Monday, February 24, 2014

3538. Brace yourself

دوتا از همكلاسيهام انصراف دادن. گروه هشت نفره بيمارستانمون مثل صندلي بازي هي داره كم ميشه. هردوشون هم در نتيجه برخوردهايي كه  با استاد بيمارستان داشتن! دوتا از بچه هاي باسوادمون، كه يكيشون خيلي هم خونسرد و مسلط بود توي بيمارستان، هر سه ترم رو باهم بوديم. ميخواد بره يه دانشگاه ديگه يا كالج ولي هنوز پرستاري.
اون يكي رو درك ميكنم، پرستاري راهش نيست. بچه ١٨ ساله انقدر خوب و بالغانه (!) صحبت ميكنه و آناليز ميكنه كه من هميشه فكر ميكردم چرا نرفته فلسفه يا جامعه شناسي. حالا ميخواد بره فلسفه بخونه. براش خوشحالم و دلم براي بحثهاي خوبش تنگ ميشه، و حاضر جوابي و طنز خوبش البته. 
 راستش من فكر ميكردم فقط خودم وضعم خرابه كه هر شب با گريه خوابيدم و با طپش قلب رفتم بيمارستان!
واقعيت اينه كه برنامه پرستاري دانشگاه ما بيرحمانه ست تا حدي. شايدم براي همين معروفه! اين سيستم "يه درس  اصلي رو بيفتي بايد كل سال رو تكرار كني" هم گويا مخصوص دانشگاه ماست فقط. انتقال رشته به يه دانشگاه ديگه عملا ، براي برنامه پرستاري حداقل، تقريبا غيرممكنه. اكثر واحدها رو قبول نميكنن چون هردانشگاه برنامه خودش رو داره. 
براي دوره عملي سال سوم كه بيمارستان نيست و در سطح جامعه ست ( مدرسه، كلينيك، پناهگاههاي بي خانمان ها، زندان و دارالتاديب،...) بايد بريم مصاحبه، و مصاحبه ش هم رقابتيه بين دانشگاه هاي مختلف. شايدم تمرين خوبي باشه براي آينده، ولي وسط اين همه درس و امتحان و مشق همين دردسر هاي حاشيه اي رو كم داشتم! 

2 comments:

Medusa said...

خوبه دیگه. پس‌فردا مریض می‌شیم می‌افتیم زیر دستت باید بلت باشی همه‌چیزو :))

Joker said...

:))))))))
خدا نکنه. مریض آشنا قبول نمیکنیم عزیزم