1.دیروز رفتم مدرسه ای که قراره باهاشون درس زیست سال آخر رو بگیرم. مدیرش مدارکم رو فرستاده بود دانشگاه رایرسون که ببینه نظرشون چیه و چه واحدهای دیگه ای لازمه بگذرونم. ایمیلشون رو نشونم داد که جواب دادن what a great student. شدم همون شاگرد مدرسه ی دوهزار سال پیش که درسخون بود و وقتی ازش تعریف میکردن خوشحال میشد... لبخند زدم و توی دلم گفتم: آخه اون موقع که ما مدرسه میرفتیم اینترنت نبود! (فکر کنم اگه بود من دیپلم هم نمیگرفتم). خلاصه که از هفته دیگه کلاسم شروع میشه. خودم یک نفر هستم البته فقط و احتمالا یک روز در هفته. قراره ده هفته ای تمومش کنیم، البته تا ژوئن وقت دارم که نمره رو براشون بفرستم، ولی خوب ما ترجیح دادیم که زودتر قال قضیه رو بکنیم.
2. امروز بالاخره زحمت کشیدم تشریفم رو بردم استخر! گفتم که ساختمونمون استخر و gym داره؟ خوب داره. یه کتابخونه خوشگل هم داره تازه. از این مدلها که توی فیلمهای قدیمی توی این خونه های بزرگ هست. ولی خیلیییی بزرگ نیست و یه سری کتاب هم داره. کلا قیافه ش کلاسیکه، خوشم میاد. خلاصه که رفتم و بعد از مدتها شنا کردم. طبعا نیم ساعت بیشتر نتونستم. هم حوصله م سر رفت، هم خسته شدم. ازفردا نیم ساعت میرم gym نیم ساعت هم استخر. اینجوری حوصله م هم سر نمیره زیاد. بالاخره روزی یک ساعت از روزی هیچ ساعت که بهتره. خوش هیکلی بخوره توی سرم، کمر درد و پا درد گرفتم از بس ورزش نکردم. دوساعت که توی آشپزخونه هستم (وقتی غذا درست میکنم نمیشینم اصلا) دیگه تا شب کمرم درد میکنه!
3.راستی گفتم بالاخره تصمیم گرفتم و انتخاب رشته کردم؟ این شما و این خبر نهایی: پرستاری.
تصمیم گرفتم راه فلورانس نایتینگل فقید رو ادامه بدم و به جامعه بشریت خدمت کنم. خوب البته دلیلش دقیقا این نیست. دلیل اصلی اینه که درآمد این کار اینجا ( و تا جاییکه فهمیدم تقریبا بیشتر ممالکت متمدنه) خیلی خوبه. بعله، من یک انسان پول دوست هستم ( و از این بابت مایه ی ننگ خانواده احتمالا! مشابه من نداریم کلا). خوب وقتی که قراره سر پیری یه کاری رو تازه شروع کنی و کلی هم بابتش پیاده بشی، منطقیش اینه که اقلا یه چیزی باشه که بازگشت سرمایه داشته باشه. برام مهمه که بتونم خودم رو جمع و جور کنم و یه زندگی خوب (منظورم لزوما لوکس نیست) داشته باشم. اینجا دو نفری یه زندگی رو ساختن طبعا راحت تره احتمالا، ولی من نمیتونم ریسک بکنم، شاید اصلا هیچ وقت نفر دومی وجود نداشته باشه. باید فقط روی خودم برنامه ریزی کنم.
حالا دیگه انقدرها هم پست فطرت نیستم بابا، یه کم هم فکر میکنم پرستاری دوست دارم و فکر کنم بتونم از پسش بر بیام. شایدم چون خواهرجان پرستار خوبیه، فکر میکنم که منم میتونم (چقدر هم که ما شباهت داریم اصلا!). پرستارها امنیت شغلی نسبتا خوبی دارن. حقوق بشرشون رعایت میشه و میتونن توی زمینه های مختلفی کار کنن. فقط درسش خیلی سخته که اونم هرچی بخوام بخونم سخته الان بعد از این همه دور بودن از درس و مشق. بنابراین باید به نتیجه ش فکر کنم.
پ.ن.1. شب قبل از امتحان آیلتس که بهش زنگ زده بودم، برای اولین بار بهش گفتم که میخوام پرستاری بخونم. گفت : فکر میکنم پرستار خوبی میشی. نمیدونم رو چه حسابی گفت. شایدم همینجوری الکی خواست دلگرمی بده بهم. ولی باید پرستار خوبی بشم. حیف که نیست که ببینه. مهم هم نیست البته...
پ.ن.2. چقدددددرررر حرف زدم! فکر کنم مانی از دست من رفت زود خوابید بیچاره، بسکه حرف میزنم!
No comments:
Post a Comment