Friday, July 27, 2012

3187. مامان منو ندیدین؟


دلم برای مامان تنگ شده
نمیدونم بیشتر نگران اونم یا خودم!
تازه شده هفت ماه و نیم. هیچ وقت بیشتر از شیش ماه دور نبودیم. حالا حالاها نه میتونم برای اون دعوت نامه بفرستم ( و نه اصلا شرایطش هست) که بیارمش، نه خودم میتونم برم ایران.
باحالترین و مهربونترین و باحوصله ترین و کم توقع ترین مادر دنیا رو ول کردم اومدم اینجا معلوم نیست چه غلطی میکنم. واقعا که من بی خاصیت ترین بچه ی ممکن هستم. دریغ از یه ابراز محبت خشک و خالی حتی!
هروقت دلم برای بچه ها تنگ میشه، فکر میکنم که حالا وقت هست، بعدا میبینیم همدیگه رو بالاخره. ولی واقعیت اینه که برای مامان انقدر راحت نمیتونم به خودم دلداری بدم. کی میدونه واقعا چقدر وقت هست؟ کاش میشد برمیگشتم به ده سال پیش و بیشتر باهاش وقت میگذروندم. کاش میشد الان اینجا بود. کاش اقلا بچه ها برن تهران چند وقت.

از منِ زمخت بی احساس بعیده واقعا. همیشه کسایی رو که بچه ننه بودن مسخره میکردم.

پ.ن. مامان آدم تنها کسیه که مال خودِ خودشه. اشکال نداره اگه آدم گاهی مامانش رو بخواد، مگه نه؟

2 comments:

Shadi said...

Taze ino didam elahi ghorbonet beram ke ghashang mifahmam chi migi :*
Tefli mamana vaghean vali motmaen bash dar barabare man to bombe ehsasati azizam

Joker said...

ای بابا ای بابا... کاش اینطور بودم!