Wednesday, September 11, 2013

3371. A True story


"در كودكي از چكسلواكي به كانادا مهاجرت كرديم. والدينم اغلب  در خارج از خانه مشغول به كار بودند و من كمي إحساس تنهايي ميكردم. در آن روزها(دهه سي و چهل) اغلب مادرها در خانه مشغول شيريني پزي و مراقبت از فرزندان شان بودند، أما زندگي براي مهاجران اندكي متفاوت است. آنها به سختي كار ميكردند تا خانواده چهار نفره ما موفق و خوشحال باشند. در كارشان بسيار موفق بودند و ما هرگز احساس كمبود عاطفي نداشتيم، تنها دلم ميخواست حضور فيزيكي بيشتري در كنار ما داشتند.
همسرم را در اوايل سالهاي ١٩٥٠ در دبيرستان ملاقات كردم. چهارسال از من بزرگتر بود و ستاره بسكتبال مدرسه، و من چيرليدر بودم. همچنين در انجمن نمايشنامه نويسي باهم بوديم. كم و بيش باهم وقت ميگذرانديم: در مدرسه، سينما و موارد اين چنيني، قرار ملاقات عاشقانه اي دركار نبود، أما همديگر را دوست داشتيم. أو يك جنتلمن واقعي بود.
 بعد از اينكه أو به دانشگاه مك مستر رفت (در رشته حقوق) و من در سالهاي آخر دبيرستان بودم، شروع به ملاقات مردهاي ديگر كردم. خانواده و اقوام  پسرهاي جوان را به من معرفي ميكردند يا در خانه هايشان مراسمي برپا ميكردند تا همديگر را ملاقات كنيم.  بعد از مدتي فهميدم كه دلم براي أو تنگ شده و أو فرد مناسب براي من است و نه هـيچ كس ديگر. أو مهربان، مسئول، بخشنده، باهوش و يك جنتلمن واقعي ست. أو هميشه به همه ميگويد كه براي اينكه مرا براي اولين بار ببوسد، سه ماه صبر كرد (ميخندد). در آن سالها مرسوم نبود كه دختران به پسران زنگ بزنند و اين كار ناپسند محسوب ميشد. أما من با او تماس گرفتم و احساسم را به او گفتم . او خوشحال شد و فهميديم كه احساسمان متقابل است. سال ١٩٥٣ ازدواج كرديم، در آن زمان من در تجارت خانوادگيمان مشغول به كار بودم. زماني كه بچه دار شدم وضعيتمان به من أجازه داد كه از خانه مشغول به كار باشم و در كنار فرزندانم باشم، پذيراي دوستانشان و براي شان شيريني بپزم، همانطور كه در كودكي در خانه دوستانم ميديدم و دوست داشتم. دو پسر داريم و سه نوه. فرزندانم اختلاف سني اندكي دارند (كمتر از دوسال)  و زماني كه كودك بودند همسرم تا دير وقت مشغول به كار بود. نه، اين مسئله برايم ناراحت كننده نبود. موقعيت شغلي او را درك ميكردم و چون در خارج از منزل كار نميكردم ميتوانستم از پس شرائط بربيايم و برايم سخت نبود. از زندگي أم راضي هستم. غير از اينكه به تازگي دو تن از دوستان خيلي نزديكم را از دست دادم (٧٣ و ٧٤ ساله) و هنوز دلتنگشان هستم، مسئله ديگري درباره كهنسالي نگرانم نميكند. مسلما هيچ زني از ديدن چروكهاي صورتش خوشحال نخواهد شد، أما اين هم بخشي از پروسه زندگيست. من كاملا با اين مسئله راحت هستم. يك پسرم با خانواده اش در تورنتو هستند و با اينكه پزشك هستند و بسيار گرفتار، ولي اغلب همديگر را ميبينيم. من دختر ندارم خواهر هم، تنها يك برادر دارم. عروسم جاي خالي آنها را برايم پر ميكند. گاهي با نوه هاي نوجوانم به خريد و گردش ميرويم. پسر دومم هنگامي كه فرزندش كوچك بود از همسرش جدا شد. نوه ام با ما زندگي ميكند و رابطه خوبي با پدر و مادرش دارد. او درست مثل پسر سوم ماست. عروس سابقم در نوجواني مشكلات زيادي در خانواده اش داشت. ما از هيچ چيز خبر نداشتيم تا اينكه متوجه شديم كه با هم آشنا شده اند و قصد ازدواج دارند. به هرحال ترجيح ميدهم درباره او صحبت نكنم، اين مسائل محرمانه اوست و ما نبايد درباره اش صحبت كنيم. پسرانم در حدود پنجاه سال دارند و هنوز هم هنگامي كه مشكلي دارند با ما تماس ميگيرند و مشورت ميخواهند (ميخندد).
برادرم با خانواده أش در امريكا زندگي ميكند. سالي دو هفته در فلوريدا همگي دور هم جمع ميشويم با برادرم، خانواده اش و خانواده من و از حضور هم لذت ميبريم." 

گوشه اي از مصاحبه يكي از خانمهاي همسايه، الان، در كتابخانه ساختمان
( من فال گوش نايستادم، اونجا داشتم درس ميخوندم و دختر مصاحبه گر از من پرسيد كه آيا مزاحمم نخواهند بود. و داستان فيلم گونه اش توجهم را جلب كرد و شروع به نوشتن همزمان اين مطلب كردم. بعد قضيه به مذهب و اين حرفها رسيد و ديگه برام جالب نبود. إمكان نداشت حدس بزنم كه اين خانم حدود ٧٠ سال داره! بسيار محترم، خوش صحبت و متشخص بود، إحساس ميكنم زيبا هم هست. صورتش رو نديدم، وقتي وارد شد سرم پايين بود)

2 comments:

shadi pourkamali said...

Hey dashtam khodamo ghane' mikardam ke manam in filmo didam tahesh chi mishod? Ke residam be akharesh ;)
Kheili shabihe filme vali eyval ba in tarjomat xx

Joker said...

خيلي باحال بود شادي، اون داشت اون طرف حرف ميزد، دختره تند تند تايپ ميكرد، منم اين طرف اينا رو مينوشتم :)