کسی نگفته بود که بودن تو قرار بود همهٔ مشکلات و نگرانیهای من رو حل کنه.
اگر الان هم بودی قرار نبود بجای من درس بخونی، یا کارهای ماشینم رو انجام بدی،یه راهی برای کانادا رفتنم پیدا کنی یا یه فکری برای نگرانیهای تهرانم بکنی.حتی شاید از این آخری اصلا هیچی هم بهت نمیگفتم...
ولی بودنت یه فایدهای داشت، یه آرامش خاطر حتی اگر واقعی نبود و صرفاً ساخته ذهن خودم بود
یه دلیلی برای اینکه بگم "اصلا به جهنم که اینجوری شد" یا " ولش کن، یهجوری میشه دیگه بالاخره"
یه دلیلی برای اینکه چند دقیقه همه چی رو فراموش کنم.
وقتی بودی همش نگران رفتن و نبودنت بودم
حالا دیگه نگران نیستم.رفتی.من و نگرانیم باهم تموم شدیم.
نگران نیستم، فقط ناراحتم، دلم شکسته، خورد شده
ملالی نیست جز دوری شما، و این ملال انقدر زیاده که با این
اومدن چند روزه ت چیزی درست نمیشه.
قرار هم نیست درست بشه، برای کار دیگهای داری میای.
باز هم به " کارهای دیگه" حسودیم میشه.
مجالی برای تازه کردن کهنهها نیست
نگران نباش، من هم خیال ندارم نوستالژی شخم بزنم
نه فرصت چند ساعته مون همچین اجازهای میده
نه تو علاقهای به این کار داری، نه من انرژیش رو.
نه دردی رو دوا میکنه، که از نظر تو دردی نیست و از نظر من دوایی.
ملالی نیست جز دوری شما
که کهنه نمیشه لعنتی
پ.ن. درس هام رو نخوندم، خجالت میکشم برم کلاس!
چقدر تجربه این حس قدیمی لذت بخش و شرم آواره
No comments:
Post a Comment