیدم، با خودم بلند بلند حرف زدم، اصن یه حالی بود ها...
حوصله نداشتم دوربین رو دربیارم، با موبایل بیشتر عکسها رو گرفتم. بعد هی حرف دوستی رو به خودم یادآوری میکردم که: توصیف نکن، ببین، حس کن. و هرچند دقیقه یه بار میگفتم: عکس نگیر، نگاه کن، لحظه رو دریاب. باز طاقت نمی آوردم و میگفتم حالا اینم بگیرم...
بعد با خودم فکر کردم چقدر خوبه که آدمها اینجا انقدر عمرشون طولانیه. هرچقدر این زیبایی رو ببینه تکراری نمیشه، سیر نمیشی. بعد بازم فکرکردم که یعنی آدمهای توی این خونه ها هم به اندازه ما لذت میبرن؟ یا چون از اول همینجا بودن براشون عادیه؟ نمیدونم، شاید بعدها از یه کانادایی پرسیدم. ولی گاهی دلم براشون میسوزه! فکر میکنم که ما بیشتر از خودشون لذت میبریم و قدر اینجا رو میدونیم.
امروز با تک تک سلولهام زیبایی و لذت رو آگاهانه چشیدم، هر لحظه ش رو حس کردم. مزه مزه کردم و مطمئنم که تا آخر عمرم طعمش باقی میمونه. توصیفش نکردم، مقایسه نکردم (نه با ابرهای سفید تهران، نه با سبزی شمال و نه با آرامش دیسکاوری گاردنز) نفس عمیق کشیدم و زیبایی و آرامش رو بلعیدم.
من امروز در بهشت قدم زدم
No comments:
Post a Comment