Monday, April 09, 2012

3099.



مهاجرت در سن بالا خیلی خیلی کار سختیه.
واقعیت اینه که پدر مادرهای ما با اینجا ارتباط برقرار نخواهند کرد. قطعا خوششون میاد ولی جا افتادن ی در کار نیست. کلافه و سر درگم خواهند بود همیشه، حتی اگر از بودن کنار بچه هاشون خوشحال باشن. طبعا احساس مسوولیت میکنیم که از اون خراب شده بیاریمشون بیرون، ولی واقعا قضیه به این سادگی نیست. خیلی وقتها شاید خودشون متوجه نشن، ولی احساس امنیتشون و اعتماد به نفسشون رو در محیطی غریبه از دست میدن و بچه ها هم که همه درگیر کار و زندگیشون هستن. باید واقع بین باشیم، زبان یاد گرفتن به این سادگی نیست و ما چندان حرفی برای گفتن باهم نداریم.
شاید مسافرت منطقی تر از مهاجرت باشه. برای هر دو طرف، هم بچه ها هم بزرگترها...

پ.ن. من از بچگی عقیده داشتم که زندگی کردن چند نسل در کنار هم توی یک خونه ایده خوبی نیست و خوب البته بسیار هم به نامهربونی و سنگ دلی و خودخواهی متهم شدم (درواقع فقط مامان تاییدم میکرد). ولی واقعیت اینه که نیازها، عادتها و عقاید نسلهای مختلف باهم فرق داره. هنوز که هنوزه توی ایران سعی میکنن به زور تلویزیون و فیلم و داستانهای غیرواقعی، به مردم القا کنن که زندگی کردن پدربزرگ مادربزرگها با بچه ها و نوه ها یه ارزش ه! شاید پنجاه سال پیش بوده، ولی الان دیگه نیست. در بهترین حالت همه صرفا همدیگه رو تحمل میکنن. به این نمیگن سنگ دلی، نمیگن بی محبت بودن، نمیگن نمک نشناسی، میگن منطقی فکر کردن. ارتباط در عین استقلال میتونه گزینه منطقی تری باشه. به خدا دوست داشتن لزوما به این معنی نیست که همه باید همیشه ورِ دل همدیگه باشن.

پ.ن.2. یه چیزی خوندم تازگی که به همراه این اتفاقات اخیردوباره این مسئله رو برام زنده کرد.



2 comments:

نوشین said...

از قدیم گفتن دوری و دوستی!

Joker said...

120 درصد موافقم