ساعت ٦:٣٠ عصر روز پنجشنبه هشتم اوت، در كتابخانه دانشگاه رايرسون، يك دفعه بي هوا دلم هواي همه چيز را باهم كرد.
هم زمان دلم خواست كه الان ده سال پيش بود و با سارا اينا و دوستاشون ميرفتيم كوه، هفت هشت سال پيش بود و با بچه ها توي چمنهاي دانشگاه ولو شده بوديم، دلم خواست تهران توي اتاقم بودم و داشتم كتاب ميخوندم و با مامان هم حرف ميزدم، دلم خواست دوبي بودم و داشتيم peanut نگاه ميكرديم، دلم خواست كويت بودم خونه خواهر جان و دوستاشون هم بودن، دلم خواست الان هفته ديگه بود و امريكا بودم و داشتم دوچرخه سواري ميكردم، داشتم كنار استخر هتل آفتاب ميگرفتم....
خيلي عجيب بود اين همه حس آينده در گذشته ي قر و قاطي!
از بس كه اين فصل جهاز هاضمه طول كشيد و هنوز هم تمام نشده! صفرا و بلغمم قاطي شده يحتمل.
چاي ميخواهم حتما...
پ.ن. عنوان برگرفته از كتاب پائولو كوييلو: كنار رودخانه پيدرا نشستم و گريستم
No comments:
Post a Comment