امروز انتخاباته
چهار سال لعنتی گذشت
چهارسال پیش این موقع تنها دلخوشیم نتیجه انتخابات بود، که اونم زدن ترکوندن.
بابا ساعت 8:30 صبح زنگ زده بود که بگه برو رای بده، دیر میشه ها.
شبش با گریه خوابیده بودم، مثل همه اون چند شب.
نمیدونم اصلا چرا تلفن رو جواب دادم اون موقع صبح. اگر یک دقیقه بیشتر ادامه پیدا میکرد باز میزدم زیر گریه.
متنفرم از همه اون روزهای دوست نداشتنی. متنفرم از هجوم اون خاطرات. متنفرم از اون تابستون پر غصه.
الان خوشحالم از شور و حال مردم. نگرانم بابت اتفاقات بعدش. سرخوردگی خیلی بده. در هر زمینه ای که باشه.
شایدم خوبه که توی کانادا اصلا صندوق رای نیست. هرچی کمتر مشابه سازی بشه برام بهتره.
اصلا فردا میرم دانشگاه تا شب...نمیخوام بدونم چی شد، نمیخوام ساعت سه صبح نتیجه رو اعلام کنن.
هنوز صداش تو گوشمه که خبر رو گفت و من باور نکردم و فکر کردم داره سر به سرم میذاره...
کاش سرم میخورد یه جایی و حافظه م پاک میشد
کاش سرم میخورد یه جایی و حافظه م پاک میشد
No comments:
Post a Comment