فكر كرده بودم ديگه براي درخت گذاشتن خيلي ديره و بايد هفته ديگه جمعش كنيم. گفتم مهم نيست. سال ديگه ميذاريم. رفته بودم گردو بخرم براي فسنجون، طاقت نياوردم و يه سركي هم كشيدم به قسمت تزيينات. چندتا چيز كوچيك گرفتم آخرش. شب اومد ديد يه چيزايي دارم ميچينم. رفت و چندتا چيز ديگه هم خريد و برگشت. گفت بقيه ش با من، يه چيزايي به ذهنم رسيده.
وقتي شام حاضر شد، همه چي حاضر بود.
من هم قول دادم دست به كادوها نزنم تا وقتش بشه.
No comments:
Post a Comment