Friday, November 30, 2012

3293. یکی از روزهای خوب زندگی




اولین باری که میخواستم به خواهرجان تولدش رو تبریک بگم فکر کنم دوماه بود که رفته بودم کلاس اول. براش با اعتماد به نفس روی یه کاغذ نوشتم : "آ... جن، تولدت مبارک" و چسبوندمش به کمدش. بعد از چند دقیقه دیدم از اتاق صدای خنده خودش و مانی میاد... با تعجب نگاهشون میکردم که کاغذ توی دستشونه و دارن ریسه میرن از خنده... خلاصه بهم گفتن که "الف" رو جا انداختم، و از اونجایی که من بچه نکبتی بودم که کمی تا قسمتی با خواهر جان کارد و پنیر بودیم، به نظرشون خیلی هم طبیعی اومده بود این قضیه. ولی خوب من واقعا میخواستم ابراز محبت بکنم بهش!
حالا امروز تولدشه و بازم شونصد کیلومتر دوریم و هنوز نتونستم باهاش صحبت بکنم حتی، چه برسه به اینکه بوسش کنم محکم به تلافی همه اون روزای خیلی دوری که دوست نداشت بوسش کنیم :)

پ.ن. دیروز با مامان اینا حرف زدم، بهش میگم فردا تولدشه  یادتون نره بهش زنگ بزنید، بعد یادم افتاد که لابد باید به خودشون تبریک بگم در واقع! من همچنان مسئول یادآوری مناسبتها هستم.



Wednesday, November 28, 2012

3292.


یکی دیگه از زوجهایی که به نظرم خیلی خوشبخت و مناسب بودند، جدا شدند. حالا گیرم که در مرحله نامزدی، چه فرقی داره توی چه مرحله ای... اگر من بعد از چندماه اونقدر درب و داغون شدم (الان خوبم بابا، فحش ندین)، دیگه اینا که چندسال باهم بودند که جای خود دارد.
یادمه که چقدر سعی میکردن هوای من رو داشته باشن و بهم کمک کنن که حال و هوام عوض بشه. یاد خاطراتی که باهم داشتیم میفتم، تقریبا معدود روزهای شادی که من در دوسال آخر اقامتم در دوبی داشتم... یاد فارسی حرف زدنش واینکه چقدر خوشگل میگفت " دوستت دارم"... یاد روز نامزدیشون :  11.11.11 که چقدر خوشحال بودیم همگی  و اینکه دوست داشتن عروسیشون هم 12.12 12 باشه. از ایران خوشش اومده بود و چقدر بهش خوش گذشته بود... حالا من هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم.
خوب راستش من سارا رو سرزنش نمیکنم. هنوزم دوستش دارم و امیدوارم همیشه موفق باشه و خوشحال. با اینکه دختر عاقلی بود ولی واقعا سنش کم بود. شاید اون سن برای همچین تصمیم مهمی خیلی زود باشه (به نظر من هست). به نظرم طبیعیه که احساس کنه که الان وقتش نیست، احساس کنه که لازمه یه کم خودش رو پیدا کنه. بالاخره از 18- 19 سالگی با ماکان آشنا شده بود و این چندسال توی این رابطه بزرگ شده بود. طبیعیه که بخواد خودش رو بیرون از رابطه پیدا کنه و بشناسه. فکر کنم درکش میکنم. ولی ناراحتم براشون. خیلی خوب و خوشحال بودند. قطعا برای خودش هم تصمیم راحتی نبوده و برای ماکان هم که شوک بدی بوده.
در مجموع دنیای ترسناکیه. واقعا روی هیچی نمیشه حساب کرد. اصلا تضمینی وجود نداره که چقدر یه چیزی میتونه دوام داشته باشه، هرچقدر هم که بخوای یا براش تلاش کنی. خیلی فاکتورهای زیادی هستن که روی تصمیمات آدمها اثر میذارن. برای یکی درس، برای یکی شغل، برای یکی موقعیت اجتماعی، و هزارتا مسئله دیگه (درنهایت همه شون درباره همون "آینده" کذایی هستند البته). واقعا هر روز ممکنه با یه اتفاق جدید سورپرایز بشی. دیگه وقتی میبینم دونفر با هم خوشحالن و همدیگه رو دوست دارن، ناخودآگاه به ذهنم میاد که : تا کِی؟ و فوری به خودم نهیب میزنم که : "انقدر بدبین نباش! شایدم واقعا خواستند و شد این دفعه. اصلا مهم اینه که الان خوشحالند". خوب بعله، خوشحال بودن و زندگی کردن در لحظه خیلی خوب و منطقیه، ولی بعدش گاهی خیلی دردناک میشه. اون وقت همون خوشیها هم از دماغ آدم درمیاد! هرچند، زندگی همش همینه، همه جنبه هاش. رابطه یه بخشی از ماجراست (هرچند که من سعی میکنم انکارش کنم،ولی تصادفا یه بخش مهمی هم هست). کم کم دارم به این نتیجه میرسم که واقعا اون جریان  THEY'VE LIVED HAPPILY EVER AFTER دیگه به افسانه ها پیوسته و آدمها نمیتونن برای مدت طولانی درکنار هم باقی بمونن!

کل ماجرا مثل همون hunted house ها میمونه. حس اینکه اون وسط یه دفعه دستت رها بشه واقعا احساس خوبی نیست. احتمالا اون موقع همه چیز ترسناکتر به نظر میرسه. مسلما بالاخره یه راهی پیدا میکنی و ازش میای بیرون، هیشکی نمیشینه وسط یه راهروی تاریک و پر سر و صدای ترسناک. ولی وقتی اومدی بیرون فقط خودتی و خودت. کسی نیست که بغلت کنه و ببینید که ضربان قلبتون چقدر بالا رفته... باید خودت رو بغل کنی و بگی : نگران نباش، تموم شد. و بعدش بری توی استارباکس اون طرف خیابون و برای خودت قهوه دارچینی (به به) جایزه بگیری و فکر کنی که : I could make it و لابد خوشحال هم باشی و دیگه فکر نکنی که چی شد که دستت رها شد اون وسط... و دیگه تا مدتها نه جرات کنی و نه دل و دماغش رو داشته باشی که دوباره پا بذاری توی همچین جاهایی و همچین تجربیاتی.

3291. نکن این کارو با من


برای ترم آینده که میریم بیمارستان یه سری مدارک لازمه که یکیش گزارش عدم سوءسابقه پلیس ه. گزارش من بالاخره بعد از دوماه اومد. امروز که برده بودمش تحویل بخش مربوطه بدم (پاکت سربسته بود)، مسئولش بهم گفت : "اشکالی نداره من بازش کنم؟ یا میخوای خودت بازش کنی و بدی به من." 
ما هم که جهان سومی، اصن به این تعارف ها عادت نداریم. خلاصه انقدر احترام گذاشت داغونم کرد اصن، لِهِ له...

Sunday, November 25, 2012

3290.




نمی دانم  امشب
دست به دامن کدام سایه شوم
تا برای بی خوابی های خسته ام
لالایی بخواند.
رگ ِ خواب ِ خواب هایم
لا به لای موهای تو جا ماند.


*سعید شجاعی

Thursday, November 22, 2012

3289.And the Adventure begins



نياگارا هستم. امروز براي أولين بار تاكسي سوار شدم. راننده آدم خوش مشربي بود و كلي بأهام گپ زد و راهنمايي كرد درباره نياگارا و تفريحاتش. إز بوي عطرم تعريف كرد و اسمش رو پرسيد و وقتي فهميد إيراني هستم كلي درباب زيبايي خانومهاي إيراني تعارف كرد. شروع خوبي بود.

ديدن يه نفر بعد إز ١٧-١٨ سال حس عجيبيه. كسي كه ميگي ف، تا آخرش رو متوجه ميشه، و ميشه با خيال راحت بهش از فانتزيهاي بچگيت درباره كارتونها بگي...
هيجان زده م يه كم. استرس هم دارم احتمالا.
اميدوارم خاطره خوبي بشه.

Wednesday, November 21, 2012

3288.



اینم از امتحان "معاینه یک دقیقه ای" امروز. بد نبود، میتونست بهتر باشه اگه یه کم حواسم رو جمع میکردم و هول نمیشدم.
کاش فردا تعطیل بودم. خیلی خسته و هزارتا هم کار دارم برای آخر هفته.
دو روز دیگه مونده...

Sunday, November 18, 2012

3287. چه خوش گفت گودر پاکزاد...



به قول مرحوم گودر : معمولی بودن غمگینه

ولی هیچ وقت انقدر درد نداشت شنیدنش!

هیچ وقت ادعای متفاوت بودن نداشتم
و نخواهم داشت.
منم یکی هستم مثل بقیه...




Saturday, November 17, 2012

3286.

لذت خوابيدن بدون كوك كردن ساعت...
ديشب هم دوساعت بيشتر نخوابيدم! ولي اقلا امتحان خوب شد نسبتا. يه كم حواسم رو جمع كرده بودم، بهتر هم ميشد.
خيلي خوبه كه ميتونم بيشتر إز دوساعت بخوابم!

Friday, November 16, 2012

3285. نتایج فلسفی شبهای امتحان



طبق معمول من شب امتحان به این نتیجه رسیدم که : ئه! این درسه جالبه ها... (جالب که نه، ولی قابل درکه نسبتا)
این همون درس مزخرف تئوریه (در واقع استادش خوب نیست) و الان که دارم میخونمش میبینم که خیلی هم عجیب غریب نیست انگار! البته هنوز به اون سخت سختهاش نرسیدم فکر کنم. حالا البته بستگی داره که فردا صبح چقدر از اینها یادم مونده باشه...

Thursday, November 15, 2012

3284. اندکی صبر



بی صبرانه منتظرم این یک هفته بگذره. چهار روز امتحان و تکلیف و بعدش یک نفس راحت...
هفته دیگه این موقع آروم وخوشحالم.
نوشتمش که اگه همین هفته مُردم بدونید که منتظر روزهای خوبی بودم.
امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.




3283. یک تلنگر شاید...



خاله دوست عزیزم دیروز در اثر سرطان فوت کردن متاسفانه.
دورادور از فیس بوک میشناختمشون. مهربون و دوست داشتنی، همیشه شاد و مثبت و پر انرژی با یه عالمه کامنتهای خوب و پیشنهادات جالب... باورم نمیشه اصلا. از نظر من نمونه یک انسان مستقل و قوی بودند.در همین مدت کوتاهی که باهاشون آشنا شدم خیلی بهم لطف داشتند و واقعا متاسفم که نتونستم ببینمشون. چقدر راحت فرصتها رو از دست میدیم!

کاش تمرین کنیم که تا جایی که میتونیم واقعا زندگی کنیم. کمتر غصه بخوریم، بیشتر لذت ببریم. به کسانی که دوستشون داریم بگیم، انقدر حساب کتاب نکنیم که "الان  پیش خودش چی فکر میکنه و زشته و بعدش چی میشه". کاش این حساب کتابها رو وقتی بکنیم که بی هوا یه چیزی میگیم و کسی رو ناراحت میکنیم. احساسات خوبمون رو نشون بدیم، خوشحالیمون رو، دوست داشتنمون رو، قدرشناسیمون رو، لذت بردنمون رو... با چیزهای کوچیک خوشحال بشیم، انقدر دنبال دلایل دوردست نگردیم برای شاد بودن.

شاید خیلی بی ربط و قر و قاطی نوشتم، ولی یه دفعه همه چی باهم فوران کرد دیگه. دیروز که خبر رو شنیدم خیلی خسته بودم خودم و این دیگه برام قابل هضم نبود. امروز که بیدار شدم و یادم اومد تازه غصه م شد. انگار تازه باور کردم.





Wednesday, November 14, 2012

3282. (شهيد راه آناتومي (لعنة الله عليه



ديشب براي انجام تكاليف مسخره اين آناتومي لعنتي تا صبح بيدار بودم. ٥ تا ٧ خوابيدم (مثلا) بعدش هم اومدم دانشگاه!!! همچنان داريم روشون كار ميكنيم... الان يك مورد مطالعه فوق العاده هستم : ملغمه اي إز سردرد، حالت تهوع، بدن درد، چشم درد و برخي علايم سرماخوردگي!
نميدونم چه جوري ميخوام برم خونه...

Sunday, November 11, 2012

3281. Gloomy day


همون روزهایی که حالت خوب نیست، همه چی هم باهم پیش میاد.
انگار میخواستم خودم رو تنبیه کنم که روز اولی پاشدم رفتم جیم! از کمر به پایینم رو تقریبا حس نمیکنم.
نمیخوام ذکر مصیبت بخونم باز. ولی حس خوبی نیست. هم گیج شدم، هم ناراحت، هم عصبانی از دست خودم، تکالیف و امتحانا هم که تمومی ندارن! بابا سه هفته دیگه امتحانای پایان ترمه، بسه دیگه....
برم یه کم بخوابم اگر بشه، اقلا این جسد یه کم کمتر ذُق ذُق کنه، برای روح و روانم فعلا کاری نمیتونم بکنم!




Saturday, November 10, 2012

3280. فانتزيهاي كودكي



ديشب خواب ديدم توي يه مهموني بزرگ هستيم. بعد اندي هم بود! من هي نگاهش ميكردم، تا اومد ازم خواست بأهم برقصيم، والس بود آهنگش. بهش گفتم كه إز هشت سالگي دوستش داشتم، لبخند زد. خيلي خوب بود اون رقص.
بدسليقه هم خودتونيد...

پ.ن. يادم اومد كه ديشب قبل إز خواب ويديوهايي ديدم كه حاوي صحنه هاي رقص بود، احتمالا بي تأثير نبوده بر خوابي كه ديدم.

3279. ما از راه راست فرار کردیم، بگذرید از ما لطفا


- Are you religious?
+ Oh, God forbidden, NO !

me, today, in the university...

بعد از اینکه کلی پشت سر دین و مذهب و مسایل مربوطه بد گفتم، کاشف به عمل اومد که مبلغ مذهبی مسیحیت تشریف دارن! خوب اول خودتون رو معرفی میکردین که وقت همدیگه رو نگیریم بیخودی!
واقعا که داستانهای مسیحیت اینا از قصه های مسخره ای که یه عمر به خورد ما دادن هم خنده دارتره!

پ.ن. به قول شل سیلوراستاین: بزنم به تخته من اصلا خرافاتی نیستم!
پ.ن.2. گفت رابطه ت با خدا چطوره؟ گفتم خوب بود قبلا ولی چند ساله که برک آپ کردیم.




Thursday, November 08, 2012

3278. وقتی من میگم نمیخوام تو بمونی...



وقتی هی میگم: مطمئنی که میخوای بیای؟ نمیخوای بذاریمش برای یه وقت دیگه؟ شاید بعد از برگشتنت مثلا...
ینی اینکه نگرانم. ینی اینکه امروز صبح تقریبا مطمئن بودم که کنسل شده و تمام انرژی منفیم رو سر آب استخر خالی کردم. انگار وقتی فکرم مشغوله قدرت فیزیکیم بیشتر میشه!
هی به خودم یادآوری میکنم که :
sit back, relax and expect the unexpecteds






Wednesday, November 07, 2012

3277.



یه بار من خواستم برای این کلاس مزخرف تئوری درس بخونم ها! یه مشت لینک فرستاده که باز نمیشن!!!! شاهکاره این استاد واقعا... بعد بیبلیوگرافیشون رو فرستاده (چی میشه فارسیش؟ وسواسی شدم!) که بریم کتابخونه پیداشون کنیم. خوب من فردا کلاس ندارم. دیوانه م مگه پاشم این همه برم تا دانشگاه برای این کار!!! چهارتا مقاله ست، پی دی اف شون رو بذار دیگه لعنتی

این روزها همه با اعصاب من بازی میکنند، شما چطور؟!

Tuesday, November 06, 2012

3276.



دو دقیقه حرف نزنی بهت نمیگن لالی...

رونوشت پر ررررنگ به خودم




Monday, November 05, 2012

3275. Lost Feelings



I'm getting healed
Experiencing some good feelings after such a long time...
I'm happy, and it's exciting and scary at the same time.



Sunday, November 04, 2012

3274. واقع بین باشیم



دقیقا همین الان که واقعا به این نتیجه رسیدم که باید به سرعت یه کم وزنم رو سر و سامون بدم،  نشستم دارم سوهان میخورم!
چته تو آخه بچه؟!! شده حکایت اتوبوس جهانگردی ها. من کلا سالی یه بار ممکنه سوهان بخورم.
خوب واقعا دلیلی نداره که لباس دوران 43 کیلویی آدم، هنوز هم قابل استفاده باشه. هرجور که نگاه کنی منطقی نیست اصلا.

Saturday, November 03, 2012

3273.


شونصدتا منبع رو نگاه کردم برای تعاریف این روشهای تحقیق، آخرشم نمیفهمم فرق این روشها باهم چیه، یا اینکه این مقاله مزخرفی که خوندم (که همش اعداد و ارقامه) از کدوم یکی از این روشها استفاده کرده!!! جزوه استاد هم که به درد لای جرز دیوار میخوره فقط، بس که یه تعریف درست و حسابی نذاشته. بلد هم نیستم آب ببندم به جوابهای دو سه کلمه ای که اقلا زیاد بشن، تازه اگه اصلا درست باشن همین جوابها!

همونطور که پیش بینی میشد، خوب نمی باشم...
احساس خنگی مفرطی بر من چیره شده در حال حاضر. قطعا بیشترین چیزی که میتونه ناراحتم کنه اینه که یه چیزی رو نفهمم.

Friday, November 02, 2012

3272.



یه سرماخوردگی نسیه ای هست، هفته ای یه روز میاد سر میزنه میره!
از دانشگاه اومدم دوتا قرص خوردم و خوابیدم، مثل یک توله خرس قطبی...
سعی دارم علمی با قضیه برخورد کنم که : حتما توی مترو صبحها که شلوغه ویروسش پخش شده. ولی یه چیزی مث ورووجک آقای نجار داره توی سرم میگه : خودت رو نزن به اون راه، یادت رفت دیشب حموم کردی و موهای خیست رو بستی؟

میگه لباس کم پوشیدی مگه؟ شاید سردت شده.
میگم آخه هوا گرمه... (دو درجه بود امروز! یه مقداری تعاریفم از دما مختل شده فکر کنم!)