Thursday, November 15, 2012

3283. یک تلنگر شاید...



خاله دوست عزیزم دیروز در اثر سرطان فوت کردن متاسفانه.
دورادور از فیس بوک میشناختمشون. مهربون و دوست داشتنی، همیشه شاد و مثبت و پر انرژی با یه عالمه کامنتهای خوب و پیشنهادات جالب... باورم نمیشه اصلا. از نظر من نمونه یک انسان مستقل و قوی بودند.در همین مدت کوتاهی که باهاشون آشنا شدم خیلی بهم لطف داشتند و واقعا متاسفم که نتونستم ببینمشون. چقدر راحت فرصتها رو از دست میدیم!

کاش تمرین کنیم که تا جایی که میتونیم واقعا زندگی کنیم. کمتر غصه بخوریم، بیشتر لذت ببریم. به کسانی که دوستشون داریم بگیم، انقدر حساب کتاب نکنیم که "الان  پیش خودش چی فکر میکنه و زشته و بعدش چی میشه". کاش این حساب کتابها رو وقتی بکنیم که بی هوا یه چیزی میگیم و کسی رو ناراحت میکنیم. احساسات خوبمون رو نشون بدیم، خوشحالیمون رو، دوست داشتنمون رو، قدرشناسیمون رو، لذت بردنمون رو... با چیزهای کوچیک خوشحال بشیم، انقدر دنبال دلایل دوردست نگردیم برای شاد بودن.

شاید خیلی بی ربط و قر و قاطی نوشتم، ولی یه دفعه همه چی باهم فوران کرد دیگه. دیروز که خبر رو شنیدم خیلی خسته بودم خودم و این دیگه برام قابل هضم نبود. امروز که بیدار شدم و یادم اومد تازه غصه م شد. انگار تازه باور کردم.





No comments: