یک ماه پیش دقیقا همین موقع هواپیما فرود اومد و من وارد کانادا شدم. سرزمین موعود(!)
الان منم و یه لیوان چای، پشت یک پنجره دوست داشتنی. با یه بارون ریز قشنگ و صدای پرنده ها.
این همیشه یکی از لحظه های مورد علاقه م بوده. الان خوشحالم و دارم از این لحظه لذت میبرم.
کی گفته وقتی آدم به چیزی که میخواد برسه، دیگه براش جالب نیست؟ دلخوشی های من مثل خودم کوچیک هستن و هروقت بهشون رسیدم آگاهانه ازشون لذت بردم. مثل پارسال که توی اون پارک chamarande حومه پاریس روی برگهای رنگارنگ زیر بارون راه رفتم، مثل الان، مثل همه اون لحظه های ساده و دوست داشتنی دیسکاوری گاردنز...
پ.ن. حالا گیرم یه سرمایی هم خورده باشم، این چیزی از خوبی این لحظه کم نمیکنه.
No comments:
Post a Comment