Friday, February 05, 2010

53.مستی و راستی‌






بابام همه چی‌ رو بدون اینکه من بخوام برام میگرفت.
کیک تولد،قبل از اینکه من بفهمم اصلا تولد چی‌ هست
سه چرخه، یه بعد از ظهر بیدار شدم دیدم یه چیزی جلوی تلویزیونه و به من میگن سوار شم
ساز دهنی،که هیچوقت یاد نگرفتم چطور بزنمش و هنوزم از همهٔ ساز دهنی‌هایی‌ که دیدم حسابی‌ تره
دوچرخه،انقدر برام بزرگ بود که مجبور بودم اول چهارچرخه ش بکنم
موبایل،چقدر هم شاکی‌ شدم! اون موقع یه جورایی سوسول بازی بود!
ماشین، که تازه با کمال پر رویی کلی‌ هم بخاطر رنگش غر زدم که رنگش رو عوض کرد
خونه، این یکی‌ رو دیگه باهم بودیم،غلط می‌کردم که حرفی‌ بزنم


من واقعا خوش شانس‌ترین (و بی‌ معرفت ترین) فرزند ناخواسته هستم

خدایا! بزرگیت رو شکر، یه کم از بابام یاد بگیر اقلأ. یه بابایی گفتن، یه خدایی گفتن. پس اون بالا نشستی چه میکنی‌؟!!





2 comments:

Anonymous said...

چه بابای خوبی
با آرزوی تندرستی و آرامش برای بابا و شما

Joker said...

merci, he is too good for me