چقدر عجیبه که نه تنها چهارماهه اینجا ننوشتم، بلکه حتی بهش سر هم نزدم!
ترم آخره. انگار همین دیروز بود که تازه همه چیز شروع شده بود و من هی درحال پرینت گرفتن درسها بودم و وسط کاغذها گیج میخوردم. این ترم یک کلاس بیشتر نداریم که خوشبختانه استادش آنلاین برگزار میکنه. بقیه ش رو مثل یک پرستار تمام وقت میرم بیمارستان (طبعا مجانی!). خوشبختانه سوپروایزرم فقط روز کاره. شیفت دوازده ساعته تجربه جدیدی بود. به نظرم بهتر از هشت ساعته. اقلا وقت داری همه کارها رو تموم کنی و break ت هم قربانی نمیشه اون وسط. در مجموع بخش نسبتا خوبیه و پرسنلش هم خیلی خوبن خدا رو شکر. تا حد خوبی اون تجربه تلخ بیمارستان سال دوم جبران شد برام. شبها که میرسم خونه کلا دوساعت وقت دارم که دوش بگیرم، شام بخورم، غذای فردا رو جمع و جور کنم و بخوابم که باز بتونم صبح زود بیدار بشم. بخش ساعت 7 شروع میشه و نیم ساعت رانندگیه تا بیمارستان. برای همین مغزم وقت نمیکنه از اتفاقات روز تخلیه بشه و تا صبح خواب اتفاقات بیمارستان رو میبینم باز. مثل اون اوایل که تازه میرفتم پرواز.
مریضهامون خیلی متنوع هستن و معمولا طولانی مدت اونجا هستن. در مجموع کارش نسبتا سنگینه و خیلی انرژی میگیره. شیفتها دو روزه و سه روزه هستن. اولین روز تعطیل بعد از شیفتها رو اصلا دلم نمیخواد از اتاق خارج بشم. جمعه هفته پیش حتی باشگاه هم نرفتم. نمیخواستم آدم ببینم یا هیچ صدایی بشنوم کلا :))) صدای قطع نشدنی call bell توی گوشمه همیشه. خنده دار اینجاست که مریضها آخر وقت با ذوق ازم میپرسن فردا هم تو میای؟ یاد مسافرایی میفتم که میگفتن هفته دیگه با همین پرواز برمیگردیم، شما بازم توی پرواز هستین؟ ظاهرا روابط عمومیم خیلی هم بد نیست.
باشگاه رفتن و در واقع مربی داشتن ( دراین مقطع حساس کنونی و وضعیت دراماتیک مالی!) یکی از معدود تصمیمات درست زندگیم بوده واقعا. نمیدونم بدون آمادگی بدنی چطور ممکن بود بتونم توی بیمارستان دوام بیارم. سعی میکنم بهش به عنوان سرمایه گذاری نگاه کنم که کمتر عذاب وجدان داشته باشم. بهترین/ تنها سرگرمی و تفریحم هم محسوب میشه طبعا. شاید برای همین عذاب وجدان دارم، چون خوش میگذره!
امتحان جامع هم با سرعت عجیبی داره بهم نزدیک میشه. نمیدونم کی میرسم براش درس بخونم.