Sunday, June 30, 2013

3325.

وقتي سرما خوردي و گلوت درد ميكنه و بهت ميگن چرا غذا نخوردي؟ كتلت كه بود! 
خيلي هم ممنون، لطفتون كم و زياد نشه.
پ.ن. خونه مامانت كه نيست انقدر توقعت بالاست! چشمت كور ميرفتي سوپ ميگرفتي خودت. ماشين هم كه داري

 

3324. غروب در بازار نو

 در محله أي در حومه تورنتو به نام نيوماركت در غروب خنك روز يكشنبه، يك روز پيش إز روز ملي كانادا، در حالي كه اهالي منزل متشكل إز ميهمانان استراليايي و ميهمانان تازه إز راه رسيده آلماني در منزل عموجان مهمان هستند، يك عدد ويرووس متحرك، حقير رأ عرض ميكنم ، خود را در شال پشمي نازكي پيچيده و روي صندلي بلند ناراحتي در ايوان چاي مينوشد و رهگذراني اندكي را تماشا ميكند كه در لباسهاي تابستانيشان قدم ميزنند و اغلب سگي هم همراه ندارند. صداي فشفشه هاي آتش بازي به گوش ميرسد، أما إز جايي كه من هستم هيچ ديده نميشود. تمام خانه هاي اطراف چراغهايشان خاموش است. چراغهاي خيابان نور كم رمقي دارند. در مجموع فضاي نيمه تاريك و دلگيريست. سكوت و آرامش اينجا بسيار مرا به ياد ديسكاوري گاردنز مي اندازد، يا اين تفاوت كه آرامش آنجا لذتبخش بود و سكون نيوماركت دلگير.
 تنها خوبي اش شايد اين است كه حداقل در ايوان وقتي سرفه ميكنم نگران تعداد ويروسهايي كه در فضاي خانه مي پراكنم نيستم. 
الآن بايد با بچه ها در مركز تورنتو ميبوديم كه بخاطر اين مريضي بي موقع ميسر نشد متاسفانه. 
پ. ن. وقتي مريض هستيد مهماني نرويد لطفا. اين نهايت خود خواهيست. ديگران را هم مريض كرده و إز كار و زندگي مي اندازيد.

Saturday, June 29, 2013

3323.

من تا الآن بايد زندگيم سر و سامون گرفته بود و خودم رو جمع كرده بودم كه الان ميتونستم مسئوليت دانشگاه اين بچه رو به عهده بگيرم، نه اينكه خودم هم اضافه بشم بهشون !
أعصاب نداريد پدر مادر نشيد لطفا. 
گندم بزنن واقعا، براي هزارمين بار

Thursday, June 27, 2013

3322. Driving license, again

در تاريخ ٢٦ ژوئن ، من گواهينامه رانندگي كاناداييم رو گرفتم.
يك دليل ديگه براي اينكه اين تاريخ بيشتر تو ذهنم موندگار بشه.
چقدر حسم بد بود امروز، همش ميگفتم تاريخ مهم نيست، أينا فقط يه مشت عدده...
مطمئن بودم كه رد ميشم، ولي قبول شدم

مطمئن نيستم الآن بار منفي اين تاريخ بيشتره يا بار مثبتش
پ.ن. خان داداش در جواب ايميل من كه گفتم بودم: سومين گواهينامه م رو گرفتم، نوشت: مباركه، سه تاش رو بده يه پايه يك بگير!


Wednesday, June 26, 2013

3321.


وقتي ساعت١٢:٣٠ شب ميرم پفك ميخورم، ايت مينزسامتينگ ايز رانگ

سو مني تينگز آر رانگ


Monday, June 24, 2013

3320. she is definitely mama nunu's daughter



دختر کوچولوی سابق  (بابا بزرگش خیلی وقته که عقیده داره دخترش ایز اِ لیدی!) دوست نداره بیاد کانادا. دوست داره بمونه همون استرالیا و همونجا بره دانشگاه و تا رشته و دانشگاه فوق لیسانسش رو هم انتخاب کرده. خوشبختانه بر خلاف من دقیقا میدونه که چی میخواد همیشه. تنها شکایتی که از استرالیا داره اینه که مردمش از هیچی خبر ندارن. همه چیز فقط درباره خود استرالیاست. میگه همکلاسیهام حتی نمیدونن که لایه اوزون در اون منطقه سوراخه! خلاصه خیلی شاکی بود از این قضیه.
فسقلی یه پا نویسنده ست برای خودش. یه وبلاگ درست و حسابی داره (نه مثل مال خاله ش چرت و پرت نویسی) و دو سه تا مقاله هم درباره حقوق زنان نوشته. امیدوارم راه خودش رو همینجوری سفت و سخت دنبال کنه. تواناییهاش من رو یاد مامان میندازه که متاسفانه استعدادهاش نابود شد. و علاقه ش به ژورنالیزم هم خیلی برام آشناست... بهش گفتم تو باید به جای هردومون این راه رو ادامه بدی. راهی رو که من دوست داشتم، ولی امکانش نبود اون موقع.

پ.ن. ماما نونو، مامان منه در زبان کودکی این فسقلی که البته از همون موقع نیک نیمش شده برای همه مون :)






Sunday, June 23, 2013

3319.


بالاخره اومدن. از اووووون ور دنيا. 
آدم بايد خواهرش نزديكش باشه، اين اصلا منصفانه نيست.
ولي خوب فعلا بچه ها مهم ترن.
اميدوارم اقلا اينجا بهشون خوش بگذره

Thursday, June 20, 2013

3318. I neither forgive, nor forget


حالا درسته که عروسکی بیش نبوده و به ساز عروسک گردان ها رقصیده، ولی خیلی از خرابکاریهاش خلاقیت و توانایی شخصی خودش بوده.
چطور باز شدن نسبی فضای فرهنگی زمان خاتمی رو نمیذاریم به حساب عروسک گردانها، خرابکاریهای ایشون همه ش تقصیر بقیه ست و خودش شده یک آدم پاکدل بی غرض اغفال شده؟! (حالا زمان خاتمی هم بهشت نبود، ولی دیگه از الان که بهتر بود بابا، چقدر بی انصافید آخه!)
من نمیبخشمش. یکی از مهمترین آدمهای زندگیم رو در دوبی از دست دادم بخاطر سیاست های احمقانه این مردک و مشکلات ویزای ایرانیها.  توی اون شرکت لعنتی گیر افتادم بخاطر برنامه های بی فکرانه این آدم... بهترین روزهای زندگیم تباه شد بخاطر تیره شدن روابط امارات و ایران. تا چشم به هم زدم بیست سالگی با افسردگی گذشته بود و من شده بودم یه آدم سی ساله پا در هوا.

این دفعه که یکی برگرده بگه " شماها که خارجید، چکار دارید کی سرکار میاد" برمیگردم همچین...
 هیچی. نگاهش هم نمیکنم حتی.

من نمیبخشمش. بخاطر همه بلاهایی که سر مملکتم آورد. بخاطر همه تاثیرات منفیش روی زندگی خودم. بخاطر آبرویی که ازمون توی دنیا برد. حتی اگر این دادگاه مسخره یه سیاه بازی صرف باشه، که هست.

Tuesday, June 18, 2013

3317. خرداد پر خاطره


جام جهانی هم رفتیم به سلامتی...

بعد از برد ایران میگه چقدر مونده به جایی برسی که راضی باشی دیگه؟
میگم تو زندگیم؟
میگه نه بابا، آناتومی رو میگم...
من :|

Saturday, June 15, 2013

3316. با کیا شدیم 75 میلیون ...


شما دوست عزیز که به حجاب اجباری اعتقادی نداری ولی با مانتو و روسری های رنگی و متنوع این حجاب زوری رو تبدیل به مُد کردی برای خودت، شما نمیتونی کسی رو که فکر میکنه رای دادن بهتر از رای ندادنه متهم به "مزدوری رژیم و خدمت به سیستم " بکنی. اگر رای دادن سازشکاریه، پس این کار شما هم پذیرش زور و سازشکاریه.
اگر معتقدی که باید همه چی از بیخ و بن  تغییر کنه، اولین حرکت انقلابی رو خودت انجام بده و حجابت رو بردار. وگرنه فقط رنگ و لعابش رو تغییر دادی.
من به تمرین رای دادن اعتقاد دارم و رای میدم هروقت که بتونم. شما به تغییر بنیادین اعتقاد داری و نشسته توی خونه تا مثلا با سکوتت اعتراض کنی. من بهت نگفتم برو رای بده، تو هم لطف کن انقدر ما رو مورد مرحمت قرار نده.

پ.ن. دهنمون رو سرویس کردن بس که از دیروز بد و بیراه بارمون کردن! همه خودشون یه پا ج.ا. شدن !
پ.ن.2. برگشته با عطاب و خطاب به من میگه باید پاشی بیای ایران زندگی کنی حالا که انقدر خوشحالی. خواستم بهش بگم من بیشتر از دولت و حکومت، از دست هموطنان عزیزی مثل شما فرار کردم والا...  اون موقع که بنده توی دوبی شیش روز و هفت روز در هفته سر کار بودم، بچه های این خانوم دوماه یه بار دوبی بودن برای خرید مارکهای اصل و دریا و کلاب و مهمونی. تو ایران هم مشغول مهمونی ها و اسکی و مدلینگ، بعد به من میگه "تو خودت زلفهات رو در باد پریشون میکنی و اون وقت فکر میکنی دو سانت روسری ما بره عقب چیزی عوض میشه؟ با اون مغز متفکرت"... خواستم بهش بگم نه، تا وقتی داخل سرت همینجوری باشه، اون روسری بودن و نبودنش دردی از جامعه دوا نمیکنه.



3315. امیدوارم...


تموم شد
هشت سال کابوس و تحقیر تموم شد
مردم در عرض ده روز دور هم جمع شدن. همه میدونن که این رای روحانی نیست. صدای اعتراض مردمیه که نمیخوان کنار بکشن. این از نتیجه انتخابات مهمتر بود.
خوشحالم. خیلی گریه کردم ولی خوشحالم.
حقمون نبود چهارسال پیش اونجوری بشه... واقعا حقمون نبود.

مبارک همه باشه. امیدوارم ناامیدمون نکنه. توقع معجزه نداریم، کمتر گند بزنن فقط.
سرخوردگی بده. ترسناکه. دردناکه..

Friday, June 14, 2013

3314.


امروز انتخاباته
چهار سال لعنتی گذشت
چهارسال پیش این موقع تنها دلخوشیم نتیجه انتخابات بود، که اونم زدن ترکوندن.
بابا ساعت 8:30 صبح زنگ زده بود که بگه برو رای بده، دیر میشه ها. 
شبش با گریه خوابیده بودم، مثل همه اون چند شب.
نمیدونم اصلا چرا تلفن رو جواب دادم اون موقع صبح. اگر یک دقیقه بیشتر ادامه پیدا میکرد باز میزدم زیر گریه.
متنفرم از همه اون روزهای دوست نداشتنی. متنفرم از هجوم اون خاطرات. متنفرم از اون تابستون پر غصه. 
الان خوشحالم از شور و حال مردم. نگرانم بابت اتفاقات بعدش. سرخوردگی خیلی بده. در هر زمینه ای که باشه.
شایدم خوبه که توی کانادا اصلا صندوق رای نیست. هرچی کمتر مشابه سازی بشه برام بهتره.
اصلا فردا میرم دانشگاه تا شب...نمیخوام بدونم چی شد، نمیخوام ساعت سه صبح نتیجه رو اعلام کنن. 
هنوز صداش تو گوشمه که خبر رو گفت و من باور نکردم و فکر کردم داره سر به سرم میذاره...

کاش سرم میخورد یه جایی و حافظه م پاک میشد

Thursday, June 13, 2013

3313.


تنها كسي كه بهش گفتم برو راي بده و سعي كردم قانعش كنم، مادرم بود. 
گفت إمكان نداره. آخرش گفتم به جاي من... گفت خيلي ناراحتي خودت ميومدي راي ميدادي.
دلم شكست... نه بخاطر اينكه هيچ وقت بهم نه نميگفت، بخاطر اينكه انقدر زندگيش بخاطر من نابود شده و من هنوز هم هيچ كاري براي جبرانش نميتونم بكنم...

Monday, June 10, 2013

3312. No regret

روز اول هفته، با كلي مشق نيمه كاره 
و رؤياي ساده و شيريني كه باعث شد يك ساعت خواب بمونم
در عوض وقتي بيدار شدم عطرش هنوز بود 
هفته خوبي در پيشه، ميدونم

Sunday, June 09, 2013

3311. میشه چپ باشه لدفن؟


دیشب خواب دیدم بابا داره باهام دعوا میکنه، حالا جرات نمیکنم زنگ بزنم خونه ببینم چه خبره!

پ.ن. صبح که بیدار شدم میخواستم زنگ بزنم بگم چرا انقدر به من گیر میدین آخه؟! بعد یادم افتاد خواب دیدم...

Wednesday, June 05, 2013

3310.ماجراهاي من و عكاسي


رفته بودم عكاسي امروز، عكاسي كه چه عرض كنم، توي دراگ استور يه قسمتيش هم يه دكه عكاسيه.  ماشالا در حد جلبك دريايي هم سر در نميارن إز عكس. نه بلدن فيگورت رو تنظيم كنن، نه سه پايه دارن نه اصلا دوربينش تنظيم بود. سه تا گرفت تا بالاخره رضايت دادم، تازه وقتي چاپش كرد ديدم هم ماته هم رنگهاش مرده است! ميگم اينكه رنگهاش طبيعي نيست، أصلا واضح نيست... ميگه نه ما هميشه همين طوري ميگيريم! بيخود نبود ديروز توي سفارت إز عكسهاي همه إيراد ميگرفتن. عكس من رو اول قبول كرده بودن ها، سه ماه پيش هم همين بود خوب، بعدا بامبول درآوردن!
هربار ميرم عكاسي ياد ماجراي اپلاي كردن براي مهاجرت كانادا ميفتم كه بايد ميرفتيم عكس ميگرفتيم و من كليد كرده بودم كه بأهم بريم . آخرش ديگه برگشت گفت: چه فرقي داره؟ بأهم بريم عكسمون قشنگ تر ميشه مثلا؟!! 
و هربار هم كه يادم ميفته به خودم ميگم خوبت شد؟ همين رو ميخواستي بشنوي؟
آخرش هم رفتيم عكس گرفتيم، عجب عكس مزخرفي هم هست اتفاقا. خوب شد نفرستادمش.
پ.ن. تصميم گرفتم خودم توي خونه عكس بگيرم، با يه مشت خنگ هم سر و كله نزنم ديگه.

Tuesday, June 04, 2013

3309. Pathetic Ted Mosby



در سریال "HIMYM" نکته جالبی وجود داره و اونم اینه که "بارنی استینسون" به عنوان یه آدم خوش گذرون و اصطلاحن دخترباز (!) معرفی میشه و خودش هم ابایی نداره که اعتراف کنه که تنها هدفش از آشنایی با دخترها لذت کوتاه مدته (یک شب در واقع) و همیشه متهم میشه به اینکه نمیدونه چی میخواد و هوس بازه.  در نقطه مقابل این آدم، دوستش " تد موزبی" قرار میگیره به عنوان یک "بچه مثبت" و آدم با وجدان که اهل "سوءاستفاده" از دخترها نیست و صرفا هدفش پیدا کردن شریک زندگیشه (مثلا) و دنبال رابطه طولانی مدته ولی طفلک بدشانسه یه کم...
اما این ظاهر بچه مثبتش در واقعا غلط اندازه. یه مدت که سریال رو دنبال بکنید میبینید که اتفاقا همین جناب " تد" خیلی هم سردرگم تر و هوس باز تر از "بارنی"ه، فقط رنگ و لعاب توجیهاتش زیاده و همه رو مجاب میکنه که همیشه دلشون براش بسوزه. وقتی خوب دقت میکنید میبینید که اتفاقا همین آقای سر به زیر (!) با نصف نیویورک خوابیده و هربار هم یکی از دوست دخترهای قدیمیش رو میبینه یادش میفته که انگار هنوز دوستش داره و چقدر احمق بوده که از دستش داده و تصمیم میگیره دوباره بهش برگرده (درواقع صرفا جهت سرگرمی و خالی نبودن عریضه) تا وقتی که دوباره بفهمه که به درد هم نمیخورن و محترمانه از هم جدا بشن. با یک نگاه "عاشق" میشه و هفته بعد هم به این نتیجه میرسه که نه، نمیشه...
خوب که دور و برمون رو نگاه کنیم اتفاقا " تد موزبی" های زیادی رو میبینیم. آدمهایی که همیشه به نحوی درگیر روابط گذشته شون هستن ولی حاضر نیستن این رو بپذیرن (یا به روی خودشون نمیارن). اما هربار که یکی از اون نفرات قبلیشون رو میبینن باز فیلشون یاد هندوستان میفته و تا جاییکه بتونن از فرصت هم استفاده میکنن. اصرار هم دارن که : نه بابا ، خبری نیست.
اقلا امثال " بارنی" ادعایی هم ندارن. بچه مثبت و منفعل  بودن هم امتیازی محسوب نمیشه (ضمن اینکه being an invisible jerk خیلی بدتره)


Sunday, June 02, 2013

3308. Being Invisible


وقتي كه هركس كه خوابه همه ساكتن
فقط تو توله سگي
و وقتی پا میشی خونه رو سکوت فرا میگیره. انگار یه دفعه همه حرفهاشون تموم میشه!
هيت ويكندز