Saturday, October 03, 2015

3589. It's good to feel useful.


این ترم برنامه کلینیکم آسایشگاهه. بیشتر سالمند هستن، ولی همه شون بخاطر سن بالا اونجا نیستن. بیشترشون نوعی از آلزایمر یا اختلال حواس دارن (با کلی بیماریهای دیگه). اونهاییشون که یه کم حالشون بهتره فکر کنم بیشتر از بقیه اذیت میشن. بعضیاشون دائم جیغ و داد میکنن و گاهی شبها نمیذارن بقیه بخوابن. کلا محیط تاسف بار و غمگینیه به نظرم. پرسنل کم دارن و من سعی میکنم تا جاییکه میشه به همه کمک کنم.
گاهی با بعضیهاشون خوش و بش میکنم، طفلکها انقدر همش قیافه تکراری میبینن که بودن من براشون تنوع محسوب میشه! مثل بچه ها باید گولشون زد و نازشون رو کشید تا غذا و داروشون رو بخورن. دیروز یکی از پیرمردها خیلی سرحال نبود و گفت من این قرصها رو نمیخورم. باید بهم بگی کدومشون مال چیه، که من فقط مهم ها رو بخورم. یکی یکی براش توضیح دادم و وسطش هی غر میزد که حالم بد میشه با اینا. خلاصه راضیش کردم قرصهای فشار خون و معده و مثانه رو بخوره و از خیر مولتی ویتامینش گذشتم. وقتی غرغر میکرد با لبخند نگاهش میکردم. با دلخوری گفت حالا به من میخندی ولی من میدونم که حالم بد میشه با اینا... میخواستم کله ش رو ماچ کنم همون جا. خیلی بامزه میشن گاهی.
بدترین مورد یک آقای (به نسبت بقیه جوون) قد بلنده که من فکر میکردم سکته کرده و بعد فهمیدم ام اس داره. بیست سی سال پیش به سرعت الان ام اس رو تشخیص نمیدادن، احتمالا برای همین الان انقدر وضعش خرابه. خیلی با دقت باید بهش غذا داده بشه، چون خطر خفگیش خیلی بالاست. خیلی خیلی مختصر میتونه با آره و نه یه جوابی بده. حتی مطمئن نبودم که واقعا متوجه حرفهایی که میزنیم میشه یا نه. دیروز باید توی اتاقش میموند، چون روز قبل حالش بهم خورده بود و نگران بودن که مسری نباشه ( مطمئنم که درست بهش غذا ندادن، برای همین حالش بد شده. چون پرستار اصلی که همه رو خوب میشناسه این هفته رفته مرخصی و همه چی شیر تو شیر شده). خلاصه من گفتم که خودم بهش غذا میدم. اولین بار بود که میرفتم توی اتاقش (اگر دلیل خاصی نباشه، معمولا همه رو در طول روز بیرون از اتاقشون نگه میدارن). بالای تخت پر از عکسهای قدیمیش بود، از کوچیکیش تا عکس عروسیش و عکسهای بچگی و بزرگی دخترهاش. همونطور که حدس زده بودم مرد خوشتیپی بود. ناخودآگاه گفتم دخترهای خوشگلی داری، در کمال تعجب من جواب داد مرسی، با یه لبخند کج. از اینکه جواب داده بود جا خوردم، ولی خوشحال شدم که این چند وقت همش باهاش صحبت میکردم و موقع غذا و دارو خوردن همه چی رو براش توضیح میدادم. کلی به شیفت بعدازظهر سفارشش رو کردم، ولی سرشون شلوغ تر از اونه که واقعا حواسشون باشه بهش. امیدوارم تا پرستارم برمیگرده بلایی سر این طفلک نیارن.
دارم فکر میکنم یه روزایی اضافه بر ساعت دانشگاه برم بهشون سر بزنم و یه کمکی بکنم. هم پرسنل اونجا خیلی گرفتارن و گناه دارن هم ساکنینش! استادم که استقبال کرد از این برنامه. ببینم چطور پیش میره.
پ.ن. بیشترشون خوانواده هاشون بهشون سر میزنن، گاهی موقع نهار، گاهی آخر هفته. بعضیا هم هر روز.

1 comment:

سمانه ترابی پور said...

اشکم درومد از این خاطره قشنگ ... بسیار عالی بود!