چهار سال پیش دقیقا 4 جولای رفتم برای اولین مصاحبه شرکت. پنج روز بود که اومده بودم امارات. امروز بعد از چهار سال دوباره رفتم برای شروع یه کار جدید، که البته با سر رفتم تو دیوار فعلا.
خیلی خیلی خسته م. میترسم اگه بخوابم صبح خواب بمونم. صبح زود پرواز دارم...
وقتی خسته م اشکم توی آستینم ه و دلم میخواد گریه کنم شاید خستگیم در بره. متنفرم از این حس. متنفرم از گریه کردنم. خوشبختانه یا بدبختانه دیگه گریه م نمیادو در حد بغض میمونه.
نیست که بگه: "باز آب بر چشم آوردی؟!"
بهتر که نیست اصن
خیلی خیلی خسته م. میترسم اگه بخوابم صبح خواب بمونم. صبح زود پرواز دارم...
وقتی خسته م اشکم توی آستینم ه و دلم میخواد گریه کنم شاید خستگیم در بره. متنفرم از این حس. متنفرم از گریه کردنم. خوشبختانه یا بدبختانه دیگه گریه م نمیادو در حد بغض میمونه.
نیست که بگه: "باز آب بر چشم آوردی؟!"
بهتر که نیست اصن
No comments:
Post a Comment