فعلا آخرين تشخيص اينه كه يكي از اعصاب اصلي دستم كه ميره تا گردن (بقيه ميرن تا بقالي سر كوچه؟!)، حساس شده. دليلش هم مشخص نيست. ممكنه مربوط به اون قضيه مچ باشه، ولي احتمالش كم ه. احتمالا يه مجموعه عواملي مؤثر بوده در اين جريان. ممكنه مال مدتها قبل باشه و حالا خودش رو نشون داده باشه. با توجه به اينكه دست چپ ه، عوامل فيزيكي كمتر محتمل هستن و بيشتر ممكنه در نتيجه مجموعه عوامل عصبي بوده باشه كه در طول زمان به اينجا رسيده. ضمن اينكه موقع خواب دستم رو ميذارم روي سرم، كه گوشم رو بپوشونه و صدايي نشنوم (تازه با گوش گير)، كه اينم احتمالا تاثير داشته.
خوبه كه فعلا بيمارستان نميرم تا چهل روز ديگه. فعلا بيشتر نگران سفر و چمدون كشي ها هستم !
پ.ن. پنج شنبه هفته پيش آخرين روز بيمارستان بود. براي پسرك يه كارت بردم، يادگاري. براش نوشتم كه چقدر از نظر من آدم قابل تحسينيه. يه ربع يه بار ميپرسيد"يني هفته ديگه نمياين؟". به چسب دستم اشاره كرد و گفت تو هم از اينها زدي؟ منم قبلا داشتم روي شونه م، خوبه.
بغلش كردم براي خداحافظي، گفت مطمئنم يه روز تو يه بيمارستان خيلي خوب ميبينمت كه يه پرستار موفق هستي. گفتم نه، توي بيمارستان نميبيني.به زودي كارت توي بيمارستان تموم ميشه. يه روز اسمت رو يه جا ميخونم كه توي media براي خودت كسي شدي.
قبل از كريسمس مرخص ميشه، أميدوارم.
No comments:
Post a Comment