یکی از همسایه هامون توی تهران در تصادف مرد
ارتباطی که من با این خونواده داشتم در حد سلام و علیک ساده بود
سالها همسایه بودیم و اونا همیشه برام سمبل یک خونواده خوشبخت بودن از بس که همیشه وقتی باهم بودن مشغول شوخی و خنده بودن
حالا مرد اون خونواده خوشبخت که سنی هم نداشت در یه تصادف مسخره مرد، در آغاز سالی که قرار بود دختر بزرگش ازدواج کنه
"اون آقا خوش تیپه که همیشه می خنده"* دیگه نیست. حالا فقط یه خانوم مبهوت باقی مونده که مجبوره به تنهایی قوی باشه ، بخاطرسه تا بچه نوجوونش ... راستش همیشه به نظرم خیلی قوی و مستقل بود ولی حالا با این شرایط ...خوب خیلی فرق می کنه
* من وقتی می خواستم دربارش حرف بزنم اینجوری خطابش می کردم
عجیبه که مرگ آدمی که تقریبا نمی شناختم (ولی همیشه حس خوبی برام داشت) انقدر متاثرم کرده. راستش من انقدرها هم رقیق القلب نیستم.
پارسال که انقدر با امید و شادی شروع شد اونجوری به گه کشیده شد از همه نظر. امسال که با مرگ و میر شروع شده چه شود
دلم برای اون بلوکهای سیمانی و آدمهایی که اونجا بودن تنگ شد یه دفعه
No comments:
Post a Comment