امروز قرار بود درباره خانه سالمندان برامون توضيح بدن. بعد اول كلاس استاد چراغ ها رو خاموش كرد و گفت چشماتون رو ببنديد و خودتون رو در سنين پيري تصور كنيد و سعي كنيد ببينيد همه چي رو. يك نفر مياد پيشتون، باهاتون صحبت ميكنه. بعد از پيش شما ميره و با يه نفر ديگه درباره شما صحبت ميكنه. اون آدمها رو ببينيد و فكر كنيد كه درباره چي باهم صحبت كردند.
من خودم رو ديدم كه تنها توي بالكن خونه م نشستم روي راكينگ چير و دارم چاي ميخورم. كنار ميزم هيچ صندلي ديگه اي نبود. صداي wind chime ي كه توي بالكن آويزون كرده بودم ميومد. دست هام رو ديدم، چروك بود، ولي ناخنهام لاك زده بود. كسي كه اومد ديدنم دخترخواهرم بود! يه كم باهم حرف زديم، بعد رفت. شوهرش بيرون منتظرش بود. ديدمش كه رفت توي ماشين و برام دست تكون دادن. ديدمش كه داره درباره خاطرات كودكيش براي شوهرش ميگه، كه پيش ما بودن و باهاشون بازي ميكردم و گاهي هم دعوا! جالبه كه به شكل يه دختر جوون ديدمش، درحاليكه اختلاف سني زيادي نداريم. ولي خودم خيلي پير بودم و تنها زندگي ميكردم. خونه م قشنگ بود، بالكنم همش چوبي بود... گريه م گرفت. دلم سوخت براي دُرسا طفلك كه بايد بياد به من سر بزنه! تصوير قشنگي نبود. اميدوارم به اون سن نرسم، چون قطعا وضعيت هميني خواهد بود كه ديدم...
پ.ن. خانوم همكلاسيم ميگه حتما موبايل و كامپيوترت هم همش دستت بود. گفتم هيچكدومشون رو نداشتم اتفاقا! ميگه پس حتما اشتباهي يكي ديگه رو ديدي ، خودت نبودي!
2 comments:
این تصویر اندوهگین رو من هم همیشه می بینم برای خودم متاسفانه...
مطمئنم که برای تو اینطور نخواهد بود...
امیدوارم که برای هیچ کس اینطور نباشه.
من نمیذارم کارم به اونجاها برسه
Post a Comment