با این همه بدبختی خواهرم رو راضی کردم که بیاد که این بچه بره کنسرت. این همه اومدن و سه ساعت هم معطل شدن، بعدشم خیلی شیک تقاضای ویزاشون رو رد کردن و برشون گردوندن خونشون. به همین سادگی، به همین مسخرگی.
یعنی آدم با آفتابه شیرموز بخوره ولی همچین بلایی سرش نیاد. خستگی سفر یه طرف، بغض وغصه اون بچه یه طرف، حرص خوردن من که از پرواز شب اومدم و 3 ساعت بیشتر نخوابیدم و 6 ساعت یه لنگه پا توی فرودگاه چک و چونه زدم اون یکی طرف،حسن ختامش هم که چمدوناشون رو نفرستادن باهاشون یه طرف دیگه .
برم ببینم اقلا میتونم این بلیتهای کذایی رو بفروشم یا نه! فقط امیدوارم تو راه خوابم نبره، با این ترافیک لعنتی شارجه دوبی... کسی بلیت کنسرت نمیخواد؟
جناب آقای خدا خان! همچنان دمت گرم
یعنی آدم با آفتابه شیرموز بخوره ولی همچین بلایی سرش نیاد. خستگی سفر یه طرف، بغض وغصه اون بچه یه طرف، حرص خوردن من که از پرواز شب اومدم و 3 ساعت بیشتر نخوابیدم و 6 ساعت یه لنگه پا توی فرودگاه چک و چونه زدم اون یکی طرف،حسن ختامش هم که چمدوناشون رو نفرستادن باهاشون یه طرف دیگه .
برم ببینم اقلا میتونم این بلیتهای کذایی رو بفروشم یا نه! فقط امیدوارم تو راه خوابم نبره، با این ترافیک لعنتی شارجه دوبی... کسی بلیت کنسرت نمیخواد؟
جناب آقای خدا خان! همچنان دمت گرم
No comments:
Post a Comment