تولد پسرک بود. زنگ زدم بهش. میگم حوصله ت سر نرفته؟ دوست نداری زودتر مدرسه شروع بشه؟
میگه نه. گفتم منم همینطور.
تنبلیش به خاله ش رفته، صداقتش هم.
بالاخره برنامه سال سوم معلوم شد. اولا که سه روز از هفت صبح تا 5 و 6 عصر نشستم پای کامپیوتر تا آخرش تونستم فقط یه درس عمومی بگیرم. کلاسهای اصلیمون رو انداختن هرکدوم یه روز. بیمارستانم هم افتاده در مرکز شهر تورنتو، یه خیابون اون ورتر از دانشگاه. حالا خونه کجاست؟ 50 کیلومتر به سمت شمال تورنتو، تقریبا آخرین suburb تورنتو میشه. 2 ساعت تا 2:15 با سیستم حمل و نقل عمومی (مسلمان نشنود، کافر نبیند) راهه. ده روز دیگه کلاسها شروع میشه، دیروز به من خبر دادن. یه اینترویو هم هست این وسط ها طبعا. اول که منفجر شدم و به مدت 24 ساعت هنگ کردم. تمام عضلاتم منقبض شده بود از عصبانیت، حرص میخوردم، هی رفتم پیاده روی و لگد زدم به این ور اون ور، هی بلند بلند با خودم حرف زدم. حتی گریه هم نمیتونستم بکنم. چند ساعت که گذشت ایمیل زدم بهشون میگم آخه مگه شما آدرس نگرفتین از من؟ این چه وضعشه خوب؟ هر سال هی گفتین سال سوم که تکی هستین دیگه نزدیک خونه تون میذاریمتون، این همه جا این دور و بر هست آخه... ایمیل زده که من برای همه شون فرستادم مدارکت رو، نتونستن جایی برات پیدا کنن. شاید زمستون بتونم یه جایی همون دور و بر برات پیدا کنم (اینم الکی گفت، سال سوم همش یه جا باید باشه، عوض نمیکنن). نهایتا نسبتا محترمانه گفت همینه که هست، deal with it.
مسلما الان دیگه خونه پیدا کردن اون دور و بر هم چندان آسون نیست، هرکی قرار بوده جایی رو بگیره گرفته تا الان دیگه.
این همه اسباب کشی کردیم و حالا که اتاقم بالاخره درست شد، باز باید جمع کنم برم یه دخمه ای پیدا کنم و اقلا 800 دلار هم بابتش پیاده بشم.
همین امسال که درسها کمتر بود ومیخواستم عمومی ها رو در طول سال بگیرم که تابستون باز علاف نشم، به زور یه درس بیشتر پیدا نشد. یکی رو هم کنسل کردم وگرنه باید 5 روز در هفته روزی 4 ساعت مسافرت میکردم ! الان اقلا 4 روزه.
الان دیگه عصبانیتم فروکش کرده. صرفا احساس بدبختی میکنم. همش میخوام برم بیرون راه برم که مغزم خنک بشه. انقدر که این تابستون راه رفتم، اگر متناوب بود الان رسیده بودم ونکوور! از ساعت 8 شب دلم میخواد برم سرم رو بکنم زیر پتو و بخوابم که یه کم مغزم خلاص بشه از این فجایع.
الان هم در کمال انفعال نشستم دارم Online orientation بیمارستانه رو نگاه میکنم و یادداشت هم برمیدارم. لابد فردا هم ایمیل میزنن برای مصاحبه.
چقدر از این دانشگاه خر تو خر بدم میاد. از دست بی برنامگیهای ایران فرار کردیم، دوباره اینجا هم همون داستانه. فرقی نمیکنه چقدر منظم و به موقع همه مراحل رو انجام بدی، چقدر درس بخونی، چقدر درست و طبق مقررات رفتار کنی. آخرش یه آدم هردمبیل بیخیال بی مسئولیت اون وسط خرشانسی میاره و تو طبق معمول باید get used to it.
انرژیم ته کشیده. پولها هم کم کم داره ته میکشه. کاش یه برنامه دوساله بود فقط.
انرژیم ته کشیده. پولها هم کم کم داره ته میکشه. کاش یه برنامه دوساله بود فقط.
No comments:
Post a Comment