Thursday, September 19, 2013

3376. Clinical placement


این ترم هفته ای یک روز (7 ساعت) میریم بیمارستان. ترم دیگه میشه هفته ای دو روز.
من در یک بیمارستان توانبخشی بیماران مغزی نخاعی هستم این ترم. ترم دیگه میریم یه بیمارستانی که مریضها در موقعیت حادتری هستن. اینجا بیمارانی رو که وضعیتشون بهتر میشه (stable میشن) میارن و هر روز فیزیوتراپی و هزار مدل برنامه های دیگه دارن براشون تا بتونن مستقل بشن و برن خونه شون. مهمترین خوبیش اینه که پشت خونه ست و مثل پارسال لازم نیست مسافرت کنم تا برسم به مقصد. نکته نه چندان خوبش هم اینه که کمر درد گرفتم.
مریضها اغلب تا حد زیادی فلج هستن. پرستارها خیلی خوب بودن تا اینجا و خوب یاد میدن.
مریض من یه پسر 18 ساله خوش قیافه ست که در یه حادثه پرش توی دریاچه گردنش ضربه خورده و فلج شده (اول یه پیرمرد 75 ساله بود که خوشبختانه خودشون عوض کردن. حوصله نداشتم باز مثل پارسال خانه سالمندان باشه!). ولی خوب در عوض دیدن یه نوجوون 18 ساله که دقیقا هیچ کاری نمیتونه بکنه حس خوبی نیست. ولی روحیه ش واقعا قابل تحسین بود. خیلی خوش برخورد و مثبت و واقع بین. میگفت حالا که بالاخره اینجا هستم، غرولند کردن و اذیت کردن بقیه که فایده ای نداره. تمام تابستونش توی بیمارستان حروم شده، ولی خوشبختانه انگار سرعت بهبودش خوبه. فکر کنم وقتی جوون باشی و همچین اتفاقی برات بیفته، فکر میکنی که هنوز یه عمر زندگی در مقابلت هست و باید بهتر بشی. شاید برای یه آدم 50 ساله مثلا انقدرراحت نباشه. هم سرعت ترمیم بدن پایین تره، هم طرف با خودش فکر میکنه که من دیگه زندگیم رو کردم و ممکنه زود نا امید بشه. 
خیلی خوب حرف میزد پسرک و خیلی خوب همکاری میکرد با همه ناتوانیش. گفت الان خیلی قدر اون روزهایی رو که سالم بودم میدونم، که اقلا خودم میتونستم غذا بخورم. شاید اگر این اتفاق چهل سال پیش برای کسی پیش میومد شاید اصلا زنده نمیموند.

گفتم تو با این روحیه ت زیاد اینجا نمیمونی.

پ.ن. فعلا دارم فکر میکنم که مرکز توانبخشی جای خوبیه. شاید بعدا یه همچین جایی بخوام کار کنم. پیشرفت مریضها محسوسه و بعد از یه مدت بیمارستان رو ترک میکنن و خیلی حس خوبیه. شایدم بعدا نظرم عوض شد. ولی فعلا میدونم که قطعا بیمارستان کودکان نخواهم رفت. خاله سالمندان هم همینطور.





No comments: